عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۰
شود پاک از گنه هر کس به کوی عشق می آید
که آن دریای بی پایان به جوی عشق می آید
جز این درگاه باغ دلگشایی نیست عاشق را
اگرچه بوی خون از خاک کوی عشق می آید
مگر بی کوشش این دولت نصیب ما شود، ورنه
زما افتادگان کی جستجوی عشق می آید؟
ز شرم خود بود در پرده بیگانگی عاشق
وگرنه حسن دایم روبروی عشق می آید
گزیدم خاکساری تا شوم ایمن، ندانستم
که هر جا هست سنگی بر سبوی عشق می آید
برآ از آرزو کان قبله گاه آرزومندان
به دنبال دل بی آرزوی عشق می آید
به رنگ خود برآرد سیل را دریای بی پایان
ز بیدردان به گوشم گفتگوی عشق می آید
چو آب زندگی می نوشد و لب تر نمی سازد
اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید
به خون خویش آسان نیست دست از آرزو شستن
ز هر ناشسته رویی کی وضوی عشق می آید؟
ندانم کیست معشوقم ز حیرانی، همین دانم
که از هر ذره خاکم هایهوی عشق می آید
اگر چون سرو حسن بیوفا ثابت قدم باشد
چو قمری طوق بیرون از گلوی عشق می آید
همین می خوردن است و گل ز روی گلرخان چیدن
درین ایام از کاری که بوی عشق می آید
درین ظلمت سرا گر هست صائب آب حیوانی
که سازد زنده دلها را، ز جوی عشق می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۵
هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۱
هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزد
کور از خواب محال است که بینا خیزد
خازن مرگ مبدل نکند گوهر را
جاهل از خواب محال است که دانا خیزد
ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن
سهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزد
حاصلش ماندگی و آبله پا باشد
هر که بی جاذبه آن طرف از جا خیزد
روی در قبله عشق است همه عالم را
منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد
رحمت از چهره دل گرد گنه پاک کند
تیرگی از دل سیلاب به دریا خیزد
هر نسیمی که به گرد سر یوسف گردد
آه بیطاقتی از جان زلیخا خیزد
گر چنین دست برآرند بزرگان به طمع
ابر چون پنبه افشرده ز دریا خیزد
شمع بینش شود از خاک شهیدان روشن
نرگس از تربت این طایفه بینا خیزد
گر به بالین من خسته دل آید صائب
رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۴
عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اند
مردمک را سپر تیر قضا ساخته اند
وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب
از پی کسب هوا خانه جدا ساخته اند
از پریشان نفسیهای تو تاریک شده است
ورنه آیینه دل را بصفا ساخته اند
جسم و جان تو نپیوسته به بازی برهم
هر دو عالم به هم آورده ترا ساخته اند
نفس خود نکنی راست درین وحشتگاه
گر بدانی که ترا بهر کجا ساخته اند
گر به معمار ز غفلت نتوانی پی برد
در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند
چون پریشان سفران خرج بیابان نشوند
رهروانی که به یک راهنما ساخته اند
لله الحمد که بی منت خواهش ز ازل
رزق ما از دل صد پاره ما ساخته اند
هیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرام
تا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اند
هرکه خود را به تمامی شکند اوست تمام
ماه را زین سبب انگشت نما ساخته اند
خودپسندان که به کس دست ارادت ندهند
از تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اند
صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر
زره خویش نهان زیر قبا ساخته اند
فارغ از تنگی رزقند، نظر بازانی
که ازان یار ستمگر به جفا ساخته اند
سفر کعبه حلال است به جمعی صائب
که به همراهی هر آبله پا ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۵
چون نفس زیر فلک دل به هوس راست کند؟
زیر سرپوش، چراغی چه نفس راست کند؟
چون مگس گیر، ز تسبیح ریایی زاهد
دام تزویر پی صید مگس راست کند
دل افسرده به فریاد نگردد بیدار
ره خوابیده کجا قد به جرس راست کند؟
تا به مقصد نرسد شوق نگیرد آرام
سیل در راه محال است نفس راست کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۳
یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند
نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند
نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند
کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند
دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند
قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند
عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند
سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند
صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند
مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۵
چشمه زمزم ما تیغ تو بیباک بود
حلقه کعبه ما حلقه فتراک بود
نیست یک سبزه بیگانه درین وحدتگاه
گر ترا آینه از زنگ دویی پاک بود
گریه بر عقده ما عقده دیگر افزود
گره خاطر عاشق گره تاک بود
حاصل از داغ جنون سینه چاکی داریم
قسمت صبح ز خورشید دل چاک بود
خاکسارانه اگر زیست توانی کردن
چون زمین جامه ات از اطلس افلاک بود
تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
تا به کی دانه ما در جگر خاک بود؟
عید قربان من بی سر و پا آن روزست
که گریبان من آن حلقه فتراک بود
به خیالی ز وصال تو قناعت کرده است
صائب آن نیست که از هجر تو غمناک بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۹
کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۹
چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۲
یارب مرا زپوتو منت نگاه دار
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
نشتر ز خون مرده گرانی نمی برد
از غافلان زبان نصیحت نگاه دار
چشم طمع به نعمت الوان مکن سیاه
زنهار آبروی قناعت نگاه دار
چون کودکان مکن به تماشا نگاه صرف
این رشته بهر گوهر عبرت نگاه دار
دولت ز دست بسته شود پای دررکاب
با دست باز دامن دولت نگاه دار
در قسمت خدای جهان حیف و میل نیست
ای بی ادب زبان شکایت نگاه دار
درزندگی به خواب مکن صرف عمر خویش
از بهر گور خواب فراغت نگاه دار
غافل مشو ز پاس پریخانه حضور
دل راز چار موجه کثرت نگاه دار
منصور سر به باد ز افشای راز داد
صائب زبان ز راز حقیقت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۹
بهر روی خلق تاکی آرزو کردن نماز؟
چند دریک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟
پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریز
تا توانی پیش حق با آبرو کردن نماز
تا نشویی دست از دنیا میاور رو به حق
نیست جایز در شریعت بی وضو کردن نماز
با حدیث نفس احرام عبادت باطل است
جمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟
گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضور
کز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نماز
نیست حاجت با وضو دست از علایق شسته را
تا قیامت می توان بااین وضو کردن نماز
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
پیش چشم خلق ظاهر بین نکو کردن نماز
دست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حق
در حریم کعبه باشد بی وضو کردن نماز
نیست صائب از عبادت چشم عارف بربهشت
کار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۸
نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش
به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش
ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را
خجالتی که مراهست ازعبادت خویش
دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف
چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش
بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند
قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش
درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست
ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش
گرت هواست که فرمانروا شوی صائب
مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۸
نریزد اگر آب لطف از جمالش
بسوزد دو عالم ز برق جلالش
مه نو به ناخن زمین می خراشد
ز شرم دوابروی همچون هلالش
کشیده است سر در گریبان سوزن
دم عیسی از شرم لطف مقالش
ز معموره لامکان گرد خیزد
چو درخانه رم نشیند غزالش
سپندی که ازآتش او گریزد
به صد چشم، مجمر بگرید به حالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۰
مشرق سینه چاک است در خانه عشق
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۸
نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل
چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل
بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل
چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل
اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل
چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل
به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل
به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل
درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل
گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل
ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۷
سعی کن در عزت سی پاره ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد کلام
آدمی ممتاز شد از سایر حیوان به صوم
نامه انسان به این مهر خدایی شد تمام
چون در دوزخ دهان گر چند روزی بسته شد
باز شد چندین دراز جنت به روی خاص و عام
خال روی مه جبینان گر ز مشک و عنبرست
از شب قدرست خال چهره ماه صیام
نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام
لذت افطار در دنبال باشد روزه را
صبح اگر بندد دری ایزد گشاید وقت شام
روزه سازد پاک صائب سینه ها را از هوس
ز آتش امساک می سوزد تمناهای خام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۹
حنظل افلاک شکر بار باشد صبحدم
شاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدم
آفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده است
هر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدم
می توان شب خرج کردن قلب روی اندود را
روز بازار دل بیدار باشد صبحدم
دست جمعی را که می لرزند در عرض دعا
آفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدم
رحمت تقریب جوی کردگار بی نیاز
گوش بر آواز استغفار باشد صبحدم
ابروی دیده بیدار اشک حسرت است
وقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدم
رحمت حق مرهم کافور سامان می دهد
عاشقانی را که دل افگار باشد صبحدم
از گریبانش نسیم مصر سر بیرون کند
دیده هر کس که چون دستار باشد صبحدم
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
دام هر کس دیده بیدار باشد صبحدم
نافه آهوی شب را می شکافد تیغ مهر
آسمانها طبله عطار باشد صبحدم
دیده لبریز سرشک و سینه مالامال آه
کس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدم
می تواند فیض برد از آفتاب لطف حق
هرکه چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۰
برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارم
پری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارم
مرا بگذار چون نرگس خمار آلود ای ساقی
که من این جام زرین بهر صهبای دگر دارم
نگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساری
من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم
به چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آید
که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم
نگردد گوهر دریای امکان سنگ راه من
که من در سر هوای سیر دریای دگر دارم
مرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی دارد
که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم
نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم
نظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارم
علاج این طبیبان می کند درد مرا افزون
من این درد گرامی از مسیحای دگر دارم
ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد
من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم
تو بهر جنتی در کار زاهد، من برای او
تو دل جای دگر داری و من جای دگر دارم
به من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داند
که من این خرده جان بهر سودای دگر دارم
مکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائب
که من در سر هوای سرو بالای دگر دارم