عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در ثنای بهرامشاه
کوس ملک آواز نصرت بر کشید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید
ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید
دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید
گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید
ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید
بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید
لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید
پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید
ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید
دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید
گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید
ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید
بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید
لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید
پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - باز در مدح او
از جور زمانه را جدا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد
آن شاه که تخت مملکت را
چون چشمه مهر پرضیا کرد
عادل ملکی که ایزد او را
بر جمع ملوک پیشوا کرد
یاری کردش خدای بر ملک
کو یاری دین مصطفی کرد
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد
ای شاه تو را خدا بی چون
بر خلق زمانه پادشاه کرد
بر لوح نوشت نام ملکت
بر ملک تو لوح را گوا کرد
روی همه خسروان تو را دید
تاج همه خسروان تو را کرد
خورشید ملوکی و شکوهت
عمر همه خسروان هبا کرد
تأیید تو خاک درگه تو
در گیتی اصل کیمیا کرد
اقبال تو گرد موکب تو
در دیده ملک توتیا کرد
کین توز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا کرد
چون گردون گشت با تو یکتا
در پیش تو پشت را دوتا کرد
هر طبع که بود کم توانست
اوصاف تو در خور سزا کرد
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد
ای شاه جهان فلک ندانست
آنگاه که بر تنم جفا کرد
چون دید مرا به خدمت تو
دانست که آن جفا خطا کرد
آنست رهی که از دل و جان
گاهیت دعا و گه ثنا کرد
همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا کرد
یک مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس دیگرش قضا کرد
لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهی از میان رها کرد
مرحوم تر از همه مرا دید
محروم تر از همه مرا کرد
اندیشه مرا به حق ایزد
کز لذت خواب و خور جدا کرد
هر بنده که از تو حاجتی خواست
آن حاجت رای تو روا کرد
پس رای تو بنده را فراموش
از بهر خدای را چرا کرد
باقی بادی که عدل را چرخ
در ملک تو سایه بقا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد
آن شاه که تخت مملکت را
چون چشمه مهر پرضیا کرد
عادل ملکی که ایزد او را
بر جمع ملوک پیشوا کرد
یاری کردش خدای بر ملک
کو یاری دین مصطفی کرد
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد
ای شاه تو را خدا بی چون
بر خلق زمانه پادشاه کرد
بر لوح نوشت نام ملکت
بر ملک تو لوح را گوا کرد
روی همه خسروان تو را دید
تاج همه خسروان تو را کرد
خورشید ملوکی و شکوهت
عمر همه خسروان هبا کرد
تأیید تو خاک درگه تو
در گیتی اصل کیمیا کرد
اقبال تو گرد موکب تو
در دیده ملک توتیا کرد
کین توز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا کرد
چون گردون گشت با تو یکتا
در پیش تو پشت را دوتا کرد
هر طبع که بود کم توانست
اوصاف تو در خور سزا کرد
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد
ای شاه جهان فلک ندانست
آنگاه که بر تنم جفا کرد
چون دید مرا به خدمت تو
دانست که آن جفا خطا کرد
آنست رهی که از دل و جان
گاهیت دعا و گه ثنا کرد
همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا کرد
یک مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس دیگرش قضا کرد
لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهی از میان رها کرد
مرحوم تر از همه مرا دید
محروم تر از همه مرا کرد
اندیشه مرا به حق ایزد
کز لذت خواب و خور جدا کرد
هر بنده که از تو حاجتی خواست
آن حاجت رای تو روا کرد
پس رای تو بنده را فراموش
از بهر خدای را چرا کرد
باقی بادی که عدل را چرخ
در ملک تو سایه بقا کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در تهنیت تولد خسرو ملک فرزند ملک ارسلان
هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید
که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید
سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان
هزار جهد بکرد و به وهم او نرسید
خدایگانا جشنی است ملک را امروز
که هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید
درین بهار بدین شادی و بدین رامش
ز چوب لاله شکفت و ز سنگ سبزه دمید
به باغ ملک تو خسرو یکی نهالی رست
کز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید
بدین مبارک شاخ ای درخت بخت تو نو
همه نسیم بزرگی و عز و ناز وزید
ازو همیشه به هر نوع سایه خواهی یافت
وزو به کام همه عمر میوه خواهی چید
خجسته جشنی کردی و آنچه کردی تو
چنین سزید و به ایزد که جز چنین نسزید
به پیش خسرو خسروملک به وجه نثار
فلک سعود برافشاند و ابر در بارید
بخواست ابر کزو پیشکش نثار کند
نثار او همه ناسفته بود مروارید
به روی چشم و چراغ تو چشم دولت ملک
چو گشت روشن در وقت چشم بد بکفید
چو خواست ایزد تا ملک بارور گردد
خجسته شاخی کرد از درخت ملک پدید
به پیش تخت تو خسرو ملک شود شاهی
که ملک را همه شاهان بدو دهند کلید
به فتح و نصرت لشکر کشد به هفت اقلیم
که بخت رایت او را بر اوج چرخ کشید
امید ملک بدو شد قوی و باد قوی
بلی و دشمنت از عمر و ملک امید برید
در آن زمان که بپوشند خلعت تو به فخر
سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید
بدید چشم جهان خلعت مبارک تو
وان یکاد بخواند و سبک بر او بدمید
گزیده سیرت شاهی و کردگار جهان
تو را و شاه تورا از همه جهان بگزید
بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی
به خرمی و به شادی بخواه جام نبید
همیشه با دید اندر جهان چو گل خندان
چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید
هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید
که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید
سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان
هزار جهد بکرد و به وهم او نرسید
خدایگانا جشنی است ملک را امروز
که هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید
درین بهار بدین شادی و بدین رامش
ز چوب لاله شکفت و ز سنگ سبزه دمید
به باغ ملک تو خسرو یکی نهالی رست
کز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید
بدین مبارک شاخ ای درخت بخت تو نو
همه نسیم بزرگی و عز و ناز وزید
ازو همیشه به هر نوع سایه خواهی یافت
وزو به کام همه عمر میوه خواهی چید
خجسته جشنی کردی و آنچه کردی تو
چنین سزید و به ایزد که جز چنین نسزید
به پیش خسرو خسروملک به وجه نثار
فلک سعود برافشاند و ابر در بارید
بخواست ابر کزو پیشکش نثار کند
نثار او همه ناسفته بود مروارید
به روی چشم و چراغ تو چشم دولت ملک
چو گشت روشن در وقت چشم بد بکفید
چو خواست ایزد تا ملک بارور گردد
خجسته شاخی کرد از درخت ملک پدید
به پیش تخت تو خسرو ملک شود شاهی
که ملک را همه شاهان بدو دهند کلید
به فتح و نصرت لشکر کشد به هفت اقلیم
که بخت رایت او را بر اوج چرخ کشید
امید ملک بدو شد قوی و باد قوی
بلی و دشمنت از عمر و ملک امید برید
در آن زمان که بپوشند خلعت تو به فخر
سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید
بدید چشم جهان خلعت مبارک تو
وان یکاد بخواند و سبک بر او بدمید
گزیده سیرت شاهی و کردگار جهان
تو را و شاه تورا از همه جهان بگزید
بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی
به خرمی و به شادی بخواه جام نبید
همیشه با دید اندر جهان چو گل خندان
چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه
چرا باشم از آز خسته جگر
که هستم توانگر بدین شاخ زر
که چون برگرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر
تن بی قرارش ز اندیشه خشک
زبان فصیحش به گفتار تر
چو کرست چون یافت معنی و لفظ
چو کورست چون دیده راه گذر
جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین کور و سخن یاب کر
چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گفتی که عیسی بن مریم است
که از کودکی شد به گفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
یکی مادری بود بس بی پدر
همه لفظ او امر و نهی و هنوز
خورد شیر و خسبد به گهواره در
چو صورت کند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر
همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر
همه معنی مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاری نگر
شگفتی نگه کن که کلکش همی
چلیپا نماید به انگشت بر
چو عیسی به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر
ولیکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگی شود
که ره نیست جان را ازین پیشتر
چون دین مسیح است کردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر
که مرملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الاصور
ازین بسته روزی تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
که هستم توانگر بدین شاخ زر
که چون برگرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر
تن بی قرارش ز اندیشه خشک
زبان فصیحش به گفتار تر
چو کرست چون یافت معنی و لفظ
چو کورست چون دیده راه گذر
جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین کور و سخن یاب کر
چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گفتی که عیسی بن مریم است
که از کودکی شد به گفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
یکی مادری بود بس بی پدر
همه لفظ او امر و نهی و هنوز
خورد شیر و خسبد به گهواره در
چو صورت کند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر
همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر
همه معنی مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاری نگر
شگفتی نگه کن که کلکش همی
چلیپا نماید به انگشت بر
چو عیسی به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر
ولیکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگی شود
که ره نیست جان را ازین پیشتر
چون دین مسیح است کردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر
که مرملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الاصور
ازین بسته روزی تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود
رسید عید و ز ما ماه روزه کرد گذر
وداع باید کردش که کرد رای سفر
به ما مقدمه عید فر خجسته رسید
براند روزه فرخنده ساقه لشکر
برفت زود ز نزدیک ما و نیست شگفت
که زودتر رود آن چیز کو گرامی تر
مه صیام درختی است بار او رحمت
به آب زهد توان خورد هم ز شاخش بر
بزرگوار مها و خجسته ایاما
چه گفت خواهی از ما به خالق اکبر
نداشتیم تو را آنچنان که واجب بود
شدی و ماند حقت خلق را به گردن بر
حقت شناخت که داند چنانکه هست روا
بسرت برد که داند چنانکه برد به سر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهاندار خسرو صفدر
مظفری ملکی کش ملوک روی زمین
همی ببوسند از بندگی رکاب به زر
سپهر خواست که باشد مظفر و میمون
ستاره خواست که باشدش گوهر افسر
از آن سپهر بر افراخت همچو ایوانش
وز آن ستاره فروزنده گشت همچو گهر
بدان سبب که فلک پاره ای ز همت اوست
همی نگردد قادر بر او قضا و قدر
زمین ز سم پی پیل کوه پیکر او
همی بلرزد ز آن ساخت کوه را لنگر
وز آن که گوهر بر افسرش همی باشد
شده است تابش خورشید دایه گوهر
خدایگانا آمد مه صیام و گذشت
تو شادمانه بمان در جلالت و مگذر
به کامگاری و دولت به تخت ملک نشین
به شادمانی و رامش بساط لهو سیر
گذاردی حق روزه چنانکه واجب بود
به حاصل آمد خشنودی ایزد داور
خجسته باشد شب قدرو روز نو از تو
هر آنچه کردی پذیرفته درگه محشر
وداع باید کردش که کرد رای سفر
به ما مقدمه عید فر خجسته رسید
براند روزه فرخنده ساقه لشکر
برفت زود ز نزدیک ما و نیست شگفت
که زودتر رود آن چیز کو گرامی تر
مه صیام درختی است بار او رحمت
به آب زهد توان خورد هم ز شاخش بر
بزرگوار مها و خجسته ایاما
چه گفت خواهی از ما به خالق اکبر
نداشتیم تو را آنچنان که واجب بود
شدی و ماند حقت خلق را به گردن بر
حقت شناخت که داند چنانکه هست روا
بسرت برد که داند چنانکه برد به سر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهاندار خسرو صفدر
مظفری ملکی کش ملوک روی زمین
همی ببوسند از بندگی رکاب به زر
سپهر خواست که باشد مظفر و میمون
ستاره خواست که باشدش گوهر افسر
از آن سپهر بر افراخت همچو ایوانش
وز آن ستاره فروزنده گشت همچو گهر
بدان سبب که فلک پاره ای ز همت اوست
همی نگردد قادر بر او قضا و قدر
زمین ز سم پی پیل کوه پیکر او
همی بلرزد ز آن ساخت کوه را لنگر
وز آن که گوهر بر افسرش همی باشد
شده است تابش خورشید دایه گوهر
خدایگانا آمد مه صیام و گذشت
تو شادمانه بمان در جلالت و مگذر
به کامگاری و دولت به تخت ملک نشین
به شادمانی و رامش بساط لهو سیر
گذاردی حق روزه چنانکه واجب بود
به حاصل آمد خشنودی ایزد داور
خجسته باشد شب قدرو روز نو از تو
هر آنچه کردی پذیرفته درگه محشر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی
ای یل هامون نورد ای سرکش جیحون گذار
از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار
عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه
حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار
مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار
تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتی در عمل
بیش یک ساعت ندیدند از برای کارزار
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار
زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور
زآن هیون ابر سر وز آن عقاب باد سار
کوه با مغز کفیده چرخ بار روی سیه
ابر با پر شکسته باد با پای فگار
رودها کوبی به روز و بیشه ها مالی به شب
روزهای روشن دشمن کنی شبهای تار
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رود و ساز و نه نشاط می گسار
داستان رزم های تو کند باطل همی
در زمانه داستان رستم و اسفندیار
یک شب از دهگان به چالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار
در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم
بر زمین بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار
کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند
تازیان اندر عنان و بختیان اندر مهار
پویه کردند از ره باریک بر شمشیر تیز
غوطه خوردند از شب تاریک در دریای قار
ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار
کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران
بادهای تیز قوت ابرهای تند بار
چون علم های گشاده بندهای سبز سوز
با سنان های کشنده شاخ های تیز خار
لشکر یأجوج رخنه ساخته بر کوهسار
راست چو سد سکندر حصن های استوار
شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار
آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر
خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار
صبحدم ناگه چو با تکبیر بگشادی عنان
خاست از هر سو خروش گیر گیر و داردار
شد حقیقتشان که اکنون هیچ کس را زان گروه
یک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار
بر فرار کوهها کردند یک لحظه درنگ
در مضیق غارها ماندند یک ساعت بشار
تو در آن بقعت پراکندی به یک نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار
چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند
یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار
مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ
خانه هاشان را بساطی کردی از سوزنده نار
سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید
چون ظفر کرد از مسیر باد پایان آن شمار
از برای آنکه در پیکارگه روی هوا
پر ستاره آسمان را کردی از دود و شرار
چون سمن زاری کند زین پس سباغ از استخوان
دشت هایی را که از خون کرده ای چون لاله زار
ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار
آمد از دهگان سبک پایی که یکجا آمدند
از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار
تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو
بسته جان ها و میانها بندگانت استوار
طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج
تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بی قرار
از میاه راوه بگذشتی به یک منزل چو باد
تا شده تر تنگ های مرکبان راهوار
رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در گشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار
ره بریدی و تو را توفیق یزدان راهبر
جنگ جستی و تو را اقبال سلطان دستیار
ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گویی بود نالان بر تن او زارزار
تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک
شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار
در میان گرد بانگ کوس بونصری بخاست
نصرتش لبیک ها کرد از جوانب هر چهار
چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی
تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار
زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق جه
در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار
بر لب دریای کینه آمد و بارید و خاست
خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار
نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ
نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار
گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار
خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک
ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار
عمر و مرگ آمیخته در یکدگر چون روز و شب
ابر و گرد آمیخته در یکدگر چون پود و تار
تیغ بران مغزهای سرکشان را مشتری
تیر پران عمرهای گردنان را خواستار
آتش خنجر پس پشت آب راوه پیش روی
تو چه گویی مرگ دادی هیچ کس را زینهار
تیغ هندی چون ز خون های دلیران راند جوی
نیزه خطی ز سرهای سران آورده بار
گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیر
در هوا ده تیروار راست در ده تیروار
کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ کشیده طول و عرض رهگذار
تو سبک زان آذری کیشان ز بهر کرکسان
دعوتی بس با تکلف کردی ابراهیم وار
یک سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد
اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل کردگار
سایرا کان نصرت بونصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار
دشمنی مرگ تلخ اندر سرافکندش گریز
دوستی عمر شیرین در دلش خوش کرد عار
نه میسر گشتش از ادبار خودساز نبرد
نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب راوه را بر آتش تیغ اختیار
در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز
در هزیمت خویش را بر زد به آب از اضطرار
آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار
جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود
هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار
من چنین دانم که او این مرگ را فوزی شمرد
زانکه برهانید او را از عذاب انتظار
زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار
تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو
آمد و آورد فتح سایری پیشت نثار
در نهان عصیان همی ورزند رایان سله
ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشکار
این زمستان گر چنین ده فتح خواهی کرده گیر
من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر
کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست
تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار
من به توفیق خدا و قوت اقبال تو
نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار
تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمین
تا لب راوه من از برده بپیوندم قطار
وین هنر مشمر بدیع از من که قابل طبع من
هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار
ای ز مردان جهان اندر کفایت برده دست
دستبردت شد جهان را صورتی از اعتبار
شاد باش و دیر زی کامروز بزم و رزم را
آفتابی با فروغی آسمان با مدار
رستم ناورد گردی حیدر پیکار ویل
از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار
شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه
چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار
نام جویی دولت آموزد همی بی شک ترا
نام جویی را چو دولت نیست هیچ آموزگار
بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت که او
لشکری دارد قوی از حسن رای شهریار
تا تو را نزدیک او در کار کرد این چاشنی است
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار
ای فروزان رای و معطی دست ساکن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادی و کوه وقار
بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو
بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار
آن ظفر یابی تو در میدان که اهل کفر و شرک
شد ز پیکار تو ناقص دوده و ابتر تبار
وان شجاعی روز کوشش را که همچون روز حشر
زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار
و آن جوادی صدر بخشش را که امید جهان
دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار
با گل بر و می جود تو جمع سایلان
ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار
ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار
از پی انگشت و کفت آفرید ایزد مگر
خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار
تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ
پیری او در خزان باشد جوانی در بهار
از جوانی تا به پیری در صلاح ملک و دین
رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار
همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست
همچنین بادی به دولت بر ظفرها کامگار
همچنین از شاخ های بخت بار فتح چین
همچنین در باغ های طبع تخم مدح کار
هم به صدرت قصه های زایران را التجا
هم ز نامت مدح های مادحان را افتخار
از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار
عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه
حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار
مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار
تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتی در عمل
بیش یک ساعت ندیدند از برای کارزار
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار
زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور
زآن هیون ابر سر وز آن عقاب باد سار
کوه با مغز کفیده چرخ بار روی سیه
ابر با پر شکسته باد با پای فگار
رودها کوبی به روز و بیشه ها مالی به شب
روزهای روشن دشمن کنی شبهای تار
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رود و ساز و نه نشاط می گسار
داستان رزم های تو کند باطل همی
در زمانه داستان رستم و اسفندیار
یک شب از دهگان به چالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار
در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم
بر زمین بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار
کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند
تازیان اندر عنان و بختیان اندر مهار
پویه کردند از ره باریک بر شمشیر تیز
غوطه خوردند از شب تاریک در دریای قار
ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار
کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران
بادهای تیز قوت ابرهای تند بار
چون علم های گشاده بندهای سبز سوز
با سنان های کشنده شاخ های تیز خار
لشکر یأجوج رخنه ساخته بر کوهسار
راست چو سد سکندر حصن های استوار
شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار
آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر
خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار
صبحدم ناگه چو با تکبیر بگشادی عنان
خاست از هر سو خروش گیر گیر و داردار
شد حقیقتشان که اکنون هیچ کس را زان گروه
یک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار
بر فرار کوهها کردند یک لحظه درنگ
در مضیق غارها ماندند یک ساعت بشار
تو در آن بقعت پراکندی به یک نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار
چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند
یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار
مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ
خانه هاشان را بساطی کردی از سوزنده نار
سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید
چون ظفر کرد از مسیر باد پایان آن شمار
از برای آنکه در پیکارگه روی هوا
پر ستاره آسمان را کردی از دود و شرار
چون سمن زاری کند زین پس سباغ از استخوان
دشت هایی را که از خون کرده ای چون لاله زار
ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار
آمد از دهگان سبک پایی که یکجا آمدند
از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار
تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو
بسته جان ها و میانها بندگانت استوار
طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج
تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بی قرار
از میاه راوه بگذشتی به یک منزل چو باد
تا شده تر تنگ های مرکبان راهوار
رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در گشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار
ره بریدی و تو را توفیق یزدان راهبر
جنگ جستی و تو را اقبال سلطان دستیار
ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گویی بود نالان بر تن او زارزار
تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک
شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار
در میان گرد بانگ کوس بونصری بخاست
نصرتش لبیک ها کرد از جوانب هر چهار
چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی
تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار
زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق جه
در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار
بر لب دریای کینه آمد و بارید و خاست
خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار
نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ
نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار
گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار
خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک
ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار
عمر و مرگ آمیخته در یکدگر چون روز و شب
ابر و گرد آمیخته در یکدگر چون پود و تار
تیغ بران مغزهای سرکشان را مشتری
تیر پران عمرهای گردنان را خواستار
آتش خنجر پس پشت آب راوه پیش روی
تو چه گویی مرگ دادی هیچ کس را زینهار
تیغ هندی چون ز خون های دلیران راند جوی
نیزه خطی ز سرهای سران آورده بار
گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیر
در هوا ده تیروار راست در ده تیروار
کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ کشیده طول و عرض رهگذار
تو سبک زان آذری کیشان ز بهر کرکسان
دعوتی بس با تکلف کردی ابراهیم وار
یک سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد
اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل کردگار
سایرا کان نصرت بونصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار
دشمنی مرگ تلخ اندر سرافکندش گریز
دوستی عمر شیرین در دلش خوش کرد عار
نه میسر گشتش از ادبار خودساز نبرد
نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب راوه را بر آتش تیغ اختیار
در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز
در هزیمت خویش را بر زد به آب از اضطرار
آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار
جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود
هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار
من چنین دانم که او این مرگ را فوزی شمرد
زانکه برهانید او را از عذاب انتظار
زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار
تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو
آمد و آورد فتح سایری پیشت نثار
در نهان عصیان همی ورزند رایان سله
ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشکار
این زمستان گر چنین ده فتح خواهی کرده گیر
من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر
کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست
تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار
من به توفیق خدا و قوت اقبال تو
نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار
تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمین
تا لب راوه من از برده بپیوندم قطار
وین هنر مشمر بدیع از من که قابل طبع من
هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار
ای ز مردان جهان اندر کفایت برده دست
دستبردت شد جهان را صورتی از اعتبار
شاد باش و دیر زی کامروز بزم و رزم را
آفتابی با فروغی آسمان با مدار
رستم ناورد گردی حیدر پیکار ویل
از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار
شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه
چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار
نام جویی دولت آموزد همی بی شک ترا
نام جویی را چو دولت نیست هیچ آموزگار
بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت که او
لشکری دارد قوی از حسن رای شهریار
تا تو را نزدیک او در کار کرد این چاشنی است
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار
ای فروزان رای و معطی دست ساکن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادی و کوه وقار
بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو
بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار
آن ظفر یابی تو در میدان که اهل کفر و شرک
شد ز پیکار تو ناقص دوده و ابتر تبار
وان شجاعی روز کوشش را که همچون روز حشر
زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار
و آن جوادی صدر بخشش را که امید جهان
دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار
با گل بر و می جود تو جمع سایلان
ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار
ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار
از پی انگشت و کفت آفرید ایزد مگر
خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار
تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ
پیری او در خزان باشد جوانی در بهار
از جوانی تا به پیری در صلاح ملک و دین
رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار
همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست
همچنین بادی به دولت بر ظفرها کامگار
همچنین از شاخ های بخت بار فتح چین
همچنین در باغ های طبع تخم مدح کار
هم به صدرت قصه های زایران را التجا
هم ز نامت مدح های مادحان را افتخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح یکی از صدور
شاد باش ای وزیر دولت یار
دیر زی ای گزین سپه سالار
کرده ای جان به پیش ملک سپر
جانت پیوسته باد با کهسار
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار
در خراسان و در عراق همی
زآتش فتنه خاست شرار
پر فساد و منازعت کردند
به شقاوت مخالفان اصرار
رایت نصرت تو روی نهاد
سوی دربند آن بلاد و دیار
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار
لعل ناگشته صفحه خنجر
گرم نابوده عرصه پیکار
گشت بی نور و ماند بی حرکت
زان نهیب حسام جان او بار
دیده هاشان چو دیده نرگس
پنجه هاشان چو پنجه های چنار
طاعنان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله زار
خشک شد هر چه رود بود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار
بازگشتی به فتح و فیروزی
داده اطراف را برای قرار
کرده معلوم بدسگالان را
که چگونه کنند مردان کار
شاه را دیدی آفتاب نهاد
اندر ایوان آسمان کردار
نور گسترد بر تو چندانی
که شدی چون مه دو پنج و چهار
برکشید و چنین سزید که دید
رتبت تو چو چرخ آئینه وار
بازگشتی به سوی هندستان
کارها کرده چون هزارنگار
تا نمای به بت پرستان باز
چند گاهی ز تیغ تیز آثار
لشکری تعبیه کنی که به جنگ
کوه صحرا کنند و صحرا غار
مفرش و سایبان کشی وزنی
بر زمین و هوا ز خون و غبار
پشت اسلام را دهی قوت
چشم اقبال را کنی بیدار
سوی دیوان شرک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چون ابر صاعقه بار
از قدوم تو چون خبر برسید
شد زمستان این دیار بهار
هم بدیدند هم به نعمت تو
که هوا شد چو ابر خاک نگار
دشت شد همچو بوستان ارم
باغ شد همچو لعبت فرخار
زین خبر شد به هوش و باز آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار
همه دشت است فوج فوج حشم
همه راه است جوق جوق سوار
کند شد باز شرک را دندان
تیز شد باز رزم را بازار
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغ ها را زدوده شد زنگار
باز در مرغزار هندستان
شاخ مردی سعادت آرد بار
از تن گمرهی بریزد پوست
در دل کافری بروید خار
ای عجب مر مرائیان امسال
چند خواهد جست راحت پار
همه دیدند باز روی جدل
همه بردند باز بوی دیار
همه از جان و تن بریده امید
همه از خان و مان شده آوار
کامد آن گردزاد گرد شکر
کامد آن شیر سهم شیر شکار
پسر بو حلیم شیبانی
سرکش و صفدر و یل و سردار
این پدر زان پسر کند اعراض
وان برادر ازین شود بیزار
چاره و حیله کرد نتوانند
که فتاده است کارشان دشوار
گر جهند این و گر فرو بندند
پیش ایشان چو کوه راه گذار
ور بزنهار با تو پیش آیند
ندهد تیغ تیزشان زنهار
کیست اندر زمین هندستان
این شگفتی ز رای خامه شمار
که نلرزد ز هول تو چون مرغ
که نپیچد ز ترس تو چون مار
وقت کار است کار کن برخیز
دشمنان را نداشت باید خوار
هست بر جای خویش مرکز کفر
زود گردش در آی چون پرگار
سطوتی هست این چنین هایل
لشکری هست این چنین جرار
به شعیب و غضنفر این دو هژبر
که سپاه گران سبک بشمار
آن چنان دان که نصرت و فتحند
این عزیزانت بر یمین و یسار
سرکشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار
هم برین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار
تو چو پیل دمان میانه قلب
پیش بر کن غزات و ره بردار
کوه پوینده در مصاف فکن
مرگ تابنده از نیام برآر
ناشکسته مدار هیچ مصاف
ناگشاده مگیر هیچ حصار
نامه های فتوح کن پران
به سوی پادشاه گیتی دار
در خراسان و در عراق افکن
هر زمان از فتوح خویش آثار
چون گذاری به تیغ تیز نبرد
حق مجلس به جام می بگذار
گاه خون ریز و گاه زرافشان
گاه کین جوی و گاه نیکی کار
برق مانند برمعادی زن
ابر کردار بر موالی بار
جاه و تخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار
تا کند گوی شکل ثبات
تا کند چرخ تیز گرد مدار
شاه بر تخت ملک باقی باد
با همه عز و ناز و دولت یار
داده یاران به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار
ماه رادیش را مباد خسوف
می شادیش را مباد خمار
تو به نزدیک او به خدمت ها
از همه کس عزیزتر صد بار
دیر زی ای گزین سپه سالار
کرده ای جان به پیش ملک سپر
جانت پیوسته باد با کهسار
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار
در خراسان و در عراق همی
زآتش فتنه خاست شرار
پر فساد و منازعت کردند
به شقاوت مخالفان اصرار
رایت نصرت تو روی نهاد
سوی دربند آن بلاد و دیار
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار
لعل ناگشته صفحه خنجر
گرم نابوده عرصه پیکار
گشت بی نور و ماند بی حرکت
زان نهیب حسام جان او بار
دیده هاشان چو دیده نرگس
پنجه هاشان چو پنجه های چنار
طاعنان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله زار
خشک شد هر چه رود بود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار
بازگشتی به فتح و فیروزی
داده اطراف را برای قرار
کرده معلوم بدسگالان را
که چگونه کنند مردان کار
شاه را دیدی آفتاب نهاد
اندر ایوان آسمان کردار
نور گسترد بر تو چندانی
که شدی چون مه دو پنج و چهار
برکشید و چنین سزید که دید
رتبت تو چو چرخ آئینه وار
بازگشتی به سوی هندستان
کارها کرده چون هزارنگار
تا نمای به بت پرستان باز
چند گاهی ز تیغ تیز آثار
لشکری تعبیه کنی که به جنگ
کوه صحرا کنند و صحرا غار
مفرش و سایبان کشی وزنی
بر زمین و هوا ز خون و غبار
پشت اسلام را دهی قوت
چشم اقبال را کنی بیدار
سوی دیوان شرک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چون ابر صاعقه بار
از قدوم تو چون خبر برسید
شد زمستان این دیار بهار
هم بدیدند هم به نعمت تو
که هوا شد چو ابر خاک نگار
دشت شد همچو بوستان ارم
باغ شد همچو لعبت فرخار
زین خبر شد به هوش و باز آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار
همه دشت است فوج فوج حشم
همه راه است جوق جوق سوار
کند شد باز شرک را دندان
تیز شد باز رزم را بازار
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغ ها را زدوده شد زنگار
باز در مرغزار هندستان
شاخ مردی سعادت آرد بار
از تن گمرهی بریزد پوست
در دل کافری بروید خار
ای عجب مر مرائیان امسال
چند خواهد جست راحت پار
همه دیدند باز روی جدل
همه بردند باز بوی دیار
همه از جان و تن بریده امید
همه از خان و مان شده آوار
کامد آن گردزاد گرد شکر
کامد آن شیر سهم شیر شکار
پسر بو حلیم شیبانی
سرکش و صفدر و یل و سردار
این پدر زان پسر کند اعراض
وان برادر ازین شود بیزار
چاره و حیله کرد نتوانند
که فتاده است کارشان دشوار
گر جهند این و گر فرو بندند
پیش ایشان چو کوه راه گذار
ور بزنهار با تو پیش آیند
ندهد تیغ تیزشان زنهار
کیست اندر زمین هندستان
این شگفتی ز رای خامه شمار
که نلرزد ز هول تو چون مرغ
که نپیچد ز ترس تو چون مار
وقت کار است کار کن برخیز
دشمنان را نداشت باید خوار
هست بر جای خویش مرکز کفر
زود گردش در آی چون پرگار
سطوتی هست این چنین هایل
لشکری هست این چنین جرار
به شعیب و غضنفر این دو هژبر
که سپاه گران سبک بشمار
آن چنان دان که نصرت و فتحند
این عزیزانت بر یمین و یسار
سرکشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار
هم برین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار
تو چو پیل دمان میانه قلب
پیش بر کن غزات و ره بردار
کوه پوینده در مصاف فکن
مرگ تابنده از نیام برآر
ناشکسته مدار هیچ مصاف
ناگشاده مگیر هیچ حصار
نامه های فتوح کن پران
به سوی پادشاه گیتی دار
در خراسان و در عراق افکن
هر زمان از فتوح خویش آثار
چون گذاری به تیغ تیز نبرد
حق مجلس به جام می بگذار
گاه خون ریز و گاه زرافشان
گاه کین جوی و گاه نیکی کار
برق مانند برمعادی زن
ابر کردار بر موالی بار
جاه و تخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار
تا کند گوی شکل ثبات
تا کند چرخ تیز گرد مدار
شاه بر تخت ملک باقی باد
با همه عز و ناز و دولت یار
داده یاران به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار
ماه رادیش را مباد خسوف
می شادیش را مباد خمار
تو به نزدیک او به خدمت ها
از همه کس عزیزتر صد بار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - مدح علاء الدوله مسعود
بنیاد دین و دولت می دارد استوار
سلطان تاجدار و جهاندار بختیار
خسرو علاء دولت شاهی که دولتش
اندر زمانه فصل خزان را کند بهار
مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان
بر تاج او سپهر سعادت کند نثار
عالی ز یمن طالع او فرق مشتری
روشن ز نور طلعت او چشم روزگار
دستش هزار بحر گشاید به گاه جود
رویش هزار مهر نماید به روز بار
اقبال او بر آب روان بر کشد بنان
انصاف او بر آتش سوزان کند نگار
تا دست او چو ابر ببارید بر جهان
در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار
ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار
با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن
با سهم تو ز بحر برآید همی غبار
در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش
در خشم عفو خویی و در کینه بردبار
شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان
دارد زمین ز پایه تخت تو افتخار
تو آفتاب ملکی و از روی ورای تو
چون روزهای روشن گشته شبان تار
تا بوته آسمان نشد و آتش آفتاب
نگرفت عقل گوهر ملک تو را عیار
ای شاه شاه ملک شکاری تو در جهان
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
بی شک عنان ملک بدینسان کند به دست
آن را که ملک باشد پرورده بر کنار
ای خسروی که باشد بر صحن صید تو
پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار
گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو
بود از برای ملک تو را اندر انتظار
صاحبقران تویی و بلی طایع قران
این حکم بود و کرد ملک را بدین مدار
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار
تا شیرزاد شیر دل شیر زور تو
لشکر به غز و هند فرو راند شیروار
بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح
فرمود تیغ را به گه کارزار کار
رایت کشید بر مه ودر گرد رایتش
گردان کارزار چو شیران مرغزار
هر سو مصاف کرده زره پوش صد رفیق
یکسر عنان گشاده عنان دار سی هزار
از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر
کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار
چون رستم از غلاف برآورد گاوسار
چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار
در بوم هند زلزله افکند هر سویی
کز هیبت و نهیبش بشکافت کوهسار
گه زینهار خورد و گهی زینهار داد
آن تیغ زینهار ده زینهار خوار
در کارزار هیچ نیاسود یک زمان
تا کرد کارزارش بر کفر کارزار
ننهاد روز و شب ز کف آن بی قرار تیغ
تا کار دین نداد به هندوستان قرار
رایان هند را ز اجل داد شربتی
کز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار
برزد به بت پرستان مردان دیو دست
بستد ز نامداران پیلان نامدار
بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد
تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار
پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه
پویان چو باد باد و زمین کرده غارغار
گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر
گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار
هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت
بود از فراق خدمت تو بادلی فگار
ناسود مغز عاقل او تا به مغز او
ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار
تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو
بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار
دلشاد و شاد خوار شد از تو که تا ابد
با دید هر دو خسرو دلشاد و شاد خوار
وین پر هنر عزیزان شاهان نامور
در سایه سعادت و در حفظ کردگار
تا تیغ را ز ملک توان یافت کارگر
تا ملک را ز تیغ توان یافت استوار
چون باد باد تیغ تو بر ملک زورمند
چون کوه باد ملک تو از تیغ نامدار
رایان تو را مسخر و شاهان تو را مطیع
گردون تو را مساعد و اقبال دستیار
سلطان تاجدار و جهاندار بختیار
خسرو علاء دولت شاهی که دولتش
اندر زمانه فصل خزان را کند بهار
مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان
بر تاج او سپهر سعادت کند نثار
عالی ز یمن طالع او فرق مشتری
روشن ز نور طلعت او چشم روزگار
دستش هزار بحر گشاید به گاه جود
رویش هزار مهر نماید به روز بار
اقبال او بر آب روان بر کشد بنان
انصاف او بر آتش سوزان کند نگار
تا دست او چو ابر ببارید بر جهان
در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار
ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار
با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن
با سهم تو ز بحر برآید همی غبار
در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش
در خشم عفو خویی و در کینه بردبار
شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان
دارد زمین ز پایه تخت تو افتخار
تو آفتاب ملکی و از روی ورای تو
چون روزهای روشن گشته شبان تار
تا بوته آسمان نشد و آتش آفتاب
نگرفت عقل گوهر ملک تو را عیار
ای شاه شاه ملک شکاری تو در جهان
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
بی شک عنان ملک بدینسان کند به دست
آن را که ملک باشد پرورده بر کنار
ای خسروی که باشد بر صحن صید تو
پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار
گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو
بود از برای ملک تو را اندر انتظار
صاحبقران تویی و بلی طایع قران
این حکم بود و کرد ملک را بدین مدار
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار
تا شیرزاد شیر دل شیر زور تو
لشکر به غز و هند فرو راند شیروار
بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح
فرمود تیغ را به گه کارزار کار
رایت کشید بر مه ودر گرد رایتش
گردان کارزار چو شیران مرغزار
هر سو مصاف کرده زره پوش صد رفیق
یکسر عنان گشاده عنان دار سی هزار
از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر
کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار
چون رستم از غلاف برآورد گاوسار
چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار
در بوم هند زلزله افکند هر سویی
کز هیبت و نهیبش بشکافت کوهسار
گه زینهار خورد و گهی زینهار داد
آن تیغ زینهار ده زینهار خوار
در کارزار هیچ نیاسود یک زمان
تا کرد کارزارش بر کفر کارزار
ننهاد روز و شب ز کف آن بی قرار تیغ
تا کار دین نداد به هندوستان قرار
رایان هند را ز اجل داد شربتی
کز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار
برزد به بت پرستان مردان دیو دست
بستد ز نامداران پیلان نامدار
بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد
تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار
پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه
پویان چو باد باد و زمین کرده غارغار
گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر
گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار
هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت
بود از فراق خدمت تو بادلی فگار
ناسود مغز عاقل او تا به مغز او
ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار
تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو
بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار
دلشاد و شاد خوار شد از تو که تا ابد
با دید هر دو خسرو دلشاد و شاد خوار
وین پر هنر عزیزان شاهان نامور
در سایه سعادت و در حفظ کردگار
تا تیغ را ز ملک توان یافت کارگر
تا ملک را ز تیغ توان یافت استوار
چون باد باد تیغ تو بر ملک زورمند
چون کوه باد ملک تو از تیغ نامدار
رایان تو را مسخر و شاهان تو را مطیع
گردون تو را مساعد و اقبال دستیار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - هم در ثنای او
مظفر آمد و منصور شاه گیتی دار
که هست یاور ملک و ز عمر برخوردار
سر سلاطین سلطان تاجور مسعود
که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار
کشید لشکر اسلام سوی خطه ملک
خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار
بهار روی فروزانش آفتاب فروغ
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
زنند آینه پیل و زنگ و زد گویی
ز گرد لشکر منصور چرخ آینه وار
ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا
قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار
ز زنده پیلان هر سو چو کوه کوه برفت
چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار
ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر
به چند روز غزا کرد بر سبیل شکار
به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود
ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار
فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند
چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار
بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک
به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار
چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق
به اسب و مال و غلام و غنیمت بسیار
بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند
به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار
زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود
به گردش اندر لشکر براند چون پرگار
فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار
بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ
چو شیر زادی لشکر کش و سپهسالار
به دست و بازوی دولت سپرد خنجر فتح
مثال داد که لشکر به گرد هند برآر
در آن همی نگرم کان هژبر گردنکش
همی سپاه چگونه کشد سوی پیکار
گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند
گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار
به روز روشن راند چو ابرها لشکر
شب سیاه بود همچو اختران بیدار
به زیر رایت او بانگ برکشیده به فتح
چو رعد موکب منصور او به بیشه و غار
همی براند خون و هم برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار
فتاده روز و شب اندر میان هندستان
نفیر گیراگیر و خروش دارادار
یقین شناسم کاکنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشیر او به رزم دمار
ز بت پرستان کشته بود گروه گروه
ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار
ز دیوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار
ز گنگبار درین وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار
به گردش اندر پیلان مست قلعه گشای
به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار
مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون
که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار
به شاه شرق نماید خجسته دیداری
ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار
خدایگانا زین شاهزادگان برخور
سران شهر گشای ویلان لشکردار
بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست
که گرد ملک برآیی یکی سکندروار
سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان
رجوع کردی رخش همرکاب بهار
به شادکامی می خواه با هزار نشاط
که نوبهاری بشکفت چون هزار نگار
ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست
ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار
همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار
ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار
که هست یاور ملک و ز عمر برخوردار
سر سلاطین سلطان تاجور مسعود
که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار
کشید لشکر اسلام سوی خطه ملک
خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار
بهار روی فروزانش آفتاب فروغ
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
زنند آینه پیل و زنگ و زد گویی
ز گرد لشکر منصور چرخ آینه وار
ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا
قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار
ز زنده پیلان هر سو چو کوه کوه برفت
چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار
ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر
به چند روز غزا کرد بر سبیل شکار
به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود
ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار
فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند
چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار
بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک
به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار
چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق
به اسب و مال و غلام و غنیمت بسیار
بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند
به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار
زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود
به گردش اندر لشکر براند چون پرگار
فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار
بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ
چو شیر زادی لشکر کش و سپهسالار
به دست و بازوی دولت سپرد خنجر فتح
مثال داد که لشکر به گرد هند برآر
در آن همی نگرم کان هژبر گردنکش
همی سپاه چگونه کشد سوی پیکار
گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند
گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار
به روز روشن راند چو ابرها لشکر
شب سیاه بود همچو اختران بیدار
به زیر رایت او بانگ برکشیده به فتح
چو رعد موکب منصور او به بیشه و غار
همی براند خون و هم برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار
فتاده روز و شب اندر میان هندستان
نفیر گیراگیر و خروش دارادار
یقین شناسم کاکنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشیر او به رزم دمار
ز بت پرستان کشته بود گروه گروه
ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار
ز دیوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار
ز گنگبار درین وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار
به گردش اندر پیلان مست قلعه گشای
به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار
مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون
که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار
به شاه شرق نماید خجسته دیداری
ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار
خدایگانا زین شاهزادگان برخور
سران شهر گشای ویلان لشکردار
بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست
که گرد ملک برآیی یکی سکندروار
سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان
رجوع کردی رخش همرکاب بهار
به شادکامی می خواه با هزار نشاط
که نوبهاری بشکفت چون هزار نگار
ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست
ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار
همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار
ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - مدح علاء الدوله مسعود شاه
شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار
که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار
گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار
که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار
مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد
مظفری که جهان را به تیغ داد قرار
به بوی مهرش زاید همی زآتش گل
به باد کینش خیزد همی ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار
نهاد روی به هندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار
به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکری جرار
کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان کردار
مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار
ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار
هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک
زمین ز موکب میمون او عبیر غبار
براند سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه
سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار
مبارزانش چو شیران دست شسته به خون
به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار
بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد
بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار
فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار
سوار تعبیه بی شمار لشکر دین
کشیده صفها همچون زبانه های شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار
ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهی مخذول را سپه سالار
چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافری همه بر قطب او گرفت مدار
حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دریا بار
سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را
که بود والی آن عاملی دگر پندار
ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش
پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار
شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار
به پیل غره و از کس نیافته مالش
زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار
به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون
به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار
پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار
ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت
فرار کرد و نیارست جست راه فرار
بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
که هست افعی پیچانش بر میان زنار
نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار
نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار
به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار
نیافت دست و نشایست بودنش ناکام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار
نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار
شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار
ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار
عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید
تو این تجارت نیکو تجارتی انگار
به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار
زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار
تو دستبردی در بوم هند بنمودی
که گشت عمده امثال و مایه اشعار
ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد
قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار
چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر
چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار
فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا
بساط خاک به روین ردای روز به قار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار
ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیکار
به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار
ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار
عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل به طمع همی کرد با امل دیدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار
تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار
به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن تو را حامل آتشین باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار
قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار
چه دید دید سواری نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد
ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار
به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار
چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی
به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار
تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار
حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جویها هموار
بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار
به مرزها در دلهای زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار
شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار
قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار
ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار
فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست
مدار گنبد دوار و کوکب سیار
چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود
به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار
جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا
ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار
تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
که مالک الارضینی و وارث الاعمار
نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز
به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار
گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار
که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار
مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد
مظفری که جهان را به تیغ داد قرار
به بوی مهرش زاید همی زآتش گل
به باد کینش خیزد همی ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار
نهاد روی به هندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار
به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکری جرار
کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان کردار
مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار
ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار
هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک
زمین ز موکب میمون او عبیر غبار
براند سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه
سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار
مبارزانش چو شیران دست شسته به خون
به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار
بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد
بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار
فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار
سوار تعبیه بی شمار لشکر دین
کشیده صفها همچون زبانه های شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار
ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهی مخذول را سپه سالار
چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافری همه بر قطب او گرفت مدار
حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دریا بار
سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را
که بود والی آن عاملی دگر پندار
ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش
پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار
شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار
به پیل غره و از کس نیافته مالش
زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار
به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون
به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار
پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار
ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت
فرار کرد و نیارست جست راه فرار
بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
که هست افعی پیچانش بر میان زنار
نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار
نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار
به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار
نیافت دست و نشایست بودنش ناکام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار
نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار
شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار
ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار
عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید
تو این تجارت نیکو تجارتی انگار
به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار
زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار
تو دستبردی در بوم هند بنمودی
که گشت عمده امثال و مایه اشعار
ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد
قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار
چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر
چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار
فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا
بساط خاک به روین ردای روز به قار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار
ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیکار
به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار
ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار
عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل به طمع همی کرد با امل دیدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار
تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار
به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن تو را حامل آتشین باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار
قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار
چه دید دید سواری نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد
ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار
به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار
چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی
به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار
تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار
حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جویها هموار
بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار
به مرزها در دلهای زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار
شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار
قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار
ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار
فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست
مدار گنبد دوار و کوکب سیار
چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود
به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار
جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا
ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار
تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
که مالک الارضینی و وارث الاعمار
نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز
به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اکره
ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود
ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره
دو سعادت به یکی وقت فراز آمد تنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ
ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ
کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ
پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ
چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ
زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ
ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ
کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ
پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ
چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ
زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - ستایش سیف الدوله محمود
ولایت مه شعبان به روزه شد تحویل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل
به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل
عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل
کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل
به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل
همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل
به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل
عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل
کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل
به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل
همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - تهنیت جلوس ملک ارسلان
به عون ایزد روز رفته از شوال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال
جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال
چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال
تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال
چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال
به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال
چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال
اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال
جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال
چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال
تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال
چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال
به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال
چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال
اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان
خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳ - ستایش سلطان ابراهیم
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲ - خطاب به شمشیر پادشاه
ای تیغ شاه موسم کارست کار کن
وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن
چون نام شهریار کن ایام شهریار
یک سر زمانه بر اثر شهریار کن
از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار کن
چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز
چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن
وقت نشاط تست به دست ملک بخند
وز خرمی خزان را فصل بهار کن
خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از کارزار صحن جهان لاله زار کن
آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارک او افتخار کن
در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید
خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن
با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن به خدمت او دستیار کن
ترکان رزمساز عدو سوز شاه را
بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن
شاه جهان حصار گشادست باک نیست
بر دشمنان شاه جهان را حصار کن
در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن
رایان هند را و هزبران سند را
در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن
بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن
در کارزار بر دشمنان کار زار کن
در دست شهریار به هر حمله در نبرد
یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن
در کار کرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن
گردون به تو مفوض کردست کار رزم
ای دستیار کاری وقتست کار کن
در کارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی کارزار کن
مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را
زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن
گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند
خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن
خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند
تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن
از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن
آنگاه قصد بتکده قندهار کن
از دهر عیش و روز بداندیش ملک را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن
در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش به گریه چون شب دیجور تار کن
در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن
وآن تقویت به قوت پروردگار کن
قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت
اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن
ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست
جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن
ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن
بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن
هر معجزه که داری در ضرب کار بند
هر قاعده که دارد دین استوار کن
صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملک را به گوهر صافی عیار کن
ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار کن
اوباش را نباشد نزدیک او محل
مغز سر سران ویلان اختیار کن
در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن
در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر
مردین و ملک را تو شعار و دثار کن
تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک
مانند چرخ گرد ممالک مدار کن
ای نورمند قسم نکو خواه نور ده
وی نار فعل خط بداندیش نار کن
ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم کام جان عدو کام مار کن
آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار کن
تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
ای آبدار نصرت آن تابدار کن
ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب
بر کام و نهمت ملک کامگار کن
جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار کن
امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار کن
ای بی قرار در کف شه بی قرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار کن
بر بای عمرهای ملوک جهان همه
بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن
وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن
چون نام شهریار کن ایام شهریار
یک سر زمانه بر اثر شهریار کن
از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار کن
چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز
چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن
وقت نشاط تست به دست ملک بخند
وز خرمی خزان را فصل بهار کن
خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از کارزار صحن جهان لاله زار کن
آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارک او افتخار کن
در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید
خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن
با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن به خدمت او دستیار کن
ترکان رزمساز عدو سوز شاه را
بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن
شاه جهان حصار گشادست باک نیست
بر دشمنان شاه جهان را حصار کن
در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن
رایان هند را و هزبران سند را
در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن
بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن
در کارزار بر دشمنان کار زار کن
در دست شهریار به هر حمله در نبرد
یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن
در کار کرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن
گردون به تو مفوض کردست کار رزم
ای دستیار کاری وقتست کار کن
در کارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی کارزار کن
مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را
زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن
گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند
خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن
خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند
تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن
از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن
آنگاه قصد بتکده قندهار کن
از دهر عیش و روز بداندیش ملک را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن
در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش به گریه چون شب دیجور تار کن
در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن
وآن تقویت به قوت پروردگار کن
قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت
اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن
ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست
جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن
ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن
بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن
هر معجزه که داری در ضرب کار بند
هر قاعده که دارد دین استوار کن
صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملک را به گوهر صافی عیار کن
ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار کن
اوباش را نباشد نزدیک او محل
مغز سر سران ویلان اختیار کن
در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن
در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر
مردین و ملک را تو شعار و دثار کن
تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک
مانند چرخ گرد ممالک مدار کن
ای نورمند قسم نکو خواه نور ده
وی نار فعل خط بداندیش نار کن
ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم کام جان عدو کام مار کن
آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار کن
تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
ای آبدار نصرت آن تابدار کن
ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب
بر کام و نهمت ملک کامگار کن
جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار کن
امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار کن
ای بی قرار در کف شه بی قرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار کن
بر بای عمرهای ملوک جهان همه
بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵ - ستایش دیگر از آن پادشاه
الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان
که از فر تو هندستان شود آراسته بستان
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان
کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان
غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران
خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی
که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان
اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان
خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر
رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان
هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان
چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد
زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان
بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان
تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید
گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران
کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان
خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی
کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان
فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان
سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان
غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان
همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان
فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان
همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان
عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان
نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان
کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها
که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان
سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان
گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن
به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد
زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان
کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران
ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان
سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان
همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان
بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی
تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان
جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان
که از فر تو هندستان شود آراسته بستان
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان
کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان
غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران
خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی
که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان
اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان
خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر
رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان
هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان
چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد
زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان
بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان
تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید
گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران
کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان
خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی
کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان
فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان
سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان
غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان
همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان
فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان
همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان
عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان
نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان
کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها
که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان
سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان
گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن
به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد
زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان
کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران
ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان
سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان
همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان
بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی
تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان
جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸ - همورا ستوده است
تهنیت عید را چو سرو خرامان
از در خرپشته اندر آمد جانان
بو یا زلفش به بوی عنبر سارا
رنگین رویش به رنگ لاله نعمان
کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه
کرده به تنبول لعل سی و دو مرجان
مشک سیاهش به زیر حلقه مغفر
سیم سپیدش به زیر عیبه خفتان
لاله خود روی زیر جعد مسلسل
سوسن آزاد زیر زلف پریشان
ماندم حیران ز روی خوب وی آری
هر که ببیند پری بماند حیران
گریان گریان نگاه کردم در وی
دیده من کرد پاک خندان خندان
تهنیتم کرد و گفت عید مبارک
گفت چو من روز عید خواهی مهمان
بر رخ او بر زدم گلاب تو گفتی
هست گل سرخ زیر قطره باران
گفتمش امروز نزد چاکر بنشین
و آتش هجران من زمانی بنشان
گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب
تهنیت عید بر شهنشه بر خوان
خسرو محمود شهریار جهانگیر
خسرو محمود شهریار جهانبان
آتش سوزان زده حسامش در هند
دو دو شرارش رسیده در همه گیهان
ای گه بخشش بسان عیسی مریم
وی گه کوشش بسان موسی عمران
گفت تو آن کرد کو نکرد به دعوت
تیغ توآن کرد کو نکرد به ثعبان
تو به لهاور و هول تو به سراندیب
تو به بلا رام و سهم تو به خراسان
بسته ایام را به ظل تو راحت
خسته افلاس را سخای تو درمان
مال فراوان به نزد جود تو اندک
خدمت اندک به مجلس تو فراوان
کار جلالت ز ملکت تو به رونق
شغل بزرگی به دولت تو به سامان
شاهان دعوی کنند و برهانشان نیست
تو نکنی دعوی و نمایی برهان
سست شود دست و پای شاهان چون تو
سخت کنی تنگ روز جنگ به یکران
ای چو سلیمان به جاه و حشمت و رتبت
باره شبدیز تو چو تخت سلیمان
رفت مه صوم و عید میمون آمد
هست مبشر به فتح های فراوان
عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول
باد دل و عمر تو ز دولت شادان
باد به کردار عمر نوح تو را عمر
باد حسام تو بر عدوی تو طوفان
چرخ تو را دولت سمایی رهبر
تیغ تو را نصرت خدایی افسان
از در خرپشته اندر آمد جانان
بو یا زلفش به بوی عنبر سارا
رنگین رویش به رنگ لاله نعمان
کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه
کرده به تنبول لعل سی و دو مرجان
مشک سیاهش به زیر حلقه مغفر
سیم سپیدش به زیر عیبه خفتان
لاله خود روی زیر جعد مسلسل
سوسن آزاد زیر زلف پریشان
ماندم حیران ز روی خوب وی آری
هر که ببیند پری بماند حیران
گریان گریان نگاه کردم در وی
دیده من کرد پاک خندان خندان
تهنیتم کرد و گفت عید مبارک
گفت چو من روز عید خواهی مهمان
بر رخ او بر زدم گلاب تو گفتی
هست گل سرخ زیر قطره باران
گفتمش امروز نزد چاکر بنشین
و آتش هجران من زمانی بنشان
گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب
تهنیت عید بر شهنشه بر خوان
خسرو محمود شهریار جهانگیر
خسرو محمود شهریار جهانبان
آتش سوزان زده حسامش در هند
دو دو شرارش رسیده در همه گیهان
ای گه بخشش بسان عیسی مریم
وی گه کوشش بسان موسی عمران
گفت تو آن کرد کو نکرد به دعوت
تیغ توآن کرد کو نکرد به ثعبان
تو به لهاور و هول تو به سراندیب
تو به بلا رام و سهم تو به خراسان
بسته ایام را به ظل تو راحت
خسته افلاس را سخای تو درمان
مال فراوان به نزد جود تو اندک
خدمت اندک به مجلس تو فراوان
کار جلالت ز ملکت تو به رونق
شغل بزرگی به دولت تو به سامان
شاهان دعوی کنند و برهانشان نیست
تو نکنی دعوی و نمایی برهان
سست شود دست و پای شاهان چون تو
سخت کنی تنگ روز جنگ به یکران
ای چو سلیمان به جاه و حشمت و رتبت
باره شبدیز تو چو تخت سلیمان
رفت مه صوم و عید میمون آمد
هست مبشر به فتح های فراوان
عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول
باد دل و عمر تو ز دولت شادان
باد به کردار عمر نوح تو را عمر
باد حسام تو بر عدوی تو طوفان
چرخ تو را دولت سمایی رهبر
تیغ تو را نصرت خدایی افسان