عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
دماغ خشک ما را باده رنگین نمی سازد
شراب آتشین با کاسه چوبین نمی سازد
نگیرد رنگ از فانوس رنگین شعله سرکش
می گلگون رخ زرد مرا رنگین نمی سازد
هنرمندی اگر این قدر دارد، جز به خون خود
دهان تیشه فرهاد را شیرین نمی سازد
نسازد قدردان وقت را شور جنون غافل
که خواب بلبلان را فصل گل سنگین نمی سازد
به شکر، خسرو دوشاب دل، پیوست از شیرین
سر پوچ هوسناکان به یک بالین نمی سازد
زبس سود از سفر برخاست در ایام ما صائب
حنا را رفتن هندوستان رنگین نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
قدح لبریز چون شد از شراب ناب می لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد
چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم
که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد
نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا
که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد
نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم
به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد
زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد
زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح
که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر
دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد
مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب
که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
نشد از دل غبار از شیشه و پیمانه برخیزد
مگر ابری زبحر گریه مستانه برخیزد
کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخیزد
ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان
نشیند گرد اگر برتربتم دیوانه برخیزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان
که هر ساعت به تقریبی زمکتب خانه برخیزد
که را داریم ما افتادگان جز گرد ویرانی؟
که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد
اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم
به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد
من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب
که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد
زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد
به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی
به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد
ز آب آیینه روشن پذیرد زنگ و شیرین را
زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد
کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه پیکان؟
به می کی گرد کلفت از دل تا شاد می خیزد؟
اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها
چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟
کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها
به صیقل جوهر از آیینه فولاد می خیزد
چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
زسوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد
ازین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد
از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد
کدامین بلبل آتش نفس زباغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان زبستان دود می خیزد
نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد
مگر افتاد یک جانب نقاب از چهره لیلی؟
که جای گردباد از این بیابان دود می خیزد
منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد
مزن آتش به جان بیگناهان، رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد
شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
زشمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد
ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
ز خط رویش چراغ دیده شب زنده داران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
نسیم مصر با صد کاروان یوسف لقا آمد
پریزاد بهار از کوه قاف کبریا آمد
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
زگلزار که یارب این نسیم آشنا آمد؟
سواد مصر از نظارگی یک چشم بینا شد
که از زندان به روی تخت آن یوسف لقا آمد
به هم پیوست چون بال پری ابر سبک جولان
سلیمان وار تا گل بر سر تخت هوا آمد
زحی رو در بیابان کرد گویا محمل لیلی
که دل در سینه مجنون به جنبش چون درا آمد
بهار نوجوان تاب و توانی داد پیران را
که نرگس از ضمیر خاک بیرون بی عصا آمد
زفیض نوبهاران شد هوا چندان به کیفیت
که از خلوت برون زاهد پی کسب هوا آمد
زلطف نوبهاران سنگها نوعی ملایم شد
که سالم دانه بیرون از دهان آسیا آمد
سپهر گرم جولان چشم قربانی شد از حیرت
زمین چون آسمان در جنبش از نشو و نما آمد
سلامت باد ساقی گر بهاران روی گردان شد
می گلرنگ باقی باد اگر گل بیوفا آمد
زشکر خنده برق آسمان شد یک لب خندان
ز ابرتر هوا یک روی پرشرم و حیا آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۷
بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟
که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد
نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل
مگر از پرده بیرون چهره آن گلعذار آمد؟
اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون
بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد
مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟
که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد
حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را
به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد
برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر
که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد
رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی
شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد
مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن
پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد
ز زخم خمر چندین دوزخ سوزان فرو خوردم
که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد
بشارت باد مخموران این گلزار را صائب
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
نه آن مرغم که گرد عالمم پرواز گرداند
ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند
نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد
چه خوش باشد که مطرب پرده این ساز گرداند
محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد
به ناخن بیستون را سینه شهباز گرداند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد
تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند
سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم
نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند
در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل
زرگل را سپند شعله آواز گرداند