عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
شراب نامرادی بی خمارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
از نظر هرگز خیالش دور نیست
یک نفس دریای ما بی شور نیست
در دهان اژدهای خم رود
مست بی پرواتر از مخمور نیست
خنده بر برق تجلی می زند
خانه دل چون بنای طور نیست
نیست در فرمان بدگویان زبان
اختیار نیش با زنبور نیست
گر ندارد سکته چین بر جبین
بیت ابروی تو چون مشهور نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
بی یار بهار دلنشین نیست
این پنبه داغ یاسمین نیست
صد شکر، به دست کوته من
صد بند ز چین آستین نیست
در دامن برگ پا شکسته است
داغ دل لاله خوش نشین نیست
در خانه او چو خانه زین
پایم ز نشاط بر زمین نیست
نزدیکان را نمی شناسد
فریاد که یار دوربین نیست
در زیر لبش هزار عذرست
امروز که چینش بر جبین نیست
من بلبل غنچه حجابم
بیزارم از آنچه شرمگین نیست
هر کس که شنید فکر صائب
حرفی به لبش جز آفرین نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
از وصل صدف گهر گریزان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
حلقه گوش تو گوشواره صبح است
خال بناگوش تو ستاره صبح است
جلوه تو شوختر ز برق تجلی
چشم تو خندانتر از ستاره صبح است
گوشه ابروی فیض و صیقل توفیق
موجه ای از بحر بی کناره صبح است
شیر ز پستان آفتاب نگیرد
طفل غیوری که شیرخواره صبح است
داغ جگرسوز عشق و سینه روشن
مهره خورشید و گاهواره صبح است
هر نفسی کز جگر به صدق برآید
کم مشمارش که در شماره صبح است
علم لدنی که در کتاب نگنجد
جمله در اوراق پاره پاره صبح است
حسن گلوسوز قندهای مکرر
منفعل از خنده دوباره صبح است
عمر دوباره که خلق طالب اویند
در گره خنده دوباره صبح است
از دم صائب بود گشایش دلها
جامه گل پاره از اشاره صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج
چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟
عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج
نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج
از حوادث دل غافل سبک از جای رود
کف بی مغز بود محمل جمازه موج
گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج
دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم
نرسیده است به گوش صدف آوازه موج
آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب
تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح
شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش
تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح
در وصال از عاشق صادق نمی داند اثر
چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح
گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع
سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح
گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان
شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح
صادقان را می رسد از عالم بالا مدد
می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح
در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست
تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح
عشق دایم دستبازی با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح
در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست
مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح
صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است
این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح
از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود
شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح
دست از دامان این دریای رحمت برمدار
تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح
چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت
زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح
تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش
پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح
تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود
دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح
در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را
ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح
صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست
کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح
از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟
حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟
زره از دیده بیدار به بر دارد صبح
مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست
از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟
چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد
قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟
گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است
در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح
سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات
باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح
نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری
می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح
برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون
جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح
دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن
پنبه در گوش ازین راهگذار دارد صبح
در قدح خون شفق دارد و گل می خندد
مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح
چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد
تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟
روزگاری است که در خون شفق می غلطد
از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟
با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع
این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح
هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب
از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟
تا برد این غزل تازه صائب به بیاض
همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح
فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح
می شود زود چو خورشید چراغش روشن
هر که جایی نرود غیر در خانه صبح
تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین
مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح
در محیطی که منم کشتی دریایی او
کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح
دل ما میکده خون جگر بد، که زدند
از شفق پنجه خونین به در خانه صبح
نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون
جام خورشید زند دور به میخانه صبح
مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس
که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح
مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب
دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح
دام خورشید جهانتاب شود زنارش
هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح
ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای
می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح
سینه صاف، دل گرم مهیا دارد
مهر خورشید بود لازم پروانه صبح
خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان
شیر مستند تمام از می پیمانه صبح
شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند
رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح
هست در سینه ترا گر دل روشن صائب
می توان راست گذشت از در کاشانه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
قسم به خط لب ساقی و دعای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه دنباله دار صبح
باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای
هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح
جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را
دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتواند سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز
بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح
خورشید بوسه بر قدم شبروان زند
سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر می کند
مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح
بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت
باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح
زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده می کند نفس خود شمار صبح
تخم زمین پاک، یکی می شود هزار
از ابر دیده قطره چندی ببار صبح
گلدسته بهشت برین، روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح
هر شام، دور جام شکرخند از کسی است
هر روز سر برآورد از یک کنار صبح
از خط صفای عارض او شد یکی هزار
در موسم بهار بود بی غبار صبح
زنگار غم به باده روشن چه می کند؟
از خنده ای برآورد از شب دمار صبح
تر می کند به خون شفق نان آفتاب
از راستی چه می کشد از روزگار صبح
هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت
دید از بیاض گردن مینا هزار صبح
هر کار را حواله به وقتی نموده اند
شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح
تا این غزل ز خامه صائب علم کشید
شد شیر مست خنده بی اختیار صبح