عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۲
تشنگان حال جگر سوختگان می دانند
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۶
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۷
هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۹
گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۰
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۱
نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۳
جام می چهره اندیشه نمایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش
ور نه این بیضه فولاد همایی دارد
دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست
صبح هر چند دم عقده گشایی دارد
مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله بیخبران راه به جایی دارد
در گلوی جرسش ناله خونین گره است
کاروانی که ز پی آبله پایی دارد
روزگاری است که از پیشروان می گردد
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی
غم تنهایی و اندوه جدایی دارد
گریه ماست که در هیچ دلی راهش نیست
ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد
تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز
کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزاده ما دست دعایی دارد
صفحه روی ترا دیده بدبین مرساد
که عجب آینه زنگ زدایی دارد
کعبه و دیر شد از خامه صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۶
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۸
کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۴
حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۸
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۹
تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد
بارها فال ز دیوان حیا می گیرد
گره ناز به ابروی تبسم بستن
غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد
آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد
کار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟
ناوکی کز دل الماس ترازو گردد
زان کمانخانه ابروی هوا می گیرد
جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است
که به تقریب سخن دست ترا می گیرد؟
صائب از فیض هواداری اشک سحری
لاله باغ سخن رنگ ز ما می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۷
در حریمی که گل روی ایاغ افروزد
خار در دیده آن کس که چراغ افروزد
لاله تربتش آتش به ته پا دارد
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
می شود فاخته ای جامه مینایی سرو
گر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزد
روزگاری است که در ساغر خورشید، شراب
آنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزد
آن که ترساندم از داغ، به آن می ماند
که کسی کوری پروانه چراغ افروزد
هر که در مذهب ما غیرت مشرب دارد
شب آدینه به میخانه چراغ افروزد
انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید
شرم بادش که دگر چهره باغ افروزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۸
عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد
آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد
دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب
کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد
چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد
هر که امروز در اندیشه فردا سوزد
گل چراغی است که روشن شود از باد سحر
لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد
جلوه ساحل اگر سلسله جنبان گردد
کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد
آتشین چون شود از می گل رخسار ترا
در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد
در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت
نکند دود درختی که ز سرما سوزد
کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست
شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد
آتش از صحبت همدرد گلستان گردد
جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد
هست در شرع محبت کسی امروز تمام
که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد
صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر
هرکه با دیده گریان دل شبها سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۳
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۴
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۰
پیچ و خم لازمه رشته جان می باشد
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن
دیده آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۸
چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۳
تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمد
هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
که سرابم به نظر موج پریزاد آمد
در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر
ورنه از ناله من کوه به فریاد آمد
بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید
جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد
شهپر نصرت و اقبال مصور گردید
تا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمد
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش
هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار
که درین شیشه سربسته پریزاد آمد
بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه
نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم
خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟
مستمال از رقم عزل نگشته است کسی
چون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟
صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من
به چه امید به معموره ایجاد آمد؟