عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
گر به ظاهر حسن میل آرمیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
ساغر پر می علاج جان محزون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
شرم حسن شوخ را کی پرده سازی می کند؟
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند
خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن
هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند
دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند
این گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب
این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند
نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم
گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند
خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن
هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند
دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند
این گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب
این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند
نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم
گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند
در میان میکشان شور قیامت افکند
چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند
استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود
سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست
خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند
زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ
چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند
در میان میکشان شور قیامت افکند
چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند
استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود
سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست
خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند
زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ
چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
گریه من آب در جوی سحر می افکند
ناله من شعله در جان اثر می افکند
آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر می افکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر می افکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند
هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند
کشتی ما را معلم در خطر می افکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند
هر که رد خلق می گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند
پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند
شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند
ناله من شعله در جان اثر می افکند
آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر می افکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر می افکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند
هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند
کشتی ما را معلم در خطر می افکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند
هر که رد خلق می گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند
پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند
شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند
چشم ارباب کرم در جستجوی سایل است
ز انتظار جام باشد گردن مینا بلند
حرف سهلی پوچ مغزان را به فریاد آورد
کز نسیمی در نیستان می شود غوغا بلند
غافلان را رهنمایی می کند، از عجز نیست
در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند
برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد
بعد عمری گر شود ابری ازین دریا بلند
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند
کوچه ها در رود نیل آسمان پیدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
بر امید محمل لیلی بیابانی شدیم
گردبادی هم نشد زین دامن صحرا بلند
پایه هر کس به ارباب بصیرت روشن است
با عصا گر دست کوری گردد از بینا بلند
دل زبیتابی درین محفل به یک آتش نساخت
شد صدای این سپند شوخ از صد جا بلند
رهنوردی بر گرانباران منت مشکل است
ابر می گردد بلنگر از سر دریا بلند
عندلیبان از خجالت سر به زیر پر کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند
چشم ارباب کرم در جستجوی سایل است
ز انتظار جام باشد گردن مینا بلند
حرف سهلی پوچ مغزان را به فریاد آورد
کز نسیمی در نیستان می شود غوغا بلند
غافلان را رهنمایی می کند، از عجز نیست
در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند
برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد
بعد عمری گر شود ابری ازین دریا بلند
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند
کوچه ها در رود نیل آسمان پیدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
بر امید محمل لیلی بیابانی شدیم
گردبادی هم نشد زین دامن صحرا بلند
پایه هر کس به ارباب بصیرت روشن است
با عصا گر دست کوری گردد از بینا بلند
دل زبیتابی درین محفل به یک آتش نساخت
شد صدای این سپند شوخ از صد جا بلند
رهنوردی بر گرانباران منت مشکل است
ابر می گردد بلنگر از سر دریا بلند
عندلیبان از خجالت سر به زیر پر کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
برق ما نگذاشت دود از خار و خس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
با دهان تلخ، ناکامی که خرسندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
کی به هر چشمی نظربازان تماشایش کنند؟
هم مگر نور اقتباس از روی زیبایش کنند
حلقه چشمی چو دور آسمان باید وسیع
تا تماشای جمال عالم آرایش کنند
با خیال از وصل قانع شو که آن حسن لطیف
می شود پوشیده تر چندان که پیدایش کنند
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
گر برابر سرو را با قد رعنایش کنند
در گرانی عقل اگر پهلو زند با کوه قاف
چون سپند این آتشین رویان سبکپایش کنند
هر که چون شبنم زند بر ساغر گل پشت دست
هم قدح با آفتاب عالم آرایش کنند
دیده صاحب بصیرت می برد در هر نظر
از تماشا، لذت کوری که بینایش کنند
نقطه ای کز خامه صائب چکد، صاحبدلان
در نظرها مردمک، در دل سویدایش کنند
هم مگر نور اقتباس از روی زیبایش کنند
حلقه چشمی چو دور آسمان باید وسیع
تا تماشای جمال عالم آرایش کنند
با خیال از وصل قانع شو که آن حسن لطیف
می شود پوشیده تر چندان که پیدایش کنند
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
گر برابر سرو را با قد رعنایش کنند
در گرانی عقل اگر پهلو زند با کوه قاف
چون سپند این آتشین رویان سبکپایش کنند
هر که چون شبنم زند بر ساغر گل پشت دست
هم قدح با آفتاب عالم آرایش کنند
دیده صاحب بصیرت می برد در هر نظر
از تماشا، لذت کوری که بینایش کنند
نقطه ای کز خامه صائب چکد، صاحبدلان
در نظرها مردمک، در دل سویدایش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ریزش اشک ندامت غافلان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود
زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم
کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود
کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل
پنجه مردانگی شیر ژیان را بس بود
حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست
طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود
هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا
مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
جذبه منزل دلیل این کاروان را بس بود
می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود
زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم
کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود
کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل
پنجه مردانگی شیر ژیان را بس بود
حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست
طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود
هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا
مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
جذبه منزل دلیل این کاروان را بس بود
می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
پایه نظم بلند از علم کمتر چون بود؟
علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟
گردبادش جلوه انگشت زنهاری کند
دامن دشتی که گرم از سینه مجنون بود
کنج عزلت کرد مستغنی مرا از احتیاج
خم لباس و خانه و گلزار افلاطون بود
نیست ممکن نخل احسانی کند نشو و نما
تا به مغز خاک پنهان ریشه قارون بود
گر ببندد محتسب میخانه را در، گو ببند
ساقی و نقل و شراب ما لب میگون بود
می شود هم پله قارون به اندک فرصتی
دوش هر کس زیر بار منت گردون بود
جوش گل سازد خروش بلبلان صائب زیاد
عشق روزافزون شود چون حسن روزافزون بود
علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟
گردبادش جلوه انگشت زنهاری کند
دامن دشتی که گرم از سینه مجنون بود
کنج عزلت کرد مستغنی مرا از احتیاج
خم لباس و خانه و گلزار افلاطون بود
نیست ممکن نخل احسانی کند نشو و نما
تا به مغز خاک پنهان ریشه قارون بود
گر ببندد محتسب میخانه را در، گو ببند
ساقی و نقل و شراب ما لب میگون بود
می شود هم پله قارون به اندک فرصتی
دوش هر کس زیر بار منت گردون بود
جوش گل سازد خروش بلبلان صائب زیاد
عشق روزافزون شود چون حسن روزافزون بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
پیش ازین حسن مجرد تشنه زیور نبود
چشم دریا در خمار شبنم گوهر نبود
بلبل ما هر زمان بر شاخساری می نشست
بیضه افلاک ما را زیر بال و پر نبود
در گلستانی که ما گلبانگ عشرت می زدیم
زهره فریاد کردن حلقه را بر در نبود
خط او این نقش زد بر آب، ورنه پیش ازین
پرده دار آتش یاقوت خاکستر نبود
رفته رفته آب شد آیینه از تاب رخش
چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود
خاطری از موی سر آشفته تر می خواستند
پیش ازین دیوانگی تنها به موی سر نبود
تنگدستی قسمت صاحبدلان امروز نیست
غنچه این باغ را در جیب هرگز زر نبود
در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه
کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود
چشم دریا در خمار شبنم گوهر نبود
بلبل ما هر زمان بر شاخساری می نشست
بیضه افلاک ما را زیر بال و پر نبود
در گلستانی که ما گلبانگ عشرت می زدیم
زهره فریاد کردن حلقه را بر در نبود
خط او این نقش زد بر آب، ورنه پیش ازین
پرده دار آتش یاقوت خاکستر نبود
رفته رفته آب شد آیینه از تاب رخش
چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود
خاطری از موی سر آشفته تر می خواستند
پیش ازین دیوانگی تنها به موی سر نبود
تنگدستی قسمت صاحبدلان امروز نیست
غنچه این باغ را در جیب هرگز زر نبود
در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه
کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
چون خرامان از نظر آن سرو قامت می رود
همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود
این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است
زود دل در حلقه اهل سلامت می رود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود
سوخت از گرمی نفس در سینه باد سموم
گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟
در حقیقت منتنی دارد به ارباب کرم
هرکه بی منت به زیربار منت می رود
پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد
این سزای آن که در دنبال شهرت می رود
رنگ پرواز وداع از چهره گل یافتم
چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود
از دل صد پاره صائب چه می پرسی نشان؟
مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود
همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود
این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است
زود دل در حلقه اهل سلامت می رود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود
سوخت از گرمی نفس در سینه باد سموم
گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟
در حقیقت منتنی دارد به ارباب کرم
هرکه بی منت به زیربار منت می رود
پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد
این سزای آن که در دنبال شهرت می رود
رنگ پرواز وداع از چهره گل یافتم
چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود
از دل صد پاره صائب چه می پرسی نشان؟
مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود