عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
اگرچه نطق در هر نکته صد تنگ شکر دارد
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
چه غم دیوانه ما از گزند آسمان دارد؟
که نیل چشم زخم از جای سنگ کودکان دارد
شکوه خامشی در ظرف گفت وگو نمی گنجد
سخن هر چند سنجیده است هیبت را زیان دارد
به احوال من زیر و زبر گردیده می پرسی؟
زلنگر کشتی دریایی من بادبان دارد
خلاصی نیست ممکن زخمی آن تیغ مژگان را
کجا پنهان شود صیدی که زخم خونچکان دارد
چه افتاده است بلبل سر ز زیر پر برون آرد؟
در آن گلشن که هر برگی زشبنم دیده بان دارد
عجب دارم کلید ناله من نشکند صائب
که این گلزار قفل سختی از گوش گران دارد
که نیل چشم زخم از جای سنگ کودکان دارد
شکوه خامشی در ظرف گفت وگو نمی گنجد
سخن هر چند سنجیده است هیبت را زیان دارد
به احوال من زیر و زبر گردیده می پرسی؟
زلنگر کشتی دریایی من بادبان دارد
خلاصی نیست ممکن زخمی آن تیغ مژگان را
کجا پنهان شود صیدی که زخم خونچکان دارد
چه افتاده است بلبل سر ز زیر پر برون آرد؟
در آن گلشن که هر برگی زشبنم دیده بان دارد
عجب دارم کلید ناله من نشکند صائب
که این گلزار قفل سختی از گوش گران دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
خضر چشم حیات از آب حیوان سخن دارد
دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد
سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد
فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟
چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد
سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد
زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن
که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم
که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد
خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب
که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟
دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد
سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد
فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟
چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد
سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد
زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن
که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم
که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد
خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب
که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
لب نانی که از دامان سایل باز می دارد
توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد
زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد
حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟
که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز می دارد
اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد
درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟
ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد
که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد
ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر
که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟
تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟
به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد
در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد
ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دریا زساحل باز می دارد
میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد
توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد
زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد
حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟
که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز می دارد
اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد
درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟
ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد
که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد
ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر
که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟
تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟
به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد
در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد
ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دریا زساحل باز می دارد
میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
سخن رنگ اثر از سینه افگار می گیرد
نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد
تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم
که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد
که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا
به جوش لاله و گل رخنه دیوار می گیرد؟
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد
درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد
به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد
اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها
غبار خاطر من رخنه دیوار می گیرد
رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش
دل بیدار عاشق رشته زنار می گیرد
پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد
خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی
که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد
زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد
نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد
تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم
که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد
که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا
به جوش لاله و گل رخنه دیوار می گیرد؟
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد
درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد
به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد
اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها
غبار خاطر من رخنه دیوار می گیرد
رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش
دل بیدار عاشق رشته زنار می گیرد
پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد
خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی
که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد
زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
چو شاهین بر سر دست آن شکار انداز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد
زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد
نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی
که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد
نه ای گر مرد عشق از حلقه عشاق بیرون رو
که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد
به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد
تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین
به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد
حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟
گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد
درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل
که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد
گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه
مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد
زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم
که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد
زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد
نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی
که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد
نه ای گر مرد عشق از حلقه عشاق بیرون رو
که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد
به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد
تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین
به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد
حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟
گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد
درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل
که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد
گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه
مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد
زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم
که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
لبش از خنده دندان نما جان تازه می سازد
شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد
اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد
نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش
سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد
غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان
زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد
نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد
مدار امید آسایش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد
شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد
اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد
نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش
سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد
غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان
زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد
نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد
مدار امید آسایش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد