عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
آه درد مرا دوا که کند
چاره کارم ای خدا که کند
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند
من بدست آورم وصالش لیک
ملک عالم بمن رها که کند
دادن دل بدو صواب نبود
درجهان جز من این خطا که کند
لایقست اوبهر وفا که کنم
راضیم من بهر جفا که کند
دی مرا دید داد دشنامی
اینچنین لطف دوست باکه کند
ای توانگر بحسن غیر ازتو
جود با همچو من گدا که کند
وصل تو دولتیست تا که برد
ذکر تو طاعتیست تا که کند
جان بمرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان من جدا که کند
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ای ماه اختران تو اندر زمین مهند
وی شاه چاکران تو در مملکت شهند
آن رهبران که سوی تو خوانند خلق را
گر عشق تو دلیل ندارند گمرهند
در روز زندگانی خویش آن بد اختران
بی آفتاب عشق تو شبهای بی مهند
در عشق عاجزند چو در جنگ گربه موش
گرگان شیر پنجه که درحیله روبهند
نان جوی چون سگند پراگنده گرد شهر
شیرند عاشقان که مقیمان درگهند
برگو حدیث عشق که این قوم خفته اند
عیسی بیار سرمه که این خلق اکمهند
قومی که در غم تو بروز آورند شب
مقبول نزد توچو دعای سحرگهند
ازخاک درگه تو که میمون تر از هماست
سازند طایری وچو پر بر کله نهند
ازبهر روی سرخ تو چندین سیه گلیم
با جامه کبود درین سبز خرگهند
یوسف برند در عوض آب سوی قوم
بی دلو تشنگان که چو من بر سر چهند
برخوان هرکسی نه چو انگشت کاسه لیس
کز لقمه مراد همه دست کوتهند
رد کرده اند هر چه درو نیست بوی تو
آنها که رنگ یافته صبعت اللهند
اشجار طور قرب (و)زتأثیر نور عشق
ناری که گوید (انی اناالله) برین رهند
باخلق آشنا شده چون سیف بهر تو
بیگانه زآن شدند که از خویش وارهند
آگه نبود از می عشق توآنکه گفت
(هین دردهید باده که آنها که آگهند)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود
ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود
از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر
آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود
تخت دولت می نهد در هند دین احمدی
کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود
شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار
شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود
زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم
کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود
یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو
میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود
در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو
زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود
در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور
هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود
اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب
خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود
دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر
چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود
حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم
خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود
سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن
ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل
درآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش را
می عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
ز مستان می عشقت یکی همراه کن بااو
که بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
درین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگی
نیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دل
ز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانم
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
برین منشور سلطانی بخط سیف فرغانی
برای نام تو از جان قلم سازد دبیر دل
غم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازین
اطفال روحانی که پروردی بشیر دل
اگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنی
کمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون
زمین راه تو از زیر آسمان بیرون
گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر
همای عشق ترا سایه از جهان بیرون
کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق
چو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرون
مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را
که او ز دل نکند دوستی جان بیرون
غمت برون رود از دل اگر توان کردن
تری زآب جدا ونمک زنان بیرون
زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد
هنوز می کند از تشنگی زبان بیرون
بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند
از آسمان بدر آیند اختران بیرون
یقین شناس که عشقست راه تا برود
دل فراخ تو از تنگی گمان بیرون
زجان نشانه خوهد این سخن که از دل راست
چو تیر می رود از خانه کمان بیرون
ایا رونده صاحب درون گر از دل خود
کنی غم دو جهان را یکان یکان بیرون
چو رسم هستی تو محو گشت آن جان را
اگر بجویند از خود مده نشان بیرون
بیمن عشق چو از خویشتن برون رفتی
دگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیرون
اگر چه مردم با تو برادران باشند
تو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرون
ازین مقام خطرناک سیف فرغانی
زهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای لطف تو بسی مرا کار ساخته
کارم شده زفضل تو صدبار ساخته
گر پای سعی در سر کارم نهند خلق
بی دست لطف تو نشود کار ساخته
کار مرا که غیر تو دیگر کسی نساخت
کی گردد از معونت اغیار ساخته
اندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافت
کار دو کون گشت بیکبار ساخته
آن را که از خزانه فیض تو بهره نیست
کارش نشد بدرهم ودینار ساخته
از نعمت تو آنچه من امسال می خورم
آن راوکیل رحمت تو پار ساخته
از خرمن عطای تو هر آفریده یی
چون مور دانه برده وانبار ساخته
حسن قضات بر طبق روی نیکوان
در پسته طوطیان شکر بار ساخته
هر دم چو عافیت دل رنجور عشق را
درد تو نوش داروی بیمار ساخته
ای نخل بند صنع تو در باغ و بوستان
میوه زشاخ خشک وگل از خار ساخته
ذکرت که ظلمت از دل عاقل برون برد
جان راچو چشم مطلع انوار ساخته
در محکم کلام تو هر حرف ونقطه را
علمت کتاب خانه اسرار ساخته
عراده قضای ترا گر کسی بجهد
از بهر دفع قلعه ودیوار ساخته
بیچاره درمقابل ثعبان موسوی
چون ساحر از عصاورسن مار ساخته
سیف از دل صدف صفت خود پرازگهر
صد بحر در سفینه اشعار ساخته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی
سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی
عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی
ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی
عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی
دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی
خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی
این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی
منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی
سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شأن اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد
کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد
بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست
که از شراب غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار
بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد
بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد
بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان
که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد
اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد
چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست
برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد
چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست
باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد
طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی
که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد
گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق
همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد
بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول
برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد
معاویه ز برای یزید همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد
هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن
فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد
ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را
خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد
بماند عمری بیچاره سیف فرغانی
نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶
گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خورد
همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر
هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد
چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز
چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد
کار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوست
کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد
نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست
همچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خورد
بر سر خوان قناعت شوربای عافیت
آنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خورد
رو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخور
نان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند
نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد
رو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشت
نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خورد
پاک دار آیینه دل روی جان بین اندرو
روی ننماید بکس آیینه زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد
اندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گل
وآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
یارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرست
سیف فرغانی که این ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست
یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد
فرشتگان که رفیق تواند گویندت
چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد
گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود
ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد
چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز
که در دو کون بآزادی تو فرمان شد
ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را
چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد
برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام
بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد
بآب توبه چو جان تو شست نامه خویش
دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد
چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد
که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد
چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد
چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد
چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل
ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد
چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار
جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد
چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی
کسی که در پی این نفس نامسلمان شد
باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش
بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد
برای طاعت رزاق هست دلشان جمع
وگر چه دانه ارزاقشان پریشان شد
دلت که اوست خضر در جهان هستی تو
از آن بمرد که آب حیات تو نان شد
تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود
تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد
ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان
اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد
چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد
بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد
برون رود خر شهوت زآخر نفست
چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد
ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو
چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد
دل تو مطلع خورشید معرفت گردد
چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد
کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب
چو در تنور ندامت دل تو بریان شد
برو بمردم محنت زده نفس در دم
که دردمند بلا را دم تو درمان شد
ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی
اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد
خطاب حقست این با تو سیف فرغانی
که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند
مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل
ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند
جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید
گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد
ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند
عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب
خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند
آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند
پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند
اسب دل چون در قفای گوی همت راندند
چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند
آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند
جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند
عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی
گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند
آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت
همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند
ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار
کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند
گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست
شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند
من نپندارم که تأثیری کند در حال تو
خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند
دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد
آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند
سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست
قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراه
چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواری کند
بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند
بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند
بماء کرم سایل خویش را
چو گل در چمن چهره ناری کند
کسی را که حق داد بر خلق دست
نشاید که جز حق گزاری کند
بعدل ار تو یاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یاری کند
ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او در سحرگاه زاری کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند
تو محتاج سرگشته را دست گیر
که تا دولتت پایداری کند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند
وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود
چیزی طلب که زندگی جان بآن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آنکس رسد بدولت وصی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار
عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حیات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پی چوبی دلان برود
حسن هرجا بدلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بی بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود
هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عیان برود
نقطه عشق اگر پذیرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود
عشق خورشید و بود ما سایه است
هرکجا این بیاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
ره نورد بیان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشقست
که بآب از من این نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود
گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی بسر دوان برود
از نشانهای او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست در پی رنگی
راست چون سگ ببوی نان برود
مرکب شوق را چو بستی نعل
برکند میخ و آنچنان برود
که تو (تا) از مکان شوی بیرون
او بسرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشینی
با تو مطلوب هم عنان برود
از زمین خودی چو برخیزی
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان در کنار وصل آیی
که تویی تو از میان برود
آفتابی که عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود
این ره کعبه نیست کندروی
کس بیاری کاروان برود
مرد بازاد ناتوانی خویش
تا بجایی که می توان برود
هرکه در سر هوای او دارد
پایش ار بشکنی بجان برود
طلبی میکند و گر نرسد
مقبل آنکس که اندر آن برود
پای اگر زآستان درون بنهد
همچنین سر بر آستان برود
هم درین درد جان بدوست دهد
هم درین کار از جهان برود
مرد این ره ز چشم نامحرم
روی پوشیده چون زنان برود
سیف فرغانی آن رود این راه
کآشکار آیذ و نهان برود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو دل عاشق روی جانان شود
دل از نور او سربسر جان شود
از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود
گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود
بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره در روز پنهان شود
ز عاشق نماند به جز سایه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود
نه هر کو سخنهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود
اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود
تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود
چو گاوان کشد روزها آدمی
بسی رنج تا گندمی نان شود
اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود
درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود
همه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود
گرین درد باشد در اجزای خاک
زمین آسمان وار گردان شود
درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمیدان شود
تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی که دشوارت آسان شود
بلاهای او را قدم پیش نه
وگر چه سرت در سر آن شود
حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمی خورشید بریان شود
ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود
بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود
کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود
بخنده درآید لب وصل دوست
چو محزونی از شوق گریان شود
اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی که ایمان شود
تمنای این کار در سیف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود