عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ملک اتسز و حسب حال خود
ای جاه تو فراخته اعلام کبریا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیک‌خواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه‌ را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شسته‌ام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - نیز در مدح اتسز گوید
مظفرا، ملکا، روزگار چاکر تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رایت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حدیقهٔ حسنات و صحیفهٔ برکات
گزیده مخبرست و ستوده منظر تست
کجا نفایس علمست، جمله در دل تست
کجا عرایس فضلست، جمله در بر تست
کفیل رزق خلایق عطیت کف تست
مآب اهل حقایق عطیهٔ در تست
سواد لشکر تو چون سواد دیده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحری و اقسام علم موجهٔ تست
تو همچو کانی و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصهٔ آفاق
بحسن عهد که در رأی عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضهٔ آمال
بلطف تربیت دست جود پرور تست
خدایگانا، تشویش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوی افسر شاهی، که در همه عالم
اگر سریست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بیاوری خلق هیچ حاجت نیست
خدای عزوجل بهترین یاور تست
تو صد جهانی و عاقل کجا تواند گفت
که : هیچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهی که بتفریق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزیز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مفغر تست
بهر کجا که نهی و بهر رهی که روی
فتوح همره تست و سعود همبر تست
همیشه رایت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رایت مظفر تست
بگیر مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تویی که مملکت شرق و غرب، در خور تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - هم در مدح اتسز گوید
شاها! زمان مجد و معالی زمان تست
ملک زمان و ملک زمین جمله ز آن تست
هر سو که تو عنان کشی ، ای شاه بی شریک
تأیید کردگار شریک عنان تست
پیر و جوان مسخر امر ، تو گشته اند
تا رأی پیر مادر بخت جوان تست
آن لفظ دولتی تو، که بر دشمنان خلق
هر لحظه‌ای زبان ظفر ترجمان تست
شیری تو و صمیم وغا مرغزار تست
مهری تو و حریم هدی آسمان تست
بالای همچو تیر عدو چفته چون کمان
روز وغاز هیبت تیر و کمان تست
گر بخت را مکان بود، آن در سرای تست
ور ملک را به کمر بود ، آن در میان تست
لؤلؤ بود بحسرت و دیبا بود برشک
آنجا که نادرات بیان و بنان تست
باعدل هم قرانی و با امن هم قیاس
در عالم از نتایج حکم قران تست
بنشسته فتنه و شده اسلام با قرار
از بی‌قرار خنجر فتنه نشان تست
بخشنده بحر بندهٔ دست جواد تست
گردنده چرخ سخرهٔ عزم روان تست
اصل فنای ظلم همه از بقای تست
نور یقین خلق همه در گمان تست
آراستست طبع تو مانند بوستان
گلهای داودین همه در بوستان تست
هر چان بگفته اند ز رستم بداستان
امروز دستبر کهن پهلوان تست
چون باد خاکسار تن دشمنان دین
از شور آب و آتش تیغ و سنان تست
جوید عدو زیان تو و آفریدگار
چیزی نیافرید که در وی زیان تست
ایمن بزی تو در سفر و در حضر ، از آنک
حفظ خدای عز و وجل پاسبان تست
هر جان که خنجر تو زکفار بستدست
آن جان یقین شناس که پیوند جان تست
دادت خدایگان جهان خلعتی چنانک
لایق بجاه و منزلت دودمان تست
این بیکران نواخت ز سلطان شرق و غرب
پاداش آن مناصحت بیکران تست
هستی تو در متابعت خاندان او
زان میل او بتربیت خاندان تست
شاها ، تویی که هر که بعالم هنرورست
در نظم و نثر ممتحن امتحان تست
در ملک کس نبود ز ارباب مملکت
نظمی که در ممالک او از مکان تست
هم قهرمان گنج دقایق ضمیر تست
هم ترجمان سر حقایق زبان تست
من بنده را اگر ببیان در فصاحتست
والله که جمله از برکات بیان تست
ور هست در قبیلهٔ من بنده نام و نان
دانند عاقلان که همه نام و نان تست
بار جفای گنبد جافی شده سبک
بر جان من ز جایزه های گران تست
بر آستین تراز معالی بود مرا
تا کارمن ملازمت آستان تست
از مدح چون منی چه تنجح بود ترا ؟
کامروز آسمان و زمین مدح خوان تست
تا در جهان بود ز بهار و خزان اثر
خرم بزی ، که همچو بهاران خزان تست
بادی تو در امان خداوند کردگار
کز حادثات دین هدی در امان تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای آنکه روزگار بطبعت مسخرست
عزم تو باقضای سمایی برابرست
جاوید باد ، تاکه در ایام ملک تو
از خبث کافری همه عالم مطهرست
کشته ترا صمیم بیابان قرار گاه
از بهر عون دین خدا و پیمبرست
تو در میان بیشه و در حفظ تیغ تو
چندین هزار مسجد ومحراب و منبرست
این بیشه وین مغیلان وین آب شور تو
اسباب کسب جنت و طوبی و کوثرست
وین ز مهریر های سحرگاه نو شوار
هم دفع ز مهریر سحرگاه محشرست
با عابدان لعبت آزر جهاد تو
از بهر حفظ کعبهٔ فرزند آزرست
وز مشرکان کشور کفر انتقام تو
از بهر نظم مصلحت هفت کشورست
تو گوهری و کوه وطن گاه کرده ای
نشگفت ازین که کوه وطن گاه گوهرست
لشکر بکش بحملهٔ کفار و غم مدار
کایزد معین لشکر و سالار لشکرست
بر پشت اسب روز ملاقات حیدری
وندر کف تو تیغ تو صمصام حیدرست
خواهد گشاده گشت بعهد تو لاجرم
هر بقعه ای که با فزغ حصن خیبرست
از هیبت تو بر تن اقبال جوشنست
وز عصمت تو بر سر اسلام مغفرست
گردی که خیزد از سم اسب سپاه تو
بر فرق من بجای گرانمایه افسرست
این خاک و خار و گل ز برای رضای تو
نزدیک من چو غالیه و عود و عنبرست
شاها ، فضای دشت در اقبال خدمتت
نزدیک من ز روضهٔ فردوس خوشترست
جام حیات من ز نوالت مروقست
شمع نشاط من ز قبولت منورست
از هر فساد ساحت عیشم منزهست
بر هر مراد رایت عمرم مظفرست
از بهر بوسهٔ تو ، کین عین دولتست
وز بهر سجدهٔ تو ، کین اصل مفخرست
آنجا که خاک پای تو باشد مرا لبست
و آنجا که سم اسب تو باشد مرا سرست
کامم ز مدح تست پر از شکر و حسود
بگداخته ز رشک چو در آب شکرست
امروز بنده در کنف مکرمات تو
مانند طفل در کنف حجر مادرست
تا بحر مستقر گران مایه لؤلؤست
تا چرخ جایگاه فروزنده اخترست
هر لحظه فتح دیگر بادت که هر زمان
اسلام را ز فتح تو اقبال دیگرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح اتسز خوارزمشاه
خوارزمشاه بر همه شاهان مقدمست
اسباب خسروی همه او را مسلمست
صدر جریدهٔ همه ابنای دولتست
بیت قصیدهٔ همه اعقاب آدمست
از جاه او قوام قوانین ملتست
وز عدل او نظام اقالیم عالمست
آشفتهٔ حوادث و مجروح چرخ را
فیض و عطای او همه دارو مرهمست
از دست زرفشانش و ز تیغ سرفشان
قسم ولی بخش عدو سور و ماتمست
او آفتاب شرع و بدو شرع روشنست
او نوبهار ملک و بدو ملک خرمست
شاها ، خدایگانا ، آنی که در جهان
بنیاد مکرمات بسعی تو محکمست
معن بن زائده بر جود تو مدخلست
قس بن ساعده بر نطق تو ابکمست
گردد بحسن سعی بیان تو منکشف
کاری که مشکلست و کلامی که مبهمست
رفتند از دیار تو بیگانگان همه
شادان مباد ، هر که ازین رفتنش غمست
هرگز قرار کرد توانند آهوان
در بیشه ای که مسکن غرنده ضیغمست؟
لشکر بکش بعزم نظام دیار خویش
اکنون که حال دولت تو بس منظمست
در پیش خیل کفر بزن خیمهٔ هدی
کان جایگاه سخت مبارک مخیمست
تو کعبهٔ جلالی و ارباب شرع را
خوارزم و آب او عرفانست و زمزمست
با این نعیم خطهٔ خوارزم و طیب او
جای دگر مقام گزیدن محرمست
گرگانج از بخارا صد بار خوشترست
درغان هزاربار نکوتر ز در غمست
تا در جهان وجود بد و نیک آدمی
زین گرد منظرست و ازین سبز طارمست
بادی تو بر خدای مکرم ، که نزد خلق
اسلام از مهابت تیغت مکرمست
شادیت بیش باد، که از رشک ملک تو
شادی بدسگال تو هر ساعتی کمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح علاء الدوله اتسز
بزینت باغ چون خلد برینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سید مجدالدین گوید
ای آنکه بی‌تو هیچ نظامی جهان نداشت
بر هیچ‌حق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفته‌ام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخوانده‌ام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کرده‌ام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نموده‌ای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
لوای دولت و ملت کنون مظفر شد
که پادشاه جهان ابوالمظفر شد
خدایگان بشر، شاه‌ شیر دل، اتسز
که باس او را شیر فلک مسخر شد
ز بی‌قراری سر تیغ پسر صواعق او
همه ممالک گیتی برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصیب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد
خجسته هجرت او از دیار مولد او
دلیل دولت چون هجرت پیمبر شد
تباه بود ازین پیش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر دیگر شد
همه بسیط جهان، بعد از آن که مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بیابان‌ها
سرابها چون چشم‌های کوثر شد
در آن دیار که سایه فگند رایت تو
گیاه و خار همه یاسمین و عرعر شد
کدام بقعه، که نی آب او چو صهبا گشت ؟
کدام خطه که نی سنگ او چو گوهر شد؟
ز غایت ‌خوشی اندر دماغ اهل هدی
غبار موکب او چون عبیر و عنبر شد
زمین ز قاعده ملک او مزین گشت
هوا برایحهٔ خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس میمون او مجدر شد
خدایاگانا، آنی که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تویی که گردن ایام و گوش گیتی را
جواهر کرم تو بهینه زیور شد
هدی بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعی تو از ظالمانه مطهر شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر گشت
کسی که سر نکشید از وفات سرور شد
کسی که جان ببرد از هوات بی جان شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بیاد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برهاد آذر شد
جلال قدر تو والی هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامی هفت کشور شد
کنون به سایهٔ عدلت همی بر آساید
کسی که سوختهٔ عالم ستمگر شد
کدام تن که برت برو محقق گشت ؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فایده در یک حدیث مضمر شد
غیور شاهی بر ملت هدی و بتو
همه مراسم جور از هدی مغیر شد
باجتهاد تو رایات شرع عالی گشت
باعتقاد تو آیات حق مشهر شد
شدست خیبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حیدر شد
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد ؟
ز تو مشارب عیش ولی مصفا گشت
به تو مراحل عمر عدو مکدر شد
رسایلست مر احرار را بدولت و عز
رسایلی که ز دیوان تو محرر شد
کسی که با تو چو خنجر همی دو رویی کرد
دماغ پر هوس او نیام خنجر شد
مکش سپاه ، که امروز اهل عالم را
بر انقیاد تو تدبیرها مخمر شد
ترا بلشکر چندین هزار حاجت نیست
که خود مهابت تو صدهزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتی مقرر بود
کنون نهایت آن مدت مقرر شد
خدایگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوی صدر تو آمد بلند اختر شد
کسی کز اهل هنر بود اسیر درویشی
کنون بفیض ایادی تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تیره انور شد
اگر بغیبت تو چرخ اسائتیم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بیمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و امانی همه میسر شد
چو من بدیدم این حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعایت جوار حضرت تو
چو سینهٔ پدر و چون کنار مادر شد
همیشه تا که بکون و فساد موسومست
بزیر چرخ همه صورتی که مظهر شد
مباد رایت تو جز مظفر و منصور
که از تو رایت انسان و دین مظفر شد
همیشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پای تو بر فرق ملک افسر شد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علاءالدوله اتسز
چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ‌ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - نیز در مدح اتسز گوید
شاها ، فلک عدوی ترا در عنا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح اتسز
ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود
بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی
زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع
دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
دست سیادت تو عنان هدی گرفت
پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
نی بحر باسخای تو کافی بود ، نه کان
نی در باحسام تو مانع بود ، نه خود
روز وغا سپاه تو بی سر چو مور و مار
وقت سخا عطای تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بیداد توبه کرد
وانگه نشان توبه برو جامهٔ کبود
در رزمها رضای تو جویند چون ظفر
در بزمها ثنای تو گویند چون سرود
شاها ، خدایگانا ، تیغ تو آتشست
وزوی عدو گریخته سوی هوا چو دود
گویی مگر ز پیش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوی هوا ربود
تیغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه ای که هیچ نیامد همی فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گریخت
لیکن کجا حذر کند از چنک مرگ سود ؟
با ناظران دولت بیدار تو بشب
مسکین مخالف تو نیارد همی غنود
آید بکینه از تو مکافات دیر دیر
و آید بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از یهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپیش کف تو دریا بشکل رود
ماه صیام آمد و از داعیان خیر
گوش جهان ندای بشارت حق شنود
پذیرفته باد صوم تو ، افزوده خیر تو
کز خیر تو مسرت ارباب دین فزود
یک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
یک سال عذر باده و عیش و سرود و رود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در ستایش مجد الدین علی بن جعفر رئیس شرق صدر خراسان
عجل مجد دین ، صدر آل پیمبر
نظام معالی ، علی بن جعفر
پیمبر خصالی ، که در خلد اعلی
ازو هست آسوده جان پیمبر
گزین سید شرق ، کندر سیادت
چو او نیست در شرق و در غرب دیگر
تفاخر نموده بدو نسل هاشم
تظاهر فزوده بدو آل حیدر
باجداد او عز بطحا و یثرب
باسلاف او فخر محراب و منبر
دل پاک او گشت فضل مجسم
کف راد او هست جود مصور
کشیده شقاوت بر اعدای اوصف
گشاده سعادت بر احباب او در
بنای صنایع بدو شد ممهد
لوای شریعت بدو شد مظفر
بآثار او گشته دولت مزین
چو اقطار گردون بانوار اختر
باوطان دشمن همان کرده سهمش
که شمشیر جدش باطلال خیبر
ستاره سپرده بپیمان او دل
زمانه نهاده بفرمان او سر
بحلمش قرار زمین مسطح
بامرش مدار سپهر مدور
خجل مانده از لفظ او در فاخر
حسد برده از خلق او مشک اذفر
نهیب موافق ز مهرش مصفا
حیات مخالف ز کینش مکدر
بگردون بر ، از بهر پیکار خصمش
میان بسته دارد همیشه دو پیکر
زهی ! باطن تو ستوده چو ظاهر
زهی ! مخبر تو گزیده چو منظر
بجاه تو آل پیمبر مکرم
بسعی تو شرع پیمبر مشهر
نه از تخمهٔ مصطفی چون تو سرکش
نه از دودهٔ مرتضی چون تو سرور
تویی روی آن خاندان مقدس
تویی پشت آن دودمان مطهر
بحیرت ز حسن خصال تو جنت
بغیرت ز فیض نوال تو کوثر
کنان از بنان تو گشته مرتب
هنر از بیان تو گشته مقرر
تو هستی پناه اکابر بگیتی
چو جدت شفیع کبایر بمحشر
نه بالای قدر ترا هیچ غایت
نه دریای فضل ترا هیچ معبر
گه رامشت گشته ناهید بنده
گه بخششت گشته خورشید چاکر
بتو قوتست اهل بیت نبی را
بود قوت لشکر از شاه لشکر
همه اختران همتت را متابع
همه سروران حشمتت را مسخر
ز انصاف تو سایهٔ پر شاهین
شده خوشترین خوابگاه کبوتر
بدری صف نیستی را ببخش
نیارد بجز صفدارن پشت حیدر
ایا سید شرق ، ای خاک پایت
شده بر سر انجم چرخ افسر
روان نبی را بخلق تو نازش
نژاد وصی را بجاه تو مفخر
نه فارق ز اخبار تو هیچ فرقه
نه خالی ز آثار تو هیچ کشور
کسی کو خلاف تو گوید بگیتی
برد از خلاف تو یکروز کیفر
بدام تو مأخوذ گردد بآخر
رسن را گذر کی بود جز بچنبر؟
اگر داشت یک چند اندر مضیقی
ترا حاسدات جهان ستمگر
از آن حال آشفته اندیشه کم کن
وزان روز شوریده اندوه کم خور
در غنچه کامل شود ، نکهت گل ؟
نه در بوته حاضر شود صفوت زر؟
ز احداث چرخست تهدید مردم
چو از زخم خالیست تزیین خنجر
خداوند را شکر کامروز آمد
درخت امان و امانیت در بر
نشاندت بصد نام ایام در عز
گرفتت بصد مهر اقبال در بر
بنعمت نوید آمدت چون فریدون
ز ظلمت نجات آمدت چون سکندر
برون آمدی از مضیق نوایب
چو از بحر لؤلؤ ، چو از کوه گوهر
باالطاف تو گشت گیتی مزین
باوصاف تو گشت عالم معطر
الا تا بتابد ز گردون ثریا
الا تا بروید ببستان صنوبر
ترا باد دولت هواجوی و مخلص
ترا باد ایزد نگهدار و یاور
ز گیتی غبار دواهی بیفشان
بعالم بساط معالی بگستر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح اتسز
جهان ظفر پادشا بو المظفر
که رایت اسلام ازو شد مظفر
سپهدار اسلام ، اتسز ، که نامش
بیافزود آرایش مهر و منبر
خداوند دین و خداوند دولت
خداوند فضل و خداوند گوهر
ستوده به باطن ، گزیده بظاهر
خجسته بمخبر ، همایون بمنظر
همه محض بخشش ، همه صرف دانش
همه نفس حکمت ، همه عین مفخر
شده پست بار رفعتش هفت گردون
شده تنگ بابسطتش هفت کشور
سپهر سیادت بجاهش مزین
جهان سعادت ز خلقش معطر
ز اوصاف او حیرت چرخ و گیتی
ز اخلاق او غیرت مشک و عنبر
کرامات گیتی به ذاتش مبین
مقامات تیغش بعالم مشهر
شده لعل از شادی روی او گل
شده زرد از هیبت جود او زر
کرم از کف راد او گشته پیدا
ظفر در سر تیغ او گشته مضمر
نماید از ایادی دست جوادش
نه در بحر لؤلؤ ، نه در کوه گوهر
سر نیزه نصرت افزای او را
سر سرکشان جهان گشته افسر
جهان گیر شاها ، عدو بند گردا
ترا چرخ و گیتی غلامست و چاکر
کشیدی ز بحر نظام ممالک
سوی قلعهٔ دشمن ملک لشکر
سپاهی ز هیبت چو امواج دریا
گروهی بکثرت چو اعداد اختر
بنیزه همه حافظ عهد رستم
بخنجر همه وارٍث رسم حیدر
در ایوان ریاحین عشرت یکایک
بمیدان شیاطین غیرت سراسر
گه وقفه باشند صفدار ، لیکن
چو در حمله آیند گردند صفدر
نجویند در عمر از صف هیجا
جدایی ز اعراض لازم چو جوهر
گهت بوده اقبال ایام همره
گهت بوده تأیید افلاک رهبر
شده همچو هامون اغبر بصورت
ز گرد سوارانت گردون اخضر
زدی بر حصاری ، که چرخ معظم
نماید ز بالاش چاهی مقعر
بن خندق او رسیده بمرکز
سر بارهٔ او گذشته ز محور
همه خاک اکناف او منشأ کین
همه سنگ اطراف او منبع شر
ز آسیب چنبر صفت چرخ گردون
برو دیدبان چفته رفته چو چنبر
در آن قلعه ای باک قومی ، که بودی
فنا و بقا نزد ایشان برابر
که طعنه نوک سنان را برغبت
و تن ساختندی چو معشوق در بر
همه تن بتن عاشق تیر و نیزه
همه سربسر آفت درع و مغفر
نه شیران ، و لیکن چو شیران بقوت
نه پیلان ، و لیکن چو پیلان بپیکر
حسد برده بر وقفه شان کوه بابل
خجل گشته از حمله شان باد صرصر
سوی مشرب مرگ تازان بهیجا
چو از موقف حشر مومن بمحشر
سر اندر زوایا کشیدند جمله
چو از چشم نامحرمان اهل معجر
ز نام تو کردند یکسر هزیمت
چو خیل شیاطین ز الله اکبر
بماند ندا ز خواب و خور همچو نقشی
که بر روی دیوار بینی مصور
همه از خیال قبول تو حیران
همه از نهیب نهاب تو مضطر
دماری برآوردی از حصن دشمن
بیک لحظه چون حیدر از حصن خیبر
بتازنده خیل و ببازنده نیزه
ببرنده تیغ و بدرنده خنجر
گرفتی بداندیش و بدکیش خود را
بخاری بی حد ، بزاری بی مر
ز کوهش بصحرا فگندی و آنگه
بخنجر بریدیش آنگاه حنجر
اگر کافر نعمتت گشت ، اینک
ز آسیب شمشیر تو برد کیفر
و گر کرد احمر بکین تو رخ را
بدید از سر تیغ تو موت احمر
و گر اصطناع ترا گشت منکر
عذابی کشید از جناب تو منکر
فگندیش در فرغر مرگ زیرا
که ماوی گه ماهیان گش فرغر
پلنگان حربند جیش تو و آن به
که سازند مسکن بکهسارها بر
ز مار و ز ماهی و کردار ایشان
مثلهاست مشهور در بحر و در بر
و لیکن ندانست دانا کزین دو
کدامین بود وقت کوشش فزونتر؟
یقین شد چو دشمن ز زخمت نگون شد
که در پیش مارست ماهی محقر
یکی نخوتی داشت در سر حسودت
که از کبر بر آسمان زد همی سر
بیک خطه قانع نگشت از ممالک
دو خطه شد اکنون مرو را میسر
سرش هست در دام یک خطه از تن
تنش هست بردار یک بقعه از سر
چو مخرج نبود از دیار تو او را
بگرد دیار تو برگشت یکسر
سری داشت ، او ، لیکن از کاه فربه
تنی داشت ، او ، لیکن از نیزه لاغر
ازین فتح خواهند کردن حکایت
بزرگان آفاق تا روز محشر
ترا باد هر لحظه فتحی بدین سان
که مؤمن نوازی و اسلام پرور
بجز تو چنین فتح را کیست لایق ؟
بجز تو چنین نام را کیست در خور؟
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر
بپرور تو در کار گیتی درختی
که در دار عقبی ثوابت دهد بر
الا تا بود در فلک ماه و زهره
الا تا بود در چمن سرو و عرعر
لوای تو بافتح بادا مقارن
نهاد تو در ملک بادا معمر
تن تو ز راحات پوشیده کسوت
لب تو ز لذات نوشیده ساغر
ز تأیید ایام و اقبال گردون
ترا باد هر لحظه ای فتح دیگر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هم در مدح اتسز گوید
امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار
و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار
امروز عون دولت خوارزمشاه کرد
بر رغم شرک قاعدهٔ شرع استوار
در زد بروزگار عدو آتش فنا
شمشیر آبدار خداوند روزگار
عالی علاء دولت و دین ، خسروی که هست
ایام را بخدمت در گاهش افتخار
فخر ملوک ، اتسز غازی ، که تیغ او
از بقعه های شرک برآرد همی دمار
شاهی ، که شد بعهد وجود نبرد او
معدوم نام رستم و نام سفندیار
بر چرخ عون او قمر فتح را مسیر
بر قطب عدل او فلک ملک را مدار
آنجا که عزم او ، نبود چرخ را مضا
و آنجا که حزم او ، نبود کوه را وقار
مرحوم با جلالت او شیر آسمان
محموم از سیاست او مرغزار
دریا همه محاسن اخلاق و او گهر
حملان همه اکابر آفاق و او عیار
از قدر او کمینه نمونه است آسمان
وز حلم او کهینه نشانه است کوهسار
کین تو کرده طایفهٔ شرک را دو قسم
یک قسم گشته زار و دگر قسم مانده خوار
در معرکه فکنده نفر از پی نفر
در سلسله کشیده قطار از پس قطار
از آه بستگان همه اطراف ناله گاه
وز خون کشتگان همه اکناف لاله زار
ای بر سپهر مهر تو از خرمی نجوم
وی بر درخت بخت تو از بی غشی ثمار
کم کرده باد شرک بپیکان باد سیر
و افزوده آب شرع بشمشیر آبدار
تو کارزار کرده و بر دشمنان دین
گشته ز رستخیز حسام تو کارزار
بیکاره مانده پنجهٔ گردون کاردان
از بیم کارزار تو چون پنجهٔ چنار
آن کو ز کو کنار خلاف تو خفته بود
کرد استخوانش گر ز تو چون مغز کو کنار
اسلام در جوار تو آمد ، از آنکه یافت
از جور حادثات امان اندرین جوار
خوانند ناظران جهان تا بروز حشر
خطهای عز تو ز ورقهای روزگار
شد بختیار هر دو جهان هر که ز اعتقاد
یک لحظه کرد خدمت صدر تو اختیار
هرگز نبوده ای بجز از عار محترز
هرگز نکرده ای بجز از فخر افتخار
با اصطناع بر تو دریا بود سراب
با ارتفاع قلب تو گردون بود قفار
لطف تو وقت بزم شرابیست خوش مزه
عنف تو روز رزم طعامیست بدگوار
یک جود تست آفت صد گنج شایگان
یک عزم تست مایهٔ صد فتح شاهوار
اشراف را بحق یسارت بود یمین
و احرار را ز جود یمینت بود یسار
ناخورده جز بسعی یسارت فلک یمن
ناکرده جز بسعی یمینت جهان یسار
در خاتم کمال تو از محمدت نگین
بر مرکب جلال تو از مفخرت عذار
بنشانده جود را کف کافیت بر کتف
پرورده فضل را دل صافیت را در کنار
از رسم تو یقین شده آثار مرتضی
وز تیغ تو عیان شده اخبار ذوالفقار
بشکسته هیبت تو بیک حمله صد مصاف
بگشاده حشمت تو بیک نامه صد حصار
در ملک کرد های تو بی سهو و بی خطا
در شرع گفت های تو بی عیب و بی عوار
در دست ناصح تو شده خار همچو گل
در چشم حاسد تو شده نور همچو نار
از سهم ناصح تو شده همچو مار مور
در چشم حاسد تو شده همچو مور مار
زان تیر تو و زان کمان بیمست آسمان
جز سینهٔ مخالف تو کی شود فکار؟
و آن بی‌شمار گوهر فاخر، که چرخ راست
جز بر سر موافق تو کی کند نثار؟
چشرخ و بروج و اختروار کان بحکم تست
هر هشت و هر دوازده هر هفت و هر چهار
شاها، چنان‌که یار نداری بمکرمت
مداح حضرت تو ندارد بفضل یار
بختی نباشد اهل هنر را ز جاهلان
آه! ار نگشتمی بقبول تو بختیار
بر کامها منم ز عطای تو کامران
در صدرها منم بثنای تو نامدار
چندان نعیم دیده ام از تو، که تا بحشر
نتوان گزارد شکر یکی را ز صد هزار
و اکنون بقدر وسع ، نه مقدار واجبی
بر شکر مکرمات تو کرد ستم اختصار
جز مدح و جز ثنای توام نیست هیچ شغل
جز شکر و جز دعای توام نیست هیچ کار
ز آنهانیم ، که چون تو کنی بیشمار جود
ایشان جزا دهند بکفران بیشمار
کفارن نعمت تو درختیست ، کان بعمر
ناداده جز شقاوت و ادبار هیچ بار
توفیق طلعت تو بقا را بود دلیل
کفران نعمت تو فنا را بود شعار
مذمون شد چو زاهد مرتد بهر زبان
مردود شد چو شاهد فاسق بهر دیار
خوف تو خو نگر که چه لایق بود بعقل ؟
کفران نعمت چو تو مخدوم حق گزار
کفران نعمت تو هر آن کس که پیشه کرد
باد شقاوت فلکش کرد خاکسار
آخر کریم تر ز تو کی دید پادشاه ؟
و آخر حلیم تر ز تو کی دید شهریار ؟
نایت بجز تصلف و ناحق شناختن
از مردم مزور بی اصل و بی تبار
از روی عرف منکر احسان بر خرد
بی اصل تر ز منکر ایمان هزار بار
تاکش تر از شکوفه بود عارض صنم
تا خوش تر از بنفشه بود طرهٔ نگار
تا شب بنزد اهل بصر نیست همچو روز
تا گل بنزد اهل خرد نیست همچو خوار
تا قطره همچو مهرهٔ مارست روی حوض
گیرد ز قطره کوکبه چون پشت سوسمار
مشکن تو از عدو و عدو را همی شکن
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
یک بقعه را بپای تغلب همی سپر
یک خطه را بدست تقلب همی سپار
جز میوهٔ طرب تو بگیتی درون مچین
جز تخم مکرمت تو بعالم درون مکار
عید و خزان بخدمت تو آمدند باز
عید تو فر خجسته ، خزان تو نوبهار
گاهیت بوده قافلهٔ یمن بر یمین
گاهیت بوده قافلهٔ یسر بر یسار
بادا ز کردهای تو و گفتهای تو
هم آفریده راضی و هم آفریدگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - نیز در مدح اتسز گوید
پناه ملک عجم ، شهریار دولت یار
چراغ دین عرب ، پادشاه گیتی دار
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان بشر
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
خدایگانی ، کز علم و حلم او هستند
کمینه ذره جبال و کهینه قطره بحار
غبار مرکب او سرمهٔ سنین و شهور
حریم مجلس او کعبهٔ صغار در کبار
بلند کردهٔ انعام او نگردد پست
عزیز کردهٔ اخلاق او نگردد خوار
محاسن شیم او برون شده ز قیاس
خصایص کرم او برون شده ز شمار
بطلوع داده ستاره بچاکریش رضا
بطبع کرده زمانه ببندگیش اقرار
نه همچو دست زر افشان اوست باد صبا
نه همچو کف گهربار اوست ابر بهار
حدیقهٔ هنر از تیغ او گرفت نما
صحیفهٔ شرف از جاه او گرفت نگار
خدایگانا ، آنی که حضرت عالیت
شدست مجمع اشراف و مقصد احرار
سرشته اند سرشت ترا ز فضل و کرم
نهاده اند نهاد ترا ز علم و وقار
بمهر تست همه رقبت اولوالباب
ز تیغ تست همه عبرت اولوالابصار
کدام بقعه که آنجا نبرده ای لشکر؟
کدام خطه که آنجا نکرده ای پیکار؟
بسا موافق حربا ! کز آتش فزعش
بر اوج قبهٔ خضرا همی رسید شرار
ز دام فتنه دل پردلان اسیر عنا
ز جام کینه سر سرکشان قرین خمار
نهاد، دیده نهنگ بلا براه طمع
گشاده پنجه حزبر قضا بحرص شکار
شده بسان فلک ساحت زمین ز سلاح
شده بسان زمین چهرهٔ فلک ز غبار
تو در مصاف خرامیده و ز صف اعدا
بنیم لحظه برآورده خنجر تو دمار
ز شخص کشته گهی غار کرده همچون کوه
بسم باره گهی کوه کرده همچون غار
نموده تیغ تو آثار فتح و گفته فلک:
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار »
زهی ! بگاه سخاوت چو حاتم طایی
خهی ! بوقت شجاعت چو حیدر کرار
بحکم تست مدار دوایر گردون
بامر تست مسیر کواکب سیار
عریض دولت تو بر زمانه جوید فخر
رفیع همت تو از ستاره دارد عار
ز بهر تقویت شرع مصطفی بردی
بسوی کشور کفار لشکری جرار
چو شیر پردل و در زیر باره های چو پیل
چو مور بی پر و در دست نیزه های چو مار
چو باد حمله بر و همچو کوه حمله پذیر
چو رعد نعره زن و همچو برق تیغ گزار
چو باد راندی و از تیغ همچو آتش و آب
بخون سرشتی خاک قبایل کفار
بسا دلا ! که دریدی برمح آهن در
بسا سرا ! که بریدی بتیغ آتش بار
بسوی مرکز ملک آمدی بنصرت و گشت
ز مقدم تو مزین همه بلاد وقفار
زهی ! بهیبت تو کند شرک را دندان
رهی! بحشمت تو تیز شرع را بازار
بحل و عقد تو راضی ستارهٔ توسن
ز امر و نهی تو خایف زمانهٔ قدار
فلک ز حادثها پاسبان جاه تو گشت
از این بود همه شب دیدهای او بیدار
یسار اهل هنر از یمین فرخ تست
که یمن و یسر ترا باد بر یمین و یسار
نزاد شبه تو دور سپهر هیچ جوار
ندید مثل تو دور زمانه هیچ سوار
تو بر زمین سر شاهان چنان نثار کنی
که بر عروسان زر و درم کنند نثار
اگر جهان همه جز پستی و بلندی نیست
که کرده اند خلایق بدین دو جای قرار
بلند و پست جمله دشمنان تراست
که گاه در بن چاهند و گاه بر سر دار
ز عهد مهد نبودست در سرایر تو
بجز عنایت خیر و رعایت احرار
سریر دولت تو بر سر سپهر نهاد
چو سر جان تو دانست عالم الاسرار
سعادت تو خبر دادهم باول امر
که : والی همه عالم شبی بآخر کار
تو ماند خواهی بر خلق صاحب فرمان
تو بود خواهی درد هر صاصب الاعمار
بفر کلک تو گیرد زمین جمال و جلال
ز نوز عدل تو سازد جهان شعر و دثار
ز هشمت تو بسازند چینیان ارژنگ
ز هیبت تو ببرند رومیان زنار
بشرق خطبه بنامت کنند در منبر
بغرب سکه بنامت زنند بر دینار
همیشه تا نبود جرم خاک جز ساکن
همیشه تا نبود سیر چرخ جر دوار
مباد آن را جز بر اشارت تو سکون
مباد این را جز بر ارادت تو مدار
نهاده بر کف احباب تو سعادت گل
خلیده در دل اعدای تو شقاوت خار
در این قصیده من از فال نیک هر چه زنم
ترا بدان برساناد ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح اتسز
ای بتو رایت هدی منصور
وی مقامات ملک تو مشهور
در جهان حکم های تو نافذ
در هدی سعی های تو مشکور
خرمی را هوای تو توقیع
بی غمی را رضای تو منشور
دولتت را غالی و جهان را مغلوب
همتت قاهر و فلک مقهور
شرع را از تو صد هزار فتوح
شرک را از تو صد هزار فتور
بمعالی نبوده ای معجب
ببزرگی نگشته ای مغرور
کمترین نایب تو صد قیصر
کم ترین حاجب تو صد فغفور
آیت عطلتست با جاهت
همه پیرایه سنین و شهور
صورت قلتست با جودت
همه سرمایهٔ جبال و بحور
لشکر شرع و رایت اسلام
بحسامت مظفر و منصور
پیکر مجد و خانهٔ اقبال
بجلالت معمر و معمور
چرخ پر کینه را به یک ضربت
کرده نعت قلیل تو مغمور
دهر پر فتنه را بیک جرعه
کرده جام نهیب تو مخمور
هست اعیان اهل عالم را
عنف و لطف تو عین ظلمت و نور
هست اعقاب نسل آدم را
کین و مهر تو اصل شیون وشور
روز رزم از فضالهٔ تیغت
جشنها ساخته وحوش و طیور
روز بزم از نتیجهٔ طبعت
مایها ساخته نشاط و سرور
ای به تو نازش صغار و کبار
وش ز تو روزی اناث و ذکور
با کرم کف تو همیشه الوف
وز ستم طبع تو همیشه نفور
گنه مجرمان هفت اقلیم
ببر عفو تو همه مغفور
تو چو موسی و نیزهٔ تو بشکل
همچو ثعبان و باره ات چون طور
کوه پیکر براق تو بادیست
که نگردد ز تاختن رنجور
در نشیبی چو آیت منزل
در فرازی چو طاعت مبرور
کوه با او بگاه وقفه عجول
باد با او به گاه حمله صبور
تگ او برده در مضاح و نفاذ
قصب السبق از صبا و دبور
گر بگردد همه بسیط زمین
همه بنزدیک او نباشد دور
ور ببرد همه مراحل و هم
هم بگردد بنزد تو معذور
آن حسامت ،که در قطیعت نسل
هست او را طبیعت کافور
آهنی ،کز نهیب آن آهن
در دل سنگ خاره شد محصور
شیون و سور اندران مضمر
و آتش و آب اندران مستور
مایلست او بسوی فتح چنانک
سوی معشوقه فکرت مهجور
آیت مرگ دشمنان خدای
هست بر صفحه های او مسطور
ای رکاب تو بوسه جای ملوک
وی جناب تو سجده گاه صدور
برمناقب شمایل تو حریص
وز معایب خصایل تو طهور
وصف عز تو در جهان ظاهر
شرح فتح تو در هدی مذکور
عرصهٔ حرب تو چو عرصه حشر
نعرهٔ کوس تو چو نفحه صور
نیزه تو بمعرکه کرده
شخص شیران چو خانه زنبور
پنجهٔ تو ز دوش بگسسته
سر گردان چو خوشه انگور
شده اندر صمیم بقعهٔ سام
آل یافث ز تیغ تو مقبور
وز غبار سپاه تو گشته
روز رخشنده چون شب دیجور
شده مخمور از سیاست تو
کافران ،ناکشیده جام غرور
بوده ابطالشان بگونه دیو
بوده اطفالشان بچهره حور
گشته جوقی بتیغ تو مقتول
مانده فوجی ببند تو مکسور
شده برنامه مبارک فتح
کلمات جهانیان مقصور
خسروا ،شد باول فطرت
طبع من بر مدیح تو محبور
هست لفظ من و مدایح تو
صوت داود و سوره های زبور
نظم من همچو گوهر منظوم
نثر من همچو لؤلؤ منثور
گشته در بیضهٔ ممالک فضل
عقل من شاه و ذهن من دستور
طبع من بحر فضل را غواص
دل من گنج علم را گنجور
مرد مردم بشدت و برخا
حر حرم بغیبت و بحضور
صد تطاول کشم بنظم ،از آنک
هست در ذات او هزار قصور
من الوفم چو گربه با اعدا
گرچه با من چو سگ شوند عقور
باوقارم بحمل ظلم لئام
شخص دیدی چنین حمول و وقور؟
گر مرا نیست عدتی وافر
ورمرا نیست مرا آلتی موفور
هم بکار آیمت،که چون طاوس
ملک حق رابکار شد عصفور
فاسق و فاجرم همی خواند
آنکه هست او اساس فسق و فجور
بجز از انبیا کرا باشد
همه خصلت منزه از محظور؟
شکر آنرا که حق مفوض کرد
عالمی را به دولت تو امور
که نسازی عبیر صدرت را
طعمهٔ یک جهان کلاب و نسور
ما عیال توایم و آن به شاه
که بود بر عیال خویش غیور
تا که بزم تو در مجالس انس
دل غمناک را کند مسرور
لحن چنگ و نوازش بر بط
نالهٔ نای و نغمهٔ طنبور
باد حاجات تو همی مقضی
باد طاعات تو همهٔ مأجور
حکمهای ترا جهان تابع
امرهای ترا فلک مأمور
دشمنان ترا لباس کفن
حاسدان ترا قصور قبور
دولتت جفت در صباح و مسا
ایزدت یار در رواح و بکور
بارگاه تو قبلهٔ آفاق
پایگاه تو کعبهٔ جمهور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
جهان سرای غرورست، نی سرای سرور
طمع مدار سرور اندرین سرای غرور
بعاقبت بحسام هوان شود مجروح
دلی که او بحطام جهان شود مسرور
فساد دین همه از جمع خواسته است و ترا
همیشه همت بر جمع خواسته مقصور
ز حال عقبی چون گمرهان مشو غافل
بمال دنیا چون ابلهان مشو مغرور
بریده کن طمع باطل از طعام خبیث
گر اعتقاد تو حقست در شراب طهور
مده بدنیی عقبی ،که عاقلان ندهند
بدین سفینهٔ ظلمت چنان حدیقهٔ نور
ترا دلیست بدام هوی شده مأخوذ
ترا سریست بجام هوس شده مخمور
نه هیچ رسم تو اندر سبیل حقی مرضی
نه هیچ سعی تو اندر طریق دین مشکور
تو در معاصی و حور و قصور داری چشم
بدین طریق نیابد بدست حور و قصور
بخیر کوش،که الا بخیر نتواند یافت
نعیم روضهٔ خلد ونسیم طرهٔ حور
بساز کار، که وقت رحیل شد نزدیک
مدار آنچه نه دورست از دل خود دور
زبارگاه الهی رسول این بست
که عارضین چو مشک تو گشت کافور
گناهکار، اگرچه جوان، نه معذورست
پس از طلایع پیری کجا بود معذور؟
بقهر خلق مشو شادمان ،که خواهی گشت
ز دست مرگ،اگرچند قاهری،مقهور
نگاه کن که شهنشاه شرق خانهٔ شرع
چگونه کرد باخلاق خوب خود معمور؟
ابوالمظفر، خورشید خسروان ،اتسز
که هست رایت ایمان بتیغ او منصور
خدایگانی ، کز جاه اوست در اسلام
همه نظام عقود و همه قوام امور
ز فیض مکرمت او نماند کس درویش
ز لطف عاطفت او نماند کس رنجور
رفیع همت او فرق ملک را افسر
شریف خاطر او گنج فضل را گنجور
نهان چرخ همه پیش علم او مکشوف
گناه خلق همه نزد او مغفور
بروز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه زنبور
گسسته در صف پیکار دست قدرت او
سر عدو زکنف همچو خوشه انگور
نه هیچ کار جهان در پناه او مشکل
نه هیچ راز فلک از ضمیر او مستور
هوای مجلس او را نسیم ساحت خلد
غریو موکب او را نهیب نفحهٔ صور
نموده چهره ظفر از غبار شبدیزش
چنان که روشنی صبح در شب دیجور
کمینه عامل او همچو کسری و دارا
کهینه حاجب او همچو قیصر و فغفور
زهی بعدل تو آسایش صغار و کبار
زهی بعهد تو آرامش سنین و شهور
ترا بنشر ایادی صنایع معروف
ترا بقهر اعادی وقایع مشهور
بعلم و عدل تو رونق گرفته دولت و دین
بنوح و موسی حرمت گرفت جودی و طور
مخالفان ترا و موافقان ترا
زکین تو همه ماتم،زمهر تو همه سور
بپیش حلم تو بس بادسار بوده جبال
بپیش علم تو بس خاکسار گشته بحور
برزمگاه تو از شخص بدسگالانت
شگرف مایده ای ساخته وحوش و طیور
خدایگانا ،سی ساله مدح خوان توام
ز مدحت تو شدم در همه جهان مذکور
بکامرانی دارم ز جاه تو توقیع
بشادمانی دارم ز جود تو منشور
گر آسیای بلا بر سرم بگردانند
ز بندگیت نگردم بغیبت و بحضور
منم که با صدمات بلا مرا دادند
تنی عظیم حمول و دلی عظیم صبور
نفور باد زمن راحت حیوة،اگر
شوم ز طاعت تو تا بوقت مرگ نفور
همیشه تا که سلامت بود ز صدق و سداد
همیشه تا که ملامت بود ز فسق و فجور
سرای عالی تو بادقبلهٔ اقبال
جناب فرخ تو کعبهٔ جمهور
ترا زمانه غلام و ترا جهان چاکر
ترا ستاره مطیع وترا فلک مأمور
بعید فطر صلوة و زکوة تو مقبول
بماه روزه صیام و قیام تو مبرور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح تاج‌الدین ابوالغنایم رافع
هست اعلام علم را رافع
تاج دین، سید عرب رافع
بوالغنایم ، که همچو طاعت حق
خدمت اوست خلق را نافع
نیست جز جوشن حمایت او
تیر احداث چرخ را دافع
حکم او فلک را شده منقاد
امر او را جهان شده تابع
مخلصان را جوار او حافظ
مشرکان را حسام او قامع
بر خلایق عطای او فایض
در زمانه ثنای او شایع
هر نفس کان نه بهر او باطل
هر سخن کان نه مدح او ضایع
همه گردن کشان و جباران
پیش او گشته خاشع و خاضع
سجده برده ضیای رأیش را
مهر تابان ز قبهٔ رابع
بوسه داده بساط صدرش را
جرم کیوان ز طارم سابع
طلعت اوست راحت ناظر
نکته اوست لذت سامع
تیغ او را، چو نور انجم را
نشود جرم آسمان مانع
اوست خورشید مهتری و شدست
نور او در همه جهان ساطع
هست از بهر صادر و وارد
خوان جودش نهاده بر شارع
شارع شرع جود گشت و مباد
مندرس شرع این چنین شارع
هست صید همای همت او
بر فلک نسر طایر و واقع
هست در من یزید گاه عطا
مشتری او و عالمی بایع
هست در کشف مشکلات علوم
حجت او چو تیغ او قاطع
نیست علمی، که نیست طبعش را
سر آن علم تابع طایع
نظم او هست معجب و معجز
نثر او هست رایق و رایع
از طریق نجوم دانسته
همه اسرار گنبد تاسع
علم ادیان و علم ابدان را
هست چون شافعی و چون شافع
ای خجسته بصورت و سیرت
وی همایون بطلعت و طالع
از تو شده قصر سروری عالی
بتو شد مصر مهتری جامع
پر ز باران خون شود گیتی
چون شود برق تیغ تو لامع
صدر تو قبلهٔ امانی و خلق
سوی آن قبله ساجد و راکع
کی‌شود، هر که کرد خدمت تو
از پس آن بمملکتی قانع؟
تا که معلول را بود علت
تا که مضنوع را بود صانع
درگهت باد مشرب عطشان
حضرتت باد مطعم جایع
هر ‌زمان باد بر تن و جانت
از خداوند رحمت واسع