عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۶
شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارم
ز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارم
به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را
ز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارم
ندارد دیده تن پروران از بستر مخمل
ز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارم
اگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا دارد
نشد لب تشنه ای سیرآب از آبی که من دارم
به هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشد
نباشد در ته دیوار محرابی که من دارم
به هر صید زبون گردن نسازد همت من کج
نهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارم
نگه را پرده های چشم مانع نیست از جولان
ندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارم
چو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار من
چرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارم
ز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده دیگر
درین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارم
سیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را
ز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارم
زه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائب
که راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۵
نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایم
همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایم
عشق استاده و ما جای دگر مشغولیم
به طواف حرم از بهر شکار آمده ایم
نقد جان چیست که در راه فنا نتوان باخت؟
ما درین کار به صد حرص شرار آمده ایم
برگ ما لخت جگر، میوه ما بار دل است
ما چه نخلیم ندانیم به بار آمده ایم
چشم باطن بگشا، رم مخور از ظاهر ما
گنج عشقیم که در کسوت مار آمده ایم
چهره عیش در آیینه ما ننموده است
تا به این خانه پر گرد و غبار آمده ایم
پرده سنگ خطر دامن ساحل بوده است
دل ما خوش که ز دریا به کنار آمده ایم
نیست یک نقطه بیکار درین صفحه خاک
ما درین غمکده یارب به چه کار آمده ایم
چون گل از خاک به نظاره رویش صائب
با طبقهای پر از زر نثار آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۵
از فکر خلق عشق خدا کرد فارغم
این درد از هزار دوا کرد فارغم
هر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلم
کز خار نشو و نما کرد فارغم
قد تو از قیامت نقدی که جلوه داد
از انتظار روز جزا کرد فارغم
شادم به غنچه دل مشکل گشای خویش
کز منت نسیم صبا کرد فارغم
چون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوست
عشق یگانه از دو سرا کرد فارغم
حیرانیی که شد ز محبت مرا نصیب
از امتیاز درد و دوا کرد فارغم
صحرا به من ز راهنما تنگ گشته بود
آوارگی ز راهنما کرد فارغم
شکر خدا که دیدن آن لعل آبدار
ازناز خشک آب بقا کرد فارغم
مشرب درین جهان ندهد گر نتیجه ای
این بس که از عصا و ردا کرد فارغم
دریافتم حقیقت دنیای پوچ را
دل زین سراب آب نما کرد فارغم
صائب ربود جاذبه دل مرا ز خلق
زین همرهان آبله پا کرد فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۷
از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم
راهی که راهزن زد یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم
ساقی و باده من از سینه جوش می زد
روزی که بود مطرب از نغمه الستم
زان دم که عشق او بست از نیستی میانم
ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزی که نیم مستم
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟
از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۸
چیست دانی عشقبازی، بی سخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
سر به جیب خود فرو بردن، برآوردن ز عرش
پای در دامن کشیدن، آسمان پیما شدن
سنگ طفلان لوح خاک خویش کردن وقت شام
صبحدم از زیر سنگ کودکان پیدا شدن
با دد و دام جهان مانند مجنون ساختن
صاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدن
با دد و دام جهان مانند مجنون ساختن
صاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدن
با کمال آشنایی، زیستن بیگانه وار
در میان جمع از همصحبتان تنها شدن
زین بیابان می برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
عاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیست
سیل را پست و بلندی هست تا دریا شدن
شاهباز طبع ملا بال هر جا وا کند
فکر صائب را علاجی نیست جز عنقا شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۶
روز چون روشن شود زان روی انور یاد کن
شب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کن
صبح با خورشید تابان چون شود دست و بغل
از بیاض گردن و رخسار دلبر یاد کن
می توان کردن به عادت زهر را شیرین چو قند
در حیات از مرگ تلخ خود مکرر یاد کن
چون به بالین سر نهی یادآور از خشت لحد
چون برآری سر ز خواب از صبح محشر یاد کن
پیشتر زان کز فراموشان کند گردون ترا
گاه گاه از دوستان نیک محضر یاد کن
ای که چون خم تا به گردن در میان باده ای
از خمارآلودگان گاهی به ساغر یاد کن
وقت سیر برق و باران، ای بهار زندگی
از دهان خشک ما و دیده تر یاد کن
ای که ساغر می زنی چون خضر از آب حیات
از دل گرم و لب خشک سکندر یاد کن
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۲
سرکشی بگذار پیش امر حق تسلیم کن
آتش نمرود را گلزار ابراهیم کن
بر تو دشوارست اگر یکجا وداع مال و جان
پیشتر از رفتن جان، مال را تسلیم کن
نخل بهتر در زمین نرم بالا می کشد
خاکساران جهان را بیشتر تعظیم کن
برمدار از سجده حق هفت عضو خویش را
همچو مردان خدا تسخیر هفت اقلیم کن
هیچ نگشاید به جز وسواس از علم نجوم
چهره را از جدول خون صفحه تقویم کن
در گذر از ثابت و سیار، صائب همچو برق
روی از یک قبله روشن همچو ابراهیم کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۸
گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن
عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن
دورباش هرزه گویان است مهر خامشی
ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن
زنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر
تحفه جان را قبول از معجز عیسی مکن
آبروی خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هیچ جز همت، گدایی از در دل ها مکن
چون کشیدی پای در دامان تسلیم و رضا
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
در طلاق اهل غیرت نیست رجعت، زینهار
از خداجویان تمنا دولت دنیا مکن
از سبکروحی چو کردی لنگر خود بادبان
چون کف از موج خطر اندیشه در دریا مکن
زین سیاهی منزل مقصود می گردد عیان
مرکز پرگار خود جز نقطه سودا مکن
باش چون مینای می هنگام ریزش خنده رو
وقت احسان روی خود را تلخ چون دریا مکن
نیست بیش از دست بالا کردنی معراج سنگ
با گرانجانی هوای عالم بالا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسیم
در به روی هر که نگشاید ازو دل، وا مکن
تا نگردانی سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
می کند شهرت پریشان صائب اوراق حواس
دربدر خود را چو خورشید جهان آرا مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۹
از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن
پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه محکم در زمین عاریت چندین مکن
چشم خواب آلود را در گوشه نسیان گذار
راه دوری پیش داری بار خود سنگین مکن
اشک خونین در قفا دارد وداع رنگ و بو
خانه ای کز وی برون خواهی شدن رنگین مکن
می چکد خون از سر شمشیر حشر انتقام
پنجه از خون ضعیفان سرخ چون شاهین مکن
تیشه ای داری چو آه آتشین در آستین
سنگ راهت گر شود کوه گران، تمکین مکن
هر چه پیشت آورد قسمت، به آن خرسند باش
از برای زیستن اندازه ای تعیین مکن
خارخار حرص را در پرده دل ره مده
ناقه گردون نورد روح را گرگین مکن
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
کام خود از بوسه شکر لبان شیرین مکن
غنچه مستور می خواهد بهشت روی یار
چشم خود را باز بر رخسار حورالعین مکن
نقد از مرگ ارادی ساز حشر نسیه را
منزل خود را دراز از چشم کوته بین مکن
شکر این تلخرویان نی به ناخن می کند
وقت حاجت جز به خون خود دهن شیرین مکن
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
دل چو گندم چاک بهر خوشه پروین مکن
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
فخر بر عریان تنان از جامه رنگین مکن
در نمی گیرد به ارباب خرد افسون عشق
گر نه ای بیکار، خون مرده را تلقین مکن
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
سینه خود را غبارآلود مهر و کین مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۶
ز چشم ظالم او چون نیندیشند معصومان؟
که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلومان
نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!
مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان
اگر در دامن محشر گنه این آبرو دارد
بسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومان
صفا می بارد از آب گهر آیینه دولت
مهل آید برون از پرده آب چشم مظلومان
به شکر این که محروم از وصال او نه ای صائب
بگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۳
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمی گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ریزه انجم نمی سازد
مرا چون مهر یک داغ جهان آرا کرامت کن
دل مینای می را می کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشید قرصی در کنار افکن
نمی گویم به من رزق مرا یکجا کرامت کن
ز سودای محبت هیچ کس نقصان نمی بیند
دل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کن
نظر بینا چو شد خضرست هر گرد سبکسیری
من گم کرده ره را دیده بینا کرامت کن
دل خود می خورد سیلاب چون جایی گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معنی را
زبان آتشین دادی، ید بیضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۶
من که در فردوس افتادم به نقد از یاد او
بی نیازم از تمنای بهشت آباد او
از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو
بر سر هر کس که افتد سایه شمشاد او
رتبه بیداد او بالاترست از التفات
وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او
می تواند داد صائب آسمان را خاکمال
هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۶
ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۱
از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواه
زینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواه
آبرو چون جمع شد دریای گوهر می شود
حفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواه
نیش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواه
صورت دیباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواه
مردم افتاده را استادگان گیرند دست
سرفرازی را به غیر از عالم بالا مخواه
دل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواس
از خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۱
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله
ای که موقوف رفیقان موافق بودی
می رود بوی گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پای ترا بسم الله
چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرما بسم الله
دست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی است
گوی توفیق ز میدان بربا بسم الله
بی گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز من بی سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعده صحبت بی پرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله
روز را می گذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله
وعده جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قد رعنا بنما بسم الله
چشم بد دور ازان زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا بسم الله
همچو منصور اگر فکر کناری داری
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله
بازگشت تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، می گذرد وقت دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعیه سربازی است
ایستاده است بپا دار فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میان گوی سعادت بربا بسم الله
صیقلی نیست به از قامت خم پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله
باز کرده است در مخزن گوهر صائب
می خری گر گهر بیش بها بسم الله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۱
گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۶
ای عالم از ظهور صفاتت عیان شده
بست و گشاد دست تو دریا و کان شده
پیدایی تو دست اشارات کرده قطع
عریانی تو پرده چشم جهان شده
از بی دریغ بخشی حسن کریم تو
هر ذره ای به هستی خود بدگمان شده
چندین هزار فاخته از مرغزار قدس
در جستجوی سرو تو بی آشیان شده
هر سبزه ای که از جگر خاک سرزده است
از جویبار ذکر تو رطب اللسان شده
اندیشه بلندخیالان عرش سیر
از دورباش کنه تو در دل نهان شده
آب روان ز حکم تو گردیده است سنگ
سنگ از حجاب حسن تو آب روان شده
از صد هزار فتنه یکی از ریاض تو
گل کرده است و نرگس چشم بتان شده
با یک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل یک زبان شده
یک قطره عرق ز رخ لاله رنگ تو
بر برگ گل چکیده، لب دلستان شده
از خاک دانه سوز تو یک دانه ضعیف
بیرون فتاده، خال لب دلبران شده
چندین هزار قامت از تیر راست تر
در زیر بار عشق تو خم چون کمان شده
خواب گران به دیده ما پرده بسته است
ورنه چنان که هست جمالت عیان شده
بی سرمه چشم را که چنین می کند سیاه؟
عالم سیاه در نظر سرمه دان شده
گل را به روی تازه آتش چه نسبت است؟
دوزخ فسرده است که باغ جنان شده
این است اگر فریب تو، فرداست دیده ام
صائب یکی ز جمله دردی کشان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۲
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای
شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای
چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای
ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای
کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای
عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای
در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای
روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای
در میان روز و شب خون در میان است از شفق
چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟
آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای
در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای
آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو
چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای
آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای
صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۴
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۳
کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری