عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نیمروز
پادشاهی کوست ایمان را کنف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - هم در مدح علاء دوله اتسز گوید
خدایگانا، بتو گرفت جمال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح علاء الدوله اتسز
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امام حسام الدین ابو حفص عمربن عبدالعزیز بن مازه بخاری
ای از کمال جاه تو ایام را نظام
وی از وفور علم تو اسلام را قوام
هستی حسام دین و ندیدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام
سلطان اهل علمی و اندر معسکرت
فرش مفخرت ز معالی زند خیام
هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد
هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام
گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس
گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام
در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول
در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کین تو رنجی الخلود
احباب را زمهر تو نازی علی الدوام
افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی
ایام گشته جاه عریض ترا غلام
میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع
ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام
معن بن زایده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب
وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام
پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوی خجسته حریم تو
چشم فلک نظر نکند جز باحترام
در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟
بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بی التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست
ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام
ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو
آیند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی
از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام
آن چیست از خصایص اسباب مهتری
کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتری افزود در جهان
بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام
دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه
شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام
در یک زمان شدست کفایت بسی مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغی
مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟
جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد
وینست خود ستوده ترین خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صید
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو دیده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام
فامست بر رهی حسنات تو و رهی
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم
طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام
زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست
هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام
تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست
اندر طریق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالی و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین
گه بر بساط دولت و عزت همی خرام
بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح
ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عاید تر از بخشش یزدان همه مرام
وی از وفور علم تو اسلام را قوام
هستی حسام دین و ندیدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام
سلطان اهل علمی و اندر معسکرت
فرش مفخرت ز معالی زند خیام
هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد
هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام
گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس
گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام
در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول
در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کین تو رنجی الخلود
احباب را زمهر تو نازی علی الدوام
افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی
ایام گشته جاه عریض ترا غلام
میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع
ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام
معن بن زایده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب
وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام
پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوی خجسته حریم تو
چشم فلک نظر نکند جز باحترام
در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟
بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بی التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست
ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام
ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو
آیند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی
از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام
آن چیست از خصایص اسباب مهتری
کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتری افزود در جهان
بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام
دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه
شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام
در یک زمان شدست کفایت بسی مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغی
مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟
جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد
وینست خود ستوده ترین خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صید
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو دیده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام
فامست بر رهی حسنات تو و رهی
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم
طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام
زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست
هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام
تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست
اندر طریق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالی و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین
گه بر بساط دولت و عزت همی خرام
بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح
ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عاید تر از بخشش یزدان همه مرام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح اتسز
رمضان آمد و آورد ز فردوس برین
صد هزاران مدد خیر بر شاه زمین
رمضان ناظم اسباب صیامست و قیام
ای همه شادی آن ماه که او هست همین !
دیده از هیبت او طایفهٔ شرک فتور
گشته از حشمت او قاعدهٔ شرع متین
اندرین ماه که از خلد جهان راست بشیر
وندرین بخت که بر خیر خرد راست معین
مرحبا آن که نهد افسر طاعت بر سر
حبذا آنکه کشد مرکب تقوا در زین
علم فسق نگون گشت در اطراف جهان
چون بر انگیخت مه روزه بهر گوشه کمین
چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک
در صف حرب کمانی بکف نصرة دین
زین کمان دیو لعین کرد هزیمت چنانک
از کمان شه آفاق بداندیش لعین
خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست
دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین
آن هدی را بهمه سعی دلش کرده ضمان
و آن جهان را بهمه خیر کفش گشته ضمین
شده در دیدهٔ تایید مساعیش بصر
شده در قالب اقبال معالیش نگین
سال ومه از فلکش بوده سعادت تعلیم
روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقین
با فلک همت فرخندهٔ او کرده قران
با جهان دولت پایندهٔ او گشته قرین
ای تو چون در و ترا بیضهٔ اسلام صدف
وی تو چون شیر و ترا حوزهٔ اقبال عرین
خاک میدان تو ابنای وغا را بستر
خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالین
بر ثنای تو گشادند زبان میر و وزیر
بر هوای تو ببستند میان خان و تگین
تا بتابد همی از طارم گردون خورشید
تا بروید همی از ساحت بستان نسرین
باد از ملک تو اکناف جهان را رونق
باد از عدل تو ابنای زمان را تزیین
بر زمین کس نبرد نام بزرگت بدعا
که نه در عرش کند روح امینش آمین
صد هزاران مدد خیر بر شاه زمین
رمضان ناظم اسباب صیامست و قیام
ای همه شادی آن ماه که او هست همین !
دیده از هیبت او طایفهٔ شرک فتور
گشته از حشمت او قاعدهٔ شرع متین
اندرین ماه که از خلد جهان راست بشیر
وندرین بخت که بر خیر خرد راست معین
مرحبا آن که نهد افسر طاعت بر سر
حبذا آنکه کشد مرکب تقوا در زین
علم فسق نگون گشت در اطراف جهان
چون بر انگیخت مه روزه بهر گوشه کمین
چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک
در صف حرب کمانی بکف نصرة دین
زین کمان دیو لعین کرد هزیمت چنانک
از کمان شه آفاق بداندیش لعین
خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست
دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین
آن هدی را بهمه سعی دلش کرده ضمان
و آن جهان را بهمه خیر کفش گشته ضمین
شده در دیدهٔ تایید مساعیش بصر
شده در قالب اقبال معالیش نگین
سال ومه از فلکش بوده سعادت تعلیم
روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقین
با فلک همت فرخندهٔ او کرده قران
با جهان دولت پایندهٔ او گشته قرین
ای تو چون در و ترا بیضهٔ اسلام صدف
وی تو چون شیر و ترا حوزهٔ اقبال عرین
خاک میدان تو ابنای وغا را بستر
خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالین
بر ثنای تو گشادند زبان میر و وزیر
بر هوای تو ببستند میان خان و تگین
تا بتابد همی از طارم گردون خورشید
تا بروید همی از ساحت بستان نسرین
باد از ملک تو اکناف جهان را رونق
باد از عدل تو ابنای زمان را تزیین
بر زمین کس نبرد نام بزرگت بدعا
که نه در عرش کند روح امینش آمین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح ملک اتسز
هست دولت را اساس و هست ملت را پناه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در ستایش اتسز گوید
ای ملک بتو افتخار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - نیز در ستایش اتسز
ای همایون در تو کعبهٔ بهروزی
رایت عالی تو آیت پیروزی
گشت بهروز هر آن کس که بتو پیوست
خدمتت نیست مگر مایهٔ بهروزی
روزی خلق زمین نیست مگر از تو
آسمان ، ملکا ، کز تو بود روزی
پشت ملکی و همی ملک بیفزاری
روی شرعی و همی شرع بیفروزی
کار ناصح بکف راد همی سازی
جان حاسد بتف تیغ همی سوزی
تیغ چو گه حمله بکف گیری
مرگ را غارت ارواح بیآموزی
تو بنیزه همه جز سینه نمی دری
تو بپیکان همه جز دیده نمی دوزی
بیکی تیر ، که در حرب بیندازی
بی عدد کینه ز بدخواه بیندوزی
مال ایام باحرار همی بخشی
وام احرار ز ایام همی توزی
بندهٔ دست تو و چاکر جودتست
ابر نوروزی و باران شبانروزی
عید و نوروز اگر نیست ، تو باقی مان
که جهان را بکرم عیدی و نوروزی
رایت عالی تو آیت پیروزی
گشت بهروز هر آن کس که بتو پیوست
خدمتت نیست مگر مایهٔ بهروزی
روزی خلق زمین نیست مگر از تو
آسمان ، ملکا ، کز تو بود روزی
پشت ملکی و همی ملک بیفزاری
روی شرعی و همی شرع بیفروزی
کار ناصح بکف راد همی سازی
جان حاسد بتف تیغ همی سوزی
تیغ چو گه حمله بکف گیری
مرگ را غارت ارواح بیآموزی
تو بنیزه همه جز سینه نمی دری
تو بپیکان همه جز دیده نمی دوزی
بیکی تیر ، که در حرب بیندازی
بی عدد کینه ز بدخواه بیندوزی
مال ایام باحرار همی بخشی
وام احرار ز ایام همی توزی
بندهٔ دست تو و چاکر جودتست
ابر نوروزی و باران شبانروزی
عید و نوروز اگر نیست ، تو باقی مان
که جهان را بکرم عیدی و نوروزی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح شمس الدین محمد بن علی
مراست عشقی افتاده با تو ، لم یزلی
غزل تو گویم ، که لایق غزلی
ز حکم لم یزلی عشق تو رسید بمن
چگونه دفع توان کرد حکم لم یزلی ؟
منم که در همه عالم بعاشقی مثلم
تویی که در همه گیتی بدلبری مثلی
بچهره چون قمری ، بلکه حسرت قمری
ببوسه چون عسلی ، بلکه بهتر از عسلی
اگر شکوفه نماند برخ ازو عوضی
و گر بنفشه نپاید بزلف ازو بدلی
گهی بطرهٔ طرار صبر من ببری
گهی بغمزهٔ غماز جان من بخلی
بتو بنازد خوبی ، چنانکه مجد و علو
بشمس دین پیمبر محمدبن علی
اجل نظام معالی ، جمال ملت و دین
که اوست خسرو آفاق را صفی و ولی
کریم طبع بزرگی ، که فرع خدمت اوست
کرامت ابدی و سعادت ازلی
بنای دین هدی را دلش عماد و اساس
قضای دین کرم را کفش وفی و ملی
بزرگوارا ، دریا دلا ، بعلم و بحکم
ستودهٔ اممی و گزیدهٔ مللی
شعار شرع ز تو گشت ظاهر و در دهر
ز هیبت تو نه زنار ماند و نه عسلی
ز روی فضل و کرامت خزانهٔ حکمی
بوقت جود و سخاوت نشانهٔ املی
چو نکته گویی در بزم ناشر درری
چو خامه گیری در دست ناشر حللی
نه آفتابی و مر اعتدال عالم را
چو آفتاب فروزان بنقطهٔ حملی
ضمیر پاک تو داند چگونه می یابد
همه علوم جهان سربسر خفی و جلی
بقای مدت تو باد در حریم دول
که تو بدولت شایسته زینت دولی
غزل تو گویم ، که لایق غزلی
ز حکم لم یزلی عشق تو رسید بمن
چگونه دفع توان کرد حکم لم یزلی ؟
منم که در همه عالم بعاشقی مثلم
تویی که در همه گیتی بدلبری مثلی
بچهره چون قمری ، بلکه حسرت قمری
ببوسه چون عسلی ، بلکه بهتر از عسلی
اگر شکوفه نماند برخ ازو عوضی
و گر بنفشه نپاید بزلف ازو بدلی
گهی بطرهٔ طرار صبر من ببری
گهی بغمزهٔ غماز جان من بخلی
بتو بنازد خوبی ، چنانکه مجد و علو
بشمس دین پیمبر محمدبن علی
اجل نظام معالی ، جمال ملت و دین
که اوست خسرو آفاق را صفی و ولی
کریم طبع بزرگی ، که فرع خدمت اوست
کرامت ابدی و سعادت ازلی
بنای دین هدی را دلش عماد و اساس
قضای دین کرم را کفش وفی و ملی
بزرگوارا ، دریا دلا ، بعلم و بحکم
ستودهٔ اممی و گزیدهٔ مللی
شعار شرع ز تو گشت ظاهر و در دهر
ز هیبت تو نه زنار ماند و نه عسلی
ز روی فضل و کرامت خزانهٔ حکمی
بوقت جود و سخاوت نشانهٔ املی
چو نکته گویی در بزم ناشر درری
چو خامه گیری در دست ناشر حللی
نه آفتابی و مر اعتدال عالم را
چو آفتاب فروزان بنقطهٔ حملی
ضمیر پاک تو داند چگونه می یابد
همه علوم جهان سربسر خفی و جلی
بقای مدت تو باد در حریم دول
که تو بدولت شایسته زینت دولی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح اتسز
نگارینا ، بهر معنی تمامی
دل از وصل تو یابد شاد کامی
بقامت حسرت سرو بلندی
بطلعت غیرت ماه تمامی
ثغوزک مثل عقدالدر حسنا
و عقدالدر متشق النظامی
و مجهک کالهلال اذاتبدی
یشق سناه اودیةالظلامی
خور تابان ، که سلطان نجومست
کند پیش جمال تو غلامی
پریروی و پری خویی و با ما
نه جفت جامه و نه یار جامی
جبینک ساطع کالبرق ، منه
جفونی هاطلات کالغمامی
و جفنک لیس یدعی الجفن الا
و فی الحاظه عمل الحسامی
ببوس و غمزه همچون نوش و نیشی
بجعد و طره همچون صبح و شامی
اگر رویم چو زر پخته کردی
سزد ، زیرا ببر چون سیم خامی
یمللنی فراقک کل میل
علی لهب شدید الاضطرامی
ابیت و فی جفونی ماء حزن
و ما بینالضلوع نطی غرامی
تو ، ای موی نگار ، از روی معنی
همه مشکی ، اگر چه زلف نامی
معطر کرده عالم را نسیمت
مگر خلق شهنشاه انامی
کریم فی السخا کفیه بحر
خضیم زاخر الامواج طامی
شعارنهاه للایام زین
و حصن علاء للاسلام حامی
برای او جهان ملک روشن
بسعی او درخت عدل نامی
جناب فرخ او زایران را
شده چون خطهٔ کعبه گرامی
صفاءالبشر من لعناه بادا
و غیثالبر من غیاه حامی
و منه الملک محمل النواحی
و منه الشرع مرعی الذمامی
خداوندا ، تویی کزداد و دانش
امور دولت و دین را قوامی
جهان را آسمان افتخاری
هدی را آفتاب احترامی
ولیک فی سعود و ابتهاج
و خصمک فی عناء و اغتمامی
فهذا ساحب ذیل الامانی
و هذا شارب الکاس الحمامی
نه همچون عزم تو شمشیر هندی
نه همچون رای تو شعر ای شامی
ظفر با تو خرامد ، هر کجا تو
ز بهر نصرة ملت خرامی
فدیتک قد عمرت برغم دهر
بناء مفاخر بعد انهدامی
فمنک ملکت ناصیة المباعی
ومنک بلغت قاصیةالمرامی
مرا پیرایهٔ امنی و یمنی
مرا سرمایهٔ نامی و کامی
جهان پر بند و دام حادثانست
مرا اصل امان زان بند و دامی
بقیت منعما و حماک کهف
یلوذ به جماهیر الانامی
و قدرک راسخ البیان راس
و مجدک شامخ الار کان سامی
دل از وصل تو یابد شاد کامی
بقامت حسرت سرو بلندی
بطلعت غیرت ماه تمامی
ثغوزک مثل عقدالدر حسنا
و عقدالدر متشق النظامی
و مجهک کالهلال اذاتبدی
یشق سناه اودیةالظلامی
خور تابان ، که سلطان نجومست
کند پیش جمال تو غلامی
پریروی و پری خویی و با ما
نه جفت جامه و نه یار جامی
جبینک ساطع کالبرق ، منه
جفونی هاطلات کالغمامی
و جفنک لیس یدعی الجفن الا
و فی الحاظه عمل الحسامی
ببوس و غمزه همچون نوش و نیشی
بجعد و طره همچون صبح و شامی
اگر رویم چو زر پخته کردی
سزد ، زیرا ببر چون سیم خامی
یمللنی فراقک کل میل
علی لهب شدید الاضطرامی
ابیت و فی جفونی ماء حزن
و ما بینالضلوع نطی غرامی
تو ، ای موی نگار ، از روی معنی
همه مشکی ، اگر چه زلف نامی
معطر کرده عالم را نسیمت
مگر خلق شهنشاه انامی
کریم فی السخا کفیه بحر
خضیم زاخر الامواج طامی
شعارنهاه للایام زین
و حصن علاء للاسلام حامی
برای او جهان ملک روشن
بسعی او درخت عدل نامی
جناب فرخ او زایران را
شده چون خطهٔ کعبه گرامی
صفاءالبشر من لعناه بادا
و غیثالبر من غیاه حامی
و منه الملک محمل النواحی
و منه الشرع مرعی الذمامی
خداوندا ، تویی کزداد و دانش
امور دولت و دین را قوامی
جهان را آسمان افتخاری
هدی را آفتاب احترامی
ولیک فی سعود و ابتهاج
و خصمک فی عناء و اغتمامی
فهذا ساحب ذیل الامانی
و هذا شارب الکاس الحمامی
نه همچون عزم تو شمشیر هندی
نه همچون رای تو شعر ای شامی
ظفر با تو خرامد ، هر کجا تو
ز بهر نصرة ملت خرامی
فدیتک قد عمرت برغم دهر
بناء مفاخر بعد انهدامی
فمنک ملکت ناصیة المباعی
ومنک بلغت قاصیةالمرامی
مرا پیرایهٔ امنی و یمنی
مرا سرمایهٔ نامی و کامی
جهان پر بند و دام حادثانست
مرا اصل امان زان بند و دامی
بقیت منعما و حماک کهف
یلوذ به جماهیر الانامی
و قدرک راسخ البیان راس
و مجدک شامخ الار کان سامی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - نیز در مدح ملک اتسز
زهی جاهت فریدونی ، زهی ملکت سلیمانی
بعون تو مسلم شد زهر آفت مسلمانی
غلط گفتم ، خطا کردم، کجا آید بچشم اندر
ترا جاه فریدونی، ترا ملک سلیمانی؟
نجوید دهر جز از رسم تو آثار فرخنده
نگوید چرخ جز با رأی تو آثار پنهانی
قبول حضرتت داده یکی را تاج فغفوری
علو همتت داده یکی را تخت خاقانی
بهر آموزد از لفظ بدیع تو گهر باری
خزان آموزد از کف جواد تو زرافشانی
خداوندا، جهانبانا ،تویی کز دودهٔ آدم
ترا زیبد خداونی ، ترا زیبد جهانبانی
تو اندر دیدهٔ تأیید بایسته تر از نوری
تو اندر قالب اقبال شایسته تر از جانی
تو آن قادر خداوندی که از اعدا گه هیجا
همه پشت وقفا بینی ، بجای روی و پیشانی
در ایوان تو نپذیرند کسری را بفراشی
بدرگاه تو نپسندند خسرو را بدربانی
چو بگشایی لوای حق، بهیجا، خصم بربندی
چو برخیزی بعون دین ،بعالم گرد بنشانی
ز شخص کشتگان هر ساعتی بر سفرهٔ حربت
کنند اندر صمیم دشت وحش و طیر مهمانی
بوقت حمله آوردن بهر آشوب صد بحری
بهنگام عطا دادن بهر انگشت صد کانی
همه تشویش عالم را بحسن سعی برگیری
همه اسرار گردون را ز توح غیب برخوانی
بیک بخشش هزاران گنج وقت بزم برپاشی
بیک حمله هزاران ملک روز رزم بستانی
اگر از خط فرمان تو سر برگرداند
همه ترکیب عالم را ازین هیئت بگردانی
نماند اندر همه عالم ز عدل تو ، خداوندا
مگر در زلف مهر و یان بزم تو پریشانی
جهان از داد تو آباد شد چونانکه در گیتی
نبیند کس مگر در خانهٔ خصم تو ویرانی
ترا تأیید یزدانیست یار اندر همه وقتی
نباشد هیچ یاری بهتر از تأیید یزدانی
همی تا چون رخ دلبر بود خورشید گردونی
همی تا چون لب جانان بود یاقوت رمانی
دل اعدای جاهت باد جفت رنج و دشواری
تن انصار ملکت باد یار ناز و آسانی
قرین دوستانت باد دولتهای گردونی
نصیب دشمنانت باد محنت های گیهانی
پناه ساعد و بازوت بادا عصمت یزدان
که تو از ساعد و بازو پناه شرع و ایمانی
بعون تو مسلم شد زهر آفت مسلمانی
غلط گفتم ، خطا کردم، کجا آید بچشم اندر
ترا جاه فریدونی، ترا ملک سلیمانی؟
نجوید دهر جز از رسم تو آثار فرخنده
نگوید چرخ جز با رأی تو آثار پنهانی
قبول حضرتت داده یکی را تاج فغفوری
علو همتت داده یکی را تخت خاقانی
بهر آموزد از لفظ بدیع تو گهر باری
خزان آموزد از کف جواد تو زرافشانی
خداوندا، جهانبانا ،تویی کز دودهٔ آدم
ترا زیبد خداونی ، ترا زیبد جهانبانی
تو اندر دیدهٔ تأیید بایسته تر از نوری
تو اندر قالب اقبال شایسته تر از جانی
تو آن قادر خداوندی که از اعدا گه هیجا
همه پشت وقفا بینی ، بجای روی و پیشانی
در ایوان تو نپذیرند کسری را بفراشی
بدرگاه تو نپسندند خسرو را بدربانی
چو بگشایی لوای حق، بهیجا، خصم بربندی
چو برخیزی بعون دین ،بعالم گرد بنشانی
ز شخص کشتگان هر ساعتی بر سفرهٔ حربت
کنند اندر صمیم دشت وحش و طیر مهمانی
بوقت حمله آوردن بهر آشوب صد بحری
بهنگام عطا دادن بهر انگشت صد کانی
همه تشویش عالم را بحسن سعی برگیری
همه اسرار گردون را ز توح غیب برخوانی
بیک بخشش هزاران گنج وقت بزم برپاشی
بیک حمله هزاران ملک روز رزم بستانی
اگر از خط فرمان تو سر برگرداند
همه ترکیب عالم را ازین هیئت بگردانی
نماند اندر همه عالم ز عدل تو ، خداوندا
مگر در زلف مهر و یان بزم تو پریشانی
جهان از داد تو آباد شد چونانکه در گیتی
نبیند کس مگر در خانهٔ خصم تو ویرانی
ترا تأیید یزدانیست یار اندر همه وقتی
نباشد هیچ یاری بهتر از تأیید یزدانی
همی تا چون رخ دلبر بود خورشید گردونی
همی تا چون لب جانان بود یاقوت رمانی
دل اعدای جاهت باد جفت رنج و دشواری
تن انصار ملکت باد یار ناز و آسانی
قرین دوستانت باد دولتهای گردونی
نصیب دشمنانت باد محنت های گیهانی
پناه ساعد و بازوت بادا عصمت یزدان
که تو از ساعد و بازو پناه شرع و ایمانی
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در رثای سید معزالدین بهاء الدین علی بن جعفر نعمه
دیده ها را ز سر بپالایید
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از مؤخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از مؤخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷ - نیز در حق شمس الدین وزیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - خطاب بپادشاه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - در حق کمال الدین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۲ - در شکایت از دوری
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - در صنعت مقلوب
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در حق شمس الدین
بزرگوار جهان ، شمس دین ، بزرگ کریم
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - هم در حق شمس الدین
ایا ثنای تو بر جملهٔ خلایق فرض
کم از بزرگی تو آسمان بطول و بعرض
تو شمس دینی و بر شمس آسمان گشتست
نماز بردن سوی در رفیع تو فرض
امید رزق ز دیوان جود تو دارد
هر آنکسی که دهد لشگر امانی عرض
ز سیر هفت ستاره ، ز دور هفت فلک
چو تو نیاید یک تن علی بسیط الارض
ترا شد ستم بنده ، که کردیم آزاد
هم از عنای سؤال و هم از عقیلهٔ قرض
کم از بزرگی تو آسمان بطول و بعرض
تو شمس دینی و بر شمس آسمان گشتست
نماز بردن سوی در رفیع تو فرض
امید رزق ز دیوان جود تو دارد
هر آنکسی که دهد لشگر امانی عرض
ز سیر هفت ستاره ، ز دور هفت فلک
چو تو نیاید یک تن علی بسیط الارض
ترا شد ستم بنده ، که کردیم آزاد
هم از عنای سؤال و هم از عقیلهٔ قرض
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - هم در حق شمس الدین