عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نوآر که نو را حلاوتیست دگر
فسانه کهن و کارنامه بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبر
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکر
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذر
یمین دولت محمود شهریار جهان
خدایگان نکو منظر و نکو مخبر
شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون
گهی سپه برد از باختر سوی خاور
ز کارنامه او گر دو داستان خوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
ولیکن اوزسفر آب زندگانی جست
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
و گر تو گویی در شأنش آیتست رواست
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
بوقت آنکه سکندر همی امارت کرد
نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر
بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی
دویست آیت بودی بشأن شاه اندر
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست
که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرودبه خر
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر
ملک سپاه براهی برد که دیو درو
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر
خدای داند کو را نیامده ست بسر
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات بود لشکر و چنین لشکر
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آنراکسی بداند مر
شمار لختی از آن بر تر از شمار حصی
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
بلشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
تودوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال
چومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چوچشم شوخ همه چشمه های او بی آب
چو قول سفله همی کشتهای او بی بر
هوای او دژم وباد او چو دود جحیم
زمین او سیه و خاک او چوخاکستر
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
نه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پر
همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
برون شدی همه تن چون هزار پای بسر
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
بچند جای سرو روی و پشت و پهلو و بر
کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز
کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزهای کمر
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور
بگونه شب، روزی برآمد ازسر کوه
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش رابردست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
سپه براند بیاری ایزد داور
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر
همه سپه را زان بادیه برون آورد
شکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفر
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
نخست لدروه کز روی برج وباره آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر
حصار او قوی و باره حصار قوی
حصاریان همه برسان شیر شرزه نر
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت
بکوه پایه او شهریار شیر شکر
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و بازال شد سخن گستر
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر
بزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره کاخها به دو پیکر
بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام
به کشتمند وبباغ و ببوستان برور
دویست پیل دمان پیش وده هزار سوار
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر
چومندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم
همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان
زمال های فراوان برو پدید اثر
فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر
بزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتی
بحسن ماه ولیکن بقامت عرعر
دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید
پدید بود سر افراشته میان گذر
درو درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرر بر
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو
ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر
بکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوخت
چنانکه بتکده دارنی و تانیسر
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
کسیکه بتکده سومنات خواهد کند
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی بتبه کردن منات شتافت
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند
جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
منات را ز میان کافران بدزدیدند
بکشوری دگر انداختند از آن کشور
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند
بصد هزار تماثیل و صد هزار صور
بکار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زر
به بتکده در، بت را خزینه ای کردند
در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر
گهر خریدند او رابشهرها چندان
که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر
برابر سر بت کله ای فرو هشتند
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
ز زر پخته یکی جود ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
ضیا دهنده شمسست و نور بخش قمر
بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد
بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه و مقر
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی خودآمده ست ایدر
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد
سجود کردنداین راهمه نبات و شجر
به شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
ز بهر سنگی چندین هزارخلق خدای
بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
ز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزی
دو جام آب رسیدی فزون زده ساغر
از آب گنگ چه گویم که چندفرسنگست
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان
چه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بودکان بت را
زجای برکندآن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را بمکه باز برد
بکند واینک با ماهمی برد همبر
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
بدست خویش به بتخانه در فکند آذر
برهمنان را چندانکه دید سر برید
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند
چو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
میان بتکده استاده سلیح بچنگ
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر
بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود
همیشه این دو همی خواست زایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد
دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خرد کار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چودل ز سوختن سومنات فارغ کرد
گرفت راه بدر باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه
نبود ممکن کان آب را کنند عبر
سوی درازا یکماه راه ویران بود
رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور
درون دریا مد آمدی بروز دو بار
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
چو مد باز شدی برکرانش صیادان
فرو شدندی وکردندی از میانه حذر
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر
امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره فرخنده پی بآب اندر
بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
بر از دویست هزار اسب و اشتر واستر
بدین طریق زیزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت زاجناس معجزات شمر
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
بباز گشتن سوی مقام عز و مقر
حصار کند هه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب نا شده ز مطر
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
نه زان عمل که بود کار کرد های بشر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر
وز آن حصار به منصوره روی کردو براند
بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
بآب شور و بیابان پر گزند افتاد
بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر
خفیف را سپه و پیل ومال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیر شکر
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
زهی مظفر فیروز بخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست راهمی چه خبر
تو برکناره دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کناره های شمر
تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه
شهان دیگر عود مثلث و عنبر
بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رود گاه وگه به کالنجر
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر
به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد
کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر
سپه کشیدی زین روی تالب دریا
بجایگاهی کز آدمی نبود اثر
بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر
اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همی نماید هیبت، همی فزاید شور
همی بر آید موجش برابر محور
سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شر
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
بقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دید
بگرد تو مه تابان و زهره ازهر
ز تو خلایق راخرمی وشادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
چو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجر
ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
نداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشر
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر
بملک داری تابود بود و وقت شدن
بماند از و بجهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
همیشه تا علوی را نسب بودبه علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
خدایگانی جز مر ترا همی نسزد
خدایگان جهان باش و از جهان برخور
جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست
بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر
سخن نوآر که نو را حلاوتیست دگر
فسانه کهن و کارنامه بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبر
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکر
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذر
یمین دولت محمود شهریار جهان
خدایگان نکو منظر و نکو مخبر
شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون
گهی سپه برد از باختر سوی خاور
ز کارنامه او گر دو داستان خوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
ولیکن اوزسفر آب زندگانی جست
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
و گر تو گویی در شأنش آیتست رواست
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
بوقت آنکه سکندر همی امارت کرد
نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر
بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی
دویست آیت بودی بشأن شاه اندر
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست
که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرودبه خر
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر
ملک سپاه براهی برد که دیو درو
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر
خدای داند کو را نیامده ست بسر
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات بود لشکر و چنین لشکر
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آنراکسی بداند مر
شمار لختی از آن بر تر از شمار حصی
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
بلشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
تودوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال
چومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چوچشم شوخ همه چشمه های او بی آب
چو قول سفله همی کشتهای او بی بر
هوای او دژم وباد او چو دود جحیم
زمین او سیه و خاک او چوخاکستر
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
نه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پر
همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
برون شدی همه تن چون هزار پای بسر
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
بچند جای سرو روی و پشت و پهلو و بر
کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز
کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزهای کمر
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور
بگونه شب، روزی برآمد ازسر کوه
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش رابردست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
سپه براند بیاری ایزد داور
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر
همه سپه را زان بادیه برون آورد
شکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفر
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
نخست لدروه کز روی برج وباره آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر
حصار او قوی و باره حصار قوی
حصاریان همه برسان شیر شرزه نر
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت
بکوه پایه او شهریار شیر شکر
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و بازال شد سخن گستر
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر
بزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره کاخها به دو پیکر
بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام
به کشتمند وبباغ و ببوستان برور
دویست پیل دمان پیش وده هزار سوار
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر
چومندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم
همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان
زمال های فراوان برو پدید اثر
فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر
بزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتی
بحسن ماه ولیکن بقامت عرعر
دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید
پدید بود سر افراشته میان گذر
درو درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرر بر
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو
ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر
بکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوخت
چنانکه بتکده دارنی و تانیسر
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
کسیکه بتکده سومنات خواهد کند
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی بتبه کردن منات شتافت
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند
جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
منات را ز میان کافران بدزدیدند
بکشوری دگر انداختند از آن کشور
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند
بصد هزار تماثیل و صد هزار صور
بکار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زر
به بتکده در، بت را خزینه ای کردند
در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر
گهر خریدند او رابشهرها چندان
که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر
برابر سر بت کله ای فرو هشتند
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
ز زر پخته یکی جود ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
ضیا دهنده شمسست و نور بخش قمر
بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد
بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه و مقر
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی خودآمده ست ایدر
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد
سجود کردنداین راهمه نبات و شجر
به شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
ز بهر سنگی چندین هزارخلق خدای
بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
ز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزی
دو جام آب رسیدی فزون زده ساغر
از آب گنگ چه گویم که چندفرسنگست
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان
چه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بودکان بت را
زجای برکندآن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را بمکه باز برد
بکند واینک با ماهمی برد همبر
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
بدست خویش به بتخانه در فکند آذر
برهمنان را چندانکه دید سر برید
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند
چو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
میان بتکده استاده سلیح بچنگ
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر
بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود
همیشه این دو همی خواست زایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد
دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خرد کار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چودل ز سوختن سومنات فارغ کرد
گرفت راه بدر باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه
نبود ممکن کان آب را کنند عبر
سوی درازا یکماه راه ویران بود
رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور
درون دریا مد آمدی بروز دو بار
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
چو مد باز شدی برکرانش صیادان
فرو شدندی وکردندی از میانه حذر
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر
امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره فرخنده پی بآب اندر
بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
بر از دویست هزار اسب و اشتر واستر
بدین طریق زیزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت زاجناس معجزات شمر
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
بباز گشتن سوی مقام عز و مقر
حصار کند هه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب نا شده ز مطر
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
نه زان عمل که بود کار کرد های بشر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر
وز آن حصار به منصوره روی کردو براند
بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
بآب شور و بیابان پر گزند افتاد
بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر
خفیف را سپه و پیل ومال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیر شکر
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
زهی مظفر فیروز بخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست راهمی چه خبر
تو برکناره دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کناره های شمر
تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه
شهان دیگر عود مثلث و عنبر
بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رود گاه وگه به کالنجر
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر
به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد
کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر
سپه کشیدی زین روی تالب دریا
بجایگاهی کز آدمی نبود اثر
بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر
اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همی نماید هیبت، همی فزاید شور
همی بر آید موجش برابر محور
سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شر
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
بقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دید
بگرد تو مه تابان و زهره ازهر
ز تو خلایق راخرمی وشادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
چو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجر
ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
نداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشر
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر
بملک داری تابود بود و وقت شدن
بماند از و بجهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
همیشه تا علوی را نسب بودبه علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
خدایگانی جز مر ترا همی نسزد
خدایگان جهان باش و از جهان برخور
جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست
بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در تهنیت عید فطر و مدح امیر محمد بن محمود گوید
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم
رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر
سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پیری بس چابک و بس باخردست
کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور
او شنیده ست که بسیار نشین را گویند
دیر بنشست برما و همی خورد جگر
چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا
سخنی باید گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید
عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر
باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر
اثر غالیه عیدی نارفته هنوز
زان بنا گوش که با سیم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی به جز این نقل مخور
این همه دارم و زین بیش به فر ملکی
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر
ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود
بر سر کوی سر و دست مرا گم شده خر
ای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آن
نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر
خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود
مدحت خسرو بانعت رخی همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم
رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر
سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پیری بس چابک و بس باخردست
کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور
او شنیده ست که بسیار نشین را گویند
دیر بنشست برما و همی خورد جگر
چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا
سخنی باید گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید
عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر
باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر
اثر غالیه عیدی نارفته هنوز
زان بنا گوش که با سیم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی به جز این نقل مخور
این همه دارم و زین بیش به فر ملکی
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر
ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود
بر سر کوی سر و دست مرا گم شده خر
ای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آن
نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر
خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود
مدحت خسرو بانعت رخی همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ماه دو هفته من برد مه روزه بسر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
حدیث نوشدن مه شنیده ای به خبر
بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر
مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور
نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر
دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر
جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر
اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر
ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر
فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر
گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر
ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در
سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور
یکی برون نشود تادرون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر
وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر
بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر
دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر
بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بدامن مال و به بذل کردن زر
هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر
چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر
اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر
بقاش بادو بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر
همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر
خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر
بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر
مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور
نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر
دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر
جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر
اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر
ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر
فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر
گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر
ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در
سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور
یکی برون نشود تادرون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر
وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر
بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر
دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر
بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بدامن مال و به بذل کردن زر
هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر
چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر
اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر
بقاش بادو بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر
همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر
خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه عمیدابوالحسن منصور گوید
شمار روزه همی بر گفت روز شمار
تمام کرد به عید محمد مختار
شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار
هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار
مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار
ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار
کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهر بار
عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار
نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار
مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار
به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار
بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار
چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زردست افشار
غریب وار همی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار
سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار
ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار
درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار
نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار
نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار
تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار
بسا کسا که به جز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار
چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار
کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر
چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار
چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار
هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت
به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز و مدام پریشان شده ست دانه نار
عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار
از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار
ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار
نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار
فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار
همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار
همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار
خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار
تمام کرد به عید محمد مختار
شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار
هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار
مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار
ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار
کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهر بار
عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار
نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار
مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار
به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار
بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار
چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زردست افشار
غریب وار همی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار
سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار
ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار
درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار
نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار
نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار
تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار
بسا کسا که به جز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار
چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار
کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر
چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار
چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار
هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت
به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز و مدام پریشان شده ست دانه نار
عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار
از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار
ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار
نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار
فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار
همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار
همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار
خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ای بالب پر خنده و با شیرین گفتار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار
تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار
آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار
از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار
زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار
پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار
فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار
بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار
کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار
چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف مانعمت بسیار
با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار
مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار
در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار
نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار
شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار
در نام ندیمانی و در جاه وزیران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بر بار
این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار
تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار
آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار
از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار
زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار
پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار
فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار
بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار
کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار
چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف مانعمت بسیار
با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار
مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار
در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار
نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار
شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار
در نام ندیمانی و در جاه وزیران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بر بار
این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی
عید عرب گشادبه فرخندگی علم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید
چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان از راه
چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه
نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه
به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگرنبودی برمن خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود شاه ملک پناه
بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه
نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه
شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه
کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه
به هر زمین که خلافش بود نیار درست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه
شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه
تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه
چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه
زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه
بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه
بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لااله الاالله
هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه
زهول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه
همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه
دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار بادافراه
بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
بر من آمد خورشید نیکوان از راه
چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه
نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه
به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگرنبودی برمن خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود شاه ملک پناه
بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه
نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه
شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه
کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه
به هر زمین که خلافش بود نیار درست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه
شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه
تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه
چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه
زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه
بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه
بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لااله الاالله
هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه
زهول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه
همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه
دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار بادافراه
بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین غزنوی
هر که خواهنده دین باشد و جوینده راه
شغل از طاعت ایزد بود خدمت شاه
شاه محمود که شاهان زبر دست کنند
هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه
در همه گیتی برسر ننهد هیچ شهی
بی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاه
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه
ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او
نه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاه
هر لایت که نه او داده بود حبس بود
هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه
عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا
کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست
از دگر سو گذر خانه همی کردتباه
این همی کردو همی خواست ز خسرو زنهار
گو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواه
ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو
نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه
که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم
بر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاه
بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان
جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه
چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او
وز سپه راندن وره بردن او بود آگاه
بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن
تبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاه
او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد
نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه
هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه
چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت
اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله
لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه
برره بیشه سپه راند سوی خانه او
دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه
بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی
بن او تابن ماهی، سر او تا سر ماه
از گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه
سرز کوه و ز دره داشته و درسر او
مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه
جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار
که میان گل و او پیل همی کرد شناه
غرض شاه در آن بود که آگاه شود
از توانایی و قدرت که بدو داده اله
بنمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناه
چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر
آنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاه
شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز
بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه
چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر
سوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راه
خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه
شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راه
آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان
پیش او خوارتر و زارترند از روباه
کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناه
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه
روز عید رمضانست و سر سال نوست
عید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه
شغل از طاعت ایزد بود خدمت شاه
شاه محمود که شاهان زبر دست کنند
هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه
در همه گیتی برسر ننهد هیچ شهی
بی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاه
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه
ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او
نه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاه
هر لایت که نه او داده بود حبس بود
هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه
عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا
کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست
از دگر سو گذر خانه همی کردتباه
این همی کردو همی خواست ز خسرو زنهار
گو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواه
ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو
نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه
که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم
بر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاه
بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان
جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه
چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او
وز سپه راندن وره بردن او بود آگاه
بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن
تبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاه
او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد
نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه
هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه
چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت
اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله
لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه
برره بیشه سپه راند سوی خانه او
دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه
بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی
بن او تابن ماهی، سر او تا سر ماه
از گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه
سرز کوه و ز دره داشته و درسر او
مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه
جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار
که میان گل و او پیل همی کرد شناه
غرض شاه در آن بود که آگاه شود
از توانایی و قدرت که بدو داده اله
بنمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناه
چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر
آنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاه
شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز
بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه
چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر
سوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راه
خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه
شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راه
آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان
پیش او خوارتر و زارترند از روباه
کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناه
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه
روز عید رمضانست و سر سال نوست
عید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا
تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا
ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا
چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا
تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا
ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا
از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا
بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا
گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا
شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا
چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا
اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا
سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا
تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا
ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا
چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا
تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا
ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا
از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا
بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا
گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا
شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا
چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا
اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا
سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
دل درو بند که دلدارت اوست
ره او رو که بره یارت اوست
کار اگر بهر دل دوست کنی
بی گمان عاقبت کارت اوست
در نخستین قدم از ره او را
یافت خواهی که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
لیک در زیر قدم خارت اوست
دل یکی کن بدو عالم مفروش
خویشتن را چو خریدارت اوست
تا بدان حضرت اعلی برسی
چاره یی ساز که ناچارت اوست
با کسی درد دل خویش مگوی
که دوای دل بیمارت اوست
تویی تست که تو با همه کس
فخر ازو می کنی و عارت اوست
دور کن از رخ خود گرد خودی
زآنکه بر آینه زنگارت اوست
عندلیب چمن عشق شدی
خوش همی گوی که گلزارت اوست
سیف فرغانی بهر دل خویش
عافیت خواه که بیمارت اوست
ره او رو که بره یارت اوست
کار اگر بهر دل دوست کنی
بی گمان عاقبت کارت اوست
در نخستین قدم از ره او را
یافت خواهی که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
لیک در زیر قدم خارت اوست
دل یکی کن بدو عالم مفروش
خویشتن را چو خریدارت اوست
تا بدان حضرت اعلی برسی
چاره یی ساز که ناچارت اوست
با کسی درد دل خویش مگوی
که دوای دل بیمارت اوست
تویی تست که تو با همه کس
فخر ازو می کنی و عارت اوست
دور کن از رخ خود گرد خودی
زآنکه بر آینه زنگارت اوست
عندلیب چمن عشق شدی
خوش همی گوی که گلزارت اوست
سیف فرغانی بهر دل خویش
عافیت خواه که بیمارت اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهاد
تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد
حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب
گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد
درمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل
عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد
گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل
چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد
حرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کرد
نام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهاد
ازپی احیای اموات وعلاج دردمند
عیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،
کارداران تواند اندر جهان خاک وآب
ای فتاده آتش عشق تو مارا در نهاد
پرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشت
ابر در باران که در جوف صدف گوهر نهاد
هرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسی
کو بنام خویش مهری بر جبین زر نهاد
چون غلامان از برای پایگاه خدمتت
گر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاد
در ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفت
اسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد
تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد
حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب
گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد
درمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل
عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد
گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل
چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد
حرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کرد
نام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهاد
ازپی احیای اموات وعلاج دردمند
عیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،
کارداران تواند اندر جهان خاک وآب
ای فتاده آتش عشق تو مارا در نهاد
پرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشت
ابر در باران که در جوف صدف گوهر نهاد
هرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسی
کو بنام خویش مهری بر جبین زر نهاد
چون غلامان از برای پایگاه خدمتت
گر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاد
در ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفت
اسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
قومی که جان بحضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل
پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانه مانی نقش بند
سوی نگارخانه رضوان همی برند
اندر قمارخانه این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سراست اولین قدم
از سر گرفته اند و بپایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همی برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند
گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل
پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانه مانی نقش بند
سوی نگارخانه رضوان همی برند
اندر قمارخانه این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سراست اولین قدم
از سر گرفته اند و بپایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همی برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند
گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند
عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند
زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند
اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند
از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند
درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند
در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند
زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند
در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند
از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند
جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند
از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند
وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند
عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند
زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند
اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند
از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند
درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند
در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند
زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند
در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند
از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند
جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند
از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند
وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند