عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۱ - نعت چهارم در اقتباس نور و التماس حضور آن حضرت صلی الله علیه و سلم
ای به سرا پرده یثرب به خواب
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته ز دستیم برون کن ز برد
دستی و بنمای یکی دستبرد
توبه ده از سرکشی ایام را
باز خر از ناخوشی اسلام را
مهد مسیح از فلک آور به زیر
رایت مهدی به فلک زن دلیر
کاله دجال بنه بر خرش
رو به بیابان عدم ده سرش
افسر ملک از سر دونان بکش
دامن دولت ز زبونان بکش
باز پسان را فکن از پیشگاه
داد ستم کش ز ستم کیش خواه
خامه مفتی که چو انگشت آز
شد ز پی لقمه ربایی دراز
دست سیاست بکش و بشکنش
همچو نی اندر بن ناخن زنش
واعظ پر گو که به پستیست بند
پایه خود کرده ز منبر بلند
چون نه بزرگ است ز شرعش سخن
منبر او بر سر او خرد کن
صومعه را قاعده تازه نه
رخت خرابات به دروازه نه
بدعتیان را ره سنت نمای
عزلتیان را در عزت گشای
خرقه تزویر به صد پاره کن
جان مزور ز تن آواره کن
شعله فکن خرمن ابلیس را
مهره شکن سبحه تلبیس را
گنج تو در خاک نهان دیر ماند
نور تو غایب ز جهان دیر ماند
پرتو روی تو که هست آفتاب
بود ازو کشور دین نور یاب
برق فراقت چو جهانسوز شد
مشعل یارانت شب افروز شد
مشعلشان چرخ چو بی نور کرد
صبح هدی را شب دیجور کرد
ظلمت بدعت همه عالم گرفت
بلکه جهان جامه ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیده عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم برکشند
ظلمتیان رو به عدم در کشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته ز دستیم برون کن ز برد
دستی و بنمای یکی دستبرد
توبه ده از سرکشی ایام را
باز خر از ناخوشی اسلام را
مهد مسیح از فلک آور به زیر
رایت مهدی به فلک زن دلیر
کاله دجال بنه بر خرش
رو به بیابان عدم ده سرش
افسر ملک از سر دونان بکش
دامن دولت ز زبونان بکش
باز پسان را فکن از پیشگاه
داد ستم کش ز ستم کیش خواه
خامه مفتی که چو انگشت آز
شد ز پی لقمه ربایی دراز
دست سیاست بکش و بشکنش
همچو نی اندر بن ناخن زنش
واعظ پر گو که به پستیست بند
پایه خود کرده ز منبر بلند
چون نه بزرگ است ز شرعش سخن
منبر او بر سر او خرد کن
صومعه را قاعده تازه نه
رخت خرابات به دروازه نه
بدعتیان را ره سنت نمای
عزلتیان را در عزت گشای
خرقه تزویر به صد پاره کن
جان مزور ز تن آواره کن
شعله فکن خرمن ابلیس را
مهره شکن سبحه تلبیس را
گنج تو در خاک نهان دیر ماند
نور تو غایب ز جهان دیر ماند
پرتو روی تو که هست آفتاب
بود ازو کشور دین نور یاب
برق فراقت چو جهانسوز شد
مشعل یارانت شب افروز شد
مشعلشان چرخ چو بی نور کرد
صبح هدی را شب دیجور کرد
ظلمت بدعت همه عالم گرفت
بلکه جهان جامه ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیده عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم برکشند
ظلمتیان رو به عدم در کشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۸ - در کشف پرده از حقیقت دل و در بیان آنکه دل در پهلوی صاحبدل دل شود
گلبن جان را که به گل کاشتند
آرزوی غنچه دل داشتند
چون ز گل آن گلبن تر سر کشید
غنچه نو رسته دل بردمید
درج در آن غنچه چو اوراق گل
هر چه در آفاق چه جزء و چه کل
حسن بیان آیت تفضیل او
کون و مکان دفتر تفصیل او
چرخ فلک وانچه بود در خمش
وانچه خرد نام نهد عالمش
در سعت دایره دل گم است
آن همه چون قطره و دل قلزم است
آنکه خدای همه گنجد در او
این همه پیداست چه سنجد در او
اینکه پس پرده تن پردگیست
دستخوش زندگی و مردگیست
مظهر اسرار دل آمد نه دل
مطرح انوار دل آمد نه دل
دل اگر این مهره بود کز گل است
فرق بدین مهره ز خر مشکل است
لاف خردمندی ازین مهره چند
خر هم ازین مهره بود بهره مند
هر که بر این مهره چو خر دل نهاد
در گرانمایه به خر مهره داد
تا نکنی روی به دریا دلی
نبودت از گوهر دل حاصلی
تا نزنی خیمه به پهلوی پیر
همچو دل از دل نشوی بهره گیر
هست دلت بیضه و مرغ نکو
بی اثر جنبش و پرش در او
تا که به جنبش رسد آنگه پرش
زیر پر پیر دهش پرورش
پیر که باشد شه کون و مکان
خواجه داد و ستد کن فکان
تخت نشانی ز سرافکندگی
تاج سرش خاک در بندگی
تن شده چون موی ز بیم و امید
مو شده از ظلمت هستی سفید
چون مه نو لیک به جهد تمام
پشت دو تا کرده به خدمت قیام
جیب دلش مشرق انوار غیب
نور به کف کرده چو موسی ز جیب
زندگی دل چو مسیح از دمش
سبزی جان چون خضر از مقدمش
طلعت او نور سعادت فشان
خلعت او دامن دامن کشان
علم یقین برده به چرخش علم
کشت وی از عین یقین دیده نم
سینه پاکیزه اش از کبر و کین
حقه پر گوهر حق الیقین
صحبتش اکسیر مس هر وجود
همتش ایثار کن بحر جود
جامی اگر نقد یقین بایدت
جدی و جهدی به ازین بایدت
پا بکش از هر چه بود زان گزیر
دامن اقبال چنین پیر گیر
آرزوی غنچه دل داشتند
چون ز گل آن گلبن تر سر کشید
غنچه نو رسته دل بردمید
درج در آن غنچه چو اوراق گل
هر چه در آفاق چه جزء و چه کل
حسن بیان آیت تفضیل او
کون و مکان دفتر تفصیل او
چرخ فلک وانچه بود در خمش
وانچه خرد نام نهد عالمش
در سعت دایره دل گم است
آن همه چون قطره و دل قلزم است
آنکه خدای همه گنجد در او
این همه پیداست چه سنجد در او
اینکه پس پرده تن پردگیست
دستخوش زندگی و مردگیست
مظهر اسرار دل آمد نه دل
مطرح انوار دل آمد نه دل
دل اگر این مهره بود کز گل است
فرق بدین مهره ز خر مشکل است
لاف خردمندی ازین مهره چند
خر هم ازین مهره بود بهره مند
هر که بر این مهره چو خر دل نهاد
در گرانمایه به خر مهره داد
تا نکنی روی به دریا دلی
نبودت از گوهر دل حاصلی
تا نزنی خیمه به پهلوی پیر
همچو دل از دل نشوی بهره گیر
هست دلت بیضه و مرغ نکو
بی اثر جنبش و پرش در او
تا که به جنبش رسد آنگه پرش
زیر پر پیر دهش پرورش
پیر که باشد شه کون و مکان
خواجه داد و ستد کن فکان
تخت نشانی ز سرافکندگی
تاج سرش خاک در بندگی
تن شده چون موی ز بیم و امید
مو شده از ظلمت هستی سفید
چون مه نو لیک به جهد تمام
پشت دو تا کرده به خدمت قیام
جیب دلش مشرق انوار غیب
نور به کف کرده چو موسی ز جیب
زندگی دل چو مسیح از دمش
سبزی جان چون خضر از مقدمش
طلعت او نور سعادت فشان
خلعت او دامن دامن کشان
علم یقین برده به چرخش علم
کشت وی از عین یقین دیده نم
سینه پاکیزه اش از کبر و کین
حقه پر گوهر حق الیقین
صحبتش اکسیر مس هر وجود
همتش ایثار کن بحر جود
جامی اگر نقد یقین بایدت
جدی و جهدی به ازین بایدت
پا بکش از هر چه بود زان گزیر
دامن اقبال چنین پیر گیر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۰ - صحبت دوم با پیر صاحب تمکین و روشن شدن چشم مرید به نور عین الیقین
صبح که بر حاشیه این چمن
زد علم نور فشان نسترن
ریخت ازین گلشن فیروزه فام
شاخ شکوفه ورق سیم خام
باد سحر خیز گل افشان رسید
رخت سلوکم به گلستان کشید
جلوه گهی یافتم آراسته
سوی به سو جلوه گران خاسته
بلکه یکی صومعه و بسته صف
اهل صفا گرد وی از هر طرف
سبزه مصلا ز گیا ساخته
گرد به گرد چمن انداخته
سبز لباسان به خشوع تمام
کرده به بالای مصلا قیام
مرغ چمن زمزمه ساز همه
کرده ادا ورد نماز همه
جسته چنار اشرف اوقات را
دست برآورده مناجات را
او به مناجات چو تلقین شده
بیشتر یاسمین آمین شده
گل که به تجرید بود رهنمون
نقد خود آورده ز خرقه برون
غنچه به تعلیم طریق ادب
از سخن و خنده فرو بسته لب
کرده بنفشه چو مراقب نشست
با قد خم داده سرافکنده پست
نرگس اکمه که همه دیده بود
گفت چو دیدش نه پسندیده بود
دیده جهان بین نشود جز به دوست
کور بود هر که نه بینا به اوست
مکحله لاله شده سرمه سای
میل زمرد به درون داده جای
یا به میانش الفی کرده راه
گشته پی نفی سوی لااله
قمری و بلبل زده راه سماع
مستمعان کرده به وجد اجتماع
بر دف گل برگ جلاجل شده
شاخ ز رقت متمایل شده
من به چنین وقت پر از یاد پیر
جان و دلی شاد به ارشاد پیر
آتش شوقش ز درون شعله کش
برده ز من صبر و سکون شعله وش
گرد چمن طوف کنان می شدم
جامه دران نعره زنان می شدم
روی نمود آدمیی با جمال
هست نه و نیست نه همچون خیال
چشم گشادم به تأمل که کیست
وآمدنش سوی چمن بهر چست
در دلم افتاد که پیر من است
صیقل مرآت ضمیر من است
پرده دوری چو شد از پیش دور
دیدمش آن موج فشان بحر نور
پیش دویدم که سلام علیک
روحی و نفسی و فؤادی لدیک
گفت جوابی که چو آب حیات
داد ز اندیشه مرگم نجات
از لمعات رخ و نور جبین
چشم مرا ساخت چو دل تیزبین
شد مدد نور نظر نور دل
گشت بصیرت به بصر متصل
آنچه دل از پیش بدانسته بود
پیش بصر جمله هویدا نمود
دید که عالم ز سمک تا سما
نیست بجز واجب ممکن نما
هستی واجب یکی آمد به ذات
هست تعدد ز شئون و صفات
کثرت صورت ز صفات است و بس
اصل همه وحدت ذات است و بس
بحر یکی موج هزاران هزار
روی یکی آینه ها بی شمار
دیده چو شد بهره ور اینسان ز پیر
گفتمش ای خواجه روشن ضمیر
دیده ز یمن نظرت یافتم
وز همه با یمن ترت یافتم
آنچه مرا زابر نوالت رسید
سبزه ز باران بهاری ندید
وانچه ز مهرت به دل و دیده تافت
ذره ز خورشید درخشان نیافت
مدح تو نی حوصله چون منیست
منقبت جان نه حد هر تنیست
گفت که جامی تو کجایی هنوز
باش که تا صبح تو آید به روز
راه سلوک تو به پایان رسد
دانش و دید تو به وجدان رسد
فارغ ازین چشم و دل و جان شوی
هر چه بدیدی به یقین آن شوی
زد علم نور فشان نسترن
ریخت ازین گلشن فیروزه فام
شاخ شکوفه ورق سیم خام
باد سحر خیز گل افشان رسید
رخت سلوکم به گلستان کشید
جلوه گهی یافتم آراسته
سوی به سو جلوه گران خاسته
بلکه یکی صومعه و بسته صف
اهل صفا گرد وی از هر طرف
سبزه مصلا ز گیا ساخته
گرد به گرد چمن انداخته
سبز لباسان به خشوع تمام
کرده به بالای مصلا قیام
مرغ چمن زمزمه ساز همه
کرده ادا ورد نماز همه
جسته چنار اشرف اوقات را
دست برآورده مناجات را
او به مناجات چو تلقین شده
بیشتر یاسمین آمین شده
گل که به تجرید بود رهنمون
نقد خود آورده ز خرقه برون
غنچه به تعلیم طریق ادب
از سخن و خنده فرو بسته لب
کرده بنفشه چو مراقب نشست
با قد خم داده سرافکنده پست
نرگس اکمه که همه دیده بود
گفت چو دیدش نه پسندیده بود
دیده جهان بین نشود جز به دوست
کور بود هر که نه بینا به اوست
مکحله لاله شده سرمه سای
میل زمرد به درون داده جای
یا به میانش الفی کرده راه
گشته پی نفی سوی لااله
قمری و بلبل زده راه سماع
مستمعان کرده به وجد اجتماع
بر دف گل برگ جلاجل شده
شاخ ز رقت متمایل شده
من به چنین وقت پر از یاد پیر
جان و دلی شاد به ارشاد پیر
آتش شوقش ز درون شعله کش
برده ز من صبر و سکون شعله وش
گرد چمن طوف کنان می شدم
جامه دران نعره زنان می شدم
روی نمود آدمیی با جمال
هست نه و نیست نه همچون خیال
چشم گشادم به تأمل که کیست
وآمدنش سوی چمن بهر چست
در دلم افتاد که پیر من است
صیقل مرآت ضمیر من است
پرده دوری چو شد از پیش دور
دیدمش آن موج فشان بحر نور
پیش دویدم که سلام علیک
روحی و نفسی و فؤادی لدیک
گفت جوابی که چو آب حیات
داد ز اندیشه مرگم نجات
از لمعات رخ و نور جبین
چشم مرا ساخت چو دل تیزبین
شد مدد نور نظر نور دل
گشت بصیرت به بصر متصل
آنچه دل از پیش بدانسته بود
پیش بصر جمله هویدا نمود
دید که عالم ز سمک تا سما
نیست بجز واجب ممکن نما
هستی واجب یکی آمد به ذات
هست تعدد ز شئون و صفات
کثرت صورت ز صفات است و بس
اصل همه وحدت ذات است و بس
بحر یکی موج هزاران هزار
روی یکی آینه ها بی شمار
دیده چو شد بهره ور اینسان ز پیر
گفتمش ای خواجه روشن ضمیر
دیده ز یمن نظرت یافتم
وز همه با یمن ترت یافتم
آنچه مرا زابر نوالت رسید
سبزه ز باران بهاری ندید
وانچه ز مهرت به دل و دیده تافت
ذره ز خورشید درخشان نیافت
مدح تو نی حوصله چون منیست
منقبت جان نه حد هر تنیست
گفت که جامی تو کجایی هنوز
باش که تا صبح تو آید به روز
راه سلوک تو به پایان رسد
دانش و دید تو به وجدان رسد
فارغ ازین چشم و دل و جان شوی
هر چه بدیدی به یقین آن شوی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۶ - مقاله سیم در بیان آنکه آدمیت آدمی نه به صورت ماء و طین است بلکه به سعادت اسلام و دین است و اول ارکان این سعادت اقرار است بکلمتین شهادت
ای که در دولت دین کم زنی
چند دم از نسبت آدم زنی
آدمی آنست که دینی در اوست
محو گمان کرده یقینی دراوست
گر بود این پیکر گل آدمی
زو در و دیوار ندارد کمی
بلکه فزون باشد ازو در نمود
مهره دیوار به سلک وجود
آدمیی پشت بر ایام کن
روی به معموره اسلام کن
پیش شریعت رو و اسلام سنج
می رسد ارکان چو حروفش به پنج
رکن نخستش که شهادت بود
راه خلاف آمد عادت بود
هست دو ره هر دو به هم متصل
گام زنان زین دو ره ارباب دل
آن یکی اقلیم الهی گشای
شد به خدایت ره وحدت نمای
وان دگرت گنج فتوت فشان
برده به دهلیز نبوت کشان
ور به نهایت نگری یک ره است
عاقبت هر دو از آن الله است
هست یکی ظرف بغایت شگرف
ناطقه اش ساخته از صوت و حرف
نیست بجز شهد سعادت در او
هر الف انگشت شهادت در او
دست درین شهد ز عادت بدار
چون الف انگشت شهادت برآر
بو که ز منشور سعادت نویس
یابی ازین شهد یک انگشت لیس
خامه به هر صفحه که بنگاردش
از مگس نقطه نگه داردش
یعنی ازین شهد که صافی فتاد
هر که مگس طبع بود دور باد
لام الفش هست درین دیو لاخ
گردن دیوان هوا را دو شاخ
بلکه چو پرگاروش آمد پدید
خط عدم گرد دو عالم کشید
آلت قطع آمده مقراض وار
تا ببری زانچه نیاید به کار
چون ز دو انگشت ویی تیز دست
قید تعلق ببر از هر چه هست
چرخ که آمد به تو مقراض ده
اطلس او در دم مقراض نه
تا برد از همت والای تو
خلعت توحید به بالای تو
شاهد هر جان که بود دلفریب
یافته زین خلعت زیباست زیب
بیشه توحید درین دامگاه
شیردلان را بود آرامگاه
شیر دلی روی در آن بیشه کن
همدمی شیردلان پیشه کن
با همه هم بیشه و هم پیشه باش
یکدل و یک روی و یک اندیشه باش
روی در آن کن که تو را روی داد
صد در امید به رویت گشاد
چشم بر آن نه که ز روز نخست
روشنی چشم جهان بین توست
دست در آن زن که ازو شد به پای
قامت قدرت به فلک فرق سای
صانع بی چون که تو را آفرید
با تو بگویم که چرا آفرید
تا بشناسیش به نعت یکی
نی یکیی از کمی و اندکی
بل یکیی ز اندک و بسیار بیش
صد قدم از اندک و بسیار پیش
چون به شناسایی او پی بری
پیش نهی پای پرستشگری
روی به محراب عبادت کنی
کسب سبب های سعادت کنی
هر چه کند بنده برون زین دو کار
آخر ازان کار شود شرمسار
رخت به سر حد ندامت برد
داغ ندامت به قیامت برد
شعله زند از دل محنت قرین
آتش آنش ابدالآبدین
چند دم از نسبت آدم زنی
آدمی آنست که دینی در اوست
محو گمان کرده یقینی دراوست
گر بود این پیکر گل آدمی
زو در و دیوار ندارد کمی
بلکه فزون باشد ازو در نمود
مهره دیوار به سلک وجود
آدمیی پشت بر ایام کن
روی به معموره اسلام کن
پیش شریعت رو و اسلام سنج
می رسد ارکان چو حروفش به پنج
رکن نخستش که شهادت بود
راه خلاف آمد عادت بود
هست دو ره هر دو به هم متصل
گام زنان زین دو ره ارباب دل
آن یکی اقلیم الهی گشای
شد به خدایت ره وحدت نمای
وان دگرت گنج فتوت فشان
برده به دهلیز نبوت کشان
ور به نهایت نگری یک ره است
عاقبت هر دو از آن الله است
هست یکی ظرف بغایت شگرف
ناطقه اش ساخته از صوت و حرف
نیست بجز شهد سعادت در او
هر الف انگشت شهادت در او
دست درین شهد ز عادت بدار
چون الف انگشت شهادت برآر
بو که ز منشور سعادت نویس
یابی ازین شهد یک انگشت لیس
خامه به هر صفحه که بنگاردش
از مگس نقطه نگه داردش
یعنی ازین شهد که صافی فتاد
هر که مگس طبع بود دور باد
لام الفش هست درین دیو لاخ
گردن دیوان هوا را دو شاخ
بلکه چو پرگاروش آمد پدید
خط عدم گرد دو عالم کشید
آلت قطع آمده مقراض وار
تا ببری زانچه نیاید به کار
چون ز دو انگشت ویی تیز دست
قید تعلق ببر از هر چه هست
چرخ که آمد به تو مقراض ده
اطلس او در دم مقراض نه
تا برد از همت والای تو
خلعت توحید به بالای تو
شاهد هر جان که بود دلفریب
یافته زین خلعت زیباست زیب
بیشه توحید درین دامگاه
شیردلان را بود آرامگاه
شیر دلی روی در آن بیشه کن
همدمی شیردلان پیشه کن
با همه هم بیشه و هم پیشه باش
یکدل و یک روی و یک اندیشه باش
روی در آن کن که تو را روی داد
صد در امید به رویت گشاد
چشم بر آن نه که ز روز نخست
روشنی چشم جهان بین توست
دست در آن زن که ازو شد به پای
قامت قدرت به فلک فرق سای
صانع بی چون که تو را آفرید
با تو بگویم که چرا آفرید
تا بشناسیش به نعت یکی
نی یکیی از کمی و اندکی
بل یکیی ز اندک و بسیار بیش
صد قدم از اندک و بسیار پیش
چون به شناسایی او پی بری
پیش نهی پای پرستشگری
روی به محراب عبادت کنی
کسب سبب های سعادت کنی
هر چه کند بنده برون زین دو کار
آخر ازان کار شود شرمسار
رخت به سر حد ندامت برد
داغ ندامت به قیامت برد
شعله زند از دل محنت قرین
آتش آنش ابدالآبدین
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۹ - حکایت کشیدن پیکان از تیر راست رو کیش ولایت کرم الله تعالی وجهه در وقتی که از کشاکش کمان مجاهده بر نشان مشاهده افتاده بود
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی محراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بید آختند
چاک به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون غنچه زنگارگون
آمد ازان گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت چو فارغ ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار مصلای من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که سوگند به دانای راز
کز الم تیغ ندارم خبر
گر چه ز من نیست خبردارتر
طایر من سدره نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد ازان خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی محراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بید آختند
چاک به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون غنچه زنگارگون
آمد ازان گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت چو فارغ ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار مصلای من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که سوگند به دانای راز
کز الم تیغ ندارم خبر
گر چه ز من نیست خبردارتر
طایر من سدره نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد ازان خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۰ - مقاله پنجم در اشارت به روزه رمضان که نوریست کثیرالفیضان هم روح را شمع انجمن افروز است و هم نفس را برق خرمن سوز
ای ز پی طبل شکم همچو نای
جمله گلو گشته ز سر تا به پای
کار تو از هر چه تصور کنی
نیست بجز آنکه شکم پر کنی
حرص تو لقمه نه به انصاف زد
دایه تو را بهر شکم ناف زد
چند کشی رنج شکم از گزاف
گر نزدت دایه بدین شیوه ناف
ساز چو نافه شکم خویش خشک
بو که دمد از نفست بوی مشک
نکهت روزه ز لب روزه دار
به بود از نافه مشک تتار
معده معد کرده پی نان و آب
کی شود از قوت روان بهره یاب
باطنت از نفس و هوا ممتلی
چون رسدت لذت «الصوم لی »
هر چه بدان شرع بشارت ده است
از همه حرف «انا اجزی به » است
شعله دوزخ چو شود تیغ زن
یا شررش ناوک خذلان فکن
روزه گرد آمده در دفترت
چون سپر نور کشد در برت
حرص و شره دوزخ پر آتش است
مهر زدن بر در دوزخ خوش است
روزه بود مهر زدن بر درش
مهر بزن تا برهی از شرش
چون خر کناس ز بس ناخوشی
خوی گرفتی به نجاست کشی
با من از این نکته چه باشی درشت
تو به شکم می کشی و او به پشت
ماه نو روزه ببین از افق
کابروی حور است ز نیلی تتق
می کند ایما که لب از بهر ما
مهر کن ای مهر لبت مهر ما
لب چو ببندی ز طعام و شراب
در حرم مات شود فتح باب
طرفه کلیدی که درین تنگنای
هاویه بند آمد و جنت گشای
سیصد و شصت است تو را روز سال
بیش ز کم خواری یکی سی منال
گرز تو یابد یک ازین سی شکست
حلق ز کفارتت افتد به شصت
کرده قضا دین تو را غارت است
کت ز ادا روی به کفارت است
گرسنگی طعمه خوان رضاست
تشنه لبی شربت جام صفاست
روزه خاصان نه همین است و بس
بلکه بریدن بود از هر هوس
هر چه نباید که بجویی مجوی
هر چه نشاید که بگویی مگوی
چشم مکن باز به نادیدنی
گوش بپرداز ز نشنیدنی
دست میالای به شغل دغل
پای مفرسای به راه امل
علم و عمل را ز ریا پاک کن
بلکه دل از غیر خدا پاک کن
نیست تو را قبله دین جز خدای
هیچ مدان هیچ مبین جز خدای
هر چه نه ذکر وی ازان دم ببند
وانچه پسندش نبود کم پسند
وایه نفس است جز او هر چه هست
وای تو گر زان نکشی باز دست
جستن آن وایه ز بی مایگیست
مایه اقبال تو بی وایگیست
نفس و هوا گر شرفی داشتی
اهل دلش کی به تو بگذاشتی
در دل و جان تخم دگر کاشتند
لاجرم آن را به تو بگذاشتند
جمله گلو گشته ز سر تا به پای
کار تو از هر چه تصور کنی
نیست بجز آنکه شکم پر کنی
حرص تو لقمه نه به انصاف زد
دایه تو را بهر شکم ناف زد
چند کشی رنج شکم از گزاف
گر نزدت دایه بدین شیوه ناف
ساز چو نافه شکم خویش خشک
بو که دمد از نفست بوی مشک
نکهت روزه ز لب روزه دار
به بود از نافه مشک تتار
معده معد کرده پی نان و آب
کی شود از قوت روان بهره یاب
باطنت از نفس و هوا ممتلی
چون رسدت لذت «الصوم لی »
هر چه بدان شرع بشارت ده است
از همه حرف «انا اجزی به » است
شعله دوزخ چو شود تیغ زن
یا شررش ناوک خذلان فکن
روزه گرد آمده در دفترت
چون سپر نور کشد در برت
حرص و شره دوزخ پر آتش است
مهر زدن بر در دوزخ خوش است
روزه بود مهر زدن بر درش
مهر بزن تا برهی از شرش
چون خر کناس ز بس ناخوشی
خوی گرفتی به نجاست کشی
با من از این نکته چه باشی درشت
تو به شکم می کشی و او به پشت
ماه نو روزه ببین از افق
کابروی حور است ز نیلی تتق
می کند ایما که لب از بهر ما
مهر کن ای مهر لبت مهر ما
لب چو ببندی ز طعام و شراب
در حرم مات شود فتح باب
طرفه کلیدی که درین تنگنای
هاویه بند آمد و جنت گشای
سیصد و شصت است تو را روز سال
بیش ز کم خواری یکی سی منال
گرز تو یابد یک ازین سی شکست
حلق ز کفارتت افتد به شصت
کرده قضا دین تو را غارت است
کت ز ادا روی به کفارت است
گرسنگی طعمه خوان رضاست
تشنه لبی شربت جام صفاست
روزه خاصان نه همین است و بس
بلکه بریدن بود از هر هوس
هر چه نباید که بجویی مجوی
هر چه نشاید که بگویی مگوی
چشم مکن باز به نادیدنی
گوش بپرداز ز نشنیدنی
دست میالای به شغل دغل
پای مفرسای به راه امل
علم و عمل را ز ریا پاک کن
بلکه دل از غیر خدا پاک کن
نیست تو را قبله دین جز خدای
هیچ مدان هیچ مبین جز خدای
هر چه نه ذکر وی ازان دم ببند
وانچه پسندش نبود کم پسند
وایه نفس است جز او هر چه هست
وای تو گر زان نکشی باز دست
جستن آن وایه ز بی مایگیست
مایه اقبال تو بی وایگیست
نفس و هوا گر شرفی داشتی
اهل دلش کی به تو بگذاشتی
در دل و جان تخم دگر کاشتند
لاجرم آن را به تو بگذاشتند
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۴ - مقاله هفتم در اشارت به زیارت بیت الله الحرام که به وادی تگ و پویش در پس هر سنگی سرهنگی سر نهاده و در بوادی جست و جویش در هر بن خاری گرفتاری از پای درافتاده
ای ز گلت نا زده سر حب دل
مانده ز حب وطنت پا به گل
خیز که شد پرده کش و پرده ساز
مطرب عشاق ز راه حجاز
یکدم ازین پرده سماعی بکن
هر چه نه زین پرده وداعی بکن
دین تو را تا شود ارکان تمام
روی نه از خانه به رکن و مقام
ناقه اگر نیست تو را زیر ران
بر قدم فاقه روان شو روان
گر نبود راحله باد پای
راحله از پای کن و در ره آی
گر به ادیمت نبود دسترس
جلد قدم پای فزار تو بس
ته به تهش پشت ز گرد و غبار
کرده تهش خار به میخ استوار
پاشنه از خنده دهان کرده باز
ز آبله ها ریخته اشک نیاز
واله و حیرت زده و مستهام
خنده زنان گریه کنان می خرام
پشت امید تو به خورشید گرم
بستر آسایشت از ریگ نرم
سایه به فرقت که مغیلان کند
به که سراپرده سلطان کند
باد مخالف زده در دیده ریگ
پای فرو رفته به تفسیده ریگ
به که نشینی به مهب شمال
پای فرو کرده به آب زلال
بانگ حدی بشنو و صورت درای
شو چو شتر گرم رو و تیز پای
راه وفا می سپر و می گذر
بر خسک خشک چو ریحان تر
باد به میعاد تعبد رسان
رخت به میقات تجرد رسان
رشته تدبیر ز سوزن بکش
خلعت سوزن زده از تن بکش
هر چه بر آن بخیه زدی ماه و سال
آی برون از همه سوزن مثال
باز کن از بخیه زده جامه جوی
بو که تو را بخیه نیفتد به روی
گر نه ز مرگ است فراموشیت
به که بود کار کفن پوشیت
لب بگشا یافتن کام را
نعره لبیک زن احرام را
موی نشوییده و رخ گردناک
سینه خراشیده و دل دردناک
رو به حرم کن که در آن خوش حریم
هست سیه پوش نگاری مقیم
صحن حرم روضه خلد برین
او به چنان صحن مربع نشین
قبله خوبان عرب روی او
سجده شوخان عجم سوی او
باد چو در دامنش آویخته
غالیه در جیب جهان ریخته
تا شکنی شیشه ناموس و ننگ
کرده نهان در ته دامانت سنگ
باز شکن دامن شبرنگ او
دیده جان سرمه کش از سنگ او
سنگ سیاهش که ازان کوته است
دست تمنات یمین الله است
چون تو ازان سنگ شوی بوسه چین
بوسه زن دست که باشی ببین
بر سر گردون زنی از فخر کوس
گر رسدت دولت این دستبوس
از لب زمزم شنو این زمزمه
کز نم ما زنده دلند این همه
سوی قدمگاه خلیل الله آی
پا چو نیابی به پی اش دیده سای
پای مروت به سوی مروه نه
چهره صفوت به صفا جلوه ده
تا نشود در عرفاتت وقوف
کی شود از راه نجاتت وقوف
کبش منی را به منا ریز خون
نفس دنی را به فنا کن زبون
سنگ به دست آر ز رمی جمار
دیو هوا را کن ازان سنگسار
چون دل ازین شغل بپرداختی
کار حج و عمره به هم ساختی
شکر خدا گوی که توفیق داد
ره به سوی خانه خویشت گشاد
ور نه که یارد که به آن ره برد
ور چه شود مرغ به آن ره پرد
مانده ز حب وطنت پا به گل
خیز که شد پرده کش و پرده ساز
مطرب عشاق ز راه حجاز
یکدم ازین پرده سماعی بکن
هر چه نه زین پرده وداعی بکن
دین تو را تا شود ارکان تمام
روی نه از خانه به رکن و مقام
ناقه اگر نیست تو را زیر ران
بر قدم فاقه روان شو روان
گر نبود راحله باد پای
راحله از پای کن و در ره آی
گر به ادیمت نبود دسترس
جلد قدم پای فزار تو بس
ته به تهش پشت ز گرد و غبار
کرده تهش خار به میخ استوار
پاشنه از خنده دهان کرده باز
ز آبله ها ریخته اشک نیاز
واله و حیرت زده و مستهام
خنده زنان گریه کنان می خرام
پشت امید تو به خورشید گرم
بستر آسایشت از ریگ نرم
سایه به فرقت که مغیلان کند
به که سراپرده سلطان کند
باد مخالف زده در دیده ریگ
پای فرو رفته به تفسیده ریگ
به که نشینی به مهب شمال
پای فرو کرده به آب زلال
بانگ حدی بشنو و صورت درای
شو چو شتر گرم رو و تیز پای
راه وفا می سپر و می گذر
بر خسک خشک چو ریحان تر
باد به میعاد تعبد رسان
رخت به میقات تجرد رسان
رشته تدبیر ز سوزن بکش
خلعت سوزن زده از تن بکش
هر چه بر آن بخیه زدی ماه و سال
آی برون از همه سوزن مثال
باز کن از بخیه زده جامه جوی
بو که تو را بخیه نیفتد به روی
گر نه ز مرگ است فراموشیت
به که بود کار کفن پوشیت
لب بگشا یافتن کام را
نعره لبیک زن احرام را
موی نشوییده و رخ گردناک
سینه خراشیده و دل دردناک
رو به حرم کن که در آن خوش حریم
هست سیه پوش نگاری مقیم
صحن حرم روضه خلد برین
او به چنان صحن مربع نشین
قبله خوبان عرب روی او
سجده شوخان عجم سوی او
باد چو در دامنش آویخته
غالیه در جیب جهان ریخته
تا شکنی شیشه ناموس و ننگ
کرده نهان در ته دامانت سنگ
باز شکن دامن شبرنگ او
دیده جان سرمه کش از سنگ او
سنگ سیاهش که ازان کوته است
دست تمنات یمین الله است
چون تو ازان سنگ شوی بوسه چین
بوسه زن دست که باشی ببین
بر سر گردون زنی از فخر کوس
گر رسدت دولت این دستبوس
از لب زمزم شنو این زمزمه
کز نم ما زنده دلند این همه
سوی قدمگاه خلیل الله آی
پا چو نیابی به پی اش دیده سای
پای مروت به سوی مروه نه
چهره صفوت به صفا جلوه ده
تا نشود در عرفاتت وقوف
کی شود از راه نجاتت وقوف
کبش منی را به منا ریز خون
نفس دنی را به فنا کن زبون
سنگ به دست آر ز رمی جمار
دیو هوا را کن ازان سنگسار
چون دل ازین شغل بپرداختی
کار حج و عمره به هم ساختی
شکر خدا گوی که توفیق داد
ره به سوی خانه خویشت گشاد
ور نه که یارد که به آن ره برد
ور چه شود مرغ به آن ره پرد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۵ - حکایت علی بن موفق قدس سره و مناجات وی با حضرت حق جل و علا
پور موفق که به توفیق حق
برد ز هر پیر موفق سبق
بادیه کعبه بسی می برید
محنت آن راه بسی می کشید
روزی از آنجا که دلی داشت تنگ
زد به در کعبه سر خود به سنگ
گفت خدایا پس هر محنتی
سوی من افکن نظر رحمتی
راه حج و عمره بسی رفته ام
بهر تو نی بهر کسی رفته ام
دل به وفای تو گرو بوده ام
بی سر و پا در تک و دو بوده ام
زین سفرم نیست به کف حاصلی
نی سره وقتی نه به سامان دلی
هیچ ندانم که مرا حال چیست
بخت مرا مایه اقبال چیست
شب چو درین درد فرو شد به خواب
آمدش از حضرت بی چون خطاب
کای به رهم پای ز سر ساخته
بر همه زین پای سرافراخته
گر نه تو را خواستمی کی چنین
دادمیت ره سوی این سرزمین
هر که نه مایل به سوی وی شوی
سوی خودش راهنما کی شوی
حاصلت این بس که تو را خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوی خانه خود دادمت
بر در هر کس نفرستادمت
یارب از آنجا که کرم آن توست
چشم همه بر در احسان توست
جامی اگر چند نه صاحبدلیست
از تو به امید چنین حاصلیست
برد ز هر پیر موفق سبق
بادیه کعبه بسی می برید
محنت آن راه بسی می کشید
روزی از آنجا که دلی داشت تنگ
زد به در کعبه سر خود به سنگ
گفت خدایا پس هر محنتی
سوی من افکن نظر رحمتی
راه حج و عمره بسی رفته ام
بهر تو نی بهر کسی رفته ام
دل به وفای تو گرو بوده ام
بی سر و پا در تک و دو بوده ام
زین سفرم نیست به کف حاصلی
نی سره وقتی نه به سامان دلی
هیچ ندانم که مرا حال چیست
بخت مرا مایه اقبال چیست
شب چو درین درد فرو شد به خواب
آمدش از حضرت بی چون خطاب
کای به رهم پای ز سر ساخته
بر همه زین پای سرافراخته
گر نه تو را خواستمی کی چنین
دادمیت ره سوی این سرزمین
هر که نه مایل به سوی وی شوی
سوی خودش راهنما کی شوی
حاصلت این بس که تو را خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوی خانه خود دادمت
بر در هر کس نفرستادمت
یارب از آنجا که کرم آن توست
چشم همه بر در احسان توست
جامی اگر چند نه صاحبدلیست
از تو به امید چنین حاصلیست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۱ - حکایت عارف دل بیدار شب زنده دار
عارفی از ظلمت شب نور یاب
دیده فرو بست به کلی ز خواب
شب که ز خورشید نظر دوختی
شمع نظر تا سحر افروختی
هر مژه از دیده خونابه ده
بود به ابروش همانا گره
روزی ازو کرد فضولی سؤال
کای نزده راه تو خواب و خیال
چون دل بیدار تو از خواب رست
دیده چرا بایدت از خواب بست
رنج نخفتن چو گران داردت
یکدمه راحت چه زیان داردت
گفت نشاید که خدای جهان
هر شبی آید ز نخست آسمان
بانگ زند کز صف دوران راه
کیست که آید به درم عذرخواه
تا کرم خویش سفیرش کنم
رحمت خود عذر پذیرش کنم
من به چنین حال نهم سر به خواب
گوش بخوابانم ازین خوش خطاب
او نظر لطف به من کرده باز
دیده اقبال من از وی فراز
هر که کند دعوی سودای او
خواب کنان از رخ زیبای او
دعویش از صدق بود بی فروغ
چون نفس صبح نخستین دروغ
جامی اگر دیده تو روشن است
در دلت از روضه جان روزن است
سخت قدم باش درین ره نه سست
چشم بر آن دار که چشمش به توست
دیده فرو بست به کلی ز خواب
شب که ز خورشید نظر دوختی
شمع نظر تا سحر افروختی
هر مژه از دیده خونابه ده
بود به ابروش همانا گره
روزی ازو کرد فضولی سؤال
کای نزده راه تو خواب و خیال
چون دل بیدار تو از خواب رست
دیده چرا بایدت از خواب بست
رنج نخفتن چو گران داردت
یکدمه راحت چه زیان داردت
گفت نشاید که خدای جهان
هر شبی آید ز نخست آسمان
بانگ زند کز صف دوران راه
کیست که آید به درم عذرخواه
تا کرم خویش سفیرش کنم
رحمت خود عذر پذیرش کنم
من به چنین حال نهم سر به خواب
گوش بخوابانم ازین خوش خطاب
او نظر لطف به من کرده باز
دیده اقبال من از وی فراز
هر که کند دعوی سودای او
خواب کنان از رخ زیبای او
دعویش از صدق بود بی فروغ
چون نفس صبح نخستین دروغ
جامی اگر دیده تو روشن است
در دلت از روضه جان روزن است
سخت قدم باش درین ره نه سست
چشم بر آن دار که چشمش به توست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴ - در ترشیح اصل این شجره به رشحه توحید و توشیح صدر این مخدره به وشاح تحمید و فی مناجات
انما الله اله واحد
فهو المنعم و هوالحامد
می نهد شکر نعمت به دهان
می کند شکر گزاری به زبان
شکر فضلش چو عطای دگر است
باعث شکر و ثنای دگر است
کی شود در نظر خرده شناس
منتهی سلسله شکر و سپاس
هر که جانی بودش در بدنی
گر شود هر سر مویش دهنی
باشد از هر دهنی گشته زبان
هر سر موی به صد نطق و بیان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوی و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجای
شکر مویی ز کرم های خدای
آن به تاریخ قدم از همه پیش
وان به توقیع کرم از همه پیش
آن که بی لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فیض از دل دریا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحرای وجود افتاده ست
نیلگون چرخ به پشت به خمش
یک حباب است ز نیل کرمش
رنگ نیلی حباب است دلیل
که پدید آمده از لجه نیل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونیست نگون چرخ برین
نقطه حلقه آن گوی زمین
هر که پی برده به این خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پی زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اینک اینک بنگر شاهد حال
میخ انجم زده و نعل هلال
تا درین طبع فریبنده سرای
ننهد حادثه زلزله پای
بهر سر کوبیش از سنگ جبال
کرده دامان زمین مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهیش چو این حرف شنید
با خموشی ز سخن چاره ندید
از زبان گر چه تهی داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهی تا ماه
همه بر وحدت اویند گواه
نیست در رشته وحدت خم و پیچ
همه او آمد و باقی همه هیچ
هست در دایره لیل و نهار
بابی از رحمت او فصل بهار
باغ پر زیب ز صنعتوریش
آب آیینه ز روشنگریش
باد ازو غالیه سایی اندوز
مرغ ازو نغمه سرایی آموز
بست جیب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولی اجنحه مرغان فصیح
داده دانه پی قوت از تسبیح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگریش نام نوشت
تاج تکریم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعلیم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملایک رویش
سجده بردند یکایک سویش
بجز آن آتشی دیو نژاد
که به مسجودی او سر ننهاد
کور دل بود به میل انا خیر
دیده نگشاد به خیریت غیر
چون نه گردن نهی آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کینه وری محکم کرد
روی در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزیین داد
ره به دام خطرش تلقین داد
سوی دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصیانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصی خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب علیه »
ریخت انوار هدی بین یدیه
ما که در ظلمت هر مشغله ایم
طالب نور ازان مشعله ایم
خیز جامی که مناجات کنیم
روی در قبله حاجات کنیم
بو کز آن مشعله نوری برسد
جان ز نورش به سروری برسد
فهو المنعم و هوالحامد
می نهد شکر نعمت به دهان
می کند شکر گزاری به زبان
شکر فضلش چو عطای دگر است
باعث شکر و ثنای دگر است
کی شود در نظر خرده شناس
منتهی سلسله شکر و سپاس
هر که جانی بودش در بدنی
گر شود هر سر مویش دهنی
باشد از هر دهنی گشته زبان
هر سر موی به صد نطق و بیان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوی و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجای
شکر مویی ز کرم های خدای
آن به تاریخ قدم از همه پیش
وان به توقیع کرم از همه پیش
آن که بی لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فیض از دل دریا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحرای وجود افتاده ست
نیلگون چرخ به پشت به خمش
یک حباب است ز نیل کرمش
رنگ نیلی حباب است دلیل
که پدید آمده از لجه نیل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونیست نگون چرخ برین
نقطه حلقه آن گوی زمین
هر که پی برده به این خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پی زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اینک اینک بنگر شاهد حال
میخ انجم زده و نعل هلال
تا درین طبع فریبنده سرای
ننهد حادثه زلزله پای
بهر سر کوبیش از سنگ جبال
کرده دامان زمین مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهیش چو این حرف شنید
با خموشی ز سخن چاره ندید
از زبان گر چه تهی داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهی تا ماه
همه بر وحدت اویند گواه
نیست در رشته وحدت خم و پیچ
همه او آمد و باقی همه هیچ
هست در دایره لیل و نهار
بابی از رحمت او فصل بهار
باغ پر زیب ز صنعتوریش
آب آیینه ز روشنگریش
باد ازو غالیه سایی اندوز
مرغ ازو نغمه سرایی آموز
بست جیب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولی اجنحه مرغان فصیح
داده دانه پی قوت از تسبیح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگریش نام نوشت
تاج تکریم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعلیم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملایک رویش
سجده بردند یکایک سویش
بجز آن آتشی دیو نژاد
که به مسجودی او سر ننهاد
کور دل بود به میل انا خیر
دیده نگشاد به خیریت غیر
چون نه گردن نهی آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کینه وری محکم کرد
روی در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزیین داد
ره به دام خطرش تلقین داد
سوی دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصیانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصی خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب علیه »
ریخت انوار هدی بین یدیه
ما که در ظلمت هر مشغله ایم
طالب نور ازان مشعله ایم
خیز جامی که مناجات کنیم
روی در قبله حاجات کنیم
بو کز آن مشعله نوری برسد
جان ز نورش به سروری برسد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶ - تخم درود در زمین معذرت کاشتن و خوشه مغفرت درودن و توشه آخرت برداشتن
فرخ آن روز که از مکمن راز
بارگی راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بی سایه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سایه فکند
ریگ از اکسیر قدومش زر شد
بطن وادی صدف گوهر شد
آفتاب سحر ایمان ویست
نیر چاشتگه احسان ویست
مشرقش مکه و مغرب یثرب
پر ضیا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت یک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پی یک مشت لئیم
به سر انگشت کرم کرد دو نیم
نیست زین هیچ عجب تر عجبی
که نسودند به آن قرص لبی
شب دیگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقی چون برق
اشهبی همچو شهاب آتش پای
نعل او چون مه نو گردون سای
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشید
خرقه را کند و به ذوالعرش رسید
شد از آن نور بقا دیده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خویش نهان
به یکی چشم زدن نور بصر
می کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوی چرخ بلند
چشم بگشای و همان لحظه ببند
بین که نور بصرت بی تک و تاز
چون به گردون رود و آید باز
به قلم گر نرسید انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نیست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر دیده ببست
به کمالش نرسد هیچ شکست
نور بود او و خط تیره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار یارش که ز گوهر کانند
قصر دین را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوری و جود و حیاست
که از ایشان به جهان مانده بجاست
همه مرضی همه راضی رفتند
قرب حق را متقاضی رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضی الله تعالی عنهم
اولین زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان یک رقم است
نه قلم بلکه یکی تازه نهال
رسته از روضه اقلیم جمال
گوهر معنی خیرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستی چو درآید به شمار
وی بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنیش اصل وجود ا فتاده
روشن است این بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وی است
علت غایی ایجاد وی است
از رخش نور ربایی همه را
وز درش کار گشایی همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلین ز حرفین مد است
آدم اینک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بیادش مد را
گل شهر دو جهان است بلی
هست شهری و گلی زو مثلی
گل که آمد عرق رخسارش
نیست جز شبنمی از گلزارش
بود پیش از رقم تازه او
بی صریر قلم آوازه او
لوح آثار قلم هیچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پای نه بر کرسی بود
کز قدومش به خبر پرسی بود
تا درآید به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ایام به ره بنشسته
چار طاقی ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملایک به سجود
نوح در مهلکه طوفانی
پشت ازو یافت به کشتیرانی
بوی لطفش به براهیم رسید
گلشن از آتش نمرود دمید
طلعتش آتش موسی افروخت
لبش احیا به مسیحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشی
صالح از قافله اش ناقه کشی
رخت در زاویه فقر نهاد
داد صد تخت سلیمان بر باد
درس خوان ادب او ادریس
خانه روب حرم او بلقیس
بارگی راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بی سایه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سایه فکند
ریگ از اکسیر قدومش زر شد
بطن وادی صدف گوهر شد
آفتاب سحر ایمان ویست
نیر چاشتگه احسان ویست
مشرقش مکه و مغرب یثرب
پر ضیا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت یک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پی یک مشت لئیم
به سر انگشت کرم کرد دو نیم
نیست زین هیچ عجب تر عجبی
که نسودند به آن قرص لبی
شب دیگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقی چون برق
اشهبی همچو شهاب آتش پای
نعل او چون مه نو گردون سای
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشید
خرقه را کند و به ذوالعرش رسید
شد از آن نور بقا دیده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خویش نهان
به یکی چشم زدن نور بصر
می کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوی چرخ بلند
چشم بگشای و همان لحظه ببند
بین که نور بصرت بی تک و تاز
چون به گردون رود و آید باز
به قلم گر نرسید انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نیست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر دیده ببست
به کمالش نرسد هیچ شکست
نور بود او و خط تیره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار یارش که ز گوهر کانند
قصر دین را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوری و جود و حیاست
که از ایشان به جهان مانده بجاست
همه مرضی همه راضی رفتند
قرب حق را متقاضی رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضی الله تعالی عنهم
اولین زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان یک رقم است
نه قلم بلکه یکی تازه نهال
رسته از روضه اقلیم جمال
گوهر معنی خیرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستی چو درآید به شمار
وی بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنیش اصل وجود ا فتاده
روشن است این بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وی است
علت غایی ایجاد وی است
از رخش نور ربایی همه را
وز درش کار گشایی همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلین ز حرفین مد است
آدم اینک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بیادش مد را
گل شهر دو جهان است بلی
هست شهری و گلی زو مثلی
گل که آمد عرق رخسارش
نیست جز شبنمی از گلزارش
بود پیش از رقم تازه او
بی صریر قلم آوازه او
لوح آثار قلم هیچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پای نه بر کرسی بود
کز قدومش به خبر پرسی بود
تا درآید به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ایام به ره بنشسته
چار طاقی ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملایک به سجود
نوح در مهلکه طوفانی
پشت ازو یافت به کشتیرانی
بوی لطفش به براهیم رسید
گلشن از آتش نمرود دمید
طلعتش آتش موسی افروخت
لبش احیا به مسیحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشی
صالح از قافله اش ناقه کشی
رخت در زاویه فقر نهاد
داد صد تخت سلیمان بر باد
درس خوان ادب او ادریس
خانه روب حرم او بلقیس
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹ - سبب نظم جواهر آبدار سبحة الابرار که هر عقد وی از رشته آمال عقده گشاست و هر مهره از آن در گردش احوال مهر افزاست
شب که زد تیرگی مهره گل
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
اختر از سیم و شهاب از زر ناب
ساختند از پی آن میخ و طناب
چون مشبک قفسی مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگ قفس چاک زدم
پای بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم از عالم پیش
هر چه اندیشه رسد زان هم بیش
عقل معزول ز گرد آوریش
وهم عاجز ز مساحتگریش
نور بر نور چراغ حرمش
فیض بر فیض سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهردار همه
ابر صحراش گهربار همه
بر سرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشته طاقت بگسیخت
حیفم آمد که ازان گنج نهان
نشوم بهره ور و بهره فشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه زانجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شام ها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحه ای شد پی ابرار تمام
خواندمش سبحت الابرار به نام
قدسیان دست به آن آوردند
دعوی «نحن نسبح » کردند
مهره هایش ز خرد مهره ربای
عقدهایش ز فلک عقده گشای
سلک آن دایره مرکز دین
رشته شمع شبستان یقین
نقد هر عقد وی از کان دگر
داده آرایش دکان دگر
می رسد عد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعینیست که درهای فتوح
زو گشاده ست به خلوتگه روح
گرت این سبحه اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف
طوق گردن کن و آویزه گوش
به دو صد عقد در آن را مفروش
بو که چو سبحه درآیی به شمار
رسدت دست به سر رشته کار
چرخ کحلی سلب ازرق پوش
همچو ابنای زمان زرق فروش
سبحه عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه شکست
گفتم این رشته گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت
گر چه بس لامع و نورافشان است
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیده جان روشن کرد
گر چه آن گوهر بحر کهن است
این نو آیین در درج سخن است
گر به صورت بود آن پایه بلند
رفعت معنوی این راست پسند
گر چه در سلک زمان آن پیش است
چون درآری به شمار این بیش است
گر چه آنجا نرسد دست کسی
بهره ور گردد ازین دست بسی
گر چه آن هم وطن ماه و خور است
این به خورشید ازل راهبر است
گوش گردون چو شنید این سخنان
شد ز ذوق سخنم چرخ زنان
گفت قد جئت بنظم سامی
احسن الله جزاک ای جامی
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد
باد تا مهره گل هست بجای
سبحه نظم تو انگشت نمای
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
اختر از سیم و شهاب از زر ناب
ساختند از پی آن میخ و طناب
چون مشبک قفسی مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگ قفس چاک زدم
پای بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم از عالم پیش
هر چه اندیشه رسد زان هم بیش
عقل معزول ز گرد آوریش
وهم عاجز ز مساحتگریش
نور بر نور چراغ حرمش
فیض بر فیض سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهردار همه
ابر صحراش گهربار همه
بر سرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشته طاقت بگسیخت
حیفم آمد که ازان گنج نهان
نشوم بهره ور و بهره فشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه زانجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شام ها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحه ای شد پی ابرار تمام
خواندمش سبحت الابرار به نام
قدسیان دست به آن آوردند
دعوی «نحن نسبح » کردند
مهره هایش ز خرد مهره ربای
عقدهایش ز فلک عقده گشای
سلک آن دایره مرکز دین
رشته شمع شبستان یقین
نقد هر عقد وی از کان دگر
داده آرایش دکان دگر
می رسد عد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعینیست که درهای فتوح
زو گشاده ست به خلوتگه روح
گرت این سبحه اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف
طوق گردن کن و آویزه گوش
به دو صد عقد در آن را مفروش
بو که چو سبحه درآیی به شمار
رسدت دست به سر رشته کار
چرخ کحلی سلب ازرق پوش
همچو ابنای زمان زرق فروش
سبحه عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه شکست
گفتم این رشته گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت
گر چه بس لامع و نورافشان است
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیده جان روشن کرد
گر چه آن گوهر بحر کهن است
این نو آیین در درج سخن است
گر به صورت بود آن پایه بلند
رفعت معنوی این راست پسند
گر چه در سلک زمان آن پیش است
چون درآری به شمار این بیش است
گر چه آنجا نرسد دست کسی
بهره ور گردد ازین دست بسی
گر چه آن هم وطن ماه و خور است
این به خورشید ازل راهبر است
گوش گردون چو شنید این سخنان
شد ز ذوق سخنم چرخ زنان
گفت قد جئت بنظم سامی
احسن الله جزاک ای جامی
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد
باد تا مهره گل هست بجای
سبحه نظم تو انگشت نمای
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - عقد چهارم در استدلال به ظهور آثار وجود آفریدگار سبحانه ما اعز شأنه و ما اجلی برهانه
ای درین کارگه هوش ربای
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۱ - مناجات در ثنا بر هستی آفریدگار گفتن و طلب داشتن توفیق بر گوهر توحید سفتن
ای جهان از صفت ذات تو پر
عالم از حجت اثبات تو پر
هیچ جا نیست که غوغای تو نیست
پرتو روی دلارای تو نیست
تو چنین ظاهر و ما کور بصر
تو چنین حاضر و ما دور نگر
نور تو گر نبود ما چه کنیم
چشم بینا دل دانا چه کنیم
نیست از غایت کوته نظری
خبر ما ز تو جز بی خبری
گر چه جامی بود از بیخبران
چه شود گر به طفیل دگران
بخشی از هستی خویشش خبری
بندی از طاعت خویشش کمری
در دلش تخم هدایت کاری
بر گلش ابر عنایت باری
مهرش از مهره گل بگشایی
زنگش از چهره دل بزدایی
پا به کاشانه قربت نهیش
می ز میخانه وحدت دهیش
عالم از حجت اثبات تو پر
هیچ جا نیست که غوغای تو نیست
پرتو روی دلارای تو نیست
تو چنین ظاهر و ما کور بصر
تو چنین حاضر و ما دور نگر
نور تو گر نبود ما چه کنیم
چشم بینا دل دانا چه کنیم
نیست از غایت کوته نظری
خبر ما ز تو جز بی خبری
گر چه جامی بود از بیخبران
چه شود گر به طفیل دگران
بخشی از هستی خویشش خبری
بندی از طاعت خویشش کمری
در دلش تخم هدایت کاری
بر گلش ابر عنایت باری
مهرش از مهره گل بگشایی
زنگش از چهره دل بزدایی
پا به کاشانه قربت نهیش
می ز میخانه وحدت دهیش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۴ - مناجات در طلب ترقی از مقام توحید به شهود وحدت که نهایت راه و مقصدالاقصای عارفان آگاه است
ای به توحید تو هر ذره گواه
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۷ - مناجات در اشارت به عموم سران حقیقت در مراتب و طلب وصول به شهود آن که روش ارباب تصوف است
ای پر از فیض وجود تو جهان
غرق نور تو چه پیدا چه نهان
مایه صورت و معنی همه تو
با همه بی همه تو ای همه تو
بی نصیب از تو نه چند است و نه چون
خالی از تو نه درون است و نه برون
متحد اولی و آخریت
متفق باطنی و ظاهریت
کرده ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می خواهد
وز فنا در تو بقا می خواهد
از خود و کار خودش فانی دار
وان فنا را به وی ارزانی دار
چون فنا شد به بقایش برسان
بر سر صدر صفایش بنشان
کن به صافی صفتان رهبریش
متصف دار به صوفیگریش
غرق نور تو چه پیدا چه نهان
مایه صورت و معنی همه تو
با همه بی همه تو ای همه تو
بی نصیب از تو نه چند است و نه چون
خالی از تو نه درون است و نه برون
متحد اولی و آخریت
متفق باطنی و ظاهریت
کرده ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می خواهد
وز فنا در تو بقا می خواهد
از خود و کار خودش فانی دار
وان فنا را به وی ارزانی دار
چون فنا شد به بقایش برسان
بر سر صدر صفایش بنشان
کن به صافی صفتان رهبریش
متصف دار به صوفیگریش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۹ - حکایت مناظره کلیم در نواحی طور با آن سیه گلیم مهجور که چرا سجده آدم نکردی و سر به طوق لعنت درآوردی
پورعمران به دلی غرقه نور
می شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قاید لشکر مهجوران را
گفت کز سجده آدم ز چه روی
تافتی روی رضا راست بگوی
گفت عاشق که بود کامل سیر
پیش جانان نبرد سجده غیر
گفت موسی که به فرموده دوست
سر نهد هر که به جان بنده اوست
گفت مقصود ازان گفت و شنود
امتحان بود محب را نه سجود
گفت موسی که اگر حال این است
لعن و طعن تو چراش آیین است
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی شیطانی
گفت کین هر دو صفت عاریتند
مانده از ذات به یک ناحیتند
گر بیاید صد ازین یا برود
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمه ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در عرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید
هر دمم دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده ست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس
می شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قاید لشکر مهجوران را
گفت کز سجده آدم ز چه روی
تافتی روی رضا راست بگوی
گفت عاشق که بود کامل سیر
پیش جانان نبرد سجده غیر
گفت موسی که به فرموده دوست
سر نهد هر که به جان بنده اوست
گفت مقصود ازان گفت و شنود
امتحان بود محب را نه سجود
گفت موسی که اگر حال این است
لعن و طعن تو چراش آیین است
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی شیطانی
گفت کین هر دو صفت عاریتند
مانده از ذات به یک ناحیتند
گر بیاید صد ازین یا برود
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمه ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در عرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید
هر دمم دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده ست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۰ - مناجات در اشارت به سعادت ذوق و وجدان و علم و عرفان ارباب تصوف و طلب کمال قوت ارادت که مقدمه آن سعادت است
ای صفاتت حجب وحدت ذات
جلوه گر ذات تو ز اسما و صفات
آشکارا به جهان غیر تو کیست
زیر این پرده نهان غیر تو کیست
باطن عالم و ظاهر همه تو
غایب از دیده و حاضر همه تو
فضل تو شامل هر ناکس و کس
همه را روی به سوی تو و بس
جامی از جمله کسان ناکستر
وز همه بازپسان واپستر
می نهد در ره تو روی نیاز
بی نیازش ز همه کار بساز
سر ز هر راه بگردان او را
سر بنه در ره مردان او را
از همه وسوسه ها پاکش کن
در ره اهل طلب خاکش کن
لنگی از پای ارادت ببرش
ده به اقلیم سعادت گذرش
بخشش از حسن ارادت کیشی
بر همه اهل ارادت بیشی
جلوه گر ذات تو ز اسما و صفات
آشکارا به جهان غیر تو کیست
زیر این پرده نهان غیر تو کیست
باطن عالم و ظاهر همه تو
غایب از دیده و حاضر همه تو
فضل تو شامل هر ناکس و کس
همه را روی به سوی تو و بس
جامی از جمله کسان ناکستر
وز همه بازپسان واپستر
می نهد در ره تو روی نیاز
بی نیازش ز همه کار بساز
سر ز هر راه بگردان او را
سر بنه در ره مردان او را
از همه وسوسه ها پاکش کن
در ره اهل طلب خاکش کن
لنگی از پای ارادت ببرش
ده به اقلیم سعادت گذرش
بخشش از حسن ارادت کیشی
بر همه اهل ارادت بیشی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۳ - مناجات در اشارت به آنکه ارادت نخست از جانب مراد است نه مرید و طلب توفیق توبه که مبنای سایر مقامات است
ای دل اهل ارادت به تو شاد
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی