عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۲
درین بهار به گلزار رفتنی دارد
به پای بوی گل از خود گذشتنی دارد
کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب
به چشم روشنی باغ رفتنی دارد
ز نوبهار برومند گردد امیدش
به توبه هرکه امید شکستنی دارد
ز برگریز خزان، بلبلی است فارغبال
که زیر بال و پر خویش گلشنی دارد
به چار موجه وحشت فتد ز یاد بهشت
ز گوشه دل خود هر که مأمنی دارد
مرا به گوهر شب تاب رشک می آید
که در چراغ خود از آب روغنی دارد
ز بس که چشم من از چشم شور ترسیده است
به خانه ای ننهد پا که روزنی دارد
برون ز اطلس گردون نمی رود صائب
علاقه هرکه چو عیسی به سوزنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۱
خوش آن که چون گل ازین باغ خنده رو گذرد
چو برق بر خس و خاشاک آرزو گذرد
گره ز غنچه پیکان به عطسه بگشاید
اگر نسیم بر آن زلف مشکبو گذرد
ملایمت سپر سیل حادثات بود
شراب شیشه شکن مشکل از کدو گذرد
به سرعتی که کند سیر، ماه در ته ابر
ز پیش چشم من آن آفتاب رو گذرد
کسی که حفظ کند آبروی غیرت را
تمام مدت عمرش به یک وضو گذرد
سیاهروی بود پیش اهل حال کسی
که همچو خامه مدارش به گفتگو گذرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
سبکروی که چو شبنم ز رنگ و بو گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۵
ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۴
دمید صبح، هوای شراب باید کرد
سری برون ز گریبان خواب باید کرد
ز هر نسیم نگردد چو غنچه خندان دل
نفس ز سینه صبح انتخاب باید کرد
برای کسب هوا، گرچه یک نفس باشد
سری ز بحر برون چون حباب باید کرد
ز باده شفقی، رنگ ماهتابی را
جهان فروزتر از آفتاب باید کرد
چو گل گلاب شود ایمن از خزان گردد
به آه گرم دل خویش آب باید کرد
میان شبنم و گل نیست پرده ای در کار
چرا ز چشم تر ما حجاب باید کرد؟
به آه سرد شود هرچه صرف چون دم صبح
ز عمر خویش همان را حساب باید کرد
چو مو سفید شد استادگی گرانجانی است
سفر به روشنی ماهتاب باید کرد
چو نافه صائب اگر خون کنند در جگرت
به کیمیای رضا مشک ناب باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۹
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۴
ز می مرا تب لرز خمار می گیرد
ز صیقل آینه من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم ترا در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۰
ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۱
به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۳
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۲
ز جوش نشأه ز مغزم بهار می خیزد
ز فیض اشک گلم از کنار می خیزد
چنین که گوشه ابروی صیقل است بلند
کجا ز آینه ما غبار می خیزد؟
به هر چمن که چو طاوس جلوه گر گردید
تذرو رنگ ز شاخ بهار می خیزد
به داغ سینه صائب به چشم کم منگر
جنون ز دامن این لاله زار می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۴
شکوفه از افق شاخسار پیدا شد
ستاره سحر نوبهار پیدا شد
ز سبزه خط تراشیده چمن سر کرد
ز لاله خال لب جویبار پیدا شد
نشانه پی گلگون برق سیر بهار
ز مشرق جگر لاله زار پیدا شد
ز لاله در بن هر خار از ترشح ابر
هزار جرعه می بی خمار پیدا شد
نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار
اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد
به زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاست
کنون که سایه ابر بهار پیدا شد
ز خاک، ریشه اشجار از صفای بهار
چو رشته از گهر آبدار پیدا شد
ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگ
که تاب در کمر کوهسار پیدا شد
درین چمن به نسب نیست زادگی صائب
ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۷
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
زچاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گرنهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهارآمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد
کلاه گوشه قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۱
جنون من ز نسیم بهار کامل شد
حذر کنید که دیوانه بی سلاسل شد
گذشت صبح نشاطش به خواب بیخبری
سیه دلی که ز سیر شکوفه غافل شد
مرا چو نوسفران نیست چشم بر منزل
که از فتادگیم راه جمله منزل شد
قبول خلق شد از قرب حق حجاب مرا
سفیدرویی ظاهر سیاهی دل شد
درآفتاب قیامت عجب که تشنه شود
به آب تیغ تو هر تشنه ای که واصل شد
ز صید زخمی خود نیست بیخبر صیاد
چگونه حسن تواند ز عشق غافل شد؟
چراغ برق نماند به زیر دامن ابر
مباش امن ز دیوانه ای که عاقل شد
به چار موجه ازان کشتی تو افتاده است
که بادبان تو از دامن وسایل شد
سرم به سایه طوبی فرو نمی آید
که نخل کشته من دست و تیغ قاتل شد
به وصل منزل مقصود می رسد صائب
به نارسایی خود رهروی که قایل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۷
رخ بهار ز ته جرعه توگلگون شد
زدرد عشق تو رنگ خزان دگرگون شد
زجوش حسن تو شد تنگ آنچنان گلزار
که گل ز رخنه دیوار باغ بیرون شد
چو لاله ساغر یاقوت داغدار شود
ازان شراب که لبهای یار میگون شد
دل خراب مرا جورآسمان کم بود
که چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شد
زر تمام عیار از محک شکفته شود
زسنگ روی نتابد کسی که مجنون شد
ز شور حشر به دنبال خود نمی بیند
به جستجوی تو هر کس ز خویش بیرون شد
چنان که سیر فلاخن به سنگ وابسته است
ز کوه درد مرا شور عشق افزون شد
خدا ز صحبت افسردگان نگه دارد
که نبض مرده شد این سیل تا به هامون شد
به برگ سبز همان به که از ثمر سازد
چو سرو هر که درین روزگار موزون شد
شرابخانه اش از سینه جوش زد صائب
ز خارخار محبت دلی که پرخون شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۴
زخاکساری دل برقرار خودباشد
گهرزگردیتیمی حصارخودباشد
زبیقراری بلبل کجا خبر دارد
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
زشست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل زپیچه آن شوخ می تواند برد
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان زوعده خلافی مرا کشد هرچند
زناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجاکه رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اندساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
زشاهدان معانی چه سیرچشم شود
اگر زدل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
زانقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۵
زانقلاب دل آسوده بیشتر باشد
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
بجز دهان تو کزچهره است خندانتر
که دیده غنچه که از گل شکفته ترباشد
زمی فروغ لب لعل اودوبالا شد
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
به سخت رومکن اظهار تنگدستی خویش
بشوی دست ز آبی که در گهرباشد
بیان شوق محال است ورنه نامه من
نه نامه ای است که محتاج نامه برباشد
گره به سایه ابربهار نتوان زد
مبند دل به حیاتی که در گذر باشد
به بردباری من نیست کوهکن در عشق
که کوه بردل من سایه کمرباشد
زتیره بختی خود شکوه نیست عاشق را
که ناله در دل شب بیش کارگر باشد
اگر به ترک کله دیگران شوند آزاد
کلاه مردم آزاده ترک سرباشد
به راستی زثمره همچوسرو قانع باش
که پشت شاخ خم از منت ثمر باشد
دعای مردم افتاده رد نمی گردد
حذر کنید زدستی که زیر سر باشد
زعیب خویش هنر نیست چشم پوشیدن
که پرده پوشی عیب کسان هنر باشد
سرود عشق ز تن پروران مجو صائب
چه ناله خیزد ازان نی که پرشکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۴
حیات من سخنهای دلنشین باشد
غذای من چو صدف گوهر ثمین باشد
به لعل در جگر سنگ آب ورنگ رسید
برای رزق چرا کس دگرغمین باشد
به چشم مور اگر سرمه ای مفت است
ز خرمنی که ازو برق خوشه چین باشد
به جرم پاکی گوهر ز چشمه خورشید
چولعل قسمت من آب آتشین باشد
شکوفه ید بیضا که صبح اعجازست
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
کباب شد دل بلبل ز نغمه ات صائب
ترقی نفس آتشین همین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۱
قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند
کمان نرم ترا هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند
بودتمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند
اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار فلک را پیاده می داند
به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب
دل رمیده من جام باده می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۱
خزان رسید وگل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند