عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۴۵ - بیان فرمودن پاشاه که مقصود از این امر اتیان بفعل مأمور به بود بلکه غرض آن بود که آنچه در سرشت شماست از انقیاد و عناد ظاهر شود
چون گذشت از حد آن جحود و عناد
شاه گفتا خدات صبر دهاد
چند ازین گفت و گوی بیهوده
که زبان زان مباد آلوده
امر من بهر آزمون شماست
نه مرا آرزوی خون شماست
خواستم تا درین فضای وجود
سر معلوم من شود مشهود
آنچه دانسته ام چه زین و چه شین
از شما بینمش به رأی العین
هر چه در هر کدام مکتوم است
پیش من لایزال معلوم است
تا ز قوت همه به فعل آید
زان سبب امر و نهی می باید
کی بود امر مقتضی موجود
فعل ها را درین نشیمن بود
عبد مأمور ازان کند بی مر
ترک اتیان بما به یؤمر
جامی : دفتر اول
بخش ۴۷ - سؤال غلام گناهکار از شاه گردون اقتدار
گفت شاها چو نهی و امر از توست
قدرت و فعل زید و عمرو از توست
می کنی امر و می کنی امداد
زید را در حصول فعل مراد
می کنی امر و می شوی مانع
عمرو را کان شود ز وی واقع
این تفاوت میان شان ز چه خاست
آن چرا ز اولیا و این ز اعداست
جامی : دفتر اول
بخش ۵۸ - حکایت آن . . . که یکی از فضلا التماس کرد که علی را تعریف کن و پرسیدن آن فاضل که کدام علی را آن علی را که معتقد توست یا آن علی را که معتقد ماست
آن یکی پیش عالمی فاضل
گفت کای در علوم دین کامل
بازگو رمزی از علی ولی
که تو را یافتم ولی علی
گفت کای در ولای من واهی
از کدامین علی سخن خواهی
زان علی کش تویی ظهیر و معین
یا ازان کش منم رهی و رهین
گفت من گر چه اندکی دانم
در دو عالم علی یکی دانم
شرح این نکته را تمام بگوی
آن کدام است و این کدام بگوی
گفت آن کو بود گزیده تو
نیست جز نقش نو کشیده تو
پیکری آفریده ای به خیال
گذرانیده ای بر او احوال
پهلوانی بروت مالیده
بهر کین در دغا سگالیده
. . .
. . .
بنده نفس خویش چون من و تو
فارغ از دین و کیش چون من و تو
در خیبر به زور خود کنده
برده تا دوش و دورش افکنده
به خلافت دلش بسی مایل
شد ابوبکر در میان حایل
بعد بوبکر خواست دیگر بار
لیکن آن بر عمر گرفت قرار
چون ازین ورطه رخت بست عمر
شد خلافت نصیب یار دگر
در تک و پوی بهر این مطلوب
همه غالب شدند و او مغلوب
با چنین وهم و ظن ز نادانی
اسدالله غالبش خوانی
این علی را در شماره که و مه
خود نبوده ست ور نباشد به
وان علس کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زیغ با دل صاف
بهر اعدای دین کشیده مصاف
بوده از غایت فتوت خویش
خالی از حول خویش و قوت خویش
قوت و فعل حق ازو زده سر
کنده بی خویشتن در خیبر
خود چه خیبر که چنبر گردون
پیش آن دست و پنجه بود زبون
دید ز آفات، خود خلافت را
بی ضرورت نخواست آفت را
هر چه بر دل نشیند از وی گرد
هست در چشم مرد آفت مرد
چیست گرد آنکه از ظهور وجود
زو مکدر شود صفای شهود
تا کسی بود ز انحراف مصون
کاید آن کار را ز عهده برون
بود با او موافق و منقاد
در جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روی در نقاب شدند
ذره سان محو آفتاب شدند
غیر از او کس ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قیام نمود
لاجرم نصرت شریعت را
متکفل شد آن ودیعت را
بود سر کمال مصطفوی
گشت ختم خلافت نبوی
بود ختم رسل نبی وز پی
شد علی خاتم خلافت وی
جمعی از بیعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشی خطا کردند
سر کشیدن ز امر اهل کمال
هست ناشی ز سر نقص و وبال
در جهان شاه و رهبری چو علی
گر کسی سر کشد زهی دغلی
این علی در کمال خلق و سیر
. . .
نیست در هیچ معنی و جهتی
. . . را به او مشابهتی
او به موهوم خویش دارد رو
زانکه موهوم اوست در خور او
علیی بهر خود تراشیده
خاطر از مهر او خراشیده
جامی : دفتر اول
بخش ۶۳ - در بیان آنکه تسبیح موجودات به لسان حال می باشد چنانکه گذشت و ارباب کشف و نظر در آن متفقند و به زبان مقال نیز می باشد چنانکه اصحاب کشف و عیان بدان قایلند و در احادیث نیز واقع است
حمد تسبیح حق بدین قانون
که رسانیده شد به عرض اکنون
به لسان دلالت آمد و حال
نه به ترتیب لفظ و حرف و مقال
وین به سمع خرد شود مدرک
واندر این نیست هیچ کس را شک
لیک ارباب کشف و اهل عیان
در جماد و نبات و هر حیوان
نطق دیگر همی کنند اثبات
در جمیع مواطن و اوقات
همه مستند زنده و گویا
خالق خویش را به جان جویا
حمد و تسبیح حق همی گویند
راه قرب و رضا همی پویند
تیزگوشان که سمعشان مبدل
شد به سمع دگر ز نور ازل
حمد و تسبیح شان همی شنوند
گر چه اهل نظر نمی گروند
مرتضی گفت با رسول خدا
رفتم از مکه جانب صحرا
هیچ سنگ و درخت نامد پیش
که نگفتی سلام بی کم و بیش
ابن مسعود گفت وقت طعام
می شنیدیم از طعام کلام
به زبان فصیح و لفظ صریح
خوش همی گفت بهر حق تسبیح
جامی : دفتر اول
بخش ۶۶ - حکایت ساده دلی که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پای کشید و در سر بست تا سرش برهنه نباشد
ابلهی رخت خود به خواب سپرد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۷ - در وسوسه نماز و نیت برای کسب جمعیت
سوی وسواس او گراید دیو
همچو خون در رگش درآید ریو
گه بگوید نویت پی در پی
گه به لاحول سازد آن را طی
گه کند پست و گه بلند آهنگ
گه گزیند شتاب و گاه درنگ
گاه تا دوش ها برآرد دست
گه به پهلو فرو گذارد دست
گاه سر گاه ریش جنباند
گه چپ و راست رو بگرداند
کرد ورد نماز امام تمام
وان موسوس هنوز در احرام
خلق حیران که در چه کار است این
دیو خرم که یار غار است این
می کند از تکرر نیت
قصد کسب حضور جمعیت
لیک این معنی است بس مشکل
به یکی لحظه کی شود حاصل
کاش این فکر پیش ازین کردی
غم این کار پیش ازاین خوردی
هر که در خانه کرد خر تیمار
برد آسان به سوی منزل بار
وان که جو در سر بیابان داد
بارش آخر به پشت خویش نهاد
جامی : دفتر اول
بخش ۸۵ - در ترغیب بر تلاوت قرآن و وصف مصحف که محل کتاب اوست
چون ز نفس و حدیثش آیی تنگ
به کلام قدیم کن آهنگ
مصحفی جو چو شاهد مهوش
بوسه زن در کنار خویشش کش
شاهد گلعذار و مشکین خط
چهره آراسته به عجم و نقط
بلکه باغ بهشت و روضه حور
سبزه اش مشک و تربتش کافور
جدولش چون چهار جوی بهشت
فیض بخش از چهار سوی بهشت
گرد جدول نقوش اعشارش
رسته گلهاست گرد انهارش
سوره هایش همه قصار و طوال
قصرها زان بهشت فرخ فال
کرده همواره زان قصور شگرف
جلوه حوران قاصرات الطرف
سر هر سوره بر مثال دری
که ازان در توان بر آن گذری
رسد از هر دری گه و بیگه
طالبان را صلا که بسم الله
عشر او کرده نشر بر و نوال
خمس او گشته شمس اوج کمال
آیتش غایت امانی کون
وقف بر وی همه معانی عون
کلماتش مفرق ظلمات
حرفها ظرفهای فیض حیات
چون بروج نجوم سیاره
متجزی شده به سی پاره
جزو جزوش حقایق اسرار
هر یکی را دقایق بسیار
به کنار این نگار فرخ فر
چون در آری به غیر او منگر
صرف او کن حواس جسمانی
وقف او کن قوای روحانی
دل به معنی زبان به لفظ سپار
چشم بر خط و نقط و عجم گذار
گوش ازو معدن جواهر کن
هوش ازو مخزن سرائر کن
در ادایش مکن زبان کج مج
حرفهایش ادا کن از مخرج
دور باش از تهتک و تعجیل
کام گیر از تأمل و ترتیل
رغم طبع جهول و نفس عجول
جهد در عرض کن نه اندر طول
رخت خویش از میانه بیرون بر
پی به وحدتسرای بیچون بر
خویش را چون درخت موسی دان
کامد از وی کلام حق به میان
سمع خود را به حکم شرع و قیاس
عین سمع خدای پاک شناس
گر کند جست و جوی حجت کس
حصر و هوالسمیع حجت بس
هست رشحی دگر ازین منبع
کنت سمعا له فبی یسمع
بار خود دور کن که جز باری
در میان نیست سامع و قاری
به زبان درخت و سمع کلیم
می کند عرض خود کلام قدیم
زین شهود آنچه سازدت مهجور
دیو رهزن بود مشو مغرور
به خدا بر ز شر دیو پناه
که خداگفت فاستعذ بالله
جامی : دفتر اول
بخش ۸۶ - در بیان معنی استعاذت و حقیقت آن و بیان آنکه شیطان مظهر اسم مضل است پس استعاذت از وی به اسم هادی و مظاهر آن باید کرد
هست حق را دو اسم کارگزار
هر یکی را مظاهر بسیار
مظهر آن خلاف مظهر این
آن سوی کفر خوانده وین سوی دین
آن دو اسم اسم هادی است و مضل
فاش گفتم که حل شود مشکل
مظهر آن نبی و اتباعش
مظهر این بلیس و اشیاعش
آن هدایت کند به صدق و صواب
وین دلالت کند به کفر و حجاب
آنت خواند به قرب و نزدیکی
وینت راند به بعد و تاریکی
روی آن در صیانت خاطر
روی این در عمارت ظاهر
استعاذت که امر کرد بدان
ایزدت در قرائت قرآن
اولا آن بود که از ره دل
رو به هادی کنی ز اسم مضل
سر ذلت نهی به خاک نیاز
که تویی کارساز کارم ساز
زیر حکم مضل مفرسایم
آن من باش تا بیاسام
ثانیا آنکه که از ره صورت
نکند نفس و دیو مغرورت
هر چه در وی ضلالتی بینی
دامن از وی تمام درچینی
وانچه در وی هدایتی یابی
روی همت به سوی او تایی
ثالثا آنکه این خجسته کلام
به زبان آوری به صدق تمام
تا زبان چون جوارح و ارکان
استعاذت کند به وفق جنان
نه که گویی اعوذ و تازی تیز
سوی شیطان و نفس شورانگیز
نه که گویی اعوذ و آری روی
سوی بدسیرتان ناخوشخوی
تا ز هر بد عنانت کوته نیست
یک اعوذت اعوذبالله نیست
بلکه آن پیش صاحب عرفان
نیست الا اعوذ بالشیطان
گاه گویی اعوذ و گه لاحول
لیک فعلت بود مکذب قول
بر دهان جام زهر مرگ آمیز
بر زبان آنکه می کنم پرهیز
چند باشی به حیله و تلبیس
منزل دیو و سخره ابلیس
سوی خویشت دو اسبه می راند
به زبانت اعوذ می خواند
طرفه حالی که دزد بیگانه
گشته همراه صاحب خانه
می کند همچو او فغان و نفیر
در به در کو به کو که دزد بگیر
استعاذت ازان گدا آموز
که سگ ترک چون شود کین توز
به تک از سگ گریز گیرد پیش
رو نهد سوی ترک نیک اندیش
خویش را افکند به خرگاهش
کند از عجز خویش آگاهش
که خدا را برس به فریادم
ور نه سگ می کند ز بنیادم
ترک چون ضعف حال او بیند
زاری و ابتهال او بیند
در جوار خودش پناه دهد
ایمن از سگ سرش به راه دهد
جامی : دفتر اول
بخش ۸۷ - مناجات
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
می رسم بر در تو هر روزه
شی ء لله زنان به دریوزه
نفس و شیطان که خصم دین منند
چون سگان خفته در کمین منند
گر چنین خوار و بی کسم نگرند
پوست بر من چو پوستین بدرند
از بد این سگان امانم ده
هر چه آنم به است آنم ده
جامی : دفتر اول
بخش ۸۸ - انتقال از استعاذه به بسمله
چون زبان و جنان و ارکان را
که تصرف در آنست شیطان را
به تعوذ چنانکه می دانی
پاک گردی ز لوث شیطانی
ز آیت لایمسسه الا
آمدی در شمار مستثنا
مس دیو رجیم را یله کن
به دل و جان مساس بسمله کن
چون ز دیو رجیم رفتی راه
بسمل نفس کن به بسم الله
ایمن از دیو و فارغ از شیطان
قربت حق طلب بدین قربان
جامی : دفتر اول
بخش ۹۴ - فی بیان قوله علیه السلام رب تال للقرآن و القرآن یلعنه
رب تال یفوه بالقرآن
و هو یفضی به الی الخذلان
خواجه را نیست جز تلاوت کار
لیکن آن طرد و لعنت آرد بار
لعنت است اینکه بهر لهجه و صوت
شود از تو حضور خاطر فوت
فکر حسن غنا برد هوشت
متکلم شود فراموشت
نشود بر دل تو تابنده
کین کلام خداست یابنده
باده نوشی مدام با اوباش
تا شود صاف حلق تو ز خراش
حلق باید ز خلط بلغم پاک
گر بود معده پر حرام چه باک
لعنت است اینکه سازدت پی سیم
روز و شب با امیر و خواجه ندیم
مجلس ناکسان بیارایی
تا بدان یک دو خرده بربایی
خانه شان مزبله ست و قرآن نور
دار این نور را ز مزبله دور
شرم بادت که بهر مزبله ای
سازی از نور قدس مشعله ای
لعنت است اینکه همت تو تمام
گشت مصروف لفظ و حرف کلام
نقد عمرت ز فکرت معوج
خرج شد در رعایت مخرج
صرف کردی همه حیات سره
در قراآت سبعه و عشره
گر شود مدی از ادای تو کم
حرف غم در دلت شود مدغم
فوت کردی سعادت سرمد
غم نخوردی برابر یک مد
همچنین هر چه از کلام خدا
جز خدا قبله دل است تو را
موجب لعن و مایه طرد است
جبذا مقبلی کز آن فرد است
معنی لعن چیست مردودی
به مقامات بعد خوشنودی
هر که ماند از خدا به یک سر مو
آمد اندر مقام بعد فرو
گر چه ملعون نشد ز حق مطلق
هست ملعون به قدر بعد از حق
زانکه اندر مقام یکتایی
نیست مو را مجال گنجایی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۷ - التفات من الغیبة الی الخطاب بلسان المناجات
یا جلی الظهور و الاشراق
کیست جز تو در انفس و آفاق
لیس فی الکائنات غیرک شی
انت شمس الضحی و غیرک فی
فی چه باشد به فارسی سایه
سایه از روشنی برد مایه
سایه را در مواقع تعلیم
ضؤ ثانی رقم زده ست حکیم
نور چون از صرافتش نازل
گشت، نامش کنند فی یا ظل
دو جهان سایه است و نور تویی
سایه را مایه ظهور تویی
این و آن صورت است و معنی تو
نیست موجود صورتی بی تو
پرده صورت از میان بردار
بیش ازین بند صورتم مگذار
بلکه بیرون ز صورت و معنی
روی بنما که طی شود دعوی
چیست دعوی توهم من و ما
رؤیت غیر و اعتبار سوا
حرف ما و من از دلم بتراش
محو کن غیر را و جمله تو باش
خود چه غیر و کدام غیر اینجا
هم ز تو سوی توست سیر اینجا
در بدایت ز توست سیر رجال
در نهایت به سوی توست مال
اول ره تویی و آخر هم
بلکه سیر و مسیر و سایر هم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۸ - اشارة الی معنی قوله تعالی: قل هذه سبیلی ادعوا الی الله علی بصیرة انا و من اتبعنی و سبحان الله و ما انا من المشرکین
شاه این راه کز سر معنی
بود ادعوا الی الله ش دعوی
یافت ادعو چو استناد به وی
کرد قید علی بصیره ز پی
یعنی این دعوتم نه بر عمیاست
بینم آن را که از خدا به خداست
بلکه مدعو وی است داعی نیز
در هدی و ضلال ساعی نیز
خود ز خود خویش را به خود خواند
خود کند هر چه خواهد و داند
گمرهان را درین نشیمن بیم
خوانم از اسم منتقم به رحیم
من کیم مر خدای را سایه
اسم هادی دهد مرا مایه
کیست گمراه ظل اسم مضل
ظل بود فی الحقیقه عین مظل
گر چه ما در شمار اسماییم
لیکن از روی ذات یکتاییم
من و هر کس گرفته است سبق
ز من اندر شهود وحدت حق
خلق را سوی حق چنین خوانیم
سر این کار را چنین دانیم
دانم او را ز نقص شرکت پاک
لست ممن یقول بالاشراک
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه مرویست از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم که گفت لقیت ابراهیم لیلة اسری بی فقال یا محمد اقراء امتک منی السلام و اخبر هم ان الجنة طیبة التربة عذبة الماء و انها قیعان و ان غراسها سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله و الله اکبر، رواه الترمذی
یاد کن آنکه در شب اسرا
با حبیب خدا خلیل خدا
گفت: گوی از من ای رسول کرام
امت خویش را ز بعد سلام
که بود پاک و خوش زمین بهشت
لیکن آنجا کسی درخت نکشت
خاک او پاک و طیب افتاده
لیک هست از درختها ساده
غرس اشجار آن به سعی جمیل
سبحله حمد له ست پس تهلیل
هست تکبیر نیز ازان اشجار
خوش کسی کش جز این نباشد کار
عرض فانی اند این کلمات
نیست شان در دو آن بقا و ثبات
لیک حق از کمال خلاقی
سازد آن را جواهر باقی
هر یکی را به صورت شجری
بنماید گرفته بار و بری
باغ جنات تحتهاالانهار
سبز و خرم شود ازان اشجار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - اشارت به رکن سوم از ارکان ولایت که جوع است
چون سوم رکن از ولایت جوع
باشد اکنون بدان کنیم رجوع
جوع باشد غذای اهل صفا
محنت و ابتلای کرم هوا
مرده ره راست جوع رأس المال
زان کند اکتساب حسن مال
مصطفی گفت می رود شیطان
همچو خون در مجاری انسان
باید اندر گرسنگی زد چنگ
تا شود بر وی آن مجاری تنگ
کرد گویی نبی بدین گفتار
به عموم تصرفش اشعار
زانکه چون معده پر شود ز طعام
یکسر اعضا فتند در آثام
از ممر همه زند ابلیس
ره بر انسان به حیله و تلبیس
دست حکم خدای نپذیرد
آنچه نبود گرفتنی گیرد
پای راهی رود ز جهل و غرور
به مراحل ز صوب مقصد دور
باصره از دو دیده روشن
در حریم سخط کند روزن
سامعه هوش بر دریچه گوش
کذب و غیبت شنو نمیمه نیوش
ذایقه دایما چه چاشت چه شام
چاشنی گیرد از حلال و حرام
لامسه بالعشی و الاشراق
شاهدان را بسوده ساعد و ساق
باشد القصه در همه اندام
فعل ابلیس را تصرف عام
آدمی را ز بس فریب و فسون
در رگ و پی بود رونده چو خون
چون شود معده از طعام تهی
زان لعین و تصرفش برهی
تنگ گردد همه مجاری او
شوی ایمن ز حیله کاری او
معده سیر است هر یک از اعضا
جوید از مشتهای خویش غذا
ور بود معده جایع و عطشان
بود آن عین سیری ایشان
باش بر جوع و صوم معده دلیر
تا شود مابقی اعضا سیر
گرسنه سر به جیب صبر و ثبات
به که در کسب کردن شهوات
بدری همچو گرگ دیوانه
پوست بر آشناو بیگانه
گرسنه پا به دامن ادبار
پشت بر خلق و روی در دیوار
به که همچون سگان کهدانی
بهر لقمه دمی بجنبانی
جوع تنویر خانه دل توست
اکل تعمیر خانه گل توست
خانه دل گذاشتی بی نور
خانه گل چه می کنی معمور
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۴ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم یکفی ابن آدم فی لقیمات یقمن صلبه
مصطفی گفت آدمیزاده
که به خوردن حریص افتاده
باشدش چند لقمگک کافی
که به ابقای او بود وافی
قامت او ازان بماند راست
بهر طاعت به پا تواند خاست
لقمه را اولا مصغر کرد
بعد ازان جمع قلتش آورد
یعنی آندم که لقمه بندی کار
خرد باید به قدر و کم به شمار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوالها
لیک چون نفحه ای ز حق گذرد
گر چه غم کوهها بود برد
ان لله منزل البرکات
فی احایین دهرکم نفحات
متعرض شوید آنها را
قابل آن کنید جانها را
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تو مست خراب
می دهد بوی گل و نسیم سحر
لیک ازان مرد خفته را چه خبر
نفحه آمد ز حق نپذرفتی
نفحه آمد دماغ بگرفتی
نفحه آمد نصیب بیداران
نفحه آمد طبیب بیماران
آن که بیدار نی نیافت نصیب
وان که بیمار نی نخواست طبیب
ای خدا نفحه ای کرامت دار
که شوم از شمیم آن بیدار
باز بفرست نفحه ای دیگر
که به بیداریم بود در خور
بعد ازان نفحه ای که من بی من
برورم بوکشان سوی گلشن
گلشنی کان بود اوان العرض
جنت عرضها السما و الأرض
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۰ - حکایت بر سبیل تمثیل
داشت در ده مقام بیوه زنی
تازه رویی و نازنین بدنی
بود در کنج خانه مالامال
یک دو خم روغنش چو آب زلال
روزی افتاد حاجتش که به شهر
برد آن وز بهاش گیرد بهر
کرد ازان پر دو خیک و بر خر بست
جست بالا و در میانه نشست
مرد وار از گزند راه آزاد
خر سواره به شهر روی نهاد
چون ز ده دور گشت مقداری
آمد از ره پدید عیاری
پیش راهش گرفت کای خواهر
بلکه خورشید و ماه در چادر
از کجا می رسی چه داری بار
واندر این شهر با که داری کار
گفت با کس به شهر کارم نیست
رفتن از ده جز اضطرارم نیست
بار من روغن است و می کوشم
کش رسانم به شهر و بفروشم
گفت بگشای بار خویش که من
می روم سوی ده پی روغن
تا هم اینجا بهاش بشمارم
تو به ده من به شهر روی آرم
زن فرو جست و بار خویش بگشاد
خیک ها هر دو پیش مرد نهاد
مرد یک خیک را دهان بدرید
روغنش بهر امتحان بچشید
داد در دست زن که دار نگاه
تا به خیک دگر گشایم راه
زود بگشاد خیک دیگر سر
داد بیچاره را به دست دگر
چون دو دستش به خیک شد بسته
دست بردش به بند آهسته
کرد بیرون ز پاش شلوارش
بست کالای خویش در بارش
زن بیچاره چون به دفع فساد
نتوانست دست خویش گشاد
زانکه گر شور و جنگ می انگیخت
خیک روغن به خاک ره می ریخت
به ضرورت به کار تن در داد
نام و ناموس را به گوشه نهاد
گر ز روغن فراغتش بودی
دامن عصمتش نیالودی
بگسستی ز خیک چنگ و به جنگ
کار را بر حریف کردی تنگ
ای بسا کس که لاف مردی زد
دم ز آیین رهنوردی زد
همچو آن زن به این و آن شد بند
خویش را زیر حکم دیو افکند
زیر فرمان دیو شد ساکن
شد فضیحت ازان سکون لیکن
غفلتش بست دیده ادراک
که ندارد ازان فصیحت باک
روز آخر که مرگ مردم خوار
کند از خواب غفلتش بیدار
شود از کار و بار خویش آگاه
که بر او مکر دیو چون زده راه
یادش آید که در جوار خدای
بارها زد به جرم و عصیان رای
فعل های قبیح ازو صادر
گشت و حق بود حاضر و ناظر
یادش آید که در فلان ساعت
دیو چون زد بر او ره طاعت
رخ ز فرمان گذاری حق تافت
سوی کید و فریب دیو شتافت
هر چه در شصت سال یا هفتاد
کرد از شر و خیر پیش افتاد
یک به یک پیش چشم او دارند
آشکارا به روی او آرند
بگذارند ز گنبد والا
بانگ یا حسرتا و واویلا
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - تنبیه للغافلین و ایقاظ للنائمین
ای به مهد بدن چو طفل صغیر
مانده در دست خواب غفلت اسیر
پیش ازان کت اجل کند بیدار
گر نمردی ز خواب سر بردار
چون در مدح عاشقان سفتند
تتجافی جنوبهم گفتند
چه نهی تن به بستر و بالشت
سر برآور که زشت باشد زشت
دوست بیدار و مرد عشق آیین
سر راحت نهاده بر بالین
یار هشیار و مرد عشق پرست
خفته در خوابگاه عشرت مست
پیش عارف که ره به حق برده
زنده حق است و غیر حق مرده
زنده جاودان تو را بر سر
مردگان را چه می کشی در بر
حی قیوم پیش تو قائم
تو گرفتار مردگان دائم
چشم بر چشم تو خبیر و بصیر
چشمت از مردگان تمتع گیر
چندباشی درین معامله گرم
شرم بادت ازین معامله شرم
چون حیا شعبه ای ز ایمان است
بیحیایی دلیل طغیان است
هر که موقن بود به آنکه خدای
حاضر و ناظر است در همه جای
در و دیوار و حاجب و بواب
نیست بر دیدن خدای حجاب
در پس پرده های تو بر تو
کی تواند مخالفت با او
هر که داند کز اوج قمه عرش
تا حضیض بساط خاکی فرش
از ملایک پر است و از ارواح
مطلع بر هیاکل و اشباح
کی تواند به جنبش و آرام
بر امور قبیح کرد اقدام
هر که داند که کاملان بشر
که نهانند در میان بشر
کون با هر بلندی و پستی
پیش ایشان بود کف دستی
از همه خوب و زشت آگاهند
لیک افشای آن نمی خواهند
کی تواند ز طبع دیو سرشت
دست بردن به فعل ناخوش زشت
هر که داند که مؤمن آگاه
متفرس بود به نورالله
خواند از لوح های چهره عیان
هر چه باشد نهان ز خلق جهان
کی تواند که در شب دیجور
کرده پنهان هزار فسق و فجور
بدر آید ز خانه وقت صباح
مترسم به رسم اهل صلاح
سخنش آنکه دوش پاس پسین
دیده ام خواب آن و واقعه این
با نبی یا ولی شدم همدم
ساخت در راز خود مرا محرم
که فلان میر یا فلان دستور
یا فلان صدر افتخار صدور
خاصه ما و برگزیده ماست
نام او ثبت در جریده ماست
دولت او مدام خواهد بود
جاه او مستدام خواهد بود
سازدش گردش سنین و شهور
بر ادعای مظفر و منصور
بافد القصه آن خوش آمد باف
صد ازینها ز تار و پود گزاف
بر قد هر کسی مناسب او
که بود لایق مناصب او
طرفه تر آنکه این تنک خردان
گروند از کمال حرص بدان
هر چه بر امتداد جاه و جلال
باشد از نوم یقظه او دال
یک به یک را کنند ازو باور
نپسندند کان شود دیگر
طبع انسان بر آن بود مجبول
که کند هر چه خیر اوست قبول
هر خوش آمد که گوییش به دروغ
گیردش نفس ازان دروغ فروغ
گر چه باشد همه خطا و غلط
نکند رد آن به هیچ نمط
کند اذعان به صدق گوینده
همچو آن ساده مرد خربنده
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۵ - هشام بن عبدالملک در طواف کعبه بود هر چند خواست که حجرالاسود را استلام کند به واسطه ازدحام طایفان میسرش نشد به جانبی بنشست و مردم را نظاره می کرد. ناگاه حضرت امام زین العابدین علی بن الحسین بن علی رضی الله عنهم حاضر شد و به طواف خانه اشتغال نمود چون به حجرالاسود رسید همه مردمان به یک جانب شدند تا نقبیل حجرالاسود کرد یکی از اعیان شام که همراه هشام بود پرسید که این چه کس است؟ هشام گفت نمی شناسم از ترس آنکه مبادا اهل شام به وی رغبت نمایند. فرزدق شاعر آنجا حاضر بود گفت من می شناسمش و در جواب سائل قصیده ای انشا کرد بیست بیت کما بیش در تعریف و تمدیح امام زین العابدین رضی الله عنه
پور عبدالملک به نام هشام
در حرم بود با اهالی شام
می زد اندر طواف کعبه قدم
لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست
بهره نظاره گوشه ای بنشست
ناگهان نخبه نبی و ولی
زین عباد بن حسین علی
در کسای بها و حله نور
بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف می گذشت بهر طواف
در صف خلق می فتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامیی کرد از هشام سؤال
کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد
وز شناساییش تجاهل کرد
گفت نشناسمش ندانم کیست
مدنی یا یمانی یا مکی ست
بوفراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من می شناسمش نیکو
زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحا
زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حل و بیت و رکن و حطیم
نادوان و مقام ابراهیم
مروه مسعی صفا حجر عرفات
طیبه و کوفه کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرة العین سیدالشهداست
غنچه شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله راغ حیدر کرار
چون کند جای در میان قریش
رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شیم
به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزت است منزل او
حامل دولت است محمل او
از چنین عز و دولت ظاهر
هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین
خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی
فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز
روشنایی فزای و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق
از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده
که گشاید به روی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند
کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او
خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور
کو مدنش مغفل مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور
گر ضریری ندید ازان چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک
بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران
دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم
گر بریزد نمی گردد کم
هست ازان معشر بلند آیین
که گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق
بعض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان پایه علو و جلال
بعدشان مایه عتو و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را
طالبان رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند
واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سائلی من خیار اهل الارض
بر زبان کواکب و انجم
هیچ لفظی نیاید الاهم
هم غیوث الندی اذا وهبوا
هم لیوث الثری اذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه
بر همه خلق بعد ذکرالله
سر هر نامه را رواج فزای
نام ایشانست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق
باشد از یمن نامشن رونق