عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۹
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۱۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آفت دین مسلمانی جز آن عیار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آن کیست که از خدا نترسد؟
وز شست ید قضا نترسد
فرعون چو دید دست موسی
کور است که از عصا نترسد
آن را که چو مصطفی دلیل است
در قافله از بلا نترسد
یوسف به دو کون می فروشند
کو مرد که از بها نترسد
خورشید که چتر دار شاه است
از سایه هر گدا نترسد
آتش همگی گل است و ریحان
آن را که جز از خدا نترسد
خسرو به طواف کوی جانان
گر سر برود، ز پا نترسد
وز شست ید قضا نترسد
فرعون چو دید دست موسی
کور است که از عصا نترسد
آن را که چو مصطفی دلیل است
در قافله از بلا نترسد
یوسف به دو کون می فروشند
کو مرد که از بها نترسد
خورشید که چتر دار شاه است
از سایه هر گدا نترسد
آتش همگی گل است و ریحان
آن را که جز از خدا نترسد
خسرو به طواف کوی جانان
گر سر برود، ز پا نترسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
ای ز تو کارسازی همه کس
همه را هم تو کارسازی و بس
هست عرفان تو به عقل چنانک
کوه سنجد کسی به پر مگس
از من ادراک تو بدان ماند
کابلهی کرده باد را به قفس
در صفات کمال هستی تو
عقل مست است و ناطقه اخرس
پیش حکم تو هست هجده هزار
روز طوفان و باد پاره خس
مردم از تو بزرگ معنی شد
نی به صورت بسان فیل و فرس
که به یادت نفس زنند به صدق
آسمان بر پرد ز باد نفس
زیر پای گلیم پوشانت
پایمال است مفرش اطلس
کی رسم در تو من که در پیشت
سد آهن شد از هوا و هوس
سوخته باد خسرو از شوقت
راست چون دیو از شهاب قبس
همه را هم تو کارسازی و بس
هست عرفان تو به عقل چنانک
کوه سنجد کسی به پر مگس
از من ادراک تو بدان ماند
کابلهی کرده باد را به قفس
در صفات کمال هستی تو
عقل مست است و ناطقه اخرس
پیش حکم تو هست هجده هزار
روز طوفان و باد پاره خس
مردم از تو بزرگ معنی شد
نی به صورت بسان فیل و فرس
که به یادت نفس زنند به صدق
آسمان بر پرد ز باد نفس
زیر پای گلیم پوشانت
پایمال است مفرش اطلس
کی رسم در تو من که در پیشت
سد آهن شد از هوا و هوس
سوخته باد خسرو از شوقت
راست چون دیو از شهاب قبس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
می خواستم که روزه گشایم نماز شام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتی که سرو سهی گر ببندش
یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک
هر چند سجده سهو بود از پی سلام
ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام
من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش
درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتی که سرو سهی گر ببندش
یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک
هر چند سجده سهو بود از پی سلام
ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام
من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش
درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۱
گل دل تازه گردد از دم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۹
مبارک باد، ماه روزه داران!
بدان مستی فزای هوشیاران!
مده، ای محتسب، تشویش چشمش
که در خواب خوشند آن پر خماران
ز گریه بیش می سوزیم با آنک
نگیرد هیمه آتش ز باران
رخت در چشم مشتاقان چنانست
که شربت در دهان روزه داران
خورد خون من آن کافر همه روز
گوارا باد می بر باده خواران
غنیمت دار خواب بی غمی را
که شب ناخوش بود بر سوکواران
بیار آن ده قدح، ای ساقی هوش
که بر خسرو نبود این می گواران
بدان مستی فزای هوشیاران!
مده، ای محتسب، تشویش چشمش
که در خواب خوشند آن پر خماران
ز گریه بیش می سوزیم با آنک
نگیرد هیمه آتش ز باران
رخت در چشم مشتاقان چنانست
که شربت در دهان روزه داران
خورد خون من آن کافر همه روز
گوارا باد می بر باده خواران
غنیمت دار خواب بی غمی را
که شب ناخوش بود بر سوکواران
بیار آن ده قدح، ای ساقی هوش
که بر خسرو نبود این می گواران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۳
هلال عید نمود، ای مه دو هفته، کجایی؟
که دوستان را روی چو عید خود بنمایی
برون خرام کله کج نهاده تا به نظاره
ز پرده ها به در افتند لعبتان ختایی
اگر تو باد به سر می کنی، رسد که به خوبی
چو غنچه لعل کلاه و چو سبزه سبزقبایی
نماز عید به محراب ابروی تو کنم من
نه من که جمله جهان، چون به عیدگاه درآیی
چرا روایی اشکم به پیش روی تو نبود؟
گلاب را بود آخر به روز عید روایی
هر آنچه در دل من بود، ریختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همی دهند گوایی
بخوان به نزد خودم تا چو بخت سوی تو آیم
کجاست دولت آنم که تو به سوی من آیی
به جور می کشم، این جرم خسروست، نه از تو
که تو چو لطف ملک جان فزای عمر فزایی
که دوستان را روی چو عید خود بنمایی
برون خرام کله کج نهاده تا به نظاره
ز پرده ها به در افتند لعبتان ختایی
اگر تو باد به سر می کنی، رسد که به خوبی
چو غنچه لعل کلاه و چو سبزه سبزقبایی
نماز عید به محراب ابروی تو کنم من
نه من که جمله جهان، چون به عیدگاه درآیی
چرا روایی اشکم به پیش روی تو نبود؟
گلاب را بود آخر به روز عید روایی
هر آنچه در دل من بود، ریختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همی دهند گوایی
بخوان به نزد خودم تا چو بخت سوی تو آیم
کجاست دولت آنم که تو به سوی من آیی
به جور می کشم، این جرم خسروست، نه از تو
که تو چو لطف ملک جان فزای عمر فزایی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ
بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند
وز بر میر بیایند بر ما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده است بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ
بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند
وز بر میر بیایند بر ما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده است بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی
قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره سیار
ز بهر ریختن خون دشمنان خدای
ز بهر قوت دین محمد مختار
رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور لشکر جرار
رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار
میان بیشه او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار
ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار
هنوز میر خراسان براه بودکه بود
طلایه دار بر آورده زان سپاه دمار
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار
درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار
شب اندر آمدونند اسپاهرا برداشت
برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار
همی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجار
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار
چو راست روی شب تیره برگفت وبرفت
ز دست روز درخشنده رایت شب تار
بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک
ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار
برفت بردمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار
خیارگان صفت پیل آن سپه بگرفت
نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار
فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی بازماند از گفتار
بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام
بجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقار
چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو
چه کینه دارد با عالم همه اشرار
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرها زدی دینار
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار
خدایگانا مدح تو چون توانم گفت
که برترست ز گفتار من ترا کردار
شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند
بکشت مارو بدان فخر کرد پیش تبار
از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند
هزار تیر برو بیش برده بود بکار
تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند
چنین دلیری نیکو ترست از آن صدبار
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار
کشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره سیار
ز بهر ریختن خون دشمنان خدای
ز بهر قوت دین محمد مختار
رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور لشکر جرار
رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار
میان بیشه او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار
ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار
هنوز میر خراسان براه بودکه بود
طلایه دار بر آورده زان سپاه دمار
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار
درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار
شب اندر آمدونند اسپاهرا برداشت
برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار
همی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجار
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار
چو راست روی شب تیره برگفت وبرفت
ز دست روز درخشنده رایت شب تار
بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک
ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار
برفت بردمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار
خیارگان صفت پیل آن سپه بگرفت
نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار
فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی بازماند از گفتار
بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام
بجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقار
چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو
چه کینه دارد با عالم همه اشرار
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرها زدی دینار
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار
خدایگانا مدح تو چون توانم گفت
که برترست ز گفتار من ترا کردار
شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند
بکشت مارو بدان فخر کرد پیش تبار
از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند
هزار تیر برو بیش برده بود بکار
تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند
چنین دلیری نیکو ترست از آن صدبار
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار
کشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار