عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۷
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۹
به درد و داغ دل بیقرار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۶
حجاب پرده چشم پر آب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۸
ز نوبهار کجا گل شکفته می گردد؟
گل از ترانه بلبل شکفته می گردد
ز زلف و عارض دلدار غافل افتاده است
دلی که از گل و سنبل شکفته می گردد
کسی کز آبله افتاده در گره کارش
ز خار راه تو گلگل شکفته می گردد
مرا دلی است درین بحر نیلگون چو حباب
که از نسیم تزلزل شکفته می گردد
ز آه سرد چه پرواست لاله رویان را؟
که از نسیم سحر گل شکفته می گردد
گره ز غنچه پیکان شود به خون گر باز
گل گرفته هم از مل شکفته می گردد
دلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلاب
کجا ز سیر سر پل شکفته می گردد؟
دلی که داشت تغافل به التفات، امروز
ز زخم تیغ تغافل شکفته می گردد
دلی که تنگ گرفته است در میان حرصش
کی از نسیم توکل شکفته می گردد؟
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
اگر فلک ز تحمل شکفته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۸
زبان شکوه ما لعل یار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۰
ترا کسی که به گلگشت بوستان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۵
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
که هوش می بدر از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۴
اگر چه قامت سرو اعتدال را دارد
کجا نزاکت آن نونهال را دارد؟
ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازد
دعای من به دو دست آن نهال را دارد
نه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیم
سر بریده ما زیر بال را دارد
بهار رفت و خزان آب زد بر آتش گل
هنوز بلبل ما قیل و قال را دارد
هلاک شیوه انصاف می شود صائب
همین بس است که او این کمال را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۹
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد
بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم
کدام در گرانمایه نه صدف دارد؟
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها
که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد
برای قطره دهن پیش ابر باز کند
دل پر آبله ای بحر از صدف دارد
سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد
بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد
غنی ز مال محال است سیر چشم شود
که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد
شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد
ز عشق پیروی عاقلان نمی آید
که جا همیشه جگردار پیش صف دارد
شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر
امید بیش به فرزند ناخلف دارد!
خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم
که این ستاره کجا خانه شرف دارد
شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک
امید جاذبه ای از شه نجف دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۴
دل رمیده ما شکوه از وطن دارد
عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
شکوفه جامه احرام از کفن دارد
چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد
حضور گوشه خلوت در انجمن دارد
دلی که سوخته آن لب چو شکر شد
چو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد
سهیل اگر چه کند سیر لاابالی وار
به هر طرف که رود چشم بر یمن دارد
دلی خزینه گوهر شود که چون دریا
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد
ز نافه باد صبا نامه های سربسته
ز هر غزال به آن زلف پرشکن دارد
چه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازی
که راه حرف به آن چشم خوش سخن دارد
ز ناله ای که کند خامه می توان دانست
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد
ز یوسفی که ترا در دل است بیخبری
وگرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد
چنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد
کسی که گوشه گرفته است از جهان صائب
خبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۷
همین نه فاخته در سر هوای او دارد
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
کسی که سر به دو عالم فرو نمی آرد
یقین شناس که در سر هوای او دارد
ز هیچ ذره ناچیز سرسری مگذر
که زیر پرده هزار آفتاب رو دارد
درین محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاصی از فیض عام او دارد
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد
همان دلم رگ خامی ز آرزو دارد
بشوی دست و دل خویش از علایق پاک
که در نماز بود هرکه این وضو دارد
گلی که رنگ من از بوی او شکسته شده است
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ
چو تاک گریه مستانه در گلو دارد
ز تاج پادشهان پایتخت می سازد
کسی که همچو گهر پاس آبرو دارد
به جرم بیخودی ای مستحب مرا مشکن
که از خم است اگر باده ای سبو دارد
ز چشم ما که کند اشک پاک، در جایی
که آب روی گهر قدر آب جو دارد
جواب آن غزل است این که عارفی گفته است
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۸
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۹
گلی که بلبل ما برگ عیش ازو دارد
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت
به هر طرف که کند روی، رو به او دارد
به آبرو ز حیات ابد قناعت کن
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد
به فکر پا سر آزادگان نمی افتد
که سرو، پای به گل در کنار جو دارد
دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش
علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد
ز حرف حالت بی مغز را توان دریافت
که در پیاله بود هرچه در کدو دارد
به سرو سرکشی افتاده است کار مرا
که رفتن دل من حکم آب جو دارد
ز سیر عالم بالا نمی شود غافل
چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد
نخورده کرد سیه مست عندلیبان را
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد
فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل
کشش توقع ازان آفتاب رو دارد
امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا
که آب زندگی آتش ز خوی او دارد
اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف
خبر ز پیچش عشاق موبمو دارد
به هیچ رشته جان نیست تن پرستان را
علاقه ای که دل من به زلف او دارد
بجز سپند کز آتش نمی کند پروا
که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟
به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب
که حرص عادت طفل بهانه جو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۲
شراب روز دل لاله را سیه دارد
ازین سخن مگذر سرسری که ته دارد
فروغ مشعل خورشید کرم شب تاب است
چنین که زلف تو روز مرا سیه دارد
چه فیضها صدف از پرتو خموشی یافت
گهر شود به کفش آب، هرکه ته دارد
چگونه بدر نگردد هلال غبغب او؟
ز ناز بالش خورشید تکیه گه دارد
عنان گسسته چو سیلاب می روم، بفرست
توجهی که عنان مرا نگه دارد
چسان برون ندهم شعله شکایت را؟
ازان دلی که چو مجمر هزار ره دارد
گشود بند قبا بی حجاب، آه کجاست
که چشم روزن این خانه را نگه دارد
درازدستی در کاروان احسان نیست
وگرنه چندین یوسف هنر به چه دارد
کسی که فکر سر خود نمی کند صائب
همیشه باد به کف، خاک در کله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۳
خوشا کسی که ز عالم کناره ای دارد
به روزنامه هستی نظاره ای دارد
نظر به جلوه مستانه که افکنده است؟
که روزگار دماغ گذاره ای دارد
ز دستگیری غمخوارگان فریب مخور
که بحر عشق غم بیکناره ای دارد
اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی
شکسته رنگی ما نیز چاره ای دارد
منم که پاک بود با فلک حساب مرا
وگرنه هرکه تو بینی ستاره ای دارد
ز داغ من دل اهل حساب پرخون است
وگرنه ریگ بیابان شماره ای دارد
منم که نیست پناهی درین محیط مرا
وگرنه در ز صدف گاهواره ای دارد
اگر به خاک فتد حسن، آسمان سیرست
گل پیاده غرور سواره ای دارد
اشاره فهم نمانده است ورنه هر سر خار
به سوی عالم وحدت اشاره ای دارد
سخن به خوش نمکی شور در جهان فکند
به قدر اگر نمک استعاره ای دارد
کسی ز جیب گهر سر برآورد صائب
که رشته نفس پاره پاره ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۴
شکفتگی ز می ناب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۸
چه باک حسن ز چشم پر آب می دارد؟
که باده آتش از اشک کباب می دارد
عجب که روی به آیینه بی نقاب آرد
چنین که حسن تو پاس حجاب می دارد
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
کجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟
ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ
و گرنه ناله عاشق جواب می دارد
امید فرش بود در دل هوسناکان
زمین شور فراوان سراب می دارد
چه نسبت است به مور آن میان نازک را؟
میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟
اگر چه در دل سنگ است لعل زندانی
امید تربیت از آفتاب می دارد
غم من است که بیش است از حساب و شمار
وگرنه ریگ بیابان حساب می دارد
به خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگین
که سایه بال و پر از آفتاب می دارد
نچیده است گلی از ریاض ساده دلی
سیه دلی که نظر بر کتاب می دارد
ز چشم دولت بیدار خواب می جوید
ز عشق هر که تمنای خواب می دارد
امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج
که تاب باده صرف عتاب می دارد؟
ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب
توقع از گل کاغذ گلاب می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۹
چه باک دانه خال از گزند می دارد؟
ز چشم زخم چه پروا سپند می دارد؟
اگر ز ناله من آن طبیب خوشدل نیست
چرا همیشه مرا دردمند می دارد؟
به گرد آهوی وحشی نمی رسد فریاد
دل رمیده چه پروای پند می دارد؟
فتاده است چو بادام هرکه چرب زبان
همیشه بستر و بالین ز قند می دارد
ملال خاطر هرکس به قدر همت اوست
که چین به قدر بلندی کمند می دارد
هلاک نرگس جادوی او شوم صائب
که زنده ام به نگاه کشند می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۱
فسرده دل نفس خونچکان نمی دارد
زمین شوره گل و ارغوان نمی دارد
مپرس راه خرابات را ز زاهد خشک
که تیر کج خبری از نشان نمی دارد
به گرمی طلب آید به دست دامن رزق
تنور سرد نصیبی ز نان نمی دارد
جهان نوردی دیوانه اختیاری نیست
خبر ز گردش خود آسمان نمی دارد
ز سایه وحشت صیاد می کند آهو
دل رمیده تعلق به جان نمی دارد
نمی شود کف دریادلان شود بی برگ
حنای پنجه مرجان خزان نمی دارد
گل از نظاره او بی حجاب چیند غیر
که گلفروش غم بلبلان نمی دارد
تمام رحمت و لطفند اهل دل صائب
که میوه های بهشت استخوان نمی دارد