عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفت
بعد ازان مهر از لب اظهار می باید گرفت
نوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفت
داد دل از ساغر سرشار می باید گرفت
در چنین فصلی که عریانی لباس صحت است
پنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفت
بر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیست
خار بی گل را گل بی خار می باید گرفت
خون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیست
جا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفت
می کند از دوستان خصمی تراوش بیشتر
طوطیان را سبزه زنگار می باید گرفت
هیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!
بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفت
موشکافان کفر می دانند شید و زرق را
رشته تسبیح را زنار می باید گرفت
تا به کی شد دل از طول امل در پیچ و تاب؟
از فسون این مهره را از مار می باید گرفت
مشت خاکی را که سامان وصول بحر نیست
دامن سیل سبکرفتار می باید گرفت
تا نگردیده است صائب استخوانت توتیا
گوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
در گرفتاری بود جمعیت خاطر محال
با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت
حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان
سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت
آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را
حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت
حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر
گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت
بول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت
این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت
سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند
طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت
سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش
شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت
تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب
بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت
همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی
شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت
محضر قتلش به مهر بال وپر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد
هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت
حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق
بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت
ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند
می توان خون خود از گردون مینایی گرفت
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دامن گرمروان شعله بی زنهارست
چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟
دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
می رساند به لب چاه زنخدان خود را
هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت
رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار
قفس بلبل ما را به گلستان آویخت
پرده ای بود که بر دامن محمل افکند
خون مجنون که به دامان بیابان آویخت
کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ
جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت
این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن
پرده آه به سیمای گلستان آویخت
تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا
همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت
با ادب باش که از دیده صاحب نظران
عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت
چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش
نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز
زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!
سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست
بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست
ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست
یادگار جگر سوخته مجنون است
لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بیابانی شد
هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه
صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
قد موزون تو روزی که به جولان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
خار خار دلم از سینه نمایان گردید
بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست
شرم عشق است که پامال نگردد هرگز
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟
ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست
بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ
شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست
همت آبله پای طلب را نازم!
که به مشاطگی خار مغیلان برخاست
زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف
قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست
همدمی سیر مقامات نفرمود او را
نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست
بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند
صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست
قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی
بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
پشت دست تو به از آینه روی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است
مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است
که گذشته است ازی بادیه دیگر، کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟
سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است
چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است
رهرو عشق محال است ز پا بنشیند
پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است
گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است
ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است
فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر
همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است
گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است
دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است
گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است
از سموم است اگر گرمی صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
گریه ابر بهار از دل پر درد من است
چهره زرد خزان از نفس سرد من است
به چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟
گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من است
غوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیست
جای رحم است بر آن کس که هماورد من است
پسته پوچ محال است که خندان گردد
سینه چاک گواه دل پر درد من است
سالها شد که برون رفته ام از خود صائب
آنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
سیل درمانده کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
نه همین مشک مرا خون جگر ساخته است
عشق بسیار ازین عیب هنر ساخته است
در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستی است که با کوه و کمر ساخته است
مطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافت
صدف از ساده دلیها به گهر ساخته است
کشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته است
طوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته است
دامن شب مده از دست که این بحر گهر
نفس سوخته را عنبر تر ساخته است
می تواند ز بناگوش بتان گلها چید
هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است
کیمیایی است قناعت که به شیرین کاری
خاک را در دهن مور شکر ساخته است
یک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟
که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته است
رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف
دست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته است
نیست پیکان تو از سینه صائب دلگیر
با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است