عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل باشک چون در
بر گوهر مرتضا بگریید
با نعمت عافیت بصد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل بجسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پرعنا بگریید
بسیار درو نمی توان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یکدم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه بصد زبان بنالید
در پرده بصد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یکدم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابرگه دعا بگریید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - فی التوحید الباری تعالی
دانستم از صفات که ذاتت منزهست
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو می کند بزبان قلم صریر
هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومه ثنای تو تألیف می کنم
باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر
تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایه تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آرزوی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر
رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر
رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر
گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید ای قدیر
گهواره زمین چو بجنبد بامر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر
با اهل رحمت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر
فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس
ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر
بر چهره کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
برخوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری بمعانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ززند عنایت
سوخته دل بپیش او برو در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید
جمله آفاق را بزیر نظر گیر
باز دلت چون بدام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت بشام چون بگرفتی
دام تضرع بنه بوقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانه نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جمله اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را بدست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۵
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف
بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
بملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردهای حروف
خلیفه وار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
زوجد پاره کنی جامه گر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیز قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع بقطرهای حروف
بکام جان برو آب حیات معنی نوش
ز عین چشمه الفاظ وز انای حروف
مکن بجهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوه علم است کاسهای حروف
قمطرهای نباتست پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه بگفتار سحر می کردند
از ابتدای الف تا بانتهای حروف
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
بدوستانش فرستاد نامه ایزد
که ره برند بمضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب بوده پیشوای همه
چنانکه حرف الف هست پیشوای حروف
بآفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرهای معانیست در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف
ببارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، درو بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف
تو در حروف هجا خوانده ای کجا دانی
که مدح معنی شد گفته بی هجای حروف
گمان مبر که برد راه سایر معنی
بسوی منزل فهم تو جز بپای حروف
چو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگ
تو ره بپرده معنی براز نوای حروف
بسوی شاه معانی بسان حجابند
معرفان نقط بر در سرای حروف
سماع چون کنی از زخمه زبان باصول
بدست دل نزنی بر چهارتای حروف
ورآب لفظ نباشد کجا برون آید
دقیق معنی از زیر آسیای حروف
تو کوردل نکنی رو بدان طرف که بود
جمال معنی، اگر نشنوی ندای حروف
اگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاست
کی احتمال معانی کند وعای حروف
بجمع کردن الفاظ و نظم دادن آن
نه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروف
ز روی علم معانی همچو مو باریک
چو زلفهاست گره بسته در قفای حروف
الهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهی
مرا عطا کن فهمی گره گشای حروف
ادای حق معانی آن ببخش مرا
چنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای
پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین
بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین
در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین
با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین
دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!
کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین
در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین
اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین
سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین
خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین
مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین
گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین
ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین
ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش
خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو
دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو
زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو
ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو
ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
ترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب
ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو
چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار تو
کنی دین دار را خواری و دنیادار را عزت
عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
ترا بینند در دوزخ بدندان سگان داده
زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
ایا بازاری مسکین نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار تو
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
ببازار قیامت در پدید آید خسار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - وله قال فی مرثیه الشهید کریم الدین اسماعیل البکری نورالله حفرته (و مرقده)
ای بوده همتم همه طول بقای تو
همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو
نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد
اندر محاق حادثه ماه بقای تو
هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد
آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو
آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود
روزی هلاک سرشودش بند پای تو
شمر تو چون یزید سمر شد بفعل بد
ای تو حسین و آقسرا کربلای تو
این هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسان
رنجوری تو بود و شهادت شفای تو
ما قصها بحضرت حق رفع کرده ایم
از بهر کسر دشمن و نصب لوای تو
روزی قصاص تو بکند باوی ارچه داد
ایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تو
از سد ره در گذشتی طوبی لک الجنان
ای بوده قرب حضرت حق منتهای تو
دولت سرای تست بهشت این زمان و لیک
دشمن سگیست دور ز دولت سرای تو
تا روز مرگ شادی دلهای دوستان
گم گشت از مصیبت انده فزای تو
جسمت چو جان نهان شد و دل را نمی رود
از پیش چشم صورت معنی نمای تو
زین غم که نیش بر رگ جان می زند چو مرگ
بیگانه شد ز شادی دل آشنای تو
سبحان قادری که بده روز جمع کرد
حکمش غزای خصم ترا با عزای تو
وین سخت روی سست قدم را که زار ماند
بگذاشتیم تاش بگیرد خدای تو
این خرق عادت از تو دلیل کرامتست
من مدعی صادق و شهری گوای تو
کندر سر بریده چو طوطی در قفس
می گفت ذکر بلبل دستان سرای تو
حقا که در عساکر ارواح خافقست
در صف اولیا علم کبریای تو
صدیق جد تست و بدو جانت واصل است
ای انبیا باجمعهم اولیای تو
در زندگی تو دوست صادق بدی مرا
تا زنده ام بصدق بگویم دعای تو
لطف بنزد خویش مرا جای داده بود
ایزد کناد جنت فردوس جای تو
گرچه خدا بدست کرم مسندی نهاد
اندر جوار حضرت خویش از برای تو
با طول عمر باد همایون چو بخت نیک
ایام دو سلاله میمون لقای تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
عوانان اندرو گویی سگانند
بسال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
بچاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
گر از جوعی بدین سان اوفتاده
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
بجای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ درایشان اوفتاده
بسی مردم ز سرما بر زمین اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
بدست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
بعهد این سگان از بی شبانیست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یارب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنانست
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
بخواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دوبینی
عوانان کشته میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
بخواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیاپرستان اوفتاده
چه می دانند کار دولت این قوم
که در دین اند نادان اوفتاده
بفرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
بآه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده زاسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی بر
ببادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
بدست این عوانان اوفتاده
نهاده دین بیکسو و ز هرسو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - قطعه
مال دنیا بآخرت نرود
گرنه صرفش کنی باحسانی
با تو اینجا نماند ار از خیر
نگماری برو نگهبانی
در قیامت زند بر آتشت آب
گر تو اینجا بکس دهی نانی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
قرآن چه بود مخزن اسرار الهی
گنج حکم و حکمت آن نامتناهی
در صورت الفاظ معانیش کنوزست
وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی
لفظش بقراآت بخوانی و ندانی
معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی
گلهای معانیش نبویند چو هستند
آن مردم بی علم ستوران گیاهی
بحریست درو گوهر علم و در حکمت
غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی
ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش
آراسته چون درگه سلطان بسپاهی
قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست
زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی
تا پرده صورت نگشایی ننماید
اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)
آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن
بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)
بی معرفتی بر لب دریای حروفند
چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی
حق است که گویند همه کاتب (او را)
کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)
هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست
گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)
در محکمه دین کتب منزله یک یک
داده همه بر محضر صدق تو گواهی
سرمست می موعظتت بهر شکستن
بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی
بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است
آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای صبا بادم من کن نفسی همراهی
بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمده شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست
نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آنست که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانها لانه روباه شد از ویرانی
شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی
حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند
عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدست
قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی
بیم آنست که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود می خواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که بخیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲ - در ستایش محمود شاه
شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر زجانیا
عقل و روان به لطف نیابد همی تو را
گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا
روشن به توست سنت و آیین خسروی
تازه به توست رسم و ره پهلوانیا
گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شک نوشیروانیا
گویم مگر که صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا
گویی صفات ایزدی اندر صفات توست
کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا
برنده نیازی گویی که دولتی
دارنده زمینی گویی زمانیا
با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا
شاها نظام یابد هندوستان کنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا
صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحبقرانیا
تا مملکت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملکت جاودانیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳ - در ستایش ابورشد رشید
ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا
که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا
کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان
خبری هست ز شوال به نزدیک شما
تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال
من چنان گشتم از ضعف که در شرق سها
عید گویی که همی آید از سنگ برون
یا مه روزه مرا می دهد از سنگ حیا
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا
چه کنم قصه بیهوده ز خمر و ز خمار
چون نمی یارم گفتن سخن ماه سما
تا به قندیل فتاده است مرا کار به شب
همچو شمعم که زیم امشب و میرم فردا
اندرین روزه همه رنج من است از من آز آنک
سفری کرد نیارستم من سرد بغا
چون مرا هیچ حلاوت نبود اندر روز
چه کنم پس تو اگر سازی شب را حلوا
حاش لله که مرا نیست بدین ره مذهب
جز که هزلی است که رفته است میان شعرا
فرض یزدان را بگزارد هر کس که کند
خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا
تحفه دولت ابورشد رشید آنکه فلک
خواهدی تا کند او را از پی جود ثنا
تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا
اندرین ز ایزد تقدیر و ز من بنده دعا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مدیح عبدالحمید بن احمد
جشن اسلام عید قربانست
شاد ازو جان هر مسلمانست
خانه گویی ز عطر خرخیز است
دشت گویی ز حسن بستانست
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطانست
خواجه عبدالحمید بن احمد
که به جاه آفتاب دیوانست
نامه ای نیست در کمال و دها
که بر او نام او نه عنوانست
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست
نشناسم گرانبها چیزی
که بر جود او نه ارزانست
کف او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کانست
خامه او پیاده ای است دوان
که سوار هزار میدانست
سر بریده دو نوک نیزه او
خیر و شر است و درد و درمانست
تند ابریست بر ولی و عدو
که درو رحمتست و طوفانست
سر چو بر کلک خط او بنهاد
هر چه در دهر جن و انسانست
گره کلک او چنان دانم
که مگر خاتم سلیمانست
تا سر کلک او به مشک سیاه
بوته سیم ساده بریانست
وز دبیری که در زمانه کند
بر دبیران وبال تاوانست
هر چه در مدح او همی گویند
در برزگی هزار چندانست
ای بزرگی که دامن قدرت
چرخ گردنده را گریبانست
در صفت های عقل تو خاطر
عاجز و ناتوان و حیرانست
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست
ملک را دانش تو خورشید است
خلق را بخشش تو بارانست
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزانست
هر امیدی که ره به تو نبرد
رهبرش بی خلاف شیطانست
تا تو را نصرت است هم زانو
همبر دشمن تو خذلانست
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعود سعد سلمانست
بر ثناهای تو به هر بستان
با نوای هزار دستانست
در خراسان چو من کجا یابی
که به هر فضل فخر کیهانست
ورنه دشمن چرا همی گوید
که در اندیشه خراسانست
گر ازین نوع در سرم گشته است
نزد من دیو به زیزدانست
تا کیم خانه سمج تاریک است
تا کیم جای کوی ویرانست
راست گویی دو دیده بیدار
در دو چشم آتشین دو پیکانست
چون که بر بند من همی نرسد
آنکه والی بند و زندانست
که ز سرما مرا هر انگشتی
راست چون تیز کرده سوهانست
این دلم چند رنج طبع کشد
نه دل و طبع سنگ و سندانست
نی نگفتم بگو معاذالله
بل همه کار من به سامانست
نه تن من ز بند رنجور است
نه دل من ز بد هراسانست
تکیه بر حسن عهد بوالفتح است
شادی از حفظ و نظم قرآنست
خرد کاریست اینکه هم جنسم
رستم زال پور دستانست
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بر و محض احسانست
چرخ پندارم آتشین حربه است
که به آزار گشت نتوانست
دید در باب من عنایت تو
زان همه کارها به سامانست
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون تویی فراوانست
محمدت خر که روز اقبالست
مکرمت کن که روز امکانست
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسانست
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر فلک چند گونه احزانست
پرجفا چرخ سخت پیکار است
بی وفا دهر سست پیمانست
تا در افلاک هفت سیاره است
تا به گیتی چهار ارکانست
دولت و بخت بنده وار تو را
پیشکار است و زیر فرمانست
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست
عید قربان رسید و هر روزی
بر عدوی تو عید قربانست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - شکایت از اوضاع و مدح عمید حسن
هیچ کس را غم ولایت نیست
کار اسلام را رعایت نیست
نیست یک تن درین همه اطراف
که درو وهن را سرایت نیست
کارهای فساد را امروز
حد و اندازه ای غایت نیست
می کنند این و هیچ مفسد را
بر چنین کارها نکایت نیست
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست
زین قوی دست مفسدان ما را
دست و تمکین یک جنایت نیست
آخر ای خواجه عمید حسن
از تو این خلق را عنایت نیست
از همه کارها که در گیتی است
هیچ کس را چو تو هدایت نیست
چه شد آخر نماند مرد و سلاح
علم و طبل نی و رایت نیست
لشکری نیست کار دیده به جنگ
کار فرمای با کفایت نیست
این همه هست شکر ایزد را
از چنین کارها شکایت نیست
چه کنم من که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ولایت نیست
به چنین عیب های عمر گذار
غم و رنج مرا نهایت نیست
جان شیرین خوشست و چون بشود
از پس جان به جز حکایت نیست
این همه قصه من همی گویم
از زبان کسی روایت نیست
وین معونت که من همی خواهم
دانم از جمله جنایت نیست
شد ولایت صریح تر گفتم
ظاهر است این سخن کنایت نیست
آیتی آمده درین به شما
گر چه امروز وقت آیت نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در رثای سید حسن
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - گله از اختران آسمان و توصیف صبح
زیور آسمان چو بگشایند
کله های هوا بیارایند
کوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ به زر بیندایند
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند
صبر از اندوه من فرار کند
این بکاهند و آن بیفزایند
اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند
بینی اندر سپیده دم به نهیب
که ز لرزه همی نیاسایند
ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند
در هزیمت ز نور و تابش او
هر چه دریافتند بربایند
ای عجب گوهران نیک و بدند
نه به یک طبع و نه به یک رایند
مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپایند
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند
چون سنان ها زدوده اند و ازین
بر دل و بر جگر نبخشایند
در نظر دیده های مارانند
خلق را زان چو مار بفسایند
گر چه ما را چو مار حله دهند
روزی آخر چو مار بگزایند
نتوان جست از آنچه پیش آرند
کرد باید هر آنچه فرمایند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند
هر چه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند
گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند
از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند
دورها چرخ را بپیمودند
قرن ها نیز هم بپیمایند
نکنند آنچه رای و کام کسی است
زانکه خود کامگار و خود رایند
قطره ای آب و خاک را ندهند
تا به خون روی گل نیالایند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کار فرمایند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در تهنیت لوا و عهد خلیفه و مدیح ملک ارسلان
لوا و عهد خطاب خلیفه بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که تخت و ملک و فلک مثل او ندارد یاد
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را به داد و دین آباد
عزیز ملکش تلقین عدل یافت همه
که گشت همت عالیش ملک را بنیاد
خدایگانا شاها ز عدل و جود تو هست
به ماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد
جهان به فر جمال تو روضه رضوان
زمین ز شادی ملک تو خانه نوشاد
به یاد کین تو از آب روشن آتش خاست
به یاد مهر تو از خاک تیره گوهر زاد
ز ملک جستن شد کند خصم را دندان
چو دید تیزی بازار خنجر و پولاد
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعه داد
بخاستند یلان سپاه تو هر یک
چو طوس و نوذر و گرگین و بیژن و میلاد
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیرست و باد کوه نهاد
ز سهم و هیبت آن کاو نشستن اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد
چو او بخواهد جستن نجست یارد برق
چو او بخواهد رفتن نرفت یارد باد
همیشه تیغ تو یاری گرست نصرت را
که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد
تو تا معونت و یاری ملک و دین کردی
بلند گشت و قوی دین و ملک را بنیاد
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خارش اندر ثری فروشد لاد
تویی ز گوهر محمود و گوهر داود
کدام شاه نسب دارد از چنین دو نژاد
چو شاه عادل و رای تو در جهان ماند
همیشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد
بزرگ جشن است امروز ملک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد
بدین همایون سور و بدین مبارک جشن
تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد
شگفت نیست ازین سور و جشن خرم و خوش
ز چوب ها گل روید ز سنگ ها شمشاد
خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادت
که هیچ کس را زان نوع هدیه نفرستاد
سپهر چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد
رسول عالم و عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد
به فخر سر به فلک برکشید و شادی کرد
که آن هدایا بر دست او قبول افتاد
چه گفت، گفت خلیفه چنان دعا کردت
که شاه عادل در ملک جاودانه زیاد
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد
همه فریشتگان تهنیت کنند تو را
همی به عهد و لوای خلیفه بغداد
ز ملک تو به جهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد
تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی ز چرخ داد تو داد
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کنند
حدیث قصه شیرین و خسرو و فرهاد
نشاط را همه در مجلس تو باد مقام
ملوک را همه بر درگه تو باد ملاذ
به حل و عقد و بد و نیک عزم جزم تو را
چو کوه باد ثبات و چو باد باد نفاذ