عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
از نظر یک دم که آن شکل و شمایل می رود
حاصل دریا و کان از دیده و دل می رود
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
نقش پای ناقه پیشاپیش محمل می رود
کوچه باغ زلف اگر پایان ندارد گو مدار
می توان رفتن به مژگان هر کجا دل می رود
در ته هر خاربن صیاد دام افکنده ای است
آهوی مغرور را بنگر چه غافل می رود
از زمین گیری بر آ، سنگ نشان خود نیستی
جاده با افتادگی منزل به منزل می رود
طعن نسیانم مزن، شرم از رخ آیینه کن
خود ببین آن چهره هرگز از مقابل می رود؟
گربه فردوس از سرکوی تو صائب را برند
می رود اما چو مرغ نیم بسمل می رود
حاصل دریا و کان از دیده و دل می رود
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
نقش پای ناقه پیشاپیش محمل می رود
کوچه باغ زلف اگر پایان ندارد گو مدار
می توان رفتن به مژگان هر کجا دل می رود
در ته هر خاربن صیاد دام افکنده ای است
آهوی مغرور را بنگر چه غافل می رود
از زمین گیری بر آ، سنگ نشان خود نیستی
جاده با افتادگی منزل به منزل می رود
طعن نسیانم مزن، شرم از رخ آیینه کن
خود ببین آن چهره هرگز از مقابل می رود؟
گربه فردوس از سرکوی تو صائب را برند
می رود اما چو مرغ نیم بسمل می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود
چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود
دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود
نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را
بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود
رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است
آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود
یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟
پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود
ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او
کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود
حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست
با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود
چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود
دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود
نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را
بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود
رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است
آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود
یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟
پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود
ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او
کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود
حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست
با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کی دل غمگین به زور آه و افغان وا شود؟
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
جزرخش کز وی زمین و آسمان پر گل شود
کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود
خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود
دیده هرکس ز روی دوستان پر گل شود
تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
تا چه گلها بشکفد از غنچه منقار او
بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود
بخیه زخم نمایان من از اشک من است
از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود
حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند
بلبلان را ازحدیث گل دهان پر گل شود
گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب
کوه و دشت ازنقش پای کاروان پر گل شود
برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست
از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود
چار دیوار قفس از نغمه رنگین من
در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود
هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود
خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود
دیده هرکس ز روی دوستان پر گل شود
تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
تا چه گلها بشکفد از غنچه منقار او
بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود
بخیه زخم نمایان من از اشک من است
از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود
حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند
بلبلان را ازحدیث گل دهان پر گل شود
گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب
کوه و دشت ازنقش پای کاروان پر گل شود
برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست
از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود
چار دیوار قفس از نغمه رنگین من
در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود
هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
حسن چو بی پرده شد دلها به خون غلطان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
از حریصان تشنه چشمی حرص را افزون شود
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود
خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع
هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سویدا می شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را
چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟
دوربین از جامه فانوس یابد فیض شمع
از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود
خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود
در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را
یوسف آخر فتنه حسن زلیخا می شود
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر
چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود
حسن زندانی بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود
محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمریان
قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود
می گشاید شوق صائب عقده های سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود
خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع
هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سویدا می شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را
چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟
دوربین از جامه فانوس یابد فیض شمع
از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود
خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود
در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را
یوسف آخر فتنه حسن زلیخا می شود
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر
چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود
حسن زندانی بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود
محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمریان
قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود
می گشاید شوق صائب عقده های سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
دل خراب از خنده پنهان آن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
در زمستان باغ اگر از برگ عریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
غفلت دل از شراب ناب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
آب و رنگ حسن بیش از خانه زین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
بی کمندانداز چین آن زلف مشکین می شود
این کمند ازشوخ چشمی خود بخود چین می شود
می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را
بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود
خامه مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود
در دل روشن بود تائثیر دیگر حرف را
چهره نازک به یک پیمانه رنگین می شود
هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند
خنده کبکان دلیل راه شاهین می شود
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خانه شهری خراب از خانه زین می شود
لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است
سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود
با خدا بگذار کار دل که این آیینه را
هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود
کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود
این کمند ازشوخ چشمی خود بخود چین می شود
می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را
بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود
خامه مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود
در دل روشن بود تائثیر دیگر حرف را
چهره نازک به یک پیمانه رنگین می شود
هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند
خنده کبکان دلیل راه شاهین می شود
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خانه شهری خراب از خانه زین می شود
لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است
سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود
با خدا بگذار کار دل که این آیینه را
هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود
کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
شاخ گل از دست و چوگان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ذوق حیرانی به داد چشم خونپالا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
می به روی لاله رنگ یار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید