عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
این گردباد نیست که بالا گرفته است
از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است
این ساغری که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صید حرم تر نمی کند
صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمی زند
موجی که خو به شورش دریا گرفته است
از گریه زندگانی من تلخ گشته است
آب گهر طبیعت دریا گرفته است
این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که یار را به نگه صید کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است
بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست
بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمی کند
این آتشی که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ریگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است
این ساغری که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صید حرم تر نمی کند
صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمی زند
موجی که خو به شورش دریا گرفته است
از گریه زندگانی من تلخ گشته است
آب گهر طبیعت دریا گرفته است
این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که یار را به نگه صید کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است
بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست
بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمی کند
این آتشی که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ریگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
عشقم هنوز جای به گلخن نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل
گوهر کسی به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غیور بال پریدن نداده است
فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
یک دل به من نما که ز دمسردی فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختی ایام داده ایم
در زیر سنگ، سه چنین تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصویر در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟
آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل
گوهر کسی به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غیور بال پریدن نداده است
فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
یک دل به من نما که ز دمسردی فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختی ایام داده ایم
در زیر سنگ، سه چنین تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصویر در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟
آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
روی شکفته شاهد جان فسرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
دنیا برای بیخبران عیش خانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
این آهوی رمیده ز مردم، نگاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
چشمم به دستگیری لطف جیب نیست
نبضم رهین منت دست طبیب نیست
(در بحر فکر از سر اخلاص می روم
باشد یتیم اگر گهر من غریب نیست)
(مقراض می کنیم به یک حرف زلف بحث
رعناست سرو اگر چه، ولی جامه زیب نیست)
(در شمع بین که چون سرش افتاد زیر پا
یک پله فراز جهان بی نشیب نیست)
(صد بوسه از لب تو لب جام می گرفت
یک بوسه قسمت لب این بی نصیب نیست)
(دست و بغل به خرمن گل رفته ایم ما
چون خرمن سرین تو آغوش زیب نیست)
دل می برد ز کف در و دیوار خانه ات
گلمیخ آستان تو بی عندلیب نیست
(صائب نمی زند نمکی بر جراحتم
حسنی که همچو دانه آدم فریب نیست)
نبضم رهین منت دست طبیب نیست
(در بحر فکر از سر اخلاص می روم
باشد یتیم اگر گهر من غریب نیست)
(مقراض می کنیم به یک حرف زلف بحث
رعناست سرو اگر چه، ولی جامه زیب نیست)
(در شمع بین که چون سرش افتاد زیر پا
یک پله فراز جهان بی نشیب نیست)
(صد بوسه از لب تو لب جام می گرفت
یک بوسه قسمت لب این بی نصیب نیست)
(دست و بغل به خرمن گل رفته ایم ما
چون خرمن سرین تو آغوش زیب نیست)
دل می برد ز کف در و دیوار خانه ات
گلمیخ آستان تو بی عندلیب نیست
(صائب نمی زند نمکی بر جراحتم
حسنی که همچو دانه آدم فریب نیست)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
آفاق روشن و مه تابان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
دور قمر چو گردش چشم پیاله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت