عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
مولوی : فیه ما فیه
فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود
پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً بحقّ مشغول است و اعتقادش غالبست و در سخنش پیداستروزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که دختر را تابتاتار دهیم که دین یک گردد واین دین نو که مسلمانیست برخیزد، گفتم آخر این دین کی یک بوده است همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان شما دین را یک چون خواهید کردن یک آنجا شوددر قیامت اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادیست و هواییست مختلف یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و بیکجا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند. در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغست باری مرغ قفس را بالا میبرد و باز موش بزیر میکشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر یکی چیزی گم کرده است چپ و راست میجوید و پیش و پس میجوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یادکانی بشرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان بیک چیز باشد، چون مطلوب یک گشت پس در روز قیامت چون همه را کار بحق افتاد همه یک شوند باین معنی هر کسی در دنیا بکاری مشغولست یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم همه را معتقد آنست که درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آنست و آن رحمت حقسّت چون درآنجا میرود و میجوید نمییابد باز میگردد و چون ساعتی مکث میکند میگوید آن ذوق و رحمت جستنیست مگر نیک نجستم بازبجویم و چون باز میجوید نمییابد همچنين تا گاهی که رحمت روی نماید بی حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود اماّ حقّ تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و میبینند آخر علی رضی اللهّ عنه میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی چون قالب را برگيرند و قیامت ظاهر شود یقين من زیادت نگردد نظيرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند چون روز شود همه ازان باز گردند اماّ آنراکه رو بقبله بوده است در شب چه باز گردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب روی بوی دارند و از غير روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفدهم - ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند
ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند ولیکن از معنی بیخبر دلیل برآنک حالی که معنی را میباید ردمیکند بنابینایی میخواند نظيرش مردی در دست قندز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندزرا نمیشناسد کسی این را گفته است که قندزست او بتقلید بدست گرفته است همچون کودکان که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان بایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند این را بانگی و جغجغی نیست آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار اگر قرآن را بدانش میخواند قرآن دیگر را چرا رد میکند با مقریبی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را تواند نبشتن این رمزیست از علم خدای همه علم خدا تنها این نیست عطاری در کاغذ پارهٔ دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست این ابلهی باشد آخر در زمان موسی و عیسی و غيرهما قرآن بود کلام خدا بود بعربی نبود تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلیّ اللّه علیه و سلمّ از صحابه هرکه سورهٔ یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورهٔ یاد دارد برای آنک ایشان قرآن را میخوردند منی را از نان خوردن یادومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن آخر میگوید رُبَّ تالي الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الاهم نیکست قومی را خدای چشمهاشان را بغفلت بست تا عمارت این عالم کنند اگر بعضی را ازان عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او بکمال میرسد دیگر دراز نمیشودپس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست اینک می گوییم از دو بيرون نیست یابنا بر حسد میگویم یابنا بر شفقت حاشا که حسد باشد برای آنک حسد را ارزد حسد بردن دریغست تا بآنک نيرزد چه باشد الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.آورده اند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بروی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید آواز داد آن شخص که من مهمانم المراد و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ بشما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیکست و کوفه و واسط و غيرها اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شيرین خنک بیارست و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعمّها و خوشیها و لذتّهای آن شهرها را برشمرد لحظهٔ دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تائی چند ازموشان دشتی صید کرده بود زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن بمهمان دادن مهمان چنانک بود کور و کبود ازان تناول کرد بعد ازان در نیم شب مهمان بيرون خیمه خفت، زن بشوهر می گوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد، قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند، عرب گفت همانا از زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که بآسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند. اکنون این خلق چنيناند چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی بمعنی آرد چون بروی از روزالست قطرهٔ چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند بیا آخر چند ازما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها الا باقومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و هفتم - مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود
مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود کافران اعتراض آغاز کردند فرمود که آخر شما همه متفّقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست وحی برو فرو میآید بر هر کسی فرو نمیآید و آنکس را علامتها و نشانها باشد در فعلش و در قولش در سیماش در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد اکنون چون آن نشانها رادیدیت روی بوی آرید و او را قوی گيرید تا دست گير شما باشد ایشان همه محجوج میشدند و بیش سخنشان نمیماند دست بشمشير میزدند و نیز میآمدند و صحابه را میرنجانیدند و میزدند و استخفافها میکردند. مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرمود که صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند بغلبه خواهند که دین را ظاهر کنند خدا این دین راخواهد ظاهر کردن و صحابه مدتّها نماز پنهان میکردند و نام مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) پنهان میگفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشير بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السلّام) که اُمّی میگویند از آن رو نمیگویند که بر خط و علوم قادر نبود یعنی ازین رو امیشّ میگفتند که خط و علم وحکمت او مادرزاد بود نه مکتسب کسی که بروی مه رقوم نویسد او خط نتواند نبشتن و در عالم چه باشد که او نداند چون همه ازو میآموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد، عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد و اینکِ مردم تصنیفها کردهاند و هندسها و بنیادهای نونهادهاند تصنیف نو نیست، جنس آن را دیدهاند بر آنجا زیادت میکنند آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است بتعلیم عقل کلّ معلّم است محتاج نیست وهمچنين جمله پیشها را چون بازکاوی اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموختهاند و ایشان عقل کلنّد حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمیدانست که چه کند غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد. او ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنين جملهٔ حرفتها هرکرا عقل جزویست محتاجست بتعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را بعقل کلّ متّصل کردهاند و یکی شده است مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند پا از عقل رفتار می آموزد دست ازدل و عقل گرفتن میآموزد چشم و گوش دیدن و شنیدن میآموزد امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند یا توانند کاری کردن اکنون همچنان که این جسم بنسبت بعقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفاند و این کثیف بآن لطیف قایمست و اگر لطفی و تازگی دارد ازو دارد بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است همچنين عقول جزوی نیز بنسبت با عقل کلّ آلت است تعلیم ازو کند و ازو فایده گيرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. میگفت که ما را بهمتّ یاددار اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بودپیش از عالم اجسام پس ما را در عالم اجسام بیمصلحتی آوردند، این محال باشد پس سخن درکارست و پر فایده دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمين بکاری چیزی نروید چون با پوست بهم بکاری بروید پس دانستم که صورت نیز در کارست نماز نیز در باطن است لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابدسّت که بصورت آری و رکوع و سجود کنی بظاهر آنگه بهرهمند شوی و بمقصود رسی هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نماز روحست نماز صورت موقّت است، آن دایم نباشد زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست جسم ساحل و خشکیست محدود باشد و مقدرّ پس صلوة دایم جز روح را نباشد پس روح را رکوعی و سجودی هست اماّ بصورت آن رکوع و سجود ظاهر میباید کردن زیرا معنی را بصورت اتصّالی هست تا هردو بهم نباشند فایده ندهند اینک میگویی صورت فرع معنیست و صورت رعیتّ است ودل پادشاه آخر این اسمای اضافیاّت است چون میگویی که این فرع آنست تا فرع نباشد نام اصلیت بروکی نشیند پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی محکومی باید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست سیف الدین فرمود که سیف
نام آن جوان چیست؟ سیف الدین
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و سوم - هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود
هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدانست، اَنَاالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ وآتش رادیدن علم ابدانست، سوختن در آتش یا درنور چراغ علم ادیانست،هرچ آن دیدست علم ادیانست،هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محققّ دیدست ودیدنست باقی علمها علم خیالست مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسهٔ را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اماّ خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست: خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیارست، مهندس دانا خیال بنیاد خانهٔ کرد و غيرمهندس هم خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنين که آن طرف درعالم حقایق و دید ازدید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ میگویند هفتصد پرده است از ظلمت و هتفصد ازنور هرچ عالم خیالست پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، اماّ میان پردهای ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنين فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و پنجم - سراج الدیّن گفت که مسئلۀ گفتم اندرون من درد کرد فرمود
سراج الدیّن گفت که مسئلهٔ گفتم اندرون من درد کرد فرمود آن موکلّیست که نمیگذارد که آن را بگویی اگرچه آن موکّل را محسوس نمیبینی ولیکن چون شوق و راندن و الم میبینی دانی که موکّلی هست مثلاً در آبی میروی نرمی گلها و ریحانها بتو میرسد و چون طرف دیگر میروی خارها در تو میخلد، معلوم شد که آن طرف خارستانست وناخوشی و رنجست و آن طرف گلستان و راحت است، اگرچه هر دو را نمیبینی این را وجدانی گویند از محسوس ظاهر ترست مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند اماّ از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگرچشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود بهیچ حیله نتوانی کردن و همچنين گرمی در غذاهای گرم و سردی و شيرینی و تلخی در طعامها نامحسوساند و لیکن از محسوس ظاهرترست، آخر تو باین تن چه نظر میکنی ترا باین تن چه تعلقّ است تو قایمی بی این، وهماره بیاینی اگر شبست پروای تن نداری و اگر روزست مشغولی بکارها هرگز باتن نیستی، اکنون چه میلرزی برین تن چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری تو کجا و تن کجا اَنْتَ فِي وَادٍ وَانَا فِيْ وَادٍ این تن مغلطهٔ عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد، هی تو چه تعلقّ داری بتن این چشم بندی عظیم است، ساحران فرعون چون ذرهّٔ واقف شدند تن را فدا کردند خود را دیدند که قایماند بی این تن و تن بایشان هیچ تعلقّ ندارد و همچنين ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند از تن و بود و نابود او فارغ شدند. حجاّج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایمست، احوال ما و خلق همچنين است پندارند که ببدن تعلقّ دارند یا قایم ببدناند.
مولوی : المجلس الثانی
من فوائده رزقنا الله من موائده
الحمدلله الذی اﻟﻒ بين عجائب الفطر، الغالب علی الکون بما قضی و قدر قسم المواهب علی البشرنافذ مشیتّه و انقاد کل جبار فی زمام الذل بحسن تقدیره و استکان کل کائن فی میادین صنعه و تدبيره احمده و الحمد مدعاه لزواید نعمه و اشکره و الشکر مستزید لغرائب کرمه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً رسول الله الملک الخلاق المبعوث الی مکارم الاخلاق الباعث بحسن العمل، الناهی عن اتباع الهوی و الزلل صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و ازواجه الطیبين الطاهرین و سلم تسلیماً کثيراً.
مولوی : المجلس الثانی
مناجات
ملکا! این ممالیک و عبید و نیازمندان که به نیازهای صادق و نیتهای خالص در این موضع جمع آمدهاند، به امید رحمت تو، همه را به سعادات و مرادات دین و دنیا آراسته دار. امداد الطاف خود را از هر یک بازمگير. خفتگان خواب غفلت را به تنبیه لطف خود بیدار گردان. شجرهٔ نهاد هر یک را به ثمرهٔ طاعات آراسته گردان. پادشاه وقت، شاه معظم، که ملجاء اقاصی و ادانی روی زمين است از تاب آفتاب نوائبش نگاه دار. قاعدهٔ ملک مستقیمش را به اَمداد و حفظ و اصناف تائید مؤسّس دار. رایت دولتش را به آیت نصر و طغرای سعادت و فيروزی و بهروزی آراسته دار. اقالیم ربع مسکون را از معدلت و سلطنت او سالهای دراز خالی مگردان. انصار وارکان دولت را که کلاه جاه از خدمت او یافتهاند و کمر طاعت او بر میان دارند، همه را سعادت و اقبال افزون دار.
مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصير الاسلام و المسلمين، ناصح الملوک و السلاطين، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.
«پدر و مادری که ناز آرند
انبیا عقل و روح را دارند»
بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمين و یا خير الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمين.
«هر که از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد»
علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زندو در همان منهاج قویم سلوک نماید.
«گر ترا بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان بحساب
کان برون از شمار خواهد بود»
حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم:« من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشيرة و من رضی من الله بالیسير من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».
ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که اميرالمؤمنين عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانکه عرش است اصل و جوهر ما
«لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب:« حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بيرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنين روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر»اول مرغی که درسحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه شراب اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته زماه تا به ماهی ماییم»
هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمين جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق«انا ارسلناک»لمعان نموده، به امر«کن»هست گشتم و به شراب«قل»مست گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.
«مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد»
چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.
ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.
روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنين فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عزالتقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد وکیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.
بس که شنیدی صفت روم و چين
خیز و بیا ملک سنایی ببين
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کين
پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگين
گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنين
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمين
تقوی پيرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال
توانگری، توانگری دل است نه « الغنی، غنی القلب لاغنی المال » : اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.
درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت برصفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غيرت باشد.
مه دوش به بالين تو آمد به سرای
گفتم که ز غيرتش بکوبم سروپای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.
ملک تعالی در حق عالم غدّار
ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار
زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار
آورده اند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.
آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند
آن راکه درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟
سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
* * *
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پيروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ
و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند وزر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسين منصوروار، سر در بازند، ابا یزید وار از عين عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، ونه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:
ارادوالیخفواقبرها عن محبها
فطیب تراب القبر دل علی القبر
ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.
هر زمان زین سبز گلشن رخت بيرون می برم
عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم
تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم
طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم
هرچه آب روح میبینم، به دریا می نهم
هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم
من چون طوطی وجهان درپیش من چون آینه است
لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقين می کند
من همان معنی به صورت در زبان میآورم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم
بر زبان «ان نعبدالاصنام» بودم تاکنون
دل به «انی لااحبّ الآفلين» شد رهبرم
درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در طویلهٔ شيرمردان، قیمتی تر گوهرم
ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
از حالگدانیست عجب، گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند
روزی پسر ادهم، اندر پی آهو
مانند صبا مرکب شبدیز درافکند
دادیش یکی شربت، کز لذت بویش
مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند
گفتند همه کس به سرکوی تحیّر
مسکين پسر ادهم، تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقیکن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگين مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفرکرد. در دوران زمان نظرکرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامدادکه آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔکوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.
شير، شر و شور درگذاشته،که چه میفرمایی؟گرگ، با میش، آشناگشتهکه چه می گویی؟ شاهين و تذرو منقار نقار در باقیکردهکه فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم وهم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پيرزنی درآمد و آن آرد پيرزن را بریخت.
پيرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمدکه ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم بادکه به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادبکن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پيرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پيرزنی حبس میکنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی راکه دل پير و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهدگذاشتن «ولاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».
اذا خان الامير وکاتباه
و قاضی الارض داهی فی القضاء
فویل ثم ویل، ثم ویل
لقاضی الارض من قاضی السماء
* * *
فلیتک تحلووالحیاة مریره
ولیتک ترضی والانام غضاب
ولیت الذی بینی و بینک عامر
وبینی و بين العالمين خراب
اذا صحّ منک الود فالمال هي
وکل الذی فوق التراب تراب
* * *
گفت یک روز صوفئی به هشام
کای زما همچو شير خون آشام
روستا پرزبی نوایی توست
هرکجا مسجدی گدایی توست
خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان توگر سپید شد چه عجب؟
پیش هشام کوفی از صَجِری
این همیگفت های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوشکرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف
آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
آفتابی که در جهان گردد
بهر خفاشکی نهان گردد؟
آفتاب اصل چرخ وگنج آمد
گرچه خفاش از او به رنج آمد
به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»
فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیاید: یکی سئوالکنندکه عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را ازکجا جمعکردی و به کجا به کار بردی؟
هرکس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل برگوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهندکه: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی استکه پردهها را برداریم و همه را به صحرا بيرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».
ای حریقان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات
چند از این حرص و چند از این شهوت
چند از این فسق و چند از این زلاّت؟
چند از این هزل و چند از این هذیان
چند از این فعل و چند از این طامات؟
چند از این مکرو چند از این تلبیس
چند از این رسم و چند از این عادات؟
الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات
در بهار حیات بفرستید
نفسی خوش سوی رمیم و رفات
کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نياز دل رایات
کیسه های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است وصلات
ای خداییکه لطف تو سازد
سال و مه را وظیفهٔ میقات
زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرین حلیهٔ اوقات
شبه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات
در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکرنوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرودکند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهدکه هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.
تا درنزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الا له مسبب الاسباب
لعباده و مفتح الابواب
ورضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الذی یعطی بغير حساب
و رجوت مغفره الرحیم المرتجی
عندالذنوب الغافر التّواب
ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند از این هواپرستی؟
درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی
عهدی که خدای با تو بسته است
آن عهد خدای را شکستی
پیوسته چراکنی شکایت
از رنج و عنا و تنگدستی
حسرت چه خوری ندارت سود
گر نیست شوی به رنج هستی
بسم الله نام آن ملکی استکه رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هرکه را ذلّی است، ازکمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هرکجا عزیزی است، آراستهٔ خلعتکرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریککه برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآیدکه: «وهو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه برکتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبير».
بسم الله آن نامی استکه بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنیدکه بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خطکه: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آنگمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طيرانکرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتادهکه این،که تواند بودکه به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدارکند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصين و در بندهای آهنين درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحير شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدینکوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شيرین کار
تا کی از خانه، هين ره صحرا
تا کی ازکعبه، هين در خمّار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ماهشیار
زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار
خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدّار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس زنگی مزاج را بازار
و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعين.
مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصير الاسلام و المسلمين، ناصح الملوک و السلاطين، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.
«پدر و مادری که ناز آرند
انبیا عقل و روح را دارند»
بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمين و یا خير الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمين.
«هر که از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد»
علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زندو در همان منهاج قویم سلوک نماید.
«گر ترا بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان بحساب
کان برون از شمار خواهد بود»
حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم:« من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشيرة و من رضی من الله بالیسير من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».
ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که اميرالمؤمنين عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانکه عرش است اصل و جوهر ما
«لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب:« حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بيرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنين روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر»اول مرغی که درسحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه شراب اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته زماه تا به ماهی ماییم»
هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمين جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق«انا ارسلناک»لمعان نموده، به امر«کن»هست گشتم و به شراب«قل»مست گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.
«مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد»
چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.
ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.
روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنين فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عزالتقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد وکیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.
بس که شنیدی صفت روم و چين
خیز و بیا ملک سنایی ببين
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کين
پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگين
گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنين
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمين
تقوی پيرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال
توانگری، توانگری دل است نه « الغنی، غنی القلب لاغنی المال » : اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.
درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت برصفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غيرت باشد.
مه دوش به بالين تو آمد به سرای
گفتم که ز غيرتش بکوبم سروپای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.
ملک تعالی در حق عالم غدّار
ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار
زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار
آورده اند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.
آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند
آن راکه درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟
سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
* * *
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پيروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ
و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند وزر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسين منصوروار، سر در بازند، ابا یزید وار از عين عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، ونه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:
ارادوالیخفواقبرها عن محبها
فطیب تراب القبر دل علی القبر
ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.
هر زمان زین سبز گلشن رخت بيرون می برم
عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم
تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم
طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم
هرچه آب روح میبینم، به دریا می نهم
هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم
من چون طوطی وجهان درپیش من چون آینه است
لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقين می کند
من همان معنی به صورت در زبان میآورم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم
بر زبان «ان نعبدالاصنام» بودم تاکنون
دل به «انی لااحبّ الآفلين» شد رهبرم
درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در طویلهٔ شيرمردان، قیمتی تر گوهرم
ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
از حالگدانیست عجب، گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند
روزی پسر ادهم، اندر پی آهو
مانند صبا مرکب شبدیز درافکند
دادیش یکی شربت، کز لذت بویش
مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند
گفتند همه کس به سرکوی تحیّر
مسکين پسر ادهم، تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقیکن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگين مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفرکرد. در دوران زمان نظرکرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامدادکه آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔکوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.
شير، شر و شور درگذاشته،که چه میفرمایی؟گرگ، با میش، آشناگشتهکه چه می گویی؟ شاهين و تذرو منقار نقار در باقیکردهکه فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم وهم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پيرزنی درآمد و آن آرد پيرزن را بریخت.
پيرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمدکه ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم بادکه به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادبکن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پيرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پيرزنی حبس میکنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی راکه دل پير و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهدگذاشتن «ولاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».
اذا خان الامير وکاتباه
و قاضی الارض داهی فی القضاء
فویل ثم ویل، ثم ویل
لقاضی الارض من قاضی السماء
* * *
فلیتک تحلووالحیاة مریره
ولیتک ترضی والانام غضاب
ولیت الذی بینی و بینک عامر
وبینی و بين العالمين خراب
اذا صحّ منک الود فالمال هي
وکل الذی فوق التراب تراب
* * *
گفت یک روز صوفئی به هشام
کای زما همچو شير خون آشام
روستا پرزبی نوایی توست
هرکجا مسجدی گدایی توست
خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان توگر سپید شد چه عجب؟
پیش هشام کوفی از صَجِری
این همیگفت های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوشکرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف
آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
آفتابی که در جهان گردد
بهر خفاشکی نهان گردد؟
آفتاب اصل چرخ وگنج آمد
گرچه خفاش از او به رنج آمد
به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»
فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیاید: یکی سئوالکنندکه عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را ازکجا جمعکردی و به کجا به کار بردی؟
هرکس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل برگوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهندکه: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی استکه پردهها را برداریم و همه را به صحرا بيرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».
ای حریقان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات
چند از این حرص و چند از این شهوت
چند از این فسق و چند از این زلاّت؟
چند از این هزل و چند از این هذیان
چند از این فعل و چند از این طامات؟
چند از این مکرو چند از این تلبیس
چند از این رسم و چند از این عادات؟
الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات
در بهار حیات بفرستید
نفسی خوش سوی رمیم و رفات
کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نياز دل رایات
کیسه های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است وصلات
ای خداییکه لطف تو سازد
سال و مه را وظیفهٔ میقات
زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرین حلیهٔ اوقات
شبه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات
در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکرنوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرودکند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهدکه هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.
تا درنزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الا له مسبب الاسباب
لعباده و مفتح الابواب
ورضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الذی یعطی بغير حساب
و رجوت مغفره الرحیم المرتجی
عندالذنوب الغافر التّواب
ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند از این هواپرستی؟
درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی
عهدی که خدای با تو بسته است
آن عهد خدای را شکستی
پیوسته چراکنی شکایت
از رنج و عنا و تنگدستی
حسرت چه خوری ندارت سود
گر نیست شوی به رنج هستی
بسم الله نام آن ملکی استکه رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هرکه را ذلّی است، ازکمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هرکجا عزیزی است، آراستهٔ خلعتکرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریککه برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآیدکه: «وهو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه برکتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبير».
بسم الله آن نامی استکه بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنیدکه بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خطکه: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آنگمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طيرانکرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتادهکه این،که تواند بودکه به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدارکند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصين و در بندهای آهنين درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحير شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدینکوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شيرین کار
تا کی از خانه، هين ره صحرا
تا کی ازکعبه، هين در خمّار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ماهشیار
زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار
خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدّار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس زنگی مزاج را بازار
و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعين.
مولوی : المجلس السابع
من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده
الحمدلله الذی صیّر نفوس العارفين طائرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی، فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقين محبّته فما صحت من سکره، و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلائه، فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره، سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبائه مقراً بمحبته و صير محبته مستقرة فی سویدائه و حبته و اطلع نفوس العارفين علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قائلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمداً عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته، صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصاً علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بين الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سيرته و علی الحسن و الحسين الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماًکثيرا. عن الحسن البصری انه قال: حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول: «ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له: اقعد، فقعد. ثم قال له: قم فقام: ثم قال له: اقبل، فاقبل. ثم قال له: ادبر، فادبر. ثم قال له: تکلم، فتکلم. ثم قال له: انصت، فانصت. ثم قال له: انظر، فنظر. ثم قال له: انصرف، فانصرف. ثم قال له: افهم، ففهم. ثم قال له: وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریائی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوائی علی عرشی و قدرتی علی خلقی، ما خلقت خلقاً اکرم علی منک و لااحب الی منک، بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب، لک الثواب و علیک العقاب، صدق الله و صدق رسول الله.
رسول مجتبی، سفير معلی، مقرب «ثم دنی فتدلی» خاص الخاص «قاب قوسين اوادنی»، محمد مصطفی، خير اولين و آخرین، خاتم النبیين خلاصهٔ موجودات، مظهر آیات بینات، دریای بیپایان بی قیاس، آفتاب «جعلناله نوراً یمشی به فی الناس»،کلید فردوس و حدایق،کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منور منور صاحب توقیع «انا اعطیناک الکوثر» صلی الله علیه و علی آله الطیبين الطاهرین چنين میفرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنين املا میکندکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل»، میفرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصير سمیع، آن زندهایکه همهٔ زندگان زندگی از او یابند و آن قیومیکه همهٔ محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهاریکهگردن قاهران را به زنجير و غل «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاً» بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ «لقطعنامنه الوتين» شکسته است جل جلاله چون عقل راکه تاج زرین اوست، بر فرق «ولقدکرمنا بنی آدم» نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مهين و نور «طور سینين»، و امير داد «وهذا البلد الامين» و خلیفهٔ عادل حضرت رب العالمين است. عقل چیست؟ سلطان عادل و خوشخوست و سایهٔ رحمت لاهوالاهوست. عقلکیست؟ آنکه فاضلان صفهٔ صفا و صفوت ره نشين ويند و انبارداران «الدنیا مزرعة الاخرة» خوشه چين ویند.
در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرحکند. عقل چیست؟گره گشای عقده های مشکلات و مشاطهٔ عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تابه حضرت فالق الاصباحکه رمزی از اسرار او اشارت رفت. چون از عالم لامکان و ازکتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، از این آفتاب سعود نور و ضیاگرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایبها و لطایفها و غرایبهاکه در ضمير عقل بود، بر موجودات پیداکند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جداکند، سنگ محکی میبایستکه تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو بر کشند تا سنگ وهنگ او پیدا شودکه هیچ چیز در هجده هزار عالم بیگواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.
ترازو تنها نه این استکه بر دکانها آویختهاند در بازارها، ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی استکه این همه ترازوهای جهان را از آن ترازو بيرون آوردهاند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگرکه بدانیکه راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگرکه بدانیکه آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگرکه: «و ما منا الاله مقام معلوم». پریان را ترازوی دیگرکه: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک». انبیا را ترازوی دیگرکه: «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض». ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالمکه حق تعالی با آفتاب قرینکرد و پهلوی آفتاب نشاندکه آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانندکه درکدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط تر است. آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاج آسمان نیست.
حق تعالی بیانکردکه: «السماء رفعها و وضع المیزان ان لاتطغوا فی المیزان» آسمان بلند است، میزان از آسمان، بلندتر است ولیکن به تواضع «وضعها» به زمين آمده است. با خلقان میگویدکه: من ازعالم بلند بلند آمدهام. ای ترازو، به چهکار آمدهای؟ آمدهام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند خویشتن راگوهری وگرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.
گر از هر باد چون کاهی بلرزی اگرکوهی شوی،کاهی نيرزی
ای ترازو،گرانی به چه حاصل کنیم؟
گفت: شما چون پوستید و جسمید، آب وگلید خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حالکنید.
ای ترازو! این مغز ازکجا حاصل کنند؟
گفت: آخر این همهگیاهها و سنبلهایگندم و جوز و باقلی و داروها وگیاهها، همه اول از زمين برگی میرویندکه ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب میکنند، چنانکه مردمگرما زده و سینهٔگرم سوخته، نفس را چون به خودکشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود میکشند و ازتخت زمين، آب میکشند از میانگِل آب را چون جدا میکنند و به خود میکشند. آدمی زنده از قدح آبکه در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خودکشیدن، زهی قدرتکه حق تعالی چوب را وگیاه را داده استکه از میان وَحَلِ تيره آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب میکند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته میکند.
پس باد علم و آب علم از بهر نهال نهال آدمی فرستادهاندکه: «العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب» اگر سینهٔگرم داری، نسیم علم و حکمت درخت وار بکش. اگرجگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشستکه: «علمنا منطق الطير» بهار، حیاتی استکه باد تخت اوستکه «وسخرناله الریح». آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمیکهکافر خزان، بر ساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمين و از درخت، پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعویکه من،گوهری دارم و میوهای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهارگفت که: هر دعوی را ترازویی است.
دعوی عشق کردن آسان است لیک آن را دلیل و برهان است
ای اصناف درخت و انواع نباتکه دهانهاگشادهاید و زبان دعوی جنبانیدیت، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود. آن ترازوکدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگیکه سنبلهای داشت و میوهای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را وگوهر او را در عالم آشکاراکند. یک مثقال ذره، از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند. ترشی، ترشی نمایدکه: «وجوه یومئذ باسره» شيرین، شيرینی بنمایدکه: «وجوه یومئذ مسفره ضاحکه مستبشره». آنچه بیخ آن درختان، در زمين در تاریکی آب وگل هنری و معنیی داشت و حلال صاف میخوردند و از مخالف تيره پرهیز میکردند ودر خودگوهری و هنری می دیدندکه دیگران، آن نمیدیدند میگفتندکه: دریغکه ما، در زیر زمين چنين هنرها داریم و چنين موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق، چنين عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی.
ایشان را از عالم غیب، جواب میآمدکه: ای محبوسان آب وگل، برکار باشید و هنر حاصلکنید و دل شکسته مباشید و مترسیدکه هنرهای شما پنهان نماندکه اینگوهرها و میوهها در خزینهٔ وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بودو این هنرها و خوبیهاکه شما امروز در خود میبینید، پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب اینگوهرها میتافتند و به سوی خزاین خاکیان میشتافتند. ما چنين خاصیت نهادهایم در هر صاحب هنری و هر پیشهوری و هر استادکاری، از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققانکه همواره در جوش باشند و هنر خود آشکاراکنند، آن جوش ما نهادهایم و آن طلب ما نهادهایمکه ایشان بیقرار شدهاند همچون دختران نوبالغ در خانهها چادر و جمال می آرایند، در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند:
ما را به دم پير نگه نتوان داشت در عالم دلگير، نگه نتوان داشت
و آن راکه سر زلف چو زنجير بود در خانه، به زنجير نگه نتوان داشت
پس تقاضای همهٔ خوبان و هنرمندانکه میجوشند بر خود تا جمال وکمال خود بنمایند، دکانی میطلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیداکنند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست وگوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟ چنانکه آن روباه، در میانکشتزار، دنبهای دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز ازکشتزار دنبه نروید. دنبه در میانکشتزار چهکار دارد؟ پس در عالمکشتزار نهاد آدمیکه آنجاگوشت و پوست و استخوان روید، این همتها و تقاضاها چهکار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.
موسی علیه السلام سؤالکرد در آن زمانیکه صدهزار عجایب بر او تاختن آورد وحيران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج میزد و لمعان میکرد. گفت: یا رب! ما از این عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از اینکان و معدن بی پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنينگوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟
حق جل جلاله فرمود: ای موسی! «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.
موسیگفت: یارب! آنهاکه اهلگنج بودند، میشناختند و میدانستند و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربانی، شکرستان بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی،گلستان «خلق الورد الاحمر من عرقی» را چون نداند؟ و بر رخسارگل خوشعذار، بلبل چون سرمست و بیخود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید و بیخود، هزار و یک نوایگوناگون نسراید، بر هزار و یک پردهکه این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی؟ ازکدام مطرب تعلیمکردی؟ بلبل میگوید: از آن مادرکه من زاییدم، همه دانا و اوستادزایند. علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییدهام، بحقیقت از مادرعشقگل زاییدهام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من امیم، امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم میکنند اما به نزد محققان، امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند.
بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید، او دگرست
ی محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، ازکجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقههای گوش حوران، شرحکردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایتکردی؟ تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست، درسگفتی؟ آخر این همه ازکه آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد. مرا تعلیمکردکه: «الرحمن علم القرآن» و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصلکردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
همهکس بر دیوار نقش تواندکردن،که سرش باشد، عقلش نباشد. چشمش باشد، بینائیش نباشد. دستش باشد، عطایش نباشد. سینهاش باشد، اما دل منورش نباشد. شمشيریش به دست باشد، اما شمشيرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیلکنند اما چون شب درآید یک ذره روشنائیی ندهد. بر دیوار نقش درختکنند، اما چون بیفشانی، میوهای فرونیاید. اما آن نقش، دیوار را اگرچه چنين است بیفایده نیست، از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد، جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهمکندکه بيرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنين صورتهای زیباست و چنين درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنين چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید:
ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید
جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مُخْتَصَرکنید
عیسی نشسته پیش شما و آنگه از سَفَه دلتان دهدکه بندگی سم خرکنید؟
ای روحهای پاک در این تودههای خاک تاکی چو حس اهل سقر مستقرکنید؟
دیر است تا دَمامهٔ دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید
ای محبوسان جهان نادیده! چارهای نمیکنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست. هر جا دروغیگویند، به امید آنگویندکه شنونده، وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند. درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرۀ خالص بگيرد، و وقتیگيردکه این مشتری، خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هر جا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود، حقیقتی باشد.
اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی. اینک نقش از ایشان رفت. بروبرگورستان، سنگهای لحدبرگير،کلوخهاشان را میبين نقشها محو شده، یقين دانکه آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاستکه بيرون زندان دوستان استکه «الباقیات الصالحات خير» کجایند این صورتهای باقی؟: «عند ربک» نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد. شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم، ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم: چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی؟ این چنين رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی؟ ای بی رحمی تو شيرین تر از رحمتهای رحیمان عالم. جواب میفرماید: «کنتکنزاً مخفیاً احببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.
گفتندکه: ماکه ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بودهایم. ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسيرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم، میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم، نشنیدند وندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهت «احببت ان اعرف» خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود؟
جواب آمدکه: ای ماهیان! اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه: «لایموت فیها ولایحیی» نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد؟
هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار
امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی، از امید رسیدن به دریا.
گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی
اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی
دریا این ندا میکند و این وحی میفرمایدکه: «ولاتقتلوا انفسکم ان اللهکان بکم رحیما» و حکمتی دیگر، چنانکه خواستمکهگنج خود را ظاهرکنم. خواستمکهگنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستمکه صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستمکه بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود. «الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون».
صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت، صورت ماهی و معنی، معنی مار.
جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد
باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی راکه از دوربینی، ندانیکه سگ است یا آهوست. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.
مسئلهای است در شریعت،کهگرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچهای زاییده شد. این بچه را حکم آهوگيریم یا حکمگرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قولها در مدرسه توان بحثکردن، الا آنچه قول درست است، آن استکه پیش او بندگیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر بهگیاه فرود آورد، آهوست، و اگر سر به استخوان فرود آورد حکمگرگ دارد در هر آبیکه او دندان اندرکند پلید شود، زیراگرگ هم، سگ است الا صحرایی است. اکنون غذای مار، باد است و خاک و غذای مار نفس اماره هم باد است و خاک. آن خاککدام است؟ چرب و شيرین دنیاکه از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگرکه خاک میشود. آن نقش از او میرود. اکنون چون دانستیکه نان وگوشت، خاک رنگين است اگر مار نهای، غير این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است. کدام باد است؟ باد جاه اميری و خواجگیکه آدمی همینکه از نان سير شد ازگرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر میکندکه اصل ما چنين بوده است و ما چنين محترم بودهایم. منصب طلب میکند آن نفس مار پاره چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی میشود همچون فرعون.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند بر آر از سر موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان، ماهی است و نیم دست چپ، مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود،کرا دارد دوست
*
آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی
اکنون چون مجاهدهکرد این نیم دست راستکه عقل استکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل، ثم قال له ادبر فأدبر» خطابکرد این عقل راکه رو آر به من، رو آورد بدوگفت: ای عقل رو بگردان از من،گفت: فرمان بردارم. پشت آوردن به امر، روآوردن است. نبینیکه فرشتگان را فرمودکه: به جای سجود من سجود آدمکنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غير حق بود؛اما چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلکه عظیمتر، چرا عظیمتر؟ از بهر آنکه ایشان، سالها حق را سجود میکردند از بیگانه تمییز نمییافتند و با ابلیس همکاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حقگردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس،گرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غير ننگ داشت، الاچون پشت به امرکرد، درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.
اکنون ای بندۀ مؤمنکه نیم تو، مارست و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار میکن. آن اولين چیست؟: «ایاک نعبد»: مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. «وایاک نستعين»: هم به امر تو، پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکردهای. چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:
یک صفت، بند اوست و یک صفت، پای اوست. آن صفتکه پای اوست، شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست، خویشی استکه او را با خاک است. زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمين شد. از آن سببکه خاک، از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطرهها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت. خنک آن کس که او را بند آهنين بود یا چوبين بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست، و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست، اکنون آن قطرهکه سوی دریای وحدت، سیل وار میرود آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار میرود سوی دریای وحدت که:«انی ذاهب الی ربی» «علیه توکلی و هو حسبی، والله اعلم».
رسول مجتبی، سفير معلی، مقرب «ثم دنی فتدلی» خاص الخاص «قاب قوسين اوادنی»، محمد مصطفی، خير اولين و آخرین، خاتم النبیين خلاصهٔ موجودات، مظهر آیات بینات، دریای بیپایان بی قیاس، آفتاب «جعلناله نوراً یمشی به فی الناس»،کلید فردوس و حدایق،کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منور منور صاحب توقیع «انا اعطیناک الکوثر» صلی الله علیه و علی آله الطیبين الطاهرین چنين میفرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنين املا میکندکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل»، میفرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصير سمیع، آن زندهایکه همهٔ زندگان زندگی از او یابند و آن قیومیکه همهٔ محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهاریکهگردن قاهران را به زنجير و غل «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاً» بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ «لقطعنامنه الوتين» شکسته است جل جلاله چون عقل راکه تاج زرین اوست، بر فرق «ولقدکرمنا بنی آدم» نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مهين و نور «طور سینين»، و امير داد «وهذا البلد الامين» و خلیفهٔ عادل حضرت رب العالمين است. عقل چیست؟ سلطان عادل و خوشخوست و سایهٔ رحمت لاهوالاهوست. عقلکیست؟ آنکه فاضلان صفهٔ صفا و صفوت ره نشين ويند و انبارداران «الدنیا مزرعة الاخرة» خوشه چين ویند.
در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرحکند. عقل چیست؟گره گشای عقده های مشکلات و مشاطهٔ عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تابه حضرت فالق الاصباحکه رمزی از اسرار او اشارت رفت. چون از عالم لامکان و ازکتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، از این آفتاب سعود نور و ضیاگرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایبها و لطایفها و غرایبهاکه در ضمير عقل بود، بر موجودات پیداکند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جداکند، سنگ محکی میبایستکه تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو بر کشند تا سنگ وهنگ او پیدا شودکه هیچ چیز در هجده هزار عالم بیگواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.
ترازو تنها نه این استکه بر دکانها آویختهاند در بازارها، ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی استکه این همه ترازوهای جهان را از آن ترازو بيرون آوردهاند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگرکه بدانیکه راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگرکه بدانیکه آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگرکه: «و ما منا الاله مقام معلوم». پریان را ترازوی دیگرکه: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک». انبیا را ترازوی دیگرکه: «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض». ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالمکه حق تعالی با آفتاب قرینکرد و پهلوی آفتاب نشاندکه آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانندکه درکدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط تر است. آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاج آسمان نیست.
حق تعالی بیانکردکه: «السماء رفعها و وضع المیزان ان لاتطغوا فی المیزان» آسمان بلند است، میزان از آسمان، بلندتر است ولیکن به تواضع «وضعها» به زمين آمده است. با خلقان میگویدکه: من ازعالم بلند بلند آمدهام. ای ترازو، به چهکار آمدهای؟ آمدهام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند خویشتن راگوهری وگرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.
گر از هر باد چون کاهی بلرزی اگرکوهی شوی،کاهی نيرزی
ای ترازو،گرانی به چه حاصل کنیم؟
گفت: شما چون پوستید و جسمید، آب وگلید خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حالکنید.
ای ترازو! این مغز ازکجا حاصل کنند؟
گفت: آخر این همهگیاهها و سنبلهایگندم و جوز و باقلی و داروها وگیاهها، همه اول از زمين برگی میرویندکه ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب میکنند، چنانکه مردمگرما زده و سینهٔگرم سوخته، نفس را چون به خودکشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود میکشند و ازتخت زمين، آب میکشند از میانگِل آب را چون جدا میکنند و به خود میکشند. آدمی زنده از قدح آبکه در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خودکشیدن، زهی قدرتکه حق تعالی چوب را وگیاه را داده استکه از میان وَحَلِ تيره آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب میکند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته میکند.
پس باد علم و آب علم از بهر نهال نهال آدمی فرستادهاندکه: «العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب» اگر سینهٔگرم داری، نسیم علم و حکمت درخت وار بکش. اگرجگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشستکه: «علمنا منطق الطير» بهار، حیاتی استکه باد تخت اوستکه «وسخرناله الریح». آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمیکهکافر خزان، بر ساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمين و از درخت، پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعویکه من،گوهری دارم و میوهای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهارگفت که: هر دعوی را ترازویی است.
دعوی عشق کردن آسان است لیک آن را دلیل و برهان است
ای اصناف درخت و انواع نباتکه دهانهاگشادهاید و زبان دعوی جنبانیدیت، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود. آن ترازوکدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگیکه سنبلهای داشت و میوهای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را وگوهر او را در عالم آشکاراکند. یک مثقال ذره، از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند. ترشی، ترشی نمایدکه: «وجوه یومئذ باسره» شيرین، شيرینی بنمایدکه: «وجوه یومئذ مسفره ضاحکه مستبشره». آنچه بیخ آن درختان، در زمين در تاریکی آب وگل هنری و معنیی داشت و حلال صاف میخوردند و از مخالف تيره پرهیز میکردند ودر خودگوهری و هنری می دیدندکه دیگران، آن نمیدیدند میگفتندکه: دریغکه ما، در زیر زمين چنين هنرها داریم و چنين موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق، چنين عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی.
ایشان را از عالم غیب، جواب میآمدکه: ای محبوسان آب وگل، برکار باشید و هنر حاصلکنید و دل شکسته مباشید و مترسیدکه هنرهای شما پنهان نماندکه اینگوهرها و میوهها در خزینهٔ وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بودو این هنرها و خوبیهاکه شما امروز در خود میبینید، پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب اینگوهرها میتافتند و به سوی خزاین خاکیان میشتافتند. ما چنين خاصیت نهادهایم در هر صاحب هنری و هر پیشهوری و هر استادکاری، از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققانکه همواره در جوش باشند و هنر خود آشکاراکنند، آن جوش ما نهادهایم و آن طلب ما نهادهایمکه ایشان بیقرار شدهاند همچون دختران نوبالغ در خانهها چادر و جمال می آرایند، در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند:
ما را به دم پير نگه نتوان داشت در عالم دلگير، نگه نتوان داشت
و آن راکه سر زلف چو زنجير بود در خانه، به زنجير نگه نتوان داشت
پس تقاضای همهٔ خوبان و هنرمندانکه میجوشند بر خود تا جمال وکمال خود بنمایند، دکانی میطلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیداکنند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست وگوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟ چنانکه آن روباه، در میانکشتزار، دنبهای دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز ازکشتزار دنبه نروید. دنبه در میانکشتزار چهکار دارد؟ پس در عالمکشتزار نهاد آدمیکه آنجاگوشت و پوست و استخوان روید، این همتها و تقاضاها چهکار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.
موسی علیه السلام سؤالکرد در آن زمانیکه صدهزار عجایب بر او تاختن آورد وحيران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج میزد و لمعان میکرد. گفت: یا رب! ما از این عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از اینکان و معدن بی پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنينگوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟
حق جل جلاله فرمود: ای موسی! «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.
موسیگفت: یارب! آنهاکه اهلگنج بودند، میشناختند و میدانستند و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربانی، شکرستان بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی،گلستان «خلق الورد الاحمر من عرقی» را چون نداند؟ و بر رخسارگل خوشعذار، بلبل چون سرمست و بیخود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید و بیخود، هزار و یک نوایگوناگون نسراید، بر هزار و یک پردهکه این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی؟ ازکدام مطرب تعلیمکردی؟ بلبل میگوید: از آن مادرکه من زاییدم، همه دانا و اوستادزایند. علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییدهام، بحقیقت از مادرعشقگل زاییدهام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من امیم، امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم میکنند اما به نزد محققان، امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند.
بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید، او دگرست
ی محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، ازکجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقههای گوش حوران، شرحکردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایتکردی؟ تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست، درسگفتی؟ آخر این همه ازکه آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد. مرا تعلیمکردکه: «الرحمن علم القرآن» و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصلکردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
همهکس بر دیوار نقش تواندکردن،که سرش باشد، عقلش نباشد. چشمش باشد، بینائیش نباشد. دستش باشد، عطایش نباشد. سینهاش باشد، اما دل منورش نباشد. شمشيریش به دست باشد، اما شمشيرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیلکنند اما چون شب درآید یک ذره روشنائیی ندهد. بر دیوار نقش درختکنند، اما چون بیفشانی، میوهای فرونیاید. اما آن نقش، دیوار را اگرچه چنين است بیفایده نیست، از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد، جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهمکندکه بيرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنين صورتهای زیباست و چنين درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنين چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید:
ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید
جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مُخْتَصَرکنید
عیسی نشسته پیش شما و آنگه از سَفَه دلتان دهدکه بندگی سم خرکنید؟
ای روحهای پاک در این تودههای خاک تاکی چو حس اهل سقر مستقرکنید؟
دیر است تا دَمامهٔ دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید
ای محبوسان جهان نادیده! چارهای نمیکنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست. هر جا دروغیگویند، به امید آنگویندکه شنونده، وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند. درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرۀ خالص بگيرد، و وقتیگيردکه این مشتری، خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هر جا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود، حقیقتی باشد.
اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی. اینک نقش از ایشان رفت. بروبرگورستان، سنگهای لحدبرگير،کلوخهاشان را میبين نقشها محو شده، یقين دانکه آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاستکه بيرون زندان دوستان استکه «الباقیات الصالحات خير» کجایند این صورتهای باقی؟: «عند ربک» نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد. شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم، ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم: چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی؟ این چنين رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی؟ ای بی رحمی تو شيرین تر از رحمتهای رحیمان عالم. جواب میفرماید: «کنتکنزاً مخفیاً احببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.
گفتندکه: ماکه ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بودهایم. ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسيرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم، میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم، نشنیدند وندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهت «احببت ان اعرف» خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود؟
جواب آمدکه: ای ماهیان! اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه: «لایموت فیها ولایحیی» نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد؟
هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار
امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی، از امید رسیدن به دریا.
گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی
اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی
دریا این ندا میکند و این وحی میفرمایدکه: «ولاتقتلوا انفسکم ان اللهکان بکم رحیما» و حکمتی دیگر، چنانکه خواستمکهگنج خود را ظاهرکنم. خواستمکهگنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستمکه صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستمکه بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود. «الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون».
صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت، صورت ماهی و معنی، معنی مار.
جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد
باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی راکه از دوربینی، ندانیکه سگ است یا آهوست. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.
مسئلهای است در شریعت،کهگرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچهای زاییده شد. این بچه را حکم آهوگيریم یا حکمگرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قولها در مدرسه توان بحثکردن، الا آنچه قول درست است، آن استکه پیش او بندگیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر بهگیاه فرود آورد، آهوست، و اگر سر به استخوان فرود آورد حکمگرگ دارد در هر آبیکه او دندان اندرکند پلید شود، زیراگرگ هم، سگ است الا صحرایی است. اکنون غذای مار، باد است و خاک و غذای مار نفس اماره هم باد است و خاک. آن خاککدام است؟ چرب و شيرین دنیاکه از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگرکه خاک میشود. آن نقش از او میرود. اکنون چون دانستیکه نان وگوشت، خاک رنگين است اگر مار نهای، غير این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است. کدام باد است؟ باد جاه اميری و خواجگیکه آدمی همینکه از نان سير شد ازگرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر میکندکه اصل ما چنين بوده است و ما چنين محترم بودهایم. منصب طلب میکند آن نفس مار پاره چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی میشود همچون فرعون.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند بر آر از سر موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان، ماهی است و نیم دست چپ، مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود،کرا دارد دوست
*
آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی
اکنون چون مجاهدهکرد این نیم دست راستکه عقل استکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل، ثم قال له ادبر فأدبر» خطابکرد این عقل راکه رو آر به من، رو آورد بدوگفت: ای عقل رو بگردان از من،گفت: فرمان بردارم. پشت آوردن به امر، روآوردن است. نبینیکه فرشتگان را فرمودکه: به جای سجود من سجود آدمکنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غير حق بود؛اما چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلکه عظیمتر، چرا عظیمتر؟ از بهر آنکه ایشان، سالها حق را سجود میکردند از بیگانه تمییز نمییافتند و با ابلیس همکاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حقگردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس،گرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غير ننگ داشت، الاچون پشت به امرکرد، درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.
اکنون ای بندۀ مؤمنکه نیم تو، مارست و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار میکن. آن اولين چیست؟: «ایاک نعبد»: مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. «وایاک نستعين»: هم به امر تو، پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکردهای. چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:
یک صفت، بند اوست و یک صفت، پای اوست. آن صفتکه پای اوست، شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست، خویشی استکه او را با خاک است. زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمين شد. از آن سببکه خاک، از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطرهها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت. خنک آن کس که او را بند آهنين بود یا چوبين بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست، و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست، اکنون آن قطرهکه سوی دریای وحدت، سیل وار میرود آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار میرود سوی دریای وحدت که:«انی ذاهب الی ربی» «علیه توکلی و هو حسبی، والله اعلم».