عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : اعتقادنامه
بخش ۳۱ - اشارت به درجات بهشت و خلود در آن و رؤیت حق سبحانه
جامی : دفتر دوم
بخش ۱ - آغاز دفتر ثانی مثنوی ملقب به سلسلة الذهب المتوسل بها الی اعز مقصد و اجل مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم
بشنو ای گوش بر فسانه عشق
از صریر قلم ترانه عشق
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصه عشق می کند تقریر
عشق مفتاح مخزن جود است
هر چه بینی به عشق موجود است
هیچ جنسی ز سافل و عالی
نیست از عشق و حکم آن خالی
حق چو بر خویشتن تجلی کرد
یافت خود را در آن تجلی فرد
دید ذاتی به وصف های کمال
متصف در حریم عز و جلال
وصف های همیشه لازم ذات
کسب کرده ز وی بقا و ثبات
هر چه دارد ز نام غیر نشان
نیست دخلش در اتصاف به آن
چون وجوب وجود و قدس قدم
بی نیازی ز عالم و آدم
آن که دارد ز علم و دانش کام
نهد آن را کمال ذاتی نام
لیک در ضمن آن کمال دگر
دید موقوف بر ظهور اثر
پیش اهل شعور و دانایی
لقب آن کمال اسمایی
وان ظهور حق است در اطوار
مختلف در خصایص و آثار
بس شهود تطورات ظهور
کش به آنها بود شعور و حضور
وین ظهور و شهود را دانا
می شمارد جلا و استجلا
آمدن در صور کمال جلاست
دیدن آن کمال استجلاست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچنانش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنه عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست عشق در پیوست
نیست زان عشق نقش هستی بست
نیست چون فیض نور هستی یافت
روی همت به منبع آن تافت
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
هست صلای سر خوان کریم
بشنو ای گوش بر فسانه عشق
از صریر قلم ترانه عشق
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصه عشق می کند تقریر
عشق مفتاح مخزن جود است
هر چه بینی به عشق موجود است
هیچ جنسی ز سافل و عالی
نیست از عشق و حکم آن خالی
حق چو بر خویشتن تجلی کرد
یافت خود را در آن تجلی فرد
دید ذاتی به وصف های کمال
متصف در حریم عز و جلال
وصف های همیشه لازم ذات
کسب کرده ز وی بقا و ثبات
هر چه دارد ز نام غیر نشان
نیست دخلش در اتصاف به آن
چون وجوب وجود و قدس قدم
بی نیازی ز عالم و آدم
آن که دارد ز علم و دانش کام
نهد آن را کمال ذاتی نام
لیک در ضمن آن کمال دگر
دید موقوف بر ظهور اثر
پیش اهل شعور و دانایی
لقب آن کمال اسمایی
وان ظهور حق است در اطوار
مختلف در خصایص و آثار
بس شهود تطورات ظهور
کش به آنها بود شعور و حضور
وین ظهور و شهود را دانا
می شمارد جلا و استجلا
آمدن در صور کمال جلاست
دیدن آن کمال استجلاست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچنانش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنه عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست عشق در پیوست
نیست زان عشق نقش هستی بست
نیست چون فیض نور هستی یافت
روی همت به منبع آن تافت
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - اشارت به معنی آنچه رسول صلی الله و علیه و سلم فرموده است که الدنیا ملعونة و ملعون ما فیها الا ذکر الله سبحانه
هست قول نبی که دنیی دون
وانچه جز ذکر ایزد بیچون
داخل اوست جمله ملعونند
وز نظرگاه قرب بیرونند
هر که پیوند ساخت با ملعون
نیست او هم ز حکم لعن برون
لعن حق چیست گویمت مشروح
کنم ابواب فهم آن مفتوح
لعن، راندن بود ز ساحت قرب
محنت بعد بعد راحت قرب
هر که یکدم جدا ز مقصود است
او در آن دم لعین و مطرود است
چون به مقصود خویش رو آورد
رست از زخم تیغ لعنت و طرد
سایه لطف و رحمتش دریافت
آفتاب قبول بر وی تافت
قرب او چیست از حق آگاهی
بعد او زین طریقه گمراهی
امر و نهیی که هست در قرآن
هست ازین قرب و بعد داده نشان
امر باشد به قرب حق خواندن
نهی از اسباب بعد او راندن
دوزخ و آنچه هست در دوزخ
وان عذاب و نکال در برزخ
درکات مراتب بعداند
که یکایک مناسب بعداند
گشت ظاهر به یک طریق و نسق
صورت غفلت تو اندر حق
روضه خلد و بوستان نعیم
چشمه سلسبیل یا تسنیم
درجات بهشت و لطف قصور
عرفات قصور و جلوه حور
همه هستند پیش صاحب رای
صورت قرب و آگهی ز خدای
ای کزین آگهی شدی آگاه
غیر ازین آگهی مجوی و مخواه
هستی جان و تن همی فرسای
واندر آن آگهی همی افزای
تا نه از جان و تن فنا باشی
مرد آن آگهی کجا باشی
آگهی هست جاودان گنجی
گنج می بایدت بکش رنجی
در طلب ناکشیده محنت و رنج
ریش گاوی بود توقع گنج
وانچه جز ذکر ایزد بیچون
داخل اوست جمله ملعونند
وز نظرگاه قرب بیرونند
هر که پیوند ساخت با ملعون
نیست او هم ز حکم لعن برون
لعن حق چیست گویمت مشروح
کنم ابواب فهم آن مفتوح
لعن، راندن بود ز ساحت قرب
محنت بعد بعد راحت قرب
هر که یکدم جدا ز مقصود است
او در آن دم لعین و مطرود است
چون به مقصود خویش رو آورد
رست از زخم تیغ لعنت و طرد
سایه لطف و رحمتش دریافت
آفتاب قبول بر وی تافت
قرب او چیست از حق آگاهی
بعد او زین طریقه گمراهی
امر و نهیی که هست در قرآن
هست ازین قرب و بعد داده نشان
امر باشد به قرب حق خواندن
نهی از اسباب بعد او راندن
دوزخ و آنچه هست در دوزخ
وان عذاب و نکال در برزخ
درکات مراتب بعداند
که یکایک مناسب بعداند
گشت ظاهر به یک طریق و نسق
صورت غفلت تو اندر حق
روضه خلد و بوستان نعیم
چشمه سلسبیل یا تسنیم
درجات بهشت و لطف قصور
عرفات قصور و جلوه حور
همه هستند پیش صاحب رای
صورت قرب و آگهی ز خدای
ای کزین آگهی شدی آگاه
غیر ازین آگهی مجوی و مخواه
هستی جان و تن همی فرسای
واندر آن آگهی همی افزای
تا نه از جان و تن فنا باشی
مرد آن آگهی کجا باشی
آگهی هست جاودان گنجی
گنج می بایدت بکش رنجی
در طلب ناکشیده محنت و رنج
ریش گاوی بود توقع گنج
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - قصه خواب دیدن علی بن موفق معروف کرخی و بشر حافی و احمد بن حنبل را قدس الله تعالی ارواحهم
شب علی موفق آن شه دین
رفت در خواب سوی خلد برین
دید شخصی لطیف و پاک سرشت
ایستاده به رهگذار بهشت
یک به یک را به چهره می نگرد
ره رد و قبول می سپرد
سعدا را به خلد می خواند
اشقیا را ز خلد می راند
بعد ازان دید با خدادانی
دو فرشته نشسته بر خوانی
می نهندش ز طیبات جنان
از چپ و راست لقمه ها به دهان
بعد ازان با هزار جاه و جمال
یافت ره در سرادقات جلال
دید در زیر عرش حیرانی
از دو عالم فشانده دامانی
کرده در جلوه گاه وحدت جای
دوخته دیده در شهود خدای
ننهد دیده شهود به هم
ندهد پشت استقامت خم
گفت با خویشتن در آن دل شب
که کیانند این سه تن یارب
هاتفی گفت این که مشعوف است
به شهود خدای معروف است
که ز امید و بیم فارغ و فرد
به محبت پرستش حق کرد
وان دو تن را که دیدی از اول
بشر حافی و احمد حنبل
جامی از هر چه هست بگسل بندو
واندر آن یار دل گسل دل بند
بو که حکم کما تعیش تموت
دهدت بعد مرگ از وی قوت
رفت در خواب سوی خلد برین
دید شخصی لطیف و پاک سرشت
ایستاده به رهگذار بهشت
یک به یک را به چهره می نگرد
ره رد و قبول می سپرد
سعدا را به خلد می خواند
اشقیا را ز خلد می راند
بعد ازان دید با خدادانی
دو فرشته نشسته بر خوانی
می نهندش ز طیبات جنان
از چپ و راست لقمه ها به دهان
بعد ازان با هزار جاه و جمال
یافت ره در سرادقات جلال
دید در زیر عرش حیرانی
از دو عالم فشانده دامانی
کرده در جلوه گاه وحدت جای
دوخته دیده در شهود خدای
ننهد دیده شهود به هم
ندهد پشت استقامت خم
گفت با خویشتن در آن دل شب
که کیانند این سه تن یارب
هاتفی گفت این که مشعوف است
به شهود خدای معروف است
که ز امید و بیم فارغ و فرد
به محبت پرستش حق کرد
وان دو تن را که دیدی از اول
بشر حافی و احمد حنبل
جامی از هر چه هست بگسل بندو
واندر آن یار دل گسل دل بند
بو که حکم کما تعیش تموت
دهدت بعد مرگ از وی قوت
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - به هم رسیدن شیخ سری قدس سره و تاجر و خریداری کردن شیخ سری تحفه را از وی
تحفه و شیخ در سخن بودند
رازگوی نو و کهن بودند
تاجر دین و دل ز دست شده
در لگدکوب غصه پست شده
ناگهانی ز در درون آمد
سوی آن بندی زبون آمدی
شیخ را چون بدید خرم شد
دلش از کار تحفه بی غم شد
گفت شاید به یمن همت او
سهل گردد بلا و محنت او
بعد تسلیم چهره نمناک
بهر تعظیم شیخ سود به خاک
شیخ گفت که این حد من نیست
کین کنیزک ز من به این اولیست
پس ازان شیخ رو به تاجر کرد
رغبت بیع تحفه ظاهر کرد
کرد تاجر فغان که واویلاه
که شد احوال من ز فقر تباه
نیست در دستت آن گشاد ای شیخ
که توانی بهاش داد ای شیخ
از درم شد بهاش بیست هزار
کی برآید ز دستت این مقدار
همه مالم ز دست شد بیرون
در بهای کنیزک و اکنون
نه کنیزک به دست نی مالم
محرمی کو که پیش او نالم
شیخ رفت و به خانه دانگی نه
جز دعا را غریو و بانگی نه
دست برداشت کای اله کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
آبرو بخش اشک ریختگان
خاک ذلت به چهره بیختگان
کارساز فتادگان از کار
بار بردار ماندگان در بار
مانده در بار تحفه است دلم
سخنی گفته ام وز آن خجلم
کار من تنگ شد ز تنگدلی
سرخروییم ده درین خجلی
در گنجینه کرم بگشای
قیمت تحفه ام کرم فرمای
شیخ را بود رو به خاک نیاز
که برآمد ز سوی در آواز
در چو بگشاد دید کرده مقام
بر درش خواجه ای و چار غلام
همه بر آستان او زده صف
هر یکی شمع و بدره ای در کف
اذن خواهان درآمدند از در
بر زمین نیازمندی سر
پنج بدره ز سیم پاک عیار
هر یکی در شمار پنج هزار
پیش شیخ زمانه بنهادند
بر سر پای خدمت استادند
شیخ پرسیدشان ز صورت حال
خواجه فرمود در جواب سؤال
که مرا شب به خواب بنمودند
صورت فقر شیخ و فرمودند
که دلش بهر تحفه دربار است
قیمت تحفه را طلبگار است
قیمت تحفه بر به خدمت شیخ
تا شوی بهره ور ز همت شیخ
شیخ با خواجه بامداد پگاه
رو نهادند سوی تحفه به راه
چون رسیدند از قضا تاجر
نیز شد بی توقفی حاضر
عرضه کردند بدره ها بر وی
گفت من کی فروشم او را کی
قیمت تحفه هست ازان افزون
کش بدینها کنم ز دل بیرون
می فزودند در بها ز کرم
تا رسید آن به چل هزار درم
گفت تاجر ز دیده ریزان آب
که شبم گفت کردگار به خواب
که بود تحفه برگزیده ما
او خود و غیر خود رمیده ما
خط آزادیش بلا اکراه
می دهم خالصا لوجه الله
غیر او هر چه دارم از زر و سیم
به فقیران همی کنم تسلیم
همه را می دهم برای خدای
بو که حاصل کنم رضای خدای
خواجه چون گوش کرد آن سخنان
دست بر رو نهاد گریه کنان
گفت گویا که خالق معبود
نیست از کار و بار من خشنود
که مرا ساخت زین شرف نومید
سوخت جانم به حسرت جاوید
به کف من ز ملک و مال اکنون
هر چه هست آمدم ازان بیرون
همه کردم سبیل راه خدای
که خدایم بس است در دو سرای
تحفه از بند بندگی چو رهید
از سر و بر هر آنچه بود کشید
جای اطلس پلاس ساخت لباس
موی مشکین نهفت در کرباس
پا نهاد از حریم بقعه بیرون
چون پری شد به ستر غیب درون
شیخ با آن دو تن ز دنبالش
متحیر ز صورت حالش
پرس پرسان چو آمدند پدر
نه خبر یافتند ازو نه اثر
هر سه کردند متفق با هم
روی در بادیه به عزم حرم
خواجه در ره به درد و داغ بمرد
تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
مغز سر طعمه کلاغان ساخت
دیده منقارگاه زاغان ساخت
تاجر و شیخ پا بیفشردند
ریگ کوبان به کعبه پی بردند
با دل بی غش و درونه صاف
شیخ می کرد گرد خانه طواف
آمد آواز ناله ایش به گوش
کش برآمد ز جان خسته خروش
وز پی ناله نکته ایش نهفت
شد شنیده که بیدلی می گفت
کای چراغ شب سیه روزان
مایه شادی غم اندوزان
آگهی بخش جهان آگاهان
رهنمای فتاده از راهان
درد عشقت شفای بیماری
زخم تو مرهم دل افگاری
هر که از شوق توست در تب و تاب
نشود جز به وصل تو سیراب
هر که زد در محبت تو نفس
مونس جان او تو باشی و بس
از غمت هر که بی قرار آمد
تا نبیند تو را نیارامد
چون مناجات او سری بشنید
سوی آن چون سرشک خویش دوید
سر برآورد کای سری چونی
کاندرین درد بادت افزونی
شیخ گفتا کیی تو باز نمای
که فتادم ز ناله تو ز پای
گفت تن زن که هست رسوایی
ناشناسی پس از شناسایی
تحفه ام من خلاص کرده تو
صد نوا یافته ز پرده تو
شیخ دیدش به خاک افتاده
چشم ها در مغاک افتاده
سر و سیمین او خلال شده
ماه رخسار او هلال شده
الف قامتش چو نون گشته
طره سرکشش نگون گشته
چشمی و صد هزار قطره خون
لبی و صد هزار ناله فزون
شیخ گفتا که تحفه حال بگوی
وصف احسان ذوالجلال بگوی
چون ز یار و دیار ببریدی
از کرم های او چها دیدی
تحفه گفت از هزار تاریکی
داد بارم به قرب و نزدیکی
بر سریر محبتم بنشاند
وزدو صد رنج و محنتم برهاند
شیخ گفتا که آن ستوده شیم
کت خریدی به چل هزار درم
بود همراه ما به راه حجاز
در غمت مرد رو به خاک نیاز
تحفه گفتا که آن گرانمایه
در جنان با من است همسایه
دادش آنها خدا که کم دیده
دیده و گوش نیز نشنیده
شیخ گفتا که آن کریم نهاد
که تو را کرد از کرم آزاد
بر امیدت درین طوافگه است
چشم بنهاده هر طرف به ره است
تحفه پنهان ره دعاش سپرد
بر در کعبه اوفتاد و بمرد
ناگهان تاجر از عقب برسید
تحفه را اوفتاده مرده بدید
او هم از بیدلی به خاک افتاد
پیش آن پاک جان پاک بداد
هر دو را شیخ گور کرد و کفن
بعد حج رو نهاد سوی وطن
رحمت حق نثار ایشان باد
جای ما در جوار ایشان باد
رازگوی نو و کهن بودند
تاجر دین و دل ز دست شده
در لگدکوب غصه پست شده
ناگهانی ز در درون آمد
سوی آن بندی زبون آمدی
شیخ را چون بدید خرم شد
دلش از کار تحفه بی غم شد
گفت شاید به یمن همت او
سهل گردد بلا و محنت او
بعد تسلیم چهره نمناک
بهر تعظیم شیخ سود به خاک
شیخ گفت که این حد من نیست
کین کنیزک ز من به این اولیست
پس ازان شیخ رو به تاجر کرد
رغبت بیع تحفه ظاهر کرد
کرد تاجر فغان که واویلاه
که شد احوال من ز فقر تباه
نیست در دستت آن گشاد ای شیخ
که توانی بهاش داد ای شیخ
از درم شد بهاش بیست هزار
کی برآید ز دستت این مقدار
همه مالم ز دست شد بیرون
در بهای کنیزک و اکنون
نه کنیزک به دست نی مالم
محرمی کو که پیش او نالم
شیخ رفت و به خانه دانگی نه
جز دعا را غریو و بانگی نه
دست برداشت کای اله کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
آبرو بخش اشک ریختگان
خاک ذلت به چهره بیختگان
کارساز فتادگان از کار
بار بردار ماندگان در بار
مانده در بار تحفه است دلم
سخنی گفته ام وز آن خجلم
کار من تنگ شد ز تنگدلی
سرخروییم ده درین خجلی
در گنجینه کرم بگشای
قیمت تحفه ام کرم فرمای
شیخ را بود رو به خاک نیاز
که برآمد ز سوی در آواز
در چو بگشاد دید کرده مقام
بر درش خواجه ای و چار غلام
همه بر آستان او زده صف
هر یکی شمع و بدره ای در کف
اذن خواهان درآمدند از در
بر زمین نیازمندی سر
پنج بدره ز سیم پاک عیار
هر یکی در شمار پنج هزار
پیش شیخ زمانه بنهادند
بر سر پای خدمت استادند
شیخ پرسیدشان ز صورت حال
خواجه فرمود در جواب سؤال
که مرا شب به خواب بنمودند
صورت فقر شیخ و فرمودند
که دلش بهر تحفه دربار است
قیمت تحفه را طلبگار است
قیمت تحفه بر به خدمت شیخ
تا شوی بهره ور ز همت شیخ
شیخ با خواجه بامداد پگاه
رو نهادند سوی تحفه به راه
چون رسیدند از قضا تاجر
نیز شد بی توقفی حاضر
عرضه کردند بدره ها بر وی
گفت من کی فروشم او را کی
قیمت تحفه هست ازان افزون
کش بدینها کنم ز دل بیرون
می فزودند در بها ز کرم
تا رسید آن به چل هزار درم
گفت تاجر ز دیده ریزان آب
که شبم گفت کردگار به خواب
که بود تحفه برگزیده ما
او خود و غیر خود رمیده ما
خط آزادیش بلا اکراه
می دهم خالصا لوجه الله
غیر او هر چه دارم از زر و سیم
به فقیران همی کنم تسلیم
همه را می دهم برای خدای
بو که حاصل کنم رضای خدای
خواجه چون گوش کرد آن سخنان
دست بر رو نهاد گریه کنان
گفت گویا که خالق معبود
نیست از کار و بار من خشنود
که مرا ساخت زین شرف نومید
سوخت جانم به حسرت جاوید
به کف من ز ملک و مال اکنون
هر چه هست آمدم ازان بیرون
همه کردم سبیل راه خدای
که خدایم بس است در دو سرای
تحفه از بند بندگی چو رهید
از سر و بر هر آنچه بود کشید
جای اطلس پلاس ساخت لباس
موی مشکین نهفت در کرباس
پا نهاد از حریم بقعه بیرون
چون پری شد به ستر غیب درون
شیخ با آن دو تن ز دنبالش
متحیر ز صورت حالش
پرس پرسان چو آمدند پدر
نه خبر یافتند ازو نه اثر
هر سه کردند متفق با هم
روی در بادیه به عزم حرم
خواجه در ره به درد و داغ بمرد
تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
مغز سر طعمه کلاغان ساخت
دیده منقارگاه زاغان ساخت
تاجر و شیخ پا بیفشردند
ریگ کوبان به کعبه پی بردند
با دل بی غش و درونه صاف
شیخ می کرد گرد خانه طواف
آمد آواز ناله ایش به گوش
کش برآمد ز جان خسته خروش
وز پی ناله نکته ایش نهفت
شد شنیده که بیدلی می گفت
کای چراغ شب سیه روزان
مایه شادی غم اندوزان
آگهی بخش جهان آگاهان
رهنمای فتاده از راهان
درد عشقت شفای بیماری
زخم تو مرهم دل افگاری
هر که از شوق توست در تب و تاب
نشود جز به وصل تو سیراب
هر که زد در محبت تو نفس
مونس جان او تو باشی و بس
از غمت هر که بی قرار آمد
تا نبیند تو را نیارامد
چون مناجات او سری بشنید
سوی آن چون سرشک خویش دوید
سر برآورد کای سری چونی
کاندرین درد بادت افزونی
شیخ گفتا کیی تو باز نمای
که فتادم ز ناله تو ز پای
گفت تن زن که هست رسوایی
ناشناسی پس از شناسایی
تحفه ام من خلاص کرده تو
صد نوا یافته ز پرده تو
شیخ دیدش به خاک افتاده
چشم ها در مغاک افتاده
سر و سیمین او خلال شده
ماه رخسار او هلال شده
الف قامتش چو نون گشته
طره سرکشش نگون گشته
چشمی و صد هزار قطره خون
لبی و صد هزار ناله فزون
شیخ گفتا که تحفه حال بگوی
وصف احسان ذوالجلال بگوی
چون ز یار و دیار ببریدی
از کرم های او چها دیدی
تحفه گفت از هزار تاریکی
داد بارم به قرب و نزدیکی
بر سریر محبتم بنشاند
وزدو صد رنج و محنتم برهاند
شیخ گفتا که آن ستوده شیم
کت خریدی به چل هزار درم
بود همراه ما به راه حجاز
در غمت مرد رو به خاک نیاز
تحفه گفتا که آن گرانمایه
در جنان با من است همسایه
دادش آنها خدا که کم دیده
دیده و گوش نیز نشنیده
شیخ گفتا که آن کریم نهاد
که تو را کرد از کرم آزاد
بر امیدت درین طوافگه است
چشم بنهاده هر طرف به ره است
تحفه پنهان ره دعاش سپرد
بر در کعبه اوفتاد و بمرد
ناگهان تاجر از عقب برسید
تحفه را اوفتاده مرده بدید
او هم از بیدلی به خاک افتاد
پیش آن پاک جان پاک بداد
هر دو را شیخ گور کرد و کفن
بعد حج رو نهاد سوی وطن
رحمت حق نثار ایشان باد
جای ما در جوار ایشان باد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۷ - مناجات شیخ ابوعلی دقاق قدس سره بر بالای منبر
کشته عشق بوعلی دقاق
آن در آیین عشقبازی طاق
روزی این درد از دلش زد سر
به مناجات گفت در منبر
کای خداوند آسمان و زمین
نه مکان از تو خالی و نه مکین
جلوه گر در بلند و پست تویی
قصه کوتاه هر چه هست تویی
از تو با خلق لافها زده ام
در چندین گزافها زده ام
روز محشر که سازیم زنده
مکن از روی خلق شرمنده
گر ندانی سزای خویشتنم
کسوت صوفیان مکن ز تنم
که اگر مؤمنم و گر گبرم
نیست از زی صوفیان صبرم
در کفم رکوه و عصایی نه
در بوادی دوزخم سر ده
تا به هر وادیی که روی آرم
نوحه جانگداز بردارم
بر خود از درهای گوناگون
ریزم از دیده آب و از دل خون
چون نباشد به قربتم فرمان
پرورم جان به نوحه حرمان
آن در آیین عشقبازی طاق
روزی این درد از دلش زد سر
به مناجات گفت در منبر
کای خداوند آسمان و زمین
نه مکان از تو خالی و نه مکین
جلوه گر در بلند و پست تویی
قصه کوتاه هر چه هست تویی
از تو با خلق لافها زده ام
در چندین گزافها زده ام
روز محشر که سازیم زنده
مکن از روی خلق شرمنده
گر ندانی سزای خویشتنم
کسوت صوفیان مکن ز تنم
که اگر مؤمنم و گر گبرم
نیست از زی صوفیان صبرم
در کفم رکوه و عصایی نه
در بوادی دوزخم سر ده
تا به هر وادیی که روی آرم
نوحه جانگداز بردارم
بر خود از درهای گوناگون
ریزم از دیده آب و از دل خون
چون نباشد به قربتم فرمان
پرورم جان به نوحه حرمان
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - حکایت امیر خوارزمی که ظلم و فسق خود را به شریعت راست کردی
بود پیری به خطه خوارزم
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۵ - حکایت محتسب بغداد که منکر پیش او معروف بود و معروف در نظر او منکر می نمود
حاجیان را به وقت حج افتاد
ره به درالخلافه بغداد
بهر ایشان به محتسب والی
گفت تا منزلی کند خالی
گفت فردا به این قیام کنم
منزل نیکشان مقام کنم
بامدادان کسی فرستادند
وان سخن را به یاد او دادند
گفت رو گو که محتسب امروز
مجلسی ساخته جهان افروز
همه اعیان شهر آنجایند
جز به پیمانه می نپیمایند
رفته هوش و خرد به باد او را
ناید از حج و کعبه یاد او را
روز دیگر چنین رسید خبر
که نیارد شناخت بام از در
همچنان از شراب شب مست است
همچو پیمانه رفته از دست است
در سیم روز آمد از وی خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
آمد اینک ز موصل آب به آب
کشتیی پر ز خیک های شراب
می کنم راست نرخ و پیمانه
می دهم عهد اهل میخانه
که به می غیر می نیامیزند
از دغا و دغل بپرهیزند
چون ازین کارها بپردازم
بهر منزل به هر طرف تازم
بو که پیدا کنم به نام شما
منزلی لایق مقام شما
حاجیی چون شنید این کلمات
قال یا کلب کل آت آت
هیچ معروف سرنوشت تو نیست
هیچ منکر چو روی زشت تو نیست
هر کجا باشی آمر و ناهی
نکشد کار جز به گمراهی
شهر بغداد دلگشا جاییست
در میانش چو دجله دریاییست
زیر خاکش بود بهشت نمای
از مزارات اولیای خدای
روی شهرش ز چون تو بی دینان
فسق کاران و فاسق آیینان
جای اصحاب تفرقه ست همه
رفض و الحاد و زندقه ست همه
دارم از دور آسمان گله ای
که چرا از نزول زلزله ای
مردگان را نیاورد به برون
زندگان را نیفکند به درون
تا شود ظاهرش چو علیین
باطن او فروتر از سجین
پاکدینان در او بیاسایند
کفر کیشان در او بفرسایند
ره به درالخلافه بغداد
بهر ایشان به محتسب والی
گفت تا منزلی کند خالی
گفت فردا به این قیام کنم
منزل نیکشان مقام کنم
بامدادان کسی فرستادند
وان سخن را به یاد او دادند
گفت رو گو که محتسب امروز
مجلسی ساخته جهان افروز
همه اعیان شهر آنجایند
جز به پیمانه می نپیمایند
رفته هوش و خرد به باد او را
ناید از حج و کعبه یاد او را
روز دیگر چنین رسید خبر
که نیارد شناخت بام از در
همچنان از شراب شب مست است
همچو پیمانه رفته از دست است
در سیم روز آمد از وی خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
آمد اینک ز موصل آب به آب
کشتیی پر ز خیک های شراب
می کنم راست نرخ و پیمانه
می دهم عهد اهل میخانه
که به می غیر می نیامیزند
از دغا و دغل بپرهیزند
چون ازین کارها بپردازم
بهر منزل به هر طرف تازم
بو که پیدا کنم به نام شما
منزلی لایق مقام شما
حاجیی چون شنید این کلمات
قال یا کلب کل آت آت
هیچ معروف سرنوشت تو نیست
هیچ منکر چو روی زشت تو نیست
هر کجا باشی آمر و ناهی
نکشد کار جز به گمراهی
شهر بغداد دلگشا جاییست
در میانش چو دجله دریاییست
زیر خاکش بود بهشت نمای
از مزارات اولیای خدای
روی شهرش ز چون تو بی دینان
فسق کاران و فاسق آیینان
جای اصحاب تفرقه ست همه
رفض و الحاد و زندقه ست همه
دارم از دور آسمان گله ای
که چرا از نزول زلزله ای
مردگان را نیاورد به برون
زندگان را نیفکند به درون
تا شود ظاهرش چو علیین
باطن او فروتر از سجین
پاکدینان در او بیاسایند
کفر کیشان در او بفرسایند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳ - نعت خواجه ای که ربقه بندگیش طوق گردن سر بلندان است و داغ غلامیش نشان دولت ارجمندان
خواجه ای کش خیل شاهان بنده اند
حلقه ی حکمش به گوش افکنده اند
مقبلان را قبله ی جان روی اوست
کعبه ی امید خاک کوی اوست
کویش آمد کعبه ی هر محرمی
کعبه را نبود گزیر از زمزمی
زمزم آن چشم های پر نم است
آب روی عارفان زان زمزم است
نعره ی زمزم فشانان از غمش
ناله ی گردونچه های زمزمش
کعبه بی وی از بتان پر سنگ بود
بر خداجویان حریمش تنگ بود
سعی او از بیخ و بن برکندشان
در بیابان عدم افکندشان
شارع دین پاک گشت از سنگلاخ
بر خدا جویان شد آن میدان فراخ
شد قدمگاه خلیل او را به کام
عالی از یمن قدومش آن مقام
بر حجر نام یمین الله نهاد
بر یمین الله به حرمت بوسه داد
دست کم داده ست در روی زمین
هیچ کس را دست بوسی این چنین
مروه را رو در صفا بود از ازل
سعی او مشکور در سهل و جبل
نسخه کونین را دیباچه اوست
جمله عالم مفلسند و خواجه اوست
طعمه از خوان عطایش می خوریم
زله از نزل نوالش می بریم
خلقی از کم طاعتی در خشک سال
از کفش دارند امید نوال
هر که چیند ریزه زین خوان کرم
از گزند قحطسال او را چه غم
حلقه ی حکمش به گوش افکنده اند
مقبلان را قبله ی جان روی اوست
کعبه ی امید خاک کوی اوست
کویش آمد کعبه ی هر محرمی
کعبه را نبود گزیر از زمزمی
زمزم آن چشم های پر نم است
آب روی عارفان زان زمزم است
نعره ی زمزم فشانان از غمش
ناله ی گردونچه های زمزمش
کعبه بی وی از بتان پر سنگ بود
بر خداجویان حریمش تنگ بود
سعی او از بیخ و بن برکندشان
در بیابان عدم افکندشان
شارع دین پاک گشت از سنگلاخ
بر خدا جویان شد آن میدان فراخ
شد قدمگاه خلیل او را به کام
عالی از یمن قدومش آن مقام
بر حجر نام یمین الله نهاد
بر یمین الله به حرمت بوسه داد
دست کم داده ست در روی زمین
هیچ کس را دست بوسی این چنین
مروه را رو در صفا بود از ازل
سعی او مشکور در سهل و جبل
نسخه کونین را دیباچه اوست
جمله عالم مفلسند و خواجه اوست
طعمه از خوان عطایش می خوریم
زله از نزل نوالش می بریم
خلقی از کم طاعتی در خشک سال
از کفش دارند امید نوال
هر که چیند ریزه زین خوان کرم
از گزند قحطسال او را چه غم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - در مدح پادشاه دین پناه ظل الله فی الارضین علی مفارق الضعفاء و المساکین
در خم این گنبد عالی اساس
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۵ - در بیان آنکه امضای عزیمت بر ترک گناه در مشیت حق است سبحانه و تعالی اگر امضا کند شکر باید کرد والا عذر باید آورد
توبه چون شیشه قضا آمد چو سنگ
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - در مذمت فرزند ناخلف
اینکه گفتم حال فرزند نکوست
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱ - آغاز
قبله همت خدای شناس
هست بر نعمت خدای سپاس
خاصه بر نعمتی که دیر بقاست
در جهان تا جهان به جاست به جاست
چیست آن نکته های هوشیاران
نظم و نثر بدیع گفتاران
نیست شغلی پس از سپاس خدای
بهتر از نعت خواجه دو سرای
آن که بی پرده در نشیمن راز
سخن از وی به پایه اعجاز
ای خوش آن صافی دل انصاف جوی
کش بود در شیوه انصاف روی
در جهان بر هر چه اندازد نظر
عیب را بگذارد و بیند هنر
هست بر نعمت خدای سپاس
خاصه بر نعمتی که دیر بقاست
در جهان تا جهان به جاست به جاست
چیست آن نکته های هوشیاران
نظم و نثر بدیع گفتاران
نیست شغلی پس از سپاس خدای
بهتر از نعت خواجه دو سرای
آن که بی پرده در نشیمن راز
سخن از وی به پایه اعجاز
ای خوش آن صافی دل انصاف جوی
کش بود در شیوه انصاف روی
در جهان بر هر چه اندازد نظر
عیب را بگذارد و بیند هنر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲ - والتکلان فی جمیع الاحوال علی المهیمن المتعال
بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحر کار
خاست که بسم الله دستی بیار
مایده تازه برون آمده ست
چاشنیی گیر که چون آمده ست
ور نچشی نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمه جان بس تو را
خاک به اینجا همه جان های پاک
بو که فتد ریزه این خوان به خاک
هر که بود بر سر این خوان رهش
به بود آغاز ز بسم اللهش
دیو که غارتگر این مرحله ست
بسملش از خنجر این بسمله ست
«بی » که ز پی «سین » بودش زین خطاب
چون سر پستانست ز ام الکتاب
تا تو ز پستانش شوی طفل وش
بهر غذای دل و جان شیر کش
بسم شده هر دو ز ترکیب «میم »
گفته بسم حرز تو از تیغ بیم
شکل چمن بین که به رحمن در است
کز چمن خلد نشان آور است
مژده دهد کز خط عنبر سرشت
بسمله باشد چمنی از بهشت
«با» که دو باشد دری آمد دو لخت
مدخل آن باغ سعادت درخت
«سین » وی از باد پر جبرئیل
سلسله بسته به رخ سلسبیل
چشم گشا چشمه هر «میم » بین
جاری از آن چشمه تسنیم بین
هر «الف » از وی شجری میوه ناک
میوه آن معرفت ذات پاک
طره حور است در او «لام »ها
بهر دل دیده وران دام ها
«ها» چو دو حلقه ست پی صید دل
گشته ازان طره به هم متصل
«را» که بود غایت سور و سرور
زو رسدت دست به دامان حور
«حا» که بهشتست اشارت نما
بهر بهشتست اشارت به ما
«نون » کالفش پای بود «میم » فرق
ماهی کوثر که در آبست غرق
«یا» که دهد یاد ز یای ندا
می زندت بانگ که این سو بیا
نه به تأمل قدم اهتمام
خوش بگذر بر چمن این کلام
کآیتی آمد ز سور مختصر
درج در او سر بسی از صور
صورت یاسین بود آن «یا» و «سین »
در رقمش از همه بالا نشین
نعت نخستینش به خوشتر بیان
می دهد از سوره رحمن نشان
کرده معلم گه تعلیم او
فهم حوامیم ز حامیم او
بر سر «را» بین دو الف لام را
داده نشان از دو الف لام را
از پی نونش الف اندر رقم
پرده گشا گشته ز نون و القلم
سطر حروفش ز بیاض و سواد
داده ات از نور و دخانست یاد
فتحه آن فاتح گنج ازل
کسره آن کاسر کأس امل
صورت جزمش که بود حلقه وار
گوش خرد دایم ازو حلقه دار
شانه تشدید که بر «لام » و «را»ست
تاج سر هدهد راه هدی ست
نقطه «بی » پست ز ارباب راز
تخم امید است به خاک نیاز
نقطه نونش پی دفع گزند
بر سر نار است نهاده سپند
وان دوی دیگر شده چون مردمک
نور ده دیده ملک و ملک
نوزده حرف ست به وقت شمار
فیض رسانیده به هژده هزار
وصف رحیم است شده ختم آن
صورت ختم آمده در وی عیان
این دو دلیل است که از کردگار
فیض رحیم است بود ختم کار
هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحر کار
خاست که بسم الله دستی بیار
مایده تازه برون آمده ست
چاشنیی گیر که چون آمده ست
ور نچشی نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمه جان بس تو را
خاک به اینجا همه جان های پاک
بو که فتد ریزه این خوان به خاک
هر که بود بر سر این خوان رهش
به بود آغاز ز بسم اللهش
دیو که غارتگر این مرحله ست
بسملش از خنجر این بسمله ست
«بی » که ز پی «سین » بودش زین خطاب
چون سر پستانست ز ام الکتاب
تا تو ز پستانش شوی طفل وش
بهر غذای دل و جان شیر کش
بسم شده هر دو ز ترکیب «میم »
گفته بسم حرز تو از تیغ بیم
شکل چمن بین که به رحمن در است
کز چمن خلد نشان آور است
مژده دهد کز خط عنبر سرشت
بسمله باشد چمنی از بهشت
«با» که دو باشد دری آمد دو لخت
مدخل آن باغ سعادت درخت
«سین » وی از باد پر جبرئیل
سلسله بسته به رخ سلسبیل
چشم گشا چشمه هر «میم » بین
جاری از آن چشمه تسنیم بین
هر «الف » از وی شجری میوه ناک
میوه آن معرفت ذات پاک
طره حور است در او «لام »ها
بهر دل دیده وران دام ها
«ها» چو دو حلقه ست پی صید دل
گشته ازان طره به هم متصل
«را» که بود غایت سور و سرور
زو رسدت دست به دامان حور
«حا» که بهشتست اشارت نما
بهر بهشتست اشارت به ما
«نون » کالفش پای بود «میم » فرق
ماهی کوثر که در آبست غرق
«یا» که دهد یاد ز یای ندا
می زندت بانگ که این سو بیا
نه به تأمل قدم اهتمام
خوش بگذر بر چمن این کلام
کآیتی آمد ز سور مختصر
درج در او سر بسی از صور
صورت یاسین بود آن «یا» و «سین »
در رقمش از همه بالا نشین
نعت نخستینش به خوشتر بیان
می دهد از سوره رحمن نشان
کرده معلم گه تعلیم او
فهم حوامیم ز حامیم او
بر سر «را» بین دو الف لام را
داده نشان از دو الف لام را
از پی نونش الف اندر رقم
پرده گشا گشته ز نون و القلم
سطر حروفش ز بیاض و سواد
داده ات از نور و دخانست یاد
فتحه آن فاتح گنج ازل
کسره آن کاسر کأس امل
صورت جزمش که بود حلقه وار
گوش خرد دایم ازو حلقه دار
شانه تشدید که بر «لام » و «را»ست
تاج سر هدهد راه هدی ست
نقطه «بی » پست ز ارباب راز
تخم امید است به خاک نیاز
نقطه نونش پی دفع گزند
بر سر نار است نهاده سپند
وان دوی دیگر شده چون مردمک
نور ده دیده ملک و ملک
نوزده حرف ست به وقت شمار
فیض رسانیده به هژده هزار
وصف رحیم است شده ختم آن
صورت ختم آمده در وی عیان
این دو دلیل است که از کردگار
فیض رحیم است بود ختم کار
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳ - در ارداف تسمیه به تحمید که فاتحه کتاب مجید و فاتح ابواب مزید است
آنچه نگارد پی این خوش رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم
حمد خداییست که از کلک کن
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برتر است
هر چه زبان گوید ازان برتر است
نطق و ثنایش چه تمناست این
عقل و تمناش چه سوداست این
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد چست
هیچ گشادی نبود در گره
گر نشود کار به آن بند به
صد گره از رشته پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
رشته فکرش که سزد پر گهر
پر بود اینجا ز گره سر به سر
می دهد این رشته ز سبحه نشان
صد گره افتاده در او مهره سان
عقل گرفته به کفش سبحه وار
عاجزی خویش کند زان شمار
آنکه نه دم می زند از عجز کیست
غایت این کار بجز عجز چیست
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانا که هست
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره فروز سحر خاکیان
مشعله سوز شب افلاکیان
خوان کرامت نه آیندگان
گنج سلامت ده پایندگان
چشمه کن قله قاف قدم
نایژه پرداز شکاف قلم
روز برآرنده شبهای تار
کارگزارنده مردان کار
واهب هر مایه که سودیش هست
قبله هر سر که سجودیش هست
دایره ساز سپر آفتاب
تیرگر باد و زره باف آب
عیب نهان دار هنر پروران
عذر پذیرنده عذر آوران
آب زن آتش سودای عقل
تاب ده دست تمنای عقل
صیقلی صاف ضمیران پاک
صیرفی گنج پذیران خاک
سر شکن خامه تدبیرها
خامه کش نامه تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان به نسیم حیات
کارگر کارگه کائنات
ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »
شد به هزاران رقمش رهنمون
سطر نخست از ورق این سواد
قدس نژادان تجرد نهاد
مایه ایشان ز هیولا بری
پایه ایشان ز صور برتری
جیب بقاشان ز فنا سوده نی
دامنشان ز آب و گل آلوده نی
جنبش ایشان به هنرهای خاص
از کشش چنگ طبیعت خلاص
ناشده اقلیم دوام و ثبات
تنگ بر ایشان ز حدود و جهات
سطر دوم نه فلک لاجورد
گرد یکی نقطه همه تیز گرد
کوشش ایشان به پیام سروش
گردش ایشان ز سر عقل و هوش
برده به چوگان ارادت همه
گوی ز میدان سعادت همه
بلکه به رقص آمده صوفی وشند
دایم ازین رقص چو صوفی خوشند
داده به هر دور ز ادوارشان
نور دگر واهب انوارشان
سطر سوم نیست بجز چار حرف
درج به هر چار رموز شگرف
هر چه بود در خم طاق سپهر
جمله ازین چار نموده ست چهر
قدرتش آن را به هم آمیخته ست
هر دم ازان نقش نو انگیخته ست
نقش نخستین چه بود زان جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعده طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه اش
ساخته پر لعل و گهر سینه اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزنده تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
بر زده از روزنه خاک سر
برده به یکچند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه نشین جا فراخ
کاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده ز مقصود بوی
پویه کنان کرده به مقصود روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمه این همه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر آخر کار آمده
فکر کن و کارگزار آمده
بر کفش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد ازان ره شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سپید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذایقه را داده به روی زبان
کام ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسایی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
بر تنش این پنج حس ظاهرند
پنج دگر کارگر اندر سرند
کارکنان خردند این همه
بهر خرد نامزدند این همه
تا به مددگاری ایشان خرد
پی به شناسایی مبدع برد
چست ببندد کمر بندگی
بندگیی مایه صد زندگی
زندگیی مدت آن لایزال
در کنف عاطفت ذوالجلال
جامی اگر زنده دلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باش
بندگیش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس والسلام
بر سر هر نامه دبیر قلم
حمد خداییست که از کلک کن
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برتر است
هر چه زبان گوید ازان برتر است
نطق و ثنایش چه تمناست این
عقل و تمناش چه سوداست این
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد چست
هیچ گشادی نبود در گره
گر نشود کار به آن بند به
صد گره از رشته پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
رشته فکرش که سزد پر گهر
پر بود اینجا ز گره سر به سر
می دهد این رشته ز سبحه نشان
صد گره افتاده در او مهره سان
عقل گرفته به کفش سبحه وار
عاجزی خویش کند زان شمار
آنکه نه دم می زند از عجز کیست
غایت این کار بجز عجز چیست
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانا که هست
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غره فروز سحر خاکیان
مشعله سوز شب افلاکیان
خوان کرامت نه آیندگان
گنج سلامت ده پایندگان
چشمه کن قله قاف قدم
نایژه پرداز شکاف قلم
روز برآرنده شبهای تار
کارگزارنده مردان کار
واهب هر مایه که سودیش هست
قبله هر سر که سجودیش هست
دایره ساز سپر آفتاب
تیرگر باد و زره باف آب
عیب نهان دار هنر پروران
عذر پذیرنده عذر آوران
آب زن آتش سودای عقل
تاب ده دست تمنای عقل
صیقلی صاف ضمیران پاک
صیرفی گنج پذیران خاک
سر شکن خامه تدبیرها
خامه کش نامه تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان به نسیم حیات
کارگر کارگه کائنات
ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »
شد به هزاران رقمش رهنمون
سطر نخست از ورق این سواد
قدس نژادان تجرد نهاد
مایه ایشان ز هیولا بری
پایه ایشان ز صور برتری
جیب بقاشان ز فنا سوده نی
دامنشان ز آب و گل آلوده نی
جنبش ایشان به هنرهای خاص
از کشش چنگ طبیعت خلاص
ناشده اقلیم دوام و ثبات
تنگ بر ایشان ز حدود و جهات
سطر دوم نه فلک لاجورد
گرد یکی نقطه همه تیز گرد
کوشش ایشان به پیام سروش
گردش ایشان ز سر عقل و هوش
برده به چوگان ارادت همه
گوی ز میدان سعادت همه
بلکه به رقص آمده صوفی وشند
دایم ازین رقص چو صوفی خوشند
داده به هر دور ز ادوارشان
نور دگر واهب انوارشان
سطر سوم نیست بجز چار حرف
درج به هر چار رموز شگرف
هر چه بود در خم طاق سپهر
جمله ازین چار نموده ست چهر
قدرتش آن را به هم آمیخته ست
هر دم ازان نقش نو انگیخته ست
نقش نخستین چه بود زان جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعده طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه اش
ساخته پر لعل و گهر سینه اش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزنده تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
بر زده از روزنه خاک سر
برده به یکچند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه نشین جا فراخ
کاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده ز مقصود بوی
پویه کنان کرده به مقصود روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمه این همه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر آخر کار آمده
فکر کن و کارگزار آمده
بر کفش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد ازان ره شناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سپید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذایقه را داده به روی زبان
کام ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسایی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
بر تنش این پنج حس ظاهرند
پنج دگر کارگر اندر سرند
کارکنان خردند این همه
بهر خرد نامزدند این همه
تا به مددگاری ایشان خرد
پی به شناسایی مبدع برد
چست ببندد کمر بندگی
بندگیی مایه صد زندگی
زندگیی مدت آن لایزال
در کنف عاطفت ذوالجلال
جامی اگر زنده دلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باش
بندگیش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس والسلام
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴ - مناجات اول متضمن اشارت به شواهد جود و دلایل وجود حق سبحانه ما اعلی شأنه و اجلی برهانه
ای صفت خاص تو واجب به ذات
بسته به تو سلسله ممکنات
گر نرسد قافله بر قافله
فیض تو در هم درد این سلسله
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایره چرخ مدار از تو یافت
مرحله خاک قرار از تو یافت
کیسه پر لعل و زر کان که هست
قدرت تو بر کمر کوه بست
در سخن را که گره کرده ای
در صدف سینه تو پرورده ای
عرصه گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
چشمه مهرست گل اصفرش
گوی فلک غنچه نیلوفرش
طاسچه نرگس او دور ماه
جلوه گه نسترنش صبحگاه
شاخ شکوفه است ثریا در او
سرخ شفق لاله حمرا در او
سوسن آزاد وی آزادگان
سبزه به زیر قدم افتادگان
سرو وی آن سایه ور سربلند
کآمده از دست تهی بهره مند
آنست بنفشه که ز چرخ درشت
جامه کبود آمده و کوژپشت
شاخ گلش قامت شوخان شنگ
غنچه او خون شده دلهای تنگ
بلبل آن طبع سخن پروران
در چمن نطق زبان آوران
این همه آثار که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد ازان دفتری
ثبت در او قاعده هستیش
در هنر خویش سبک دستیش
رنگرز باغ تویی باغ ما
کارگه صنعت صباغ ما
همچو گلیم از تو شده سرخ روی
رنگرزی های تو را شرح گوی
تیغ زبان آخته چون سوسنیم
تیغ شناسایی تو می زنیم
بودی و این باغ دل افروز نی
باشی و میدان شب و روز نی
بحر بقایی تو و باقی سراب
منک المبداء و الیک المآب
بسته به تو سلسله ممکنات
گر نرسد قافله بر قافله
فیض تو در هم درد این سلسله
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایره چرخ مدار از تو یافت
مرحله خاک قرار از تو یافت
کیسه پر لعل و زر کان که هست
قدرت تو بر کمر کوه بست
در سخن را که گره کرده ای
در صدف سینه تو پرورده ای
عرصه گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
چشمه مهرست گل اصفرش
گوی فلک غنچه نیلوفرش
طاسچه نرگس او دور ماه
جلوه گه نسترنش صبحگاه
شاخ شکوفه است ثریا در او
سرخ شفق لاله حمرا در او
سوسن آزاد وی آزادگان
سبزه به زیر قدم افتادگان
سرو وی آن سایه ور سربلند
کآمده از دست تهی بهره مند
آنست بنفشه که ز چرخ درشت
جامه کبود آمده و کوژپشت
شاخ گلش قامت شوخان شنگ
غنچه او خون شده دلهای تنگ
بلبل آن طبع سخن پروران
در چمن نطق زبان آوران
این همه آثار که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد ازان دفتری
ثبت در او قاعده هستیش
در هنر خویش سبک دستیش
رنگرز باغ تویی باغ ما
کارگه صنعت صباغ ما
همچو گلیم از تو شده سرخ روی
رنگرزی های تو را شرح گوی
تیغ زبان آخته چون سوسنیم
تیغ شناسایی تو می زنیم
بودی و این باغ دل افروز نی
باشی و میدان شب و روز نی
بحر بقایی تو و باقی سراب
منک المبداء و الیک المآب
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵ - مناجات دوم متضمن اشارت به آنکه حقیقت حق وجود صرف است و هستی مطلق جل ذکره و عم بره
ای علم هستی ما با تو پست
نیست به خود هست به تو هر چه هست
ذات تو هم هستی و هم هست کن
هست کن عالم نوی و کهن
هست تویی هستی مطلق تویی
هست که هستی بود الحق تویی
هر چه نه هستی به سرای مجاز
باشدش البته به هستی نیاز
آنچه نه محتاج به کس هستی است
بر همه کس زانش زبردستی است
نام و نشانت نه و دامن کشان
می گذری بر همه نام و نشان
پست و بلند از کرمت بهره مند
با تو یکی نسبت پست و بلند
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
چشم مشبه ز جمال تو کور
عقل منزه ز کمال تو دور
ناقه تنزیه چو تنها فتاد
پای ز معموره به صحرا نهاد
حادی تشبیه چو محمل براند
رفت به معموره و در گل بماند
ای ز تو معموره و صحرا همه
بود تو هم بی همه هم با همه
در تو نیند این دو صفت جز به هم
چون ننمایند تجاوز به هم
هست ز تنزیه تو تشبیه تو
نیست جز این غایت تنزیه تو
نور بسیطی و غباریت نی
بحر محیطی و کناریت نی
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
موج تو بود آن که شدی جلوه گر
در خود و بر خود به هزاران صور
در تتق ذات تو هر سر که بود
روی در آیینه علمت نمود
صورتشان عکس نما شد ز ذات
ذات ز تکرار صور شد ذوات
انجمن جمع همه عالم است
رونق آن انجمن از آدم است
با تو خود آدم که و عالم کدام
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گر چه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
کیست به پیدایی تو در جهان
مانده ز پیدایی خویشی نهان
تو همه جا حاضر و من جا به جای
می زنم اندر طبلت دست و پای
چون فتم از پای مرا دستگیر
انت نصیری و الیک المصیر
نیست به خود هست به تو هر چه هست
ذات تو هم هستی و هم هست کن
هست کن عالم نوی و کهن
هست تویی هستی مطلق تویی
هست که هستی بود الحق تویی
هر چه نه هستی به سرای مجاز
باشدش البته به هستی نیاز
آنچه نه محتاج به کس هستی است
بر همه کس زانش زبردستی است
نام و نشانت نه و دامن کشان
می گذری بر همه نام و نشان
پست و بلند از کرمت بهره مند
با تو یکی نسبت پست و بلند
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
چشم مشبه ز جمال تو کور
عقل منزه ز کمال تو دور
ناقه تنزیه چو تنها فتاد
پای ز معموره به صحرا نهاد
حادی تشبیه چو محمل براند
رفت به معموره و در گل بماند
ای ز تو معموره و صحرا همه
بود تو هم بی همه هم با همه
در تو نیند این دو صفت جز به هم
چون ننمایند تجاوز به هم
هست ز تنزیه تو تشبیه تو
نیست جز این غایت تنزیه تو
نور بسیطی و غباریت نی
بحر محیطی و کناریت نی
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
موج تو بود آن که شدی جلوه گر
در خود و بر خود به هزاران صور
در تتق ذات تو هر سر که بود
روی در آیینه علمت نمود
صورتشان عکس نما شد ز ذات
ذات ز تکرار صور شد ذوات
انجمن جمع همه عالم است
رونق آن انجمن از آدم است
با تو خود آدم که و عالم کدام
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گر چه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
کیست به پیدایی تو در جهان
مانده ز پیدایی خویشی نهان
تو همه جا حاضر و من جا به جای
می زنم اندر طبلت دست و پای
چون فتم از پای مرا دستگیر
انت نصیری و الیک المصیر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶ - مناجات سیم متضمن اشارت به آنکه موجب غفلت آدمی از نور شهود او دوام فیض و استمرار وجود اوست و اگر فرضا یک لحظه آن فیض منقطع شدی همه کس بر آن معنی مطلع گشتی
ای ز وجود تو نمود همه
جود تو سرمایه بود همه
مبدع نوی و کهن ما تویی
هست کن و نیست کن ما تویی
کارگرانند درین کارگاه
ز آتش لا سوخته در لااله
نیست ز لا مخلصی الا تو را
حکم تبارک و تعالی تو را
فیض نوالت چو پیاپی رسد
کس به شناسایی آن کی رسد
در خم این دایره هزل و جد
ضد متبین نشود جز به ضد
از عدم انوار قدم بازگیر
از رقم لوح قلم بازگیر
سبحه بکش از کف روحانیان
رخنه فکن در صف نورانیان
از سر کرسی بفکن عرش را
خوان پی کرسی نهیش فرش را
پایه کرسی به زمین بر فرو
گرد مذلت بنشین گو بر او
زلزله در گنبد اخضر فکن
یک دو سه قاروره به هم در شکن
منطقه بگشا ز میان فلک
تیر بیفکن ز کمان فلک
بازگشا عقد ثریا ز هم
ساز جدا پیکر جوزا ز هم
گاو چرا خورده این مرغزار
شیر جهان خوار فنا را سپار
قطع کن از داس اجل خوشه اش
ساز پی راه فنا توشه اش
باغ عناصر که زمینش خوش است
آب گوارنده هوا دلکش است
هست گلی رسته در او آتشین
غنچه آن گلشن چرخ برین
یار بر این باغ ز انجم تگرگ
در هم و بر هم شکنش شاخ و برگ
خاصترین میوه آن کادمیست
لذتش از چاشنی محرمیست
پخته و خامش همه بر خاک ریز
بر سرش از باد اجل خاک بیز
تا همه دانند که صانع تویی
مبدع این جمله بدایع تویی
هستی و پایندگی از توست و بس
مردگی و زندگی از توست و بس
جز تو کسی نیست به ملک قدم
کز لمن الملک فرازد علم
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویش سربلند
از علم فقر بلندیش ده
زیر علم سایه پسندیش ده
جود تو سرمایه بود همه
مبدع نوی و کهن ما تویی
هست کن و نیست کن ما تویی
کارگرانند درین کارگاه
ز آتش لا سوخته در لااله
نیست ز لا مخلصی الا تو را
حکم تبارک و تعالی تو را
فیض نوالت چو پیاپی رسد
کس به شناسایی آن کی رسد
در خم این دایره هزل و جد
ضد متبین نشود جز به ضد
از عدم انوار قدم بازگیر
از رقم لوح قلم بازگیر
سبحه بکش از کف روحانیان
رخنه فکن در صف نورانیان
از سر کرسی بفکن عرش را
خوان پی کرسی نهیش فرش را
پایه کرسی به زمین بر فرو
گرد مذلت بنشین گو بر او
زلزله در گنبد اخضر فکن
یک دو سه قاروره به هم در شکن
منطقه بگشا ز میان فلک
تیر بیفکن ز کمان فلک
بازگشا عقد ثریا ز هم
ساز جدا پیکر جوزا ز هم
گاو چرا خورده این مرغزار
شیر جهان خوار فنا را سپار
قطع کن از داس اجل خوشه اش
ساز پی راه فنا توشه اش
باغ عناصر که زمینش خوش است
آب گوارنده هوا دلکش است
هست گلی رسته در او آتشین
غنچه آن گلشن چرخ برین
یار بر این باغ ز انجم تگرگ
در هم و بر هم شکنش شاخ و برگ
خاصترین میوه آن کادمیست
لذتش از چاشنی محرمیست
پخته و خامش همه بر خاک ریز
بر سرش از باد اجل خاک بیز
تا همه دانند که صانع تویی
مبدع این جمله بدایع تویی
هستی و پایندگی از توست و بس
مردگی و زندگی از توست و بس
جز تو کسی نیست به ملک قدم
کز لمن الملک فرازد علم
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویش سربلند
از علم فقر بلندیش ده
زیر علم سایه پسندیش ده
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۸ - نعت اول منبی از تقدم حقیقت وی بر همه حقایق امکانی به حسب مرتبه و وجود روحانی صلی الله علیه و سلم
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جنبش اول ز محیط قدم
سلسله جنبان وجود از عدم
کلک عنایت چو رقم ساز کرد
از همه پیش این رقم آغاز کرد
مطلع دیباچه این ابجد است
پیشترین حرف که در احمد است
نقطه وحدت چو قد افراخته
از پی احمد الفی ساخته
کرده چو قطر آن الف مستقیم
دایره غیب هویت دو نیم
نیمی از آن قوس جهان قدم
قوس دگر ممکن رو در عدم
بر هدف انداخته از دست پاک
زین دو کمان تیر زهی شست پاک
صدرنشین اوست درین پیشگاه
کنت نبیا بود آن را گواه
بود ز رخ شمع نبوت فروز
آب ندیده گل آدم هنوز
رفعت ازو منبر افلاک را
رونق ازو خطبه لولاک را
جز پی آن شاه رسالت مآب
چرخ نزد خیمه زرین طناب
جز پی آن شمع هدایت پناه
ماه نشد قبه این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعله مهر نیفروختند
تا نه نظر بر قدش انداختند
قایمه عرش نیفراختند
خنده او جان به جهان در دمید
منصب احیا به مسیحا رسید
برق وی از وادی موسی بجست
لمعه نور آمد از آنش به دست
قامت طوبی ز قدش سایه ایست
سدره ز کاخ شرفش پایه ایست
رشحه جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
نور مبین ناصیه پاک او
حبل متین حلقه فتراک او
تا زندش در خم فتراک دست
عرش برین بر سر کرسی نشست
او چه خور و صبح ویست آفتاب
صبح ز خورشید بود نور یاب
گر نه فروغی ز رخش تافتی
صبح وی این نور کجا یافتی
هست درین دایره رسمی درست
تابش مهر از پس و صبح از نخست
نورفشان اوست چه پیش و چه پس
منبع انوار همین اوست بس
جامی از آلایش خود دور باش
ذره صفت غرقه این نور باش
گوهر درج صدف کاینات
جنبش اول ز محیط قدم
سلسله جنبان وجود از عدم
کلک عنایت چو رقم ساز کرد
از همه پیش این رقم آغاز کرد
مطلع دیباچه این ابجد است
پیشترین حرف که در احمد است
نقطه وحدت چو قد افراخته
از پی احمد الفی ساخته
کرده چو قطر آن الف مستقیم
دایره غیب هویت دو نیم
نیمی از آن قوس جهان قدم
قوس دگر ممکن رو در عدم
بر هدف انداخته از دست پاک
زین دو کمان تیر زهی شست پاک
صدرنشین اوست درین پیشگاه
کنت نبیا بود آن را گواه
بود ز رخ شمع نبوت فروز
آب ندیده گل آدم هنوز
رفعت ازو منبر افلاک را
رونق ازو خطبه لولاک را
جز پی آن شاه رسالت مآب
چرخ نزد خیمه زرین طناب
جز پی آن شمع هدایت پناه
ماه نشد قبه این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعله مهر نیفروختند
تا نه نظر بر قدش انداختند
قایمه عرش نیفراختند
خنده او جان به جهان در دمید
منصب احیا به مسیحا رسید
برق وی از وادی موسی بجست
لمعه نور آمد از آنش به دست
قامت طوبی ز قدش سایه ایست
سدره ز کاخ شرفش پایه ایست
رشحه جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
نور مبین ناصیه پاک او
حبل متین حلقه فتراک او
تا زندش در خم فتراک دست
عرش برین بر سر کرسی نشست
او چه خور و صبح ویست آفتاب
صبح ز خورشید بود نور یاب
گر نه فروغی ز رخش تافتی
صبح وی این نور کجا یافتی
هست درین دایره رسمی درست
تابش مهر از پس و صبح از نخست
نورفشان اوست چه پیش و چه پس
منبع انوار همین اوست بس
جامی از آلایش خود دور باش
ذره صفت غرقه این نور باش
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۹ - نعت دوم در صفت معراج که از آسمان رسالت وی پایه ایست بس بلند و از آفتاب جلالت وی سایه ایست بس ارجمند
یک شبی از صبح دل افروزتر
وز شب و روز همه فیروزتر
طره او نافه دولت گشای
غره او نور سعادت فزای
بارقه لطف درافشان در او
ابر عنایت گهر افشان در او
خواجه که آمد دو جهان بنده اش
کرد مدد دولت پاینده اش
عشق رگ جانش کشیدن گرفت
دل پی جانانش طپیدن گرفت
بر مژه از اشک ره خواب زد
راه طلب از ز سرشک آب زد
چون نم آن ابر کرامت نثار
باز نشاند از ره مقصد غبار
قاصدی از کشور نورانیان
پاک ز آلایش ظلمانیان
آمد و آورد براقی چو برق
پیکری از نور قدم تا به فرق
اوج سپر همچو شهاب اشهبی
چرخ ممر همچو قمر کوکبی
رفتن او جستن تیر از کمان
جستن او حجت طی مکان
پیش نرفته نظر از گام او
بود به هم جنبش و آرام او
گفت که ای ساقی ابرار خیز
جرعه بر این گنبد دوار ریز
ساخته ای عرش برین فرش را
فرش قدم کن چو زمین عرش را
راهرو راسترو «ماغوی »
رهبر روشن نظر «ماطغی »
خلعت اسری به برانداخته
جامه شب رفتن ازان ساخته
پای درآورد به پشت براق
خواند بر آفاق که هذا فراق
تافت ز بیت الحرم او را لگام
زد به طواف حرم قدس گام
بود ازو گام نهادن همان
در حرم قدس ستادن همان
باز از آنجا کمر عزم جست
روی سفر کرد به قصر نخست
شد به در خانه ماه آفتاب
یافت به یک حلقه زدن فتح باب
رفت در آن خانه به صد عز و ناز
خانه نشینان به هزاران نیاز
سجده کنان بوسه به پایش زدند
طبل دعا کوس ثنایش زدند
کای به درت ملک و ملک ملتجی
جئت الینا و لنعم المجی
آمدی و آمدنت بس خوش است
دیدن روی تو عجب دلکش است
خاک رهت بر سر ما تاج باد
هر شب عمرت شب معراج باد
خانه به خانه به همین رسم و راه
سایه طوبی شدش آرامگاه
باز برافراخت از آنجا لوا
رو به سراپرده «ثم استوی »
همنفسش زد نفس «لو دنوت »
زو شرف همنفسی گشت فوت
پای ازان پایه فراتر نهاد
عرش به زیر قدمش سر نهاد
خرقه تن را ز تن جان فکند
بر کتفش خلعت احسان فکند
آن که ازین خرقه مجرد شده
جاذبه شوق یکی صد شده
خیمه برون زد ز حدود و جهات
پرده او شد تتق نور ذات
تیرگی هست ازو دور گشت
پردگی پرده آن نور گشت
کیست کزان پرده شود پرده ساز
زمزمه ای گوید ازان پرده باز
هست ز پرده بدر این گفت و گوی
به که شود مختصر این گفت و گوی
خواجه در آن پرده چو دید آنچه دید
وانچه نیاید به زبان هم شنید
یافت اجازت که ز اقلیم راز
راحله راند به حریم مجاز
کرد گذر بر صف افلاکیان
شد ز تواضع شرف خاکیان
آمد و بر ریگ حرم بسترش
گرم هنوز از تن جان پرورش
چون طلبیدند ازان گنج پاک
بهره خود خانه خرابان خاک
در دل هر خانه خرابی که خواست
ریخت نصیبی به نصابی که خواست
بود به یک لحظه در آن نیمه شب
آمدن و رفتن او ای عجب
بود بلی نور زمین و آسمان
در سفر نور نگنجد زمان
عالم ازان نور بود مستنیر
دست بزن جامی و دامانش گیر
بو که از آنجا به ضیایی رسی
راه بیابی و به جایی رسی
وز شب و روز همه فیروزتر
طره او نافه دولت گشای
غره او نور سعادت فزای
بارقه لطف درافشان در او
ابر عنایت گهر افشان در او
خواجه که آمد دو جهان بنده اش
کرد مدد دولت پاینده اش
عشق رگ جانش کشیدن گرفت
دل پی جانانش طپیدن گرفت
بر مژه از اشک ره خواب زد
راه طلب از ز سرشک آب زد
چون نم آن ابر کرامت نثار
باز نشاند از ره مقصد غبار
قاصدی از کشور نورانیان
پاک ز آلایش ظلمانیان
آمد و آورد براقی چو برق
پیکری از نور قدم تا به فرق
اوج سپر همچو شهاب اشهبی
چرخ ممر همچو قمر کوکبی
رفتن او جستن تیر از کمان
جستن او حجت طی مکان
پیش نرفته نظر از گام او
بود به هم جنبش و آرام او
گفت که ای ساقی ابرار خیز
جرعه بر این گنبد دوار ریز
ساخته ای عرش برین فرش را
فرش قدم کن چو زمین عرش را
راهرو راسترو «ماغوی »
رهبر روشن نظر «ماطغی »
خلعت اسری به برانداخته
جامه شب رفتن ازان ساخته
پای درآورد به پشت براق
خواند بر آفاق که هذا فراق
تافت ز بیت الحرم او را لگام
زد به طواف حرم قدس گام
بود ازو گام نهادن همان
در حرم قدس ستادن همان
باز از آنجا کمر عزم جست
روی سفر کرد به قصر نخست
شد به در خانه ماه آفتاب
یافت به یک حلقه زدن فتح باب
رفت در آن خانه به صد عز و ناز
خانه نشینان به هزاران نیاز
سجده کنان بوسه به پایش زدند
طبل دعا کوس ثنایش زدند
کای به درت ملک و ملک ملتجی
جئت الینا و لنعم المجی
آمدی و آمدنت بس خوش است
دیدن روی تو عجب دلکش است
خاک رهت بر سر ما تاج باد
هر شب عمرت شب معراج باد
خانه به خانه به همین رسم و راه
سایه طوبی شدش آرامگاه
باز برافراخت از آنجا لوا
رو به سراپرده «ثم استوی »
همنفسش زد نفس «لو دنوت »
زو شرف همنفسی گشت فوت
پای ازان پایه فراتر نهاد
عرش به زیر قدمش سر نهاد
خرقه تن را ز تن جان فکند
بر کتفش خلعت احسان فکند
آن که ازین خرقه مجرد شده
جاذبه شوق یکی صد شده
خیمه برون زد ز حدود و جهات
پرده او شد تتق نور ذات
تیرگی هست ازو دور گشت
پردگی پرده آن نور گشت
کیست کزان پرده شود پرده ساز
زمزمه ای گوید ازان پرده باز
هست ز پرده بدر این گفت و گوی
به که شود مختصر این گفت و گوی
خواجه در آن پرده چو دید آنچه دید
وانچه نیاید به زبان هم شنید
یافت اجازت که ز اقلیم راز
راحله راند به حریم مجاز
کرد گذر بر صف افلاکیان
شد ز تواضع شرف خاکیان
آمد و بر ریگ حرم بسترش
گرم هنوز از تن جان پرورش
چون طلبیدند ازان گنج پاک
بهره خود خانه خرابان خاک
در دل هر خانه خرابی که خواست
ریخت نصیبی به نصابی که خواست
بود به یک لحظه در آن نیمه شب
آمدن و رفتن او ای عجب
بود بلی نور زمین و آسمان
در سفر نور نگنجد زمان
عالم ازان نور بود مستنیر
دست بزن جامی و دامانش گیر
بو که از آنجا به ضیایی رسی
راه بیابی و به جایی رسی