عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - مدیح سیف الدوله محمود
ای تو را خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین
سیف دولت مر تو را زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را بر افزون کرد امیرالمؤمنین
اصبحت شمس العلی فی دولت من مشرق
نحمدالرحمن حمدا و هو رب العالمین
این بشارت حور عینان را همی گوید به خلد
بر نبشته بر دو پر خویشتن روح الامین
بخت زیبنده لقب کردند شاهان مر تو را
این لقب خواهند کردن خسروان نقش نگین
هر که خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین
هر کسی را هست یک عید و تو را شاها دو عید
هر دو با رامش عدیل و هر دو با شادی قرین
آن یکی این عید فرخنده که می آید مدام
وان یکی فرخ لقب کامد تو را اکنون بحین
فرخجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بد اندیشان غمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰ - مدحتگری
ای نصرت و فتح پیش بر کرده
تن پیش سپاه دین سپر کرده
بر دست نهاده عمر شیرین
جان گردمیان خود کمر کرده
از ملتان تا به حضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر کرده
نه لشکر بیکران بهم خوانده
نه مردم بی عدد حشر کرده
از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شیر نر کرده
وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شیر پر خطر کرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر کرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تیغ تیز در کرده
بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده
وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر کرده
صد ساله زمین خشک را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر کرده
صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر کرده
کفار ز بیم تیغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده
بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر که یافته زبر کرده
افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده
انگیخته روز معرکه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر کرده
بر دشمن کسوتی بپوشیده
وان کسوت تازه را عبر کرده
از خاک درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر کرده
مر عالم روح را به یک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده
این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر کرده
کاری که به ده سفر نکردی کس
آسان آسان به یک سفر کرده
آنجا زده ای که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده
نه بوی رسیده در وی از ایمان
نه باد هدی برو گذر کرده
هر پیر پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده
ای همت و عادت تو را ایزد
فهرست بزرگی و هنر کرده
غزوی نکنی که ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده
گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر کرده
آن چیست که خسروت بفرماید
کش ناری پیش همچو زر کرده
نو روز خدمتت همی آید
گیتی همه پر ز بار و بر کرده
بس رود و زمین و کوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر کرده
از کوه شکفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر کرده
آیند به باغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر کرده
آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده
تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده
در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر کرده
بر اول می که گیری اندر کف
یاد شه راد دادگر کرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاری کار من نظر کرده
امروز منم ثنا و شکر تو
داروی تن و دل و جگر کرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی به دست سر کرده
بس زود کتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر کرده
کی باشی باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده
وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ما حضر کرده
دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر کرده
تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوی باختر کرده
از خاور تا به باختر بادا
رای تو به هر هنر سمر کرده
هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲ - مدح یکی از آل شیبان
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای
ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای
چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای
چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای
ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای
فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای
آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای
تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای
هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای
رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای
طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای
رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳ - مدح سپهسالار محمد
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ستایشگری
ای بزرگی که در همه احوال
ناصر تو خدای بیچونست
کمترین پایه ای ز همت تو
برترین موضعی ز گردونست
خلق تو جسم عنبر ساراست
لفظ تو رشک در مکنونست
روز تأیید تو در اقبال است
ماه اقبال تو بر افزونست
سفر تو چو عید فرخنده است
عید تو چون سفر همایونست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - موعظه
ایمنی را و تندرستی را
آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمتی ست بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند
تا فراوان نایستی تو ذلیل
روزگارت عزیز ننشاند
آنچه بدهد فلک تو را بستان
باز ده پیش از آنکه بستاند
تو چه دانی که چند بد هر روز
بخت نیک از تو می بگرداند
راستی کن همه که در دو جهان
به جز از راستیت نرهاند
سخت بیدار باش در همه کار
بیش از آن کت قضا بخسباند
نیک رو بد مرو که نیک و بدست
که ز ما یادگار می ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - ستایش
ای بزرگی که باغ رادی را
شاخ بأس تو فتح بار آورد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
حیدری صولتی و خنجر تو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
کف بارنده مبارک تو
جود را موسم بهار آورد
بنده مسعود سلمان را
نزد تو بخت پایدار آورد
چون نبودش ز نام خود نیمی
نیمی از نام خود نثار آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - ناله از حصار مرنج
ای حصن مرنج وای آنکس
کو چون من بر سر تو باشد
هر دیو در آن جهان که بجهد
از خانه خود بر تو باشد
ور پنهان خانه ای کند مرگ
در پیشگهش در تو باشد
تو مادر دوزخی بگو راست
یا دوزخ مادر تو باشد
نه نه که نه اینی و نه آنی
دوزخ چو برابر تو باشد
تو مهتر مهتری مر او را
او کهتر کهتر تو باشد
گر آتش تو ورا بسوزد
والله که فراخور تو باشد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۶ - ناله از گرفتاری
ای خداوند رای سامی تو
مملکت را همی بیاراید
عزم تو ملک شاه را تیغ است
که چو تیغش ز زنگ بزداید
از غم و رنج و انده و تیمار
این تن من همی بفرساید
چشم سمج سیه همی بیند
پای بند گران همی ساید
بسته اندم چو شیر و بر تن من
چرخ دندان چو شیر می خاید
بند من مار گرزه گشت و فلک
هر زمانم چو مار بفساید
شد تن من چنان که گر خواهد
مگس آسان ز جای برباید
این همه هست و محنت پیری
هر زمان سستیی درافزاید
کار اطلاق من چو بسته بماند
که همی ایزدش به نگشاید
مر مرا حاجتی همی باشد
وز دلم خارشی همی زاید
محملی باید از خداوندم
که ازو بوی لووهور آید
که همی ز آرزوی لوهاور
جان و دل در تنم همی پاید
گر چه او میر محمل شاهی
پر پهن و بزرگ فرماید
اندرین سمج شدت سرما
این تنم را چو زهر بگزاید
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی که بایدم شاید
اهل بخشایشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشاید
جز ز من هیچ کس بود که تو را
به سزا در زمانه بستاید
بنده تو هزار دستانیست
که همی جز ثنات نسراید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - از زبان ملک ارسلان گوید
من مایه عدل و مایه جودم
سلطان ملک ارسلان مسعودم
خورشید جهان فروز شد رأیم
باران زمین نگار شد جودم
محمود خصال و رسم و ره رانم
زیرا شرف نژاد محمودم
با قوت و قدرت سلیمانم
زیرا از اصل و نسل داودم
خورشید ملوک هفت اقلیمم
تا سایه کردگار معبودم
ایزد داند که جز رضای او
از ملک نبود و نیست مقصودم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - ثناخوانی در کوهسار
در کوه پیش کبکان خواندم ثنای تو
کبکان شدند بسته به دام بلای تو
بر چشم سرمه کرده دویدند تا همه
روشن کنند دیده به عز لقای تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - مدح سیف الدوله محمود
رسید نامه فتح و ظفر ز شاهنشاه
به سیف دولت شاه بلند حشمت و جاه
که برد حاجب نعمان سپه سوی مکران
به بخت و دولت سلطان به فر و عون اله
به تیغ روز نکو خواه ملک کرد سپید
به گرز روز بداندیش شاه کرد سیاه
ببست کفر و ضلال و مخالفی را در
گشاد سنت و اسلام و ایمنی را راه
کنون که حاجب نعمان بکرد این خدمت
بیافت بی شک تصحیف نام خویش از شاه
ایا گداخته بد خواه را به تیغ گران
ایا گذاشته از اوج چرخ پر کلاه
ز حمله تو بلرزد به آب در ماهی
ز صولت تو به رزم اندرون بترسد ماه
فتوح خواهد بودن ازین سپس هر روز
به دولت تو و تأیید و فر شاهنشاه
همیشه باد ز فتح و ظفر سوی تو نفر
همیشه کار بادا به کام نیکو خواه
عماد ملک و شریعت همیشه بادا راست
همیشه پشت بداندیش ملک باد دو تاه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - گوشت قربان
عاقبت یار عاشقان آخر
استخوان جوش بوسعید شدی
در همه خانه ها همی برسی
گوشت قربان روز عید شدی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - شکوه از سعایت ابوالفرج
بوالفرج شرم نامدت که بجهد
به چنین حبس و بندم افکندی
تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی
شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی
مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی
وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی
وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی
تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی
هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی
به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۳ - توصیف اسب
مرکبش فعل برق و صرصر پای
وهم گردد سبک چو خاست ز جای
سنگ در زیر سم او گرداست
رخش خیز است و دلدل آورد است
در نوردد زمین همی بتگی
اینت محکم پیی و سخت رگی
باز چون نعره بر سوار زند
خاک در چشم روزگار کند
شه به تیرش چون برانگیزد
از که و دشت لرزه برخیزد
آن خداوند کونبست کمر
لحظه ای جز به بندگی پدر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - از زبان پادشاه
ای لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من
ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من
ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من
پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۴ - مدیح سیف الدوله محمود
لشگر ماه صیام روی به رفتن نهاد
عید فرو کوفت کوس رایت خود برگشاد
تاختن آورد عید در دم لشکر فتاد
ای خنک آنکو به صوم داد خود از وی بداد
آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد
فیه کلوا و اشربوا یا ایها الصائمون
روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید
رفت به سوی سفر و ز ما صحبت برید
عید برو دست یافت تیغ ظفر برکشید
چون سیه منهزم روزه ازو در رمید
زود شود این شگفت از بر ما ناپدید
روزه شد و عید باز از پسش آمد کنون
این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد
بر ملک کامگار خسرو خسرو نژاد
روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد
محمود سیف دول شاه خردمند راد
آن شه با علم و حلم آن شه با عدل و داد
فاز لکل العلوم فاق جمیع الفنون
آن شه خورشید رای و ان ملک ابر کف
بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف
جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف
مملکت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف
خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف
ای بخرد رهنمای وی به هنر رهنمون
ای شده شهره به تو هر چه در آفاق شهر
عالم سر تا به سر یافت ز فر تو بهر
بر همه گردنکشان کرده به شمشیر قهر
زهر ز مهر تو نوش نوش ز کین تو زهر
آنچه تو جویی ز چرخ و انچه تو خواهی ز دهر
لاشک فی انهم لابد فی ان یکون
شاها ملک جهان نظم ز روی تو یافت
همت و قدر تو را چرخ فلک بر نتافت
سعد فلک یکسره سوی جنابت شتافت
هر کوکین تو جست کینه دلش بر شکافت
هر که ز فرمان تو گردن روزی بتافت
گردون از گردنش پاک بپالود خون
شاها بر حاسدانت چرخ بر آشفته باد
دولت بدخواه تو همچو تنش خفته باد
سوی تو از عز و ناز سفته و بس سفته باد
هر چه بکردی ز خیر از تو پذیرفته باد
گلبن دولت مدام پیش تو بشکفته باد
فی نعم لایزول فی دول لایحون
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهست
آنم که همی گویم پازند قرانست
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۲
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان زعود و از چندن