عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
به کوی یار باشد مدعی را راه و مسکن هم
چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم
مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل
نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود
که گرید بر من و بر زاری من دوست، دشمن هم
مرا خواهی بکش خواهی بسوزان شمع سان اما
که نه پروای کشتن باشد و نه بیم مردن هم
همین تار است نه بی روی تو بر من شب تیره
که تاریکست بی روی تو بر من روز روشن هم
تویی آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رویت گل به گلشن هم
به دیر و کعبه با این قد و رخ گر ای صنم آیی
ز کیش خویش می آید برون زاهد، برهمن هم
صبوری پیشه کن چندی رفیق آه و فغان کم کن
کزین آه و فغان آخر تو رسوا می شوی من هم
چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم
مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل
نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود
که گرید بر من و بر زاری من دوست، دشمن هم
مرا خواهی بکش خواهی بسوزان شمع سان اما
که نه پروای کشتن باشد و نه بیم مردن هم
همین تار است نه بی روی تو بر من شب تیره
که تاریکست بی روی تو بر من روز روشن هم
تویی آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رویت گل به گلشن هم
به دیر و کعبه با این قد و رخ گر ای صنم آیی
ز کیش خویش می آید برون زاهد، برهمن هم
صبوری پیشه کن چندی رفیق آه و فغان کم کن
کزین آه و فغان آخر تو رسوا می شوی من هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چگونه از سر کوی کسی بار سفر بندم
که آنجا دل گشاید یار چون من کاربر بندم
نخواهم بشنود کس بوی آن گل چون کنم اما
بکوی او چو نتوانم ره باد سحر بندم
ندارم صبر تا آید جواب نامه ام آن به
که دل را نامه سان بر بال مرغ نامه بربندم
ببندم چشم چون از روی خوب آن پسر ناصح
گرفتم دیده از دیدار خوبان دگر بندم
دم رفتن شد از بالین من یکدم مرو تا من
گشایم چشم بر روی تو از عالم نظر بندم
نه در کف سیم و زر در دست دارم این نمی دانم
چگونه طرف از آن سیمینبر زرین کمر بندم
خوش آن ساعت که آید یار و من خیزم رفیق از جا
گشایم در به روی یار و بر اغیار بربندم
که آنجا دل گشاید یار چون من کاربر بندم
نخواهم بشنود کس بوی آن گل چون کنم اما
بکوی او چو نتوانم ره باد سحر بندم
ندارم صبر تا آید جواب نامه ام آن به
که دل را نامه سان بر بال مرغ نامه بربندم
ببندم چشم چون از روی خوب آن پسر ناصح
گرفتم دیده از دیدار خوبان دگر بندم
دم رفتن شد از بالین من یکدم مرو تا من
گشایم چشم بر روی تو از عالم نظر بندم
نه در کف سیم و زر در دست دارم این نمی دانم
چگونه طرف از آن سیمینبر زرین کمر بندم
خوش آن ساعت که آید یار و من خیزم رفیق از جا
گشایم در به روی یار و بر اغیار بربندم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من دوستی به غیر برای تو میکنم
این کار را برای رضای تو میکنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو میکنم
لابد چو مهر از تو نمیبینم و وفا
بیتابیای که من ز قفای تو میکنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو میکنم
دشنام میدهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو میکنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلیاش
گاهی به او بگو که دوای تو میکنم
این کار را برای رضای تو میکنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو میکنم
لابد چو مهر از تو نمیبینم و وفا
بیتابیای که من ز قفای تو میکنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو میکنم
دشنام میدهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو میکنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلیاش
گاهی به او بگو که دوای تو میکنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز بی تو خاک چنین گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
به جانم از غم جانان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ی جانان چه سازم
ندارم تحفه ای جز جان چه سازم
نمی داند ز دشمن آن پسر دوست
نمی دانم به این نادان چه سازم
دلت دیر آشناخو، بی سبب رنج
بسازم گر به این با آن چه سازم
به امید دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفیق از ناله گیرم لب ببندم
به این مژگان خون افشان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ی جانان چه سازم
ندارم تحفه ای جز جان چه سازم
نمی داند ز دشمن آن پسر دوست
نمی دانم به این نادان چه سازم
دلت دیر آشناخو، بی سبب رنج
بسازم گر به این با آن چه سازم
به امید دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفیق از ناله گیرم لب ببندم
به این مژگان خون افشان چه سازم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از کوی تو غیر رفت و ما هم
بیگانه نماند و آشنا هم
دلخسته ی عشق را نشانیست
کز درد بنالد از دوا هم
روی تو نظاره گاه خلق است
سوی تو نظاره ی خدا هم
سروی چو قد تو بر زمین نیست
ماهی چو رخ تو بر سما هم
آنی تو که خون و مال عشاق
در عهد تو شد هدر، هبا هم
خوبست ز تو گرم ستم نیز
نیکست ز تو وفا، جفا هم
تنها نه به عشق شهره ماییم
شهری به تو شهره اند و ما هم
بینید و کنید منع ما را
چون ما نشوید اگر شما هم
پا نه به سر رفیق کو را
از سر نبود خبر ز پا هم
بیگانه نماند و آشنا هم
دلخسته ی عشق را نشانیست
کز درد بنالد از دوا هم
روی تو نظاره گاه خلق است
سوی تو نظاره ی خدا هم
سروی چو قد تو بر زمین نیست
ماهی چو رخ تو بر سما هم
آنی تو که خون و مال عشاق
در عهد تو شد هدر، هبا هم
خوبست ز تو گرم ستم نیز
نیکست ز تو وفا، جفا هم
تنها نه به عشق شهره ماییم
شهری به تو شهره اند و ما هم
بینید و کنید منع ما را
چون ما نشوید اگر شما هم
پا نه به سر رفیق کو را
از سر نبود خبر ز پا هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دل چیست تا به دست تو ای دلستان دهم
بخرام بر سرم که به پای تو جان دهم
خون مرا بریز که در موقف حساب
نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم
گر جان دهم به هجر از آن به که یار را
در بزم غیر بینم و از رشک جان دهم
نامهربان مباش به من آن قدر که دل
بستانم از تو و به مه مهربان دهم
شرمنده از سگان ویم تا به کی رفیق
شبها به ناله درد سر مردمان دهم
بخرام بر سرم که به پای تو جان دهم
خون مرا بریز که در موقف حساب
نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم
گر جان دهم به هجر از آن به که یار را
در بزم غیر بینم و از رشک جان دهم
نامهربان مباش به من آن قدر که دل
بستانم از تو و به مه مهربان دهم
شرمنده از سگان ویم تا به کی رفیق
شبها به ناله درد سر مردمان دهم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
شب تا به روز بر سر کویت فغان کنم
شاید که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
یک مشت استخوانم و شادم مگر شبی
زین استخوان سگان ترا میهمان کنم
گریم به یاد سرو قد گلعذار خویش
چون در چمن نظاره ی سرو چمان کنم
سوز دلم به پیش تو روشن نمی شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفایت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمی شود
چندی رفیق جای به کوی مغان کنم
شاید که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
یک مشت استخوانم و شادم مگر شبی
زین استخوان سگان ترا میهمان کنم
گریم به یاد سرو قد گلعذار خویش
چون در چمن نظاره ی سرو چمان کنم
سوز دلم به پیش تو روشن نمی شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفایت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمی شود
چندی رفیق جای به کوی مغان کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
چو در کنار رقیبان ترا نظاره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
چو من از هجر آن لیلی لب شیرین دهن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
تا از تو دور ای در نایاب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شود چون شب بروزو روزگار خویشتن گریم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بی تو جانا زندگانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم