عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - در حق اتسز
خدایگانا ، سی سال شد که من بنده
غلام صدر توام ، مادح جناب توام
بشرق و غرب جهان ، هر کجا کشی رایت
منم نخست که در خدمت رکاب توام
پس از لطایف صنع خدای عز و جل
چنانکه هستم زنده بنان و آب توام
ز قول و فعل من آخر چه در وجود آمد؟
که مستحق سؤال تو و جواب توام
ملوک دهر ندارند باعتاب تو تاب
من ضعیف چه اندر خود عتاب توام؟
غلام صدر توام ، مادح جناب توام
بشرق و غرب جهان ، هر کجا کشی رایت
منم نخست که در خدمت رکاب توام
پس از لطایف صنع خدای عز و جل
چنانکه هستم زنده بنان و آب توام
ز قول و فعل من آخر چه در وجود آمد؟
که مستحق سؤال تو و جواب توام
ملوک دهر ندارند باعتاب تو تاب
من ضعیف چه اندر خود عتاب توام؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - در مدیحه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۳ - در حق فخر الدین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - در حق حمید الدین
در هنر ، ای حمید دین رسول
همچو صدر نژاد عبادی
جاهت افروختست هر محفل
ذکرت آراستست هر نادی
مایهٔ صد هزار محمدتی
در خور صد هزار احمادی
خایفان را بتقویت عونی
جایعان را بمردمی زادی
مر معالی و مر مکارم را
سخت مطبوع و نیک منقادی
صید کردی بمکرمت دل خلق
از که آموختی تو صیادی ؟
بشنو از من که : تا چه می بینم
از معادات گنبد عادی ؟
گه مرا آبخور بصحرا بر
گه مرا خوابگاه در وادی
گاه بر کوه و گاه در دریا
گه شوم حاضر و گهی بادی
نه بجز آسمان مرا خیمه
نه بجز اختران مرا هادی
روز و شب هست چنگ و بربط من
بانگ ملاح و نعرهٔ حادی
کرده من در جهاد با کفار
همچو مریخ ، پیشهٔ جلادی
جای دارعه درع داودی
جای دستار بیضهٔ عادی
در مقامی ، که سرکشان از رمح
بر رگ جان کنند فصادی
هر که کشته شود فلک گوید :
« مالهذا القتیل من وادی ؟ »
دیرزی ، شاد باش ، طوبی لک
که برون زین عداد و اعدادی
همچو صدر نژاد عبادی
جاهت افروختست هر محفل
ذکرت آراستست هر نادی
مایهٔ صد هزار محمدتی
در خور صد هزار احمادی
خایفان را بتقویت عونی
جایعان را بمردمی زادی
مر معالی و مر مکارم را
سخت مطبوع و نیک منقادی
صید کردی بمکرمت دل خلق
از که آموختی تو صیادی ؟
بشنو از من که : تا چه می بینم
از معادات گنبد عادی ؟
گه مرا آبخور بصحرا بر
گه مرا خوابگاه در وادی
گاه بر کوه و گاه در دریا
گه شوم حاضر و گهی بادی
نه بجز آسمان مرا خیمه
نه بجز اختران مرا هادی
روز و شب هست چنگ و بربط من
بانگ ملاح و نعرهٔ حادی
کرده من در جهاد با کفار
همچو مریخ ، پیشهٔ جلادی
جای دارعه درع داودی
جای دستار بیضهٔ عادی
در مقامی ، که سرکشان از رمح
بر رگ جان کنند فصادی
هر که کشته شود فلک گوید :
« مالهذا القتیل من وادی ؟ »
دیرزی ، شاد باش ، طوبی لک
که برون زین عداد و اعدادی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - در مرثیۀ نصرة الدین
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح رکن الدین
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۹ - در مدیحه گوید
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۱ - الله سبحانه هوالبرالودود
لله الحمد قبل کل کلام
بصفات الجلال والاکرام
حمد او تاج تارک سخن است
صدر هر نامه ی نو و کهن است
خامه چون تاج نامه آراید
درة التاج نام او شاید
الله الله چه طرفه نامست این
ورد دل حرز جان تمامست این
پنج حرف است بس شگرف این اسم
پیش گنج نهان ذات طلسم
از یدالله چو پنجه اند این پنج
زان گرانمایه گنج گوهر سنج
دیو را گو بمالش تو شتافت
جز بدین پنج پنجه نتوان تافت
از پس این حروف فرخ فال
جلوه گر صد هزار نعمت کمال
خامه آن را چو مردم دیده
جامه مشک رنگ پوشیده
زیر مشکین شعار یک یک حرف
خفته حوران قاصرات الطرف
دو الف زو به راستی دو گواه
کرده روشن به سر وحدت راه
یکی از فتحه فتح باب فتوح
کرده در منظر مروح روح
وان دگر داده از سکون تسکین
دل و جان را به مکمن تمکین
از دو لامش گرفته قوت و قوت
از یکی ملک از آن دگر ملکوت
لام ساکن به ملک اشارت دان
وان دگر زان دگر عبارت دان
ملک فی نفسه بود ساکن
نیست جنبش در او ازو ممکن
جنبشی کافکند بر او سایه
ملکوتش دهد در آن مایه
شکل تشدیدشان که شانه وش است
عظم الله شأنه چه خوش است
چون یکی زان دو لام شد مدغم
در دگر چون دو گیسوی در هم
بر سر آن شانه سه دندانه
می زند هر دو را به هم شانه
ها که دال است بر هویت ذات
متعاقب بود بر او حرکات
حرکت چون سکون بر او جاری
و او به ذات خود از همه عاری
هیچ وقت از همه مجرد نیست
لیک با هیچ یک مقید نیست
رود این حرف در همه آنات
بر نفس های جمله حیوانات
همه او را بدین نفس ذاکر
گر ازو غایبند و گر حاضر
اسم ذات اولا همینها بود
لام تعریف و اختصاص فزود
چون شد اشباع کرده فتحه لام
با الف شد حروف اسم تمام
چیست تخصیص را سبب یعنی
دو جهان خاص اوست و او مولی
سر تعریف آنکه بشتابی
تا کمال شناخت دریابی
شرح اشباع فتحه آنکه مدام
شد در این اسم درج فتح تمام
کم کسی از زبان به کام رسد
ور رسد زین خجسته نام رسد
هر که زین اسم بهره مند بود
بهره او همین بسند بود
شرح این نی ز دیو مردم پرس
از قل الله ثم ذرهم پرس
بس بود پیش صاحب معنی
حسبی الله گواه این دعوی
بصفات الجلال والاکرام
حمد او تاج تارک سخن است
صدر هر نامه ی نو و کهن است
خامه چون تاج نامه آراید
درة التاج نام او شاید
الله الله چه طرفه نامست این
ورد دل حرز جان تمامست این
پنج حرف است بس شگرف این اسم
پیش گنج نهان ذات طلسم
از یدالله چو پنجه اند این پنج
زان گرانمایه گنج گوهر سنج
دیو را گو بمالش تو شتافت
جز بدین پنج پنجه نتوان تافت
از پس این حروف فرخ فال
جلوه گر صد هزار نعمت کمال
خامه آن را چو مردم دیده
جامه مشک رنگ پوشیده
زیر مشکین شعار یک یک حرف
خفته حوران قاصرات الطرف
دو الف زو به راستی دو گواه
کرده روشن به سر وحدت راه
یکی از فتحه فتح باب فتوح
کرده در منظر مروح روح
وان دگر داده از سکون تسکین
دل و جان را به مکمن تمکین
از دو لامش گرفته قوت و قوت
از یکی ملک از آن دگر ملکوت
لام ساکن به ملک اشارت دان
وان دگر زان دگر عبارت دان
ملک فی نفسه بود ساکن
نیست جنبش در او ازو ممکن
جنبشی کافکند بر او سایه
ملکوتش دهد در آن مایه
شکل تشدیدشان که شانه وش است
عظم الله شأنه چه خوش است
چون یکی زان دو لام شد مدغم
در دگر چون دو گیسوی در هم
بر سر آن شانه سه دندانه
می زند هر دو را به هم شانه
ها که دال است بر هویت ذات
متعاقب بود بر او حرکات
حرکت چون سکون بر او جاری
و او به ذات خود از همه عاری
هیچ وقت از همه مجرد نیست
لیک با هیچ یک مقید نیست
رود این حرف در همه آنات
بر نفس های جمله حیوانات
همه او را بدین نفس ذاکر
گر ازو غایبند و گر حاضر
اسم ذات اولا همینها بود
لام تعریف و اختصاص فزود
چون شد اشباع کرده فتحه لام
با الف شد حروف اسم تمام
چیست تخصیص را سبب یعنی
دو جهان خاص اوست و او مولی
سر تعریف آنکه بشتابی
تا کمال شناخت دریابی
شرح اشباع فتحه آنکه مدام
شد در این اسم درج فتح تمام
کم کسی از زبان به کام رسد
ور رسد زین خجسته نام رسد
هر که زین اسم بهره مند بود
بهره او همین بسند بود
شرح این نی ز دیو مردم پرس
از قل الله ثم ذرهم پرس
بس بود پیش صاحب معنی
حسبی الله گواه این دعوی
جامی : دفتر اول
بخش ۲ - اشارت به تنزیه و تقدس حضرت حق سبحانه و تعالی
جل من لااله الا هو
لا تقل کیف هو و لا ما هو
کل فی نعت ذاته الالسن
حار فی نور و جهه الأعین
لمعات جمال او ظاهر
سبحات جلال او قاهر
فیض لطفش چو نورپاش شود
تف قهرش چو دور باش شود
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او ازان پاک شود
قدس ذاتش چو برتر از کیف است
کیف هو گفتن اندر او حیف است
چون نه نوع آمد و نه جنس او را
پس چه معنی سئوال ما هو را
ما و هو چیست لا و هو می گوی
راه ازین لا و هو بدو می جوی
لا و هو هر دو نفی و اثباتند
نافی غیر و مثبت ذاتند
چند از این غافلی و گمراهی
لا و هو ورد خود کن ای لاهی
تا دهد لا و هوت قوت و قوت
ببرد تا سرادق لاهوت
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
هو کفایت ز غیب ذات شناس
مکنش بر دگر ذوات قیاس
هیچ ذاتی به ذات او نرسد
عقل کل در صفات او نرسد
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما اعز سلطانه
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد الله گواه وحدت تو
هم مقر گفته با تو هم جاحد
لمن الملک لله الواحد
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
همه در راه و راه می جویند
از غمت آه آه می گویند
مبتدی در ره تو مویه کنان
نعره اهدناالصراط زنان
منتهی در سجود بین یدیک
گفته کیف الطریق رب الیک
بنما ره که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می خواهیم
قطع این ره به راه پیمایی
کی توان کرد دگر تو ننمایی
لا تقل کیف هو و لا ما هو
کل فی نعت ذاته الالسن
حار فی نور و جهه الأعین
لمعات جمال او ظاهر
سبحات جلال او قاهر
فیض لطفش چو نورپاش شود
تف قهرش چو دور باش شود
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او ازان پاک شود
قدس ذاتش چو برتر از کیف است
کیف هو گفتن اندر او حیف است
چون نه نوع آمد و نه جنس او را
پس چه معنی سئوال ما هو را
ما و هو چیست لا و هو می گوی
راه ازین لا و هو بدو می جوی
لا و هو هر دو نفی و اثباتند
نافی غیر و مثبت ذاتند
چند از این غافلی و گمراهی
لا و هو ورد خود کن ای لاهی
تا دهد لا و هوت قوت و قوت
ببرد تا سرادق لاهوت
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
هو کفایت ز غیب ذات شناس
مکنش بر دگر ذوات قیاس
هیچ ذاتی به ذات او نرسد
عقل کل در صفات او نرسد
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما اعز سلطانه
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد الله گواه وحدت تو
هم مقر گفته با تو هم جاحد
لمن الملک لله الواحد
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
همه در راه و راه می جویند
از غمت آه آه می گویند
مبتدی در ره تو مویه کنان
نعره اهدناالصراط زنان
منتهی در سجود بین یدیک
گفته کیف الطریق رب الیک
بنما ره که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می خواهیم
قطع این ره به راه پیمایی
کی توان کرد دگر تو ننمایی
جامی : دفتر اول
بخش ۳ - در بیان آنکه حقیقت حضرت حق سبحانه و تعالی هستی ساذج است و وجود مطلق
دوربینان بارگاه الست
بیش ازین پی نبرده اند که هست
ذات پاکش ز چونی و چندی
هستی ساده از نشانمندی
در مکین و مکان چه فوق و چه تحت
وحدتی ساذج است و هستی بحت
وحدتی گشته کثرتش طاری
در همه ساری از همه عاری
از حدود تعلقات برون
وز قیود تعینات مصون
نه به دام قیود صید شده
نه به اطلاق نیز قید شده
هم مقید خود است و هم مطلق
گه ز باطل نموده گاه از حق
قید او سازوار با اطلاق
زهرش آمیزگار با تریاق
اوست مغز جهان جهان همه پوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
بود کل جهان در او مستور
کرد در کل به ذات خویش ظهور
کل در او عین اوست او در کل
عین کل همچو آب اندر گل
آب در گل گل است و گل در آب
عین آب این دقیقه را دریاب
برتر است این سخن ز درک فهوم
کی شود درک جز به ترک رسوم
نرسد کس بدین به بوالهوسی
بگذر از اسم و رسم تا برسی
عقل بگذار کان عقیله توست
دانه مکر و دام حیله توست
عقل جز وی درین نشیمن کسب
بهر آداب بندگیست فحسب
به دلیل علیل و فکر سقیم
کی شناسد صفات و ذات قدیم
بوریا باف اگر چه بشکافد
مو به صنعت حریر چون بافد؟
بیش ازین پی نبرده اند که هست
ذات پاکش ز چونی و چندی
هستی ساده از نشانمندی
در مکین و مکان چه فوق و چه تحت
وحدتی ساذج است و هستی بحت
وحدتی گشته کثرتش طاری
در همه ساری از همه عاری
از حدود تعلقات برون
وز قیود تعینات مصون
نه به دام قیود صید شده
نه به اطلاق نیز قید شده
هم مقید خود است و هم مطلق
گه ز باطل نموده گاه از حق
قید او سازوار با اطلاق
زهرش آمیزگار با تریاق
اوست مغز جهان جهان همه پوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
بود کل جهان در او مستور
کرد در کل به ذات خویش ظهور
کل در او عین اوست او در کل
عین کل همچو آب اندر گل
آب در گل گل است و گل در آب
عین آب این دقیقه را دریاب
برتر است این سخن ز درک فهوم
کی شود درک جز به ترک رسوم
نرسد کس بدین به بوالهوسی
بگذر از اسم و رسم تا برسی
عقل بگذار کان عقیله توست
دانه مکر و دام حیله توست
عقل جز وی درین نشیمن کسب
بهر آداب بندگیست فحسب
به دلیل علیل و فکر سقیم
کی شناسد صفات و ذات قدیم
بوریا باف اگر چه بشکافد
مو به صنعت حریر چون بافد؟
جامی : دفتر اول
بخش ۵ - مناجات در تضرع و ابتهال به حضرت ذوالجلال والافضال جل جلاله و عم نواله
ای ظهور تو با بطون دمساز
وی بروز تو با کمون همراز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیر و تبدیل
فارغی از تحیز و تحویل
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن می کنی که می خواهی
نه عطای تو را خطا مانع
نه بلای تو را ولادافع
بر خطا پیشگان عطای تو دام
با ولاشیوگان بلای تو کام
دام چه بود فریب جاه و جمال
کام چه بود نوید قرب و وصال
ای جهانی به کام از در تو
کام خواهم نه دام از در تو
دمبدم در رهم منه دامی
تا پی کام خود زنم گامی
به جوار خودم رهی بنمای
در حریم دلم دری بگشای
غایب از من مرا حضوری بخش
به سروری رسان و نوری بخش
ای بس آتش پرست باد به دست
کرده عمری به خاک دیر نشست
بوده با هیمه سالها همپشت
تا برافروزد آتش زردشت
کرده در خدمت مغان هر دم
قد چو عودالصلیب ترسا خم
رویش از آتش کنشت سیاه
خویش از فعلهای زشت تباه
نه همین روی و رای تیره ازو
پای تا سر به یک وتیره ازو
ناگهان برق رحمتی جسته
دلش از کفر و تیرگی رسته
گشته با جذبه عنایت خاص
مرغ جانش ز دام شرک خلاص
گر چه هستم به قید هستی بند
هم به تو بر تو می دهم سوگند
که مرا آنچنان یکی انگار
در دلم ظلمت شکی مگذار
رخت در دار ملک دینم نه
جای در کشور یقینم ده
هر چه غیر از تو زان نفورم کن
پای تا فرق غرق نورم کن
دیده ای ده سزای دیدارت
جانی آرام جای اسرارت
چند باشم ز خود پرستی خویش
بند در تنگنای هستی خویش
وارهانم ز ننگ این تنگی
برسانم به رنگ بیرنگی
می پرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه ای چینم
یا ز نامت نشانه ای بینم
پیش ازان کز جهان ببندم بار
ز افسر فقر سربلندم دار
سوی تو بارها شتافته ام
بار جز بار دل نیافته ام
چون شد از بار دل گرانم پشت
حلقه شد چون دم سگانم پشت
خود گرفتم که از سگان بترم
مکن از حلقه سگان بدرم
من که باشم که با تو در بن غار
همچو اصحاب کهف باشم یار
کی خورم باک اگر نشینم پس
از صف دوستان نه اینم بس
که چو سگ گر چه پر شر و شینم
بر درت باسط الذراعینم
بود عمرم سفید طوماری
در کف همچو من سیه کاری
از برای سواد آن نامه
دل من محبره زبان خامه
روزگاری در آن قلم زده ام
از خطا و خلل رقم زده ام
کس نیابد در او نبشته خطی
که نه در ضمن آن بود سخطی
نیست حرفی در او مصون ز عوج
چون الف بلکه کاف وش همه کج
ای که پیش تو راز پنهانم
آشکار است تا به کی خوانم
بر تو این نامه پریشانی
چون تو حرفا به حرف می دانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامه خطا و خلل
ز آب عفوش ورق بشوی نخست
پس به کلک کرم که در کف توست
بهر آزادیم برات نویس
وز خطاها خط نجات نویس
مپسندم ازان صحیفه خجل
یوم نطوی السما کطی سجل
وی بروز تو با کمون همراز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیر و تبدیل
فارغی از تحیز و تحویل
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن می کنی که می خواهی
نه عطای تو را خطا مانع
نه بلای تو را ولادافع
بر خطا پیشگان عطای تو دام
با ولاشیوگان بلای تو کام
دام چه بود فریب جاه و جمال
کام چه بود نوید قرب و وصال
ای جهانی به کام از در تو
کام خواهم نه دام از در تو
دمبدم در رهم منه دامی
تا پی کام خود زنم گامی
به جوار خودم رهی بنمای
در حریم دلم دری بگشای
غایب از من مرا حضوری بخش
به سروری رسان و نوری بخش
ای بس آتش پرست باد به دست
کرده عمری به خاک دیر نشست
بوده با هیمه سالها همپشت
تا برافروزد آتش زردشت
کرده در خدمت مغان هر دم
قد چو عودالصلیب ترسا خم
رویش از آتش کنشت سیاه
خویش از فعلهای زشت تباه
نه همین روی و رای تیره ازو
پای تا سر به یک وتیره ازو
ناگهان برق رحمتی جسته
دلش از کفر و تیرگی رسته
گشته با جذبه عنایت خاص
مرغ جانش ز دام شرک خلاص
گر چه هستم به قید هستی بند
هم به تو بر تو می دهم سوگند
که مرا آنچنان یکی انگار
در دلم ظلمت شکی مگذار
رخت در دار ملک دینم نه
جای در کشور یقینم ده
هر چه غیر از تو زان نفورم کن
پای تا فرق غرق نورم کن
دیده ای ده سزای دیدارت
جانی آرام جای اسرارت
چند باشم ز خود پرستی خویش
بند در تنگنای هستی خویش
وارهانم ز ننگ این تنگی
برسانم به رنگ بیرنگی
می پرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه ای چینم
یا ز نامت نشانه ای بینم
پیش ازان کز جهان ببندم بار
ز افسر فقر سربلندم دار
سوی تو بارها شتافته ام
بار جز بار دل نیافته ام
چون شد از بار دل گرانم پشت
حلقه شد چون دم سگانم پشت
خود گرفتم که از سگان بترم
مکن از حلقه سگان بدرم
من که باشم که با تو در بن غار
همچو اصحاب کهف باشم یار
کی خورم باک اگر نشینم پس
از صف دوستان نه اینم بس
که چو سگ گر چه پر شر و شینم
بر درت باسط الذراعینم
بود عمرم سفید طوماری
در کف همچو من سیه کاری
از برای سواد آن نامه
دل من محبره زبان خامه
روزگاری در آن قلم زده ام
از خطا و خلل رقم زده ام
کس نیابد در او نبشته خطی
که نه در ضمن آن بود سخطی
نیست حرفی در او مصون ز عوج
چون الف بلکه کاف وش همه کج
ای که پیش تو راز پنهانم
آشکار است تا به کی خوانم
بر تو این نامه پریشانی
چون تو حرفا به حرف می دانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامه خطا و خلل
ز آب عفوش ورق بشوی نخست
پس به کلک کرم که در کف توست
بهر آزادیم برات نویس
وز خطاها خط نجات نویس
مپسندم ازان صحیفه خجل
یوم نطوی السما کطی سجل
جامی : دفتر اول
بخش ۶ - در نعت سیدالمرسلین و خاتم النبیین علیه من الصلوات الفضلها و من التحیات اکلمها
جامی از گفتگو ببند زبان
هیچ سودی ندیده چند زیان
پای کش در گلیم گوشه خویش
دست بگشا به کسب توشه خویش
شیوه گوشه گیری از سر گیر
گوشه دامن پیمبر گیر
روی دل در بقای سرمد باش
نقد جان زیر پای احمد باش
قایدالخلق بالهدی والعون
شاه لولاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلاله بطحا
امی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امی خدای ازان کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
آنکه شوق قمر کند چو قلم
به قلم گر نبرد دست چه غم
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ازان چه خطر
داشت از در دهانش درجی پر
واندر آن درج درج سی و دو در
بود عقد صحیح لیک در آن
کسری افکند سنگ بدگهران
بود نعلش سهیل رخشنده
سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمد
سنگ در دم عقیق رنگ آمد
سنگکی کم ز مهره تسبیح
در کفش سبحه خوان به لفظ فصیح
وان فصیحان دل سیه چون سنگ
در خموشی ز نعت او یکرنگ
معده سنگین نخواست چون ز طعام
بر شکم سنگ بسته داشت مدام
نه که او بود کان نقد وجود
کان بی سنگ چون تواند بود
شرح خلقش که خلق از آن عاجز
کی کما ینبغی توان هرگز
محمدت چون بلانهایه ز حق
یافت شد نام او ازان مشتق
می نماید به چشم عقل سلیم
حرف هایش عیان میان دو میم
چون رخ حور کز کناره آن
گشته پیدا دو گوشواره آن
یا دو حلقه ز عنبرین مویش
آشکار از دو جانب رویش
دال آن کز همه فرود نشست
دل بنازش گرفته بر سر دست
آمد «الحمد» اول قرآن
پس «الف لام میم » از پی آن
یعنی الحمد را بخوان اول
ساز الف لام از و به میم بدل
تا که حاصل شود بدین تبدیل
نام او در بدایت تنزیل
چون شد این نام آن خجسته اثر
می دهد ذلک الکتاب خبر
که مسمای اوست فی الواقع
مظهر کل و نسخه جامع
ثبت در وی به لون بی لونی
کلمات الهی و کونی
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست این
بود هم بحر مکرمت هم کان
گوهرش کان خلقه القرآن
قم فانذر حدیث قامت او
قاستقم شرح استقامت او
صبح رویش ز والضحی اوضح
منشرح صدرش از الم نشرح
کحل ما زاغ سرمه بصرش
ما طغی وصف پاکی نظرش
پایه ارتقاش ثم دنا
ذروه اعتلاش او ادنی
جعبه تیر ما رمیت کفش
چشم تنگ سیه دلان هدفش
رانده بالا ز همت والا
رخش اسری بعبده لیلا
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را نعت او چه امکان است
لاجرم معترف به عجز و قصور
می فرستم تحیتی از دور
لست اهدی سوی الصلاة الیه
یا مفیض الوجود صل علیه
و علی اله و اصحابه
وارثی علمه و آدابه
هیچ سودی ندیده چند زیان
پای کش در گلیم گوشه خویش
دست بگشا به کسب توشه خویش
شیوه گوشه گیری از سر گیر
گوشه دامن پیمبر گیر
روی دل در بقای سرمد باش
نقد جان زیر پای احمد باش
قایدالخلق بالهدی والعون
شاه لولاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلاله بطحا
امی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امی خدای ازان کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
آنکه شوق قمر کند چو قلم
به قلم گر نبرد دست چه غم
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ازان چه خطر
داشت از در دهانش درجی پر
واندر آن درج درج سی و دو در
بود عقد صحیح لیک در آن
کسری افکند سنگ بدگهران
بود نعلش سهیل رخشنده
سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمد
سنگ در دم عقیق رنگ آمد
سنگکی کم ز مهره تسبیح
در کفش سبحه خوان به لفظ فصیح
وان فصیحان دل سیه چون سنگ
در خموشی ز نعت او یکرنگ
معده سنگین نخواست چون ز طعام
بر شکم سنگ بسته داشت مدام
نه که او بود کان نقد وجود
کان بی سنگ چون تواند بود
شرح خلقش که خلق از آن عاجز
کی کما ینبغی توان هرگز
محمدت چون بلانهایه ز حق
یافت شد نام او ازان مشتق
می نماید به چشم عقل سلیم
حرف هایش عیان میان دو میم
چون رخ حور کز کناره آن
گشته پیدا دو گوشواره آن
یا دو حلقه ز عنبرین مویش
آشکار از دو جانب رویش
دال آن کز همه فرود نشست
دل بنازش گرفته بر سر دست
آمد «الحمد» اول قرآن
پس «الف لام میم » از پی آن
یعنی الحمد را بخوان اول
ساز الف لام از و به میم بدل
تا که حاصل شود بدین تبدیل
نام او در بدایت تنزیل
چون شد این نام آن خجسته اثر
می دهد ذلک الکتاب خبر
که مسمای اوست فی الواقع
مظهر کل و نسخه جامع
ثبت در وی به لون بی لونی
کلمات الهی و کونی
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست این
بود هم بحر مکرمت هم کان
گوهرش کان خلقه القرآن
قم فانذر حدیث قامت او
قاستقم شرح استقامت او
صبح رویش ز والضحی اوضح
منشرح صدرش از الم نشرح
کحل ما زاغ سرمه بصرش
ما طغی وصف پاکی نظرش
پایه ارتقاش ثم دنا
ذروه اعتلاش او ادنی
جعبه تیر ما رمیت کفش
چشم تنگ سیه دلان هدفش
رانده بالا ز همت والا
رخش اسری بعبده لیلا
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را نعت او چه امکان است
لاجرم معترف به عجز و قصور
می فرستم تحیتی از دور
لست اهدی سوی الصلاة الیه
یا مفیض الوجود صل علیه
و علی اله و اصحابه
وارثی علمه و آدابه
جامی : دفتر اول
بخش ۷ - در خطاب زمین بوس حضرتی که نقش خاتم نبوتش خاتم النبیین است و طراز خلعت رسالتش سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
ای دل و دیده خاک نعلینت
رشته جان شراک نعلینت
شد ادیم رخم به خون جگری
تا چو نعلین زیر پا سپری
بیدلی کرد در وفای تو سود
که چو نعلین رخ به پای تو سود
خاک نعلینت ار نه دسترس است
گردی از نعل مرکب تو بس است
در رهت خاکم از سر فاقه
گه فرس ران بر آن و گه ناقه
روی مجنون بر آن زمین اولی
که بود پای ناقه لیلی
ای خوش آن سرزمین که منزل توست
یا بر آنجا گذار محمل توست
هر کجا بگذری چو باد بهار
ندمد جز شمیم مشک تتار
ارض بطحا که زیر پای تو بود
خاک نعلین عرش سای تو بود
ریگش آید به چشم اهل نظر
خوشتر از خرد کرده لعل و گهر
می زند سنگریزه رودش
طعنه بر بحر و در منضودش
خاک یثرت که با گلت آمیخت
آبروی زمین روضه بریخت
هر گیاهی کز آن زمین خیزد
نافه در جیب یاسمین ریزد
خس و خاری که روید از دمنش
ننگ آید ز سوری و سمنش
ساحت روضه ات که کعبه نماست
حرم عصمت و حریم صفاست
کی بود با دل ز غم رسته
جامی احرام آن حرم بسته
برده با چهره غبار آلود
سوی آن روضه شریف سجود
کی بود ز آب چشم و خون جگر
شسته رخساره ها ز گرد سفر
پیش آن بارگاه نورانی
سوده بر خاک راه پیشانی
کی بود کی میان منبر و قبر
کرده صد چاک جیب خرقه صبر
گرد آن منزل بهشت نشان
رفته در دیده سرشک فشان
کی بود کز برای روزبهی
خاطر پر امید و دست تهی
رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
پیش سینه نهاده دست نیاز
دمبدم در معنیی سفته
خالی از لاف و دعویی گفته
یا نبی الله السلام علیک
انما الفوز و الفلاح لدیک
به سلام آمدم جوابم بده
مرهمی بر دل خرابم نه
بس بود جاه و احترام مرا
یک علیک از تو صد سلام مرا
خواهم از شوق دستبوس تو مرد
دست بیرون کن از یمانی برد
مهر روی تو هوش برد از من
بنما روی خود ز برد یمن
چون تویی دیده ور به باغ بلاغ
همچو نرگس ز سرمه ما زاغ
سویم افکن ز مرحمت نظری
باز کن بر رخم ز لطف دری
مهر بگشا ز حقه یاقوت
روح را کام بخش و دل را قوت
زاری من شنو تکلم کن
گریه من نگر تبسم کن
تلخ شد کام من ز بخت نژند
ساز شیرین ز لعل شکر خند
لب بجنبان پی شفاعت من
منگر در گناه و طاعت من
گر نرفتم طریق سنت تو
هستم از عاصیان امت تو
مانده ام زیر بار عصیان پست
افتم از پای اگر نگیری دست
رحم کن بر من و فقیری من
دست ده بهر دستگیری من
خود به دست تو کی رسد دستم
اینقدر بس که در رهت پستم
پست بودن به راه تو خوشتر
کز بلندی به عرش سودن سر
عرش چون خاک شد به راه تو پست
تا رسیدش به پایبوس تو دست
فیض جانها ز جان پاک تو باد
عرش و مادون عرش خاک تو باد
رشته جان شراک نعلینت
شد ادیم رخم به خون جگری
تا چو نعلین زیر پا سپری
بیدلی کرد در وفای تو سود
که چو نعلین رخ به پای تو سود
خاک نعلینت ار نه دسترس است
گردی از نعل مرکب تو بس است
در رهت خاکم از سر فاقه
گه فرس ران بر آن و گه ناقه
روی مجنون بر آن زمین اولی
که بود پای ناقه لیلی
ای خوش آن سرزمین که منزل توست
یا بر آنجا گذار محمل توست
هر کجا بگذری چو باد بهار
ندمد جز شمیم مشک تتار
ارض بطحا که زیر پای تو بود
خاک نعلین عرش سای تو بود
ریگش آید به چشم اهل نظر
خوشتر از خرد کرده لعل و گهر
می زند سنگریزه رودش
طعنه بر بحر و در منضودش
خاک یثرت که با گلت آمیخت
آبروی زمین روضه بریخت
هر گیاهی کز آن زمین خیزد
نافه در جیب یاسمین ریزد
خس و خاری که روید از دمنش
ننگ آید ز سوری و سمنش
ساحت روضه ات که کعبه نماست
حرم عصمت و حریم صفاست
کی بود با دل ز غم رسته
جامی احرام آن حرم بسته
برده با چهره غبار آلود
سوی آن روضه شریف سجود
کی بود ز آب چشم و خون جگر
شسته رخساره ها ز گرد سفر
پیش آن بارگاه نورانی
سوده بر خاک راه پیشانی
کی بود کی میان منبر و قبر
کرده صد چاک جیب خرقه صبر
گرد آن منزل بهشت نشان
رفته در دیده سرشک فشان
کی بود کز برای روزبهی
خاطر پر امید و دست تهی
رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
پیش سینه نهاده دست نیاز
دمبدم در معنیی سفته
خالی از لاف و دعویی گفته
یا نبی الله السلام علیک
انما الفوز و الفلاح لدیک
به سلام آمدم جوابم بده
مرهمی بر دل خرابم نه
بس بود جاه و احترام مرا
یک علیک از تو صد سلام مرا
خواهم از شوق دستبوس تو مرد
دست بیرون کن از یمانی برد
مهر روی تو هوش برد از من
بنما روی خود ز برد یمن
چون تویی دیده ور به باغ بلاغ
همچو نرگس ز سرمه ما زاغ
سویم افکن ز مرحمت نظری
باز کن بر رخم ز لطف دری
مهر بگشا ز حقه یاقوت
روح را کام بخش و دل را قوت
زاری من شنو تکلم کن
گریه من نگر تبسم کن
تلخ شد کام من ز بخت نژند
ساز شیرین ز لعل شکر خند
لب بجنبان پی شفاعت من
منگر در گناه و طاعت من
گر نرفتم طریق سنت تو
هستم از عاصیان امت تو
مانده ام زیر بار عصیان پست
افتم از پای اگر نگیری دست
رحم کن بر من و فقیری من
دست ده بهر دستگیری من
خود به دست تو کی رسد دستم
اینقدر بس که در رهت پستم
پست بودن به راه تو خوشتر
کز بلندی به عرش سودن سر
عرش چون خاک شد به راه تو پست
تا رسیدش به پایبوس تو دست
فیض جانها ز جان پاک تو باد
عرش و مادون عرش خاک تو باد
جامی : دفتر اول
بخش ۸ - گفتار در اظهار دولتخواهی و مدحت گزاری حضرت خلافت پناهی سلطنت شعاری خلدالله تعالی ملکه و سلطانه و علا امره و شأنه
حق چو داد از پی اطیعواالله
به اطیعواالرسول ما را راه
حرف دیگر نزد به لوح بیان
جز اولواالامر منکم از پی آن
چون اولواالامر ساخت پیرایه
شرع و دین با نبی ست همسایه
بلکه حق راست سایه ممدود
واندر آن سایه عالمی خوشنود
خلق را عدل شاه دین پرور
سایه فضل حق بود بر سر
خاصه این شهریار عالی رای
کش بود بر سر اعالی پای
تاجداران مسند تمکین
جمله ظل اللاه ند فی الارضین
لیک ظل مطابق کامل
نیست جز شاه مفضل عادل
گوهر افسر سرافرازی
قبله مقبلان ابوالغازی
شاه سلطان حسین آن که ببست
چرخ را عدلش از تعدی دست
حق تعالی ز فیض لطف و جمال
بهر اظهار کبریا و جلال
ساخت آیینه و بداد جلا
منعکس شد در او صفا علا
دید در وی خرد به نور قدم
سلطنت را قرین حسن شیم
داد نامش ازین دو اسم شگرف
درج در وی رموز حرف به حرف
بر سر اسنان سین او زده وصف
شرف کاخ دولت است و شرف
جعد لامش چو زلف خوبان خم
بر لوای ظفر بود پرچم
طا که هست از عطای شه حرفی
بست حاتم به جود ازان طرفی
دهر چون طائیش لقب کرده ست
شد معین کزان سبب کرده ست
هست در ضمن این سه حرف دفین
نقد اسماء تسعه و تسعین
الفش راستی ز نون برتر
تیر فتح است بر کمان ظفر
غنچه حاش نقد هشت نان
سینش از شاخ سدره داده نشان
یاش عشر است و شرع و عرش مجید
از تقالیبش آمده ست پدید
نون او نیم دایره ست به طبع
سبقت آن را بر این دوایر سبع
زیر این نه رواق مینا فام
چون شود گفته این همایون نام
آید از هر یکی به جای صدا
خلدالله ملکه ابدا
چرخ در خدمتش رضا جوی است
بر در دولتش دعاگوی است
تا سزای رضای او گردد
گرد دولتسرای او گردد
گر چه آمد ساپه او بسیار
چون نجوم ثوابت و سیار
چشم امید بر سپاهش نیست
جز در حق امیدگاهش نیست
گر رعیت و گر سپاه وی اند
همه آسوده در پناه وی اند
چون برآمد به عدل و جودش نام
چشم دارم که در همین ایام
گیرد از یمن طالع مسعود
همه عالم چو مهدی موعود
آنچنان کز ظلام ظلم و ضلال
عرصه دهر بود مالامال
نور عدلش ز مطلع احسان
همه آفاق را رسد یکسان
باز و تیهو شوند همبازی
گرگ و آهو کشند همرازی
پای رنگ ار درآید اندر سنگ
دستگیری طمع کند ز پلنگ
بس کند شیر شرزه از شر و شور
خوارد از پنجه پشت و گردن گور
بوم بر وصل روز یابد دست
شب پره گردد آفتاب پرست
طی شود زین بساط بوقلمون
صورت اختلاف گوناگون
همه اضداد سازگار شوند
یکدگر را معین و یار شوند
ظلم ازین کارگه ببندد رخت
کار بر اهل ظلم گردد سخت
چون بود لفظ سیم گاه رقم
پیش اهل قلم شبیه ستم
جود او سیم را براندازد
گنج ها را ازان بپردازد
پر کند از نواله های نوال
شکم حرص و معده آمال
مستحق ناکشیده ذل طمع
جوع آزش رسد به حد شبع
سایل از جست و جو بیاساید
روزیش بی سؤال پیش آید
سازد القصه فر دولت شاه
کارها را به موجب دلخواه
دولت شاه جان فرخنده ست
که جهان زان چو تن بجان زنده ست
باد آن جان همیشه پاینده
زان جهان و جهانیان زنده
به اطیعواالرسول ما را راه
حرف دیگر نزد به لوح بیان
جز اولواالامر منکم از پی آن
چون اولواالامر ساخت پیرایه
شرع و دین با نبی ست همسایه
بلکه حق راست سایه ممدود
واندر آن سایه عالمی خوشنود
خلق را عدل شاه دین پرور
سایه فضل حق بود بر سر
خاصه این شهریار عالی رای
کش بود بر سر اعالی پای
تاجداران مسند تمکین
جمله ظل اللاه ند فی الارضین
لیک ظل مطابق کامل
نیست جز شاه مفضل عادل
گوهر افسر سرافرازی
قبله مقبلان ابوالغازی
شاه سلطان حسین آن که ببست
چرخ را عدلش از تعدی دست
حق تعالی ز فیض لطف و جمال
بهر اظهار کبریا و جلال
ساخت آیینه و بداد جلا
منعکس شد در او صفا علا
دید در وی خرد به نور قدم
سلطنت را قرین حسن شیم
داد نامش ازین دو اسم شگرف
درج در وی رموز حرف به حرف
بر سر اسنان سین او زده وصف
شرف کاخ دولت است و شرف
جعد لامش چو زلف خوبان خم
بر لوای ظفر بود پرچم
طا که هست از عطای شه حرفی
بست حاتم به جود ازان طرفی
دهر چون طائیش لقب کرده ست
شد معین کزان سبب کرده ست
هست در ضمن این سه حرف دفین
نقد اسماء تسعه و تسعین
الفش راستی ز نون برتر
تیر فتح است بر کمان ظفر
غنچه حاش نقد هشت نان
سینش از شاخ سدره داده نشان
یاش عشر است و شرع و عرش مجید
از تقالیبش آمده ست پدید
نون او نیم دایره ست به طبع
سبقت آن را بر این دوایر سبع
زیر این نه رواق مینا فام
چون شود گفته این همایون نام
آید از هر یکی به جای صدا
خلدالله ملکه ابدا
چرخ در خدمتش رضا جوی است
بر در دولتش دعاگوی است
تا سزای رضای او گردد
گرد دولتسرای او گردد
گر چه آمد ساپه او بسیار
چون نجوم ثوابت و سیار
چشم امید بر سپاهش نیست
جز در حق امیدگاهش نیست
گر رعیت و گر سپاه وی اند
همه آسوده در پناه وی اند
چون برآمد به عدل و جودش نام
چشم دارم که در همین ایام
گیرد از یمن طالع مسعود
همه عالم چو مهدی موعود
آنچنان کز ظلام ظلم و ضلال
عرصه دهر بود مالامال
نور عدلش ز مطلع احسان
همه آفاق را رسد یکسان
باز و تیهو شوند همبازی
گرگ و آهو کشند همرازی
پای رنگ ار درآید اندر سنگ
دستگیری طمع کند ز پلنگ
بس کند شیر شرزه از شر و شور
خوارد از پنجه پشت و گردن گور
بوم بر وصل روز یابد دست
شب پره گردد آفتاب پرست
طی شود زین بساط بوقلمون
صورت اختلاف گوناگون
همه اضداد سازگار شوند
یکدگر را معین و یار شوند
ظلم ازین کارگه ببندد رخت
کار بر اهل ظلم گردد سخت
چون بود لفظ سیم گاه رقم
پیش اهل قلم شبیه ستم
جود او سیم را براندازد
گنج ها را ازان بپردازد
پر کند از نواله های نوال
شکم حرص و معده آمال
مستحق ناکشیده ذل طمع
جوع آزش رسد به حد شبع
سایل از جست و جو بیاساید
روزیش بی سؤال پیش آید
سازد القصه فر دولت شاه
کارها را به موجب دلخواه
دولت شاه جان فرخنده ست
که جهان زان چو تن بجان زنده ست
باد آن جان همیشه پاینده
زان جهان و جهانیان زنده
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰ - قصه شفقت ورزیدن موسی علیه السلام و بره گریخته را به دوش کشیدن و از گلیم شبانی به خلعت کلیمی رسیدن
روزی از روزها کلیم خدا
که زدی گام در حریم وفا
در شبانی به ره نهاد قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پی
کرد بسیار کوه و هامون طی
آخرش سست شد ز سختی رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسی او را گرفت و پیش نشاند
اشک رحمت به روی خویش فشاند
خوی او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشید دست به پشت
کین رمیدن پی چه بود آخر
زین دویدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفای تو بود
نیز برای خود از برای تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمی
لطف خویش از تو بازداشتمی
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت می شدی یا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوی مقصد کرد
چون ندیدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نیست در وقت ناخوشی و خوشی
هیچ کاری فزون ز بارکشی
بارکش باش تا به روز شمار
در سرای سرور یابی بار
حق تعالی چو در شبانی او
دید آیین مهربانی او
گفت با قدسیان کروبی
آن که خلقش بود بدین خوبی
شاید ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروریش دهند
ره به کوی پیمبریش دهند
همه در سایه اش بیاسایند
سایه وش سر به پای او سایند
که زدی گام در حریم وفا
در شبانی به ره نهاد قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پی
کرد بسیار کوه و هامون طی
آخرش سست شد ز سختی رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسی او را گرفت و پیش نشاند
اشک رحمت به روی خویش فشاند
خوی او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشید دست به پشت
کین رمیدن پی چه بود آخر
زین دویدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفای تو بود
نیز برای خود از برای تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمی
لطف خویش از تو بازداشتمی
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت می شدی یا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوی مقصد کرد
چون ندیدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نیست در وقت ناخوشی و خوشی
هیچ کاری فزون ز بارکشی
بارکش باش تا به روز شمار
در سرای سرور یابی بار
حق تعالی چو در شبانی او
دید آیین مهربانی او
گفت با قدسیان کروبی
آن که خلقش بود بدین خوبی
شاید ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروریش دهند
ره به کوی پیمبریش دهند
همه در سایه اش بیاسایند
سایه وش سر به پای او سایند
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱ - در بیان آنکه حکمت در وجود پادشاه صاحب جلالت حکمت است به موجب راستی و عدالت
چیست دانی به زیر چرخ اثیر
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
جامی : دفتر اول
بخش ۲۹ - در بیان آنکه از خودی خود رستن و از عجب و ریا خلاص شدن جز در خدمت پیر صاحب تصرف دست ندهد
آن زمان از ریا و عجب رهی
که شوی پیر را رهین و رهی
هست در نفس دار و گیر بسی
که نداند به غیر پیر کسی
نفس افعی و پیر خضر شعار
کور می سازدش زمردوار
نفس دیو است و پیر نجم هدی
رجم دیو است کار نجم بلی
کیست پیر آن که نیست یک سر مو
سیه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
نور حق تا بدلش ز لوح جبین
سرالشیب نوری اینست این
آن که پیر از بیاض موی بود
سخره کودکان کوی بود
هرگز آن دولت از کجا یابد
که بر او نور کبریا تابد
گوش کن از حکیم نادره گوی
که ز بلغم بود سفیدی موی
کی شود حاصل ای به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کی ای ساده دل ز ساده وشی
ریش صابون زنی و شانه کشی
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موی شبگونت
چه بود در ترازوی امید
وزن این یک دو مشت پشم سفید
نور می بایدت در دل گیر
که دل است از خدای نور پذیر
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوی و برزن گل
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشنی ز دل یابد
شمعکی برزند به خانه علم
رخت بربندد از میانه ظلم
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حدیث مصطفوی
در نشان ولی همی شنوی
که به رویش کسی نظر چو گشاد
بی توقف خدایش آمد یاد
آن نشان مقتضای این نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
چون درین نور پیر شد فانی
خواندش عقل پیر نورانی
پیر چون یافتی ازو مگسل
ور نه یکدم ز جست و جو مگسل
در به در کو به کو بجوی او را
هر کجا یافتی ببوی او را
چون ازو بوی جذب عشق آید
گر شوی خاک پای او شاید
ور نه آید مایست از تک و پوی
رو ز جای دگر بجوی و ببوی
آن بود بو که چون به او برسی
برهی از هزار بوالهوسی
خاطرت را به جذب پنهانی
جمع سازد ز هر پریشانی
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت
که شوی پیر را رهین و رهی
هست در نفس دار و گیر بسی
که نداند به غیر پیر کسی
نفس افعی و پیر خضر شعار
کور می سازدش زمردوار
نفس دیو است و پیر نجم هدی
رجم دیو است کار نجم بلی
کیست پیر آن که نیست یک سر مو
سیه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
نور حق تا بدلش ز لوح جبین
سرالشیب نوری اینست این
آن که پیر از بیاض موی بود
سخره کودکان کوی بود
هرگز آن دولت از کجا یابد
که بر او نور کبریا تابد
گوش کن از حکیم نادره گوی
که ز بلغم بود سفیدی موی
کی شود حاصل ای به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کی ای ساده دل ز ساده وشی
ریش صابون زنی و شانه کشی
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موی شبگونت
چه بود در ترازوی امید
وزن این یک دو مشت پشم سفید
نور می بایدت در دل گیر
که دل است از خدای نور پذیر
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوی و برزن گل
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشنی ز دل یابد
شمعکی برزند به خانه علم
رخت بربندد از میانه ظلم
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حدیث مصطفوی
در نشان ولی همی شنوی
که به رویش کسی نظر چو گشاد
بی توقف خدایش آمد یاد
آن نشان مقتضای این نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
چون درین نور پیر شد فانی
خواندش عقل پیر نورانی
پیر چون یافتی ازو مگسل
ور نه یکدم ز جست و جو مگسل
در به در کو به کو بجوی او را
هر کجا یافتی ببوی او را
چون ازو بوی جذب عشق آید
گر شوی خاک پای او شاید
ور نه آید مایست از تک و پوی
رو ز جای دگر بجوی و ببوی
آن بود بو که چون به او برسی
برهی از هزار بوالهوسی
خاطرت را به جذب پنهانی
جمع سازد ز هر پریشانی
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت
جامی : دفتر اول
بخش ۴۰ - در بیان جواب از سؤالی که چون بنده مختار در اختیار خود مجبور باشد اختیار وی به جبر راجع شود پس حکمت تکلیف وی به اوامر و نواهی چه باشد
گر تو گویی چو بنده مامور
هست در اختیار خود مجبور
اختیارش به جبر شد راجع
وان بود امر و نهی را مانع
کس نگوید به سنگ کز لب بام
چون بیفتی مکن به خاک مقام
یا ز پستی هوای بالا کن
از بن کوه بر سرش جا کن
کس نگوید به آب کز تگ چاه
مطلب بی رسن به بالا راه
یا چو دلو از رسن شود پاره
به تگ چه رود دگر باره
گویمت نکته ای به وجه صواب
که شود زین سؤال صعب جواب
حق چو تعیین جمله اعیان کرد
صفت هر یکی دگرسان کرد
ساخت احوالشان به هم مربوط
شد یکی شرط و دیگری مشروط
خوردن نان نهاد شرط شبع
خوف و امید شرط زهد و ورع
بهر آن کرد امر و نهی عباد
تا شود ظاهر انقیاد و عناد
زاید از انقیاد حب و رضا
وز خلاف و عناد سؤ قضا
زید را گرنه نهی بودی و امر
در ادای زکات و خوردن خمر
کی شدی پیش غایب و حاضر
انقیاد و عناد او ظاهر
زان چشیدی عواید درجات
زین کشیدی شداید درکات
زان پدید آمدی صفات جمال
زین هویدا شدی نعوت جلال
ور نه در دست زید نبود کار
نیست در فعل و ترک آن مختار
اختیاری چنانک هر چه خدا
خواست کارد ز فعل و ترک بجا
او تواند خلاف آن کردن
غیر آن را به ظاهر آوردن
بود پیش از وجود ما شیطان
در میان فرشتگان پنهان
بود از جنس جن و لعنت او
مستجن بود در جبلت او
تا نشد امر اسجدوا صادر
نشد آن سر مستجن ظاهر
بس بود امر و نهی شرط ظهور
فعل ها را ز بنده مامور
نی پی آنکه بنده را در دست
اختیار تمام و کامل هست
هست در اختیار خود مجبور
اختیارش به جبر شد راجع
وان بود امر و نهی را مانع
کس نگوید به سنگ کز لب بام
چون بیفتی مکن به خاک مقام
یا ز پستی هوای بالا کن
از بن کوه بر سرش جا کن
کس نگوید به آب کز تگ چاه
مطلب بی رسن به بالا راه
یا چو دلو از رسن شود پاره
به تگ چه رود دگر باره
گویمت نکته ای به وجه صواب
که شود زین سؤال صعب جواب
حق چو تعیین جمله اعیان کرد
صفت هر یکی دگرسان کرد
ساخت احوالشان به هم مربوط
شد یکی شرط و دیگری مشروط
خوردن نان نهاد شرط شبع
خوف و امید شرط زهد و ورع
بهر آن کرد امر و نهی عباد
تا شود ظاهر انقیاد و عناد
زاید از انقیاد حب و رضا
وز خلاف و عناد سؤ قضا
زید را گرنه نهی بودی و امر
در ادای زکات و خوردن خمر
کی شدی پیش غایب و حاضر
انقیاد و عناد او ظاهر
زان چشیدی عواید درجات
زین کشیدی شداید درکات
زان پدید آمدی صفات جمال
زین هویدا شدی نعوت جلال
ور نه در دست زید نبود کار
نیست در فعل و ترک آن مختار
اختیاری چنانک هر چه خدا
خواست کارد ز فعل و ترک بجا
او تواند خلاف آن کردن
غیر آن را به ظاهر آوردن
بود پیش از وجود ما شیطان
در میان فرشتگان پنهان
بود از جنس جن و لعنت او
مستجن بود در جبلت او
تا نشد امر اسجدوا صادر
نشد آن سر مستجن ظاهر
بس بود امر و نهی شرط ظهور
فعل ها را ز بنده مامور
نی پی آنکه بنده را در دست
اختیار تمام و کامل هست
جامی : دفتر اول
بخش ۴۳ - سرعت نمودن غلام مقبول به انقیاد امر پادشاه و تبری کردن او از حول و قوت خویش
آن یکی چست از زمین برجست
تیغ جست و میان به کین در بست
گفت شاها غلام فرمانم
هر چه حکم تو بنده آنم
گر کنم طاعت و اطاعت تو
باشد آن هم به استطاعت تو
من خود اندر میانه هیچ نیم
جز دروغ و بهانه هیچ نیم
آلتی ام به دست کارگزار
نیست در دست من کفایت کار
کار در دست کار ساز بود
نسبت آن به من مجاز بود
کار خود کن که کارساز تویی
معنی آرای این مجاز تویی
گر توانم دهی توانم کرد
ور دهانم شوی توانم خورد
فعلم از دست قدرتت هست است
دست من آستین آن دست است
دست جنبد ز آستین آری
لیک ناید ز آستین کاری
پیش آن کس که راست بین باشد
فعل و جنبش نه ز آستین باشد
دست تا ز آستین نه جنبان است
جنبش آستین چه امکان است
تا تو برنامدی به صورت من
نشد اثبات فعل و قدرت من
عین ممکن چو پیش چشم شهود
نیست فی حد ذاته موجود
فعلش از وی وجود چون یابد
نیست از نیست بود چون یابد
این مثل یاد کن که صاحب هش
ثبت العرش گفت ثم انقش
تیغ جست و میان به کین در بست
گفت شاها غلام فرمانم
هر چه حکم تو بنده آنم
گر کنم طاعت و اطاعت تو
باشد آن هم به استطاعت تو
من خود اندر میانه هیچ نیم
جز دروغ و بهانه هیچ نیم
آلتی ام به دست کارگزار
نیست در دست من کفایت کار
کار در دست کار ساز بود
نسبت آن به من مجاز بود
کار خود کن که کارساز تویی
معنی آرای این مجاز تویی
گر توانم دهی توانم کرد
ور دهانم شوی توانم خورد
فعلم از دست قدرتت هست است
دست من آستین آن دست است
دست جنبد ز آستین آری
لیک ناید ز آستین کاری
پیش آن کس که راست بین باشد
فعل و جنبش نه ز آستین باشد
دست تا ز آستین نه جنبان است
جنبش آستین چه امکان است
تا تو برنامدی به صورت من
نشد اثبات فعل و قدرت من
عین ممکن چو پیش چشم شهود
نیست فی حد ذاته موجود
فعلش از وی وجود چون یابد
نیست از نیست بود چون یابد
این مثل یاد کن که صاحب هش
ثبت العرش گفت ثم انقش