عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
منم از چشم سیاهی به نگاهی قانع
به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ
مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ
آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست
عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ
من جز او با کس دیگر ننشستم جایی
او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ
گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف
گفت بی جاست به تیری که شد از شست دریغ
می زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز
نکند ترک خود آن ترک سیه مست دریغ
تیر ترکی که به جان جست رفیقش همه عمر
دیر آمد به دل و زود به در جست دریغ
مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ
آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست
عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ
من جز او با کس دیگر ننشستم جایی
او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ
گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف
گفت بی جاست به تیری که شد از شست دریغ
می زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز
نکند ترک خود آن ترک سیه مست دریغ
تیر ترکی که به جان جست رفیقش همه عمر
دیر آمد به دل و زود به در جست دریغ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
صدق و کذب من و اغیار نمی دانی حیف
عاشق از بلهوس ای یار نمی دانی حیف
طفلی و دوست ز دشمن نشناسی افسوس
کودکی یار ز اغیار نمی دانی حیف
به اسیران وفادار به جز جور و جفا
کاری ای شوخ جفاکار نمی دانی حیف
بی تو دل در قفس سینه اسیر غم و تو
حال این مرغ گرفتار نمی دانی حیف
جور و بیداد تو لطفست به عشاق دریغ
که چنین لطف سزاوار نمی دانی حیف
نه مرا دانی از اغیار و نه خود را ز بتان
بلبل از داغ و گل از خار نمی دانی حیف
همچو شمعت همه تن گشت زبان لیک رفیق
پیش او شیوه ی گفتار نمی دانی حیف
عاشق از بلهوس ای یار نمی دانی حیف
طفلی و دوست ز دشمن نشناسی افسوس
کودکی یار ز اغیار نمی دانی حیف
به اسیران وفادار به جز جور و جفا
کاری ای شوخ جفاکار نمی دانی حیف
بی تو دل در قفس سینه اسیر غم و تو
حال این مرغ گرفتار نمی دانی حیف
جور و بیداد تو لطفست به عشاق دریغ
که چنین لطف سزاوار نمی دانی حیف
نه مرا دانی از اغیار و نه خود را ز بتان
بلبل از داغ و گل از خار نمی دانی حیف
همچو شمعت همه تن گشت زبان لیک رفیق
پیش او شیوه ی گفتار نمی دانی حیف
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ای دلبر نازنین شمائل
ای دل به شمائل تو مائل
ای کوی تو کعبه ی طوائف
ای روی تو قبله ی قبائل
ای داغ غم تو همچو تعویذ
در گردن جان و دل حمائل
ای شهد محبت تو هالک
ای راه مودت تو هائل
چهرت نبود ز دیده غایب
مهرت نشود ز سینه زائل
گو باش هزار بحر مانع
گو باش هزار کوه حائل
با وصف تو در اواخر حسن
زشت است فسانه ی اوائل
ناکامی ما و کام اغیار
بر عشق و هوس بود دلائل
از کوی خودم مران که کفر است
در کیش کریم رد سائل
گر پیش تو دوستی گناه است
من معترفم به جرم و قائل
بر هر که رفیق این غزل خواند
گفتا لله در قائل
ای دل به شمائل تو مائل
ای کوی تو کعبه ی طوائف
ای روی تو قبله ی قبائل
ای داغ غم تو همچو تعویذ
در گردن جان و دل حمائل
ای شهد محبت تو هالک
ای راه مودت تو هائل
چهرت نبود ز دیده غایب
مهرت نشود ز سینه زائل
گو باش هزار بحر مانع
گو باش هزار کوه حائل
با وصف تو در اواخر حسن
زشت است فسانه ی اوائل
ناکامی ما و کام اغیار
بر عشق و هوس بود دلائل
از کوی خودم مران که کفر است
در کیش کریم رد سائل
گر پیش تو دوستی گناه است
من معترفم به جرم و قائل
بر هر که رفیق این غزل خواند
گفتا لله در قائل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کشد بهر وفا تا کی جفا دل
چو دلبر کاش بودی بی وفا دل
به جورش گر همه عمر آزماید
ندارد دست از آن جور آزما دل
به هر موئی دلی دارم تمنا
که بر هر موی او بندم جدا دل
بکش دست از جفای دل خدا را
ننالد تا ز دستت بر خدا دل
اگر جانان توئی جان را، خوشا جان
اگر دلبر توئی دل را، خوشا دل
تویی در دیده ی نمناک ما نور
توئی در سینه ی غمناک ما دل
ملامت کم کن ای ناصح که اینست
کز آن دلبر که برد از دست ما دل
در این کشور نخواهی دید ازین پس
به دست هیچ کس در هیچ جا دل
رفیق از دیده ام دل در بلا ماند
بود از دیده آری در بلا دل
اگر دل را نبودی ره نما چشم
نبودی در بلاها مبتلا دل
چو دلبر کاش بودی بی وفا دل
به جورش گر همه عمر آزماید
ندارد دست از آن جور آزما دل
به هر موئی دلی دارم تمنا
که بر هر موی او بندم جدا دل
بکش دست از جفای دل خدا را
ننالد تا ز دستت بر خدا دل
اگر جانان توئی جان را، خوشا جان
اگر دلبر توئی دل را، خوشا دل
تویی در دیده ی نمناک ما نور
توئی در سینه ی غمناک ما دل
ملامت کم کن ای ناصح که اینست
کز آن دلبر که برد از دست ما دل
در این کشور نخواهی دید ازین پس
به دست هیچ کس در هیچ جا دل
رفیق از دیده ام دل در بلا ماند
بود از دیده آری در بلا دل
اگر دل را نبودی ره نما چشم
نبودی در بلاها مبتلا دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
رفتی و رفت از غمت ای غمگسار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تو رشک گلشنی با کاکل و رخسار و قد ای گل
قدت سرو است و رخسارت گلست و کاکلت سنبل
تو افزونی به حسن ای سرو و گل دانم تو هم دانی
که من هم نیستم در عشق کم از قمری و بلبل
شود چون مرغ دل آزاد از دام تو کش داری
به قید زلف گه در بند و گه در حلقه ی کاکل
کند هر روز و هر شب محتسب با میکشان غوغا
درونش دائما چون خم ز جوش باده در غلغل
رفیق از باده ی سرشار او مستم چنان گویی
که از مستی نه عزم سیر گل دارم نه میل مل
داند کدام سنگدلم کرده تنگدل
آن را که کرده تنگدل آن شوخ سنگدل
خوشرنگ و بو گلی که ز گلچین و باغبان
گیرد به بوی جان و ستاند به رنگ دل
تا در عراق شهره شد آن بت به دلیری
دیگر نداد کس به بتان فرنگ دل
دل می برد به جنگ ز عشاق و غیر او
هرگز کسی نبوده ز عاشق به جنگ دل
زان بنگرد به ناز و شتابان رود به راه
تا گیرد از نظارگیان بی درنگ دل
نگذارد آنکه زمزمه ی دل شنیده است
بر بانگ نای گوش و به آواز چنگ دل
مردن رفیق بر در او به که دور از او
دادن به عار جان و نهادن به ننگ دل
قدت سرو است و رخسارت گلست و کاکلت سنبل
تو افزونی به حسن ای سرو و گل دانم تو هم دانی
که من هم نیستم در عشق کم از قمری و بلبل
شود چون مرغ دل آزاد از دام تو کش داری
به قید زلف گه در بند و گه در حلقه ی کاکل
کند هر روز و هر شب محتسب با میکشان غوغا
درونش دائما چون خم ز جوش باده در غلغل
رفیق از باده ی سرشار او مستم چنان گویی
که از مستی نه عزم سیر گل دارم نه میل مل
داند کدام سنگدلم کرده تنگدل
آن را که کرده تنگدل آن شوخ سنگدل
خوشرنگ و بو گلی که ز گلچین و باغبان
گیرد به بوی جان و ستاند به رنگ دل
تا در عراق شهره شد آن بت به دلیری
دیگر نداد کس به بتان فرنگ دل
دل می برد به جنگ ز عشاق و غیر او
هرگز کسی نبوده ز عاشق به جنگ دل
زان بنگرد به ناز و شتابان رود به راه
تا گیرد از نظارگیان بی درنگ دل
نگذارد آنکه زمزمه ی دل شنیده است
بر بانگ نای گوش و به آواز چنگ دل
مردن رفیق بر در او به که دور از او
دادن به عار جان و نهادن به ننگ دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ز تیغ ناز شوخی میتپد دل
درون سینه ام چون مرغ بسمل
به وصل او رسیدن سخت دشوار
به هجرش زیستن بسیار مشکل
من بی دست و پا تا چند باشم
ز هجران دست به سر پای در گل
بود عیش من و دل تلخ پیوست
ز حرف تلخ آن شیرین شمایل
از آن لب هر که شد ناکام، گردید
به کامش شهد شیرین زهر قاتل
اگر میل دل تو سوی من نیست
دل من نیست جز سوی تو مایل
بدریائی افتاده در عشق
که نه پایان بود او را نه ساحل
درون سینه ام چون مرغ بسمل
به وصل او رسیدن سخت دشوار
به هجرش زیستن بسیار مشکل
من بی دست و پا تا چند باشم
ز هجران دست به سر پای در گل
بود عیش من و دل تلخ پیوست
ز حرف تلخ آن شیرین شمایل
از آن لب هر که شد ناکام، گردید
به کامش شهد شیرین زهر قاتل
اگر میل دل تو سوی من نیست
دل من نیست جز سوی تو مایل
بدریائی افتاده در عشق
که نه پایان بود او را نه ساحل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عیانست از رخ کاهی، ز اشک ارغوانی هم
که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم
به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را
ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم
توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی
و گر خواهی به یک دم زنده کردن می توانی هم
بود از ماهرویان مهربانی خوش، تو آن ماهی
که باشد مهربانی از تو خوش نامهربانی هم
نه من در عهد پیری شهره ی عشق جوانانم
که در عشق جوانان شهره بودم در جوانی هم
کنم پیوسته تا منع رقیبان از سر کویش
بر آن در روز دربانی کنم شب پاسبانی هم
رفیق ار بی زبانم من چه غم چون هست یار من
زباندانی که می داند زبان بی زبانی هم
که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم
به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را
ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم
توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی
و گر خواهی به یک دم زنده کردن می توانی هم
بود از ماهرویان مهربانی خوش، تو آن ماهی
که باشد مهربانی از تو خوش نامهربانی هم
نه من در عهد پیری شهره ی عشق جوانانم
که در عشق جوانان شهره بودم در جوانی هم
کنم پیوسته تا منع رقیبان از سر کویش
بر آن در روز دربانی کنم شب پاسبانی هم
رفیق ار بی زبانم من چه غم چون هست یار من
زباندانی که می داند زبان بی زبانی هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چه حسن است اینکه گر صد بار رویت هر زمان بینم
شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بینم
به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره
به سویت هر زمان آیم به رویت هر زمان بینم
خوشا روزی که این جان و دل محزون غمگین را
به رخسار تو خوش یابم به رویت شادمان بینم
خیال قد و رویت در دل و در دیده تا باشد
نه سرو بوستان خواهم نه ماه آسمان بینم
چه غم گر پیر گشتم از غم دوران که از پیری
گذارم در جوانی رو چو روی آن جوان بینم
به حال مردنم در پرده تا رویت نهان دیدم
ندانم چون شود حالم اگر رویت عیان بینم
رفیق از کینهٔ دوران چه باک و کینهٔ خصمم
به خود گر آن مه نامهربان را مهربان بینم
شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بینم
به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره
به سویت هر زمان آیم به رویت هر زمان بینم
خوشا روزی که این جان و دل محزون غمگین را
به رخسار تو خوش یابم به رویت شادمان بینم
خیال قد و رویت در دل و در دیده تا باشد
نه سرو بوستان خواهم نه ماه آسمان بینم
چه غم گر پیر گشتم از غم دوران که از پیری
گذارم در جوانی رو چو روی آن جوان بینم
به حال مردنم در پرده تا رویت نهان دیدم
ندانم چون شود حالم اگر رویت عیان بینم
رفیق از کینهٔ دوران چه باک و کینهٔ خصمم
به خود گر آن مه نامهربان را مهربان بینم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بیا ای مونس شبهای تارم
که از هجرت سیه شد روزگارم
بیا جانا که تا رفتی تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزی که با خیل سگانش
در آن کو پاسبانی بود کارم
شدم تا از سگان کوی او دور
به چشم مردمان بی اعتبارم
بر آنم بعد ازین چون نیست راهی
ز جور مدعی در کوی یارم
نشینم بر سر راهش که ناگاه
از این ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر دیده بارم اشک شاید
کند رحمی به چشم اشکبارم
ز بس ترسیده ام از هجر زین پس
به کوی یار اگر افتد گذارم
رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کویش غبارم
به من گر دشمن جان است یارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون دیده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگی شبهای تارم
که شاید شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از یار و مهجور از دیارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختیارم
رفیق از آه گرمم می توان یافت
که پنهان آتشی در سینه دارم
که از هجرت سیه شد روزگارم
بیا جانا که تا رفتی تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزی که با خیل سگانش
در آن کو پاسبانی بود کارم
شدم تا از سگان کوی او دور
به چشم مردمان بی اعتبارم
بر آنم بعد ازین چون نیست راهی
ز جور مدعی در کوی یارم
نشینم بر سر راهش که ناگاه
از این ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر دیده بارم اشک شاید
کند رحمی به چشم اشکبارم
ز بس ترسیده ام از هجر زین پس
به کوی یار اگر افتد گذارم
رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کویش غبارم
به من گر دشمن جان است یارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون دیده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگی شبهای تارم
که شاید شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از یار و مهجور از دیارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختیارم
رفیق از آه گرمم می توان یافت
که پنهان آتشی در سینه دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گرفتم ز نادیدنت خون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
پاک و پاکیزه است اصل گوهرم
خاکم از خلد است و آب از کوثرم
روضهٔ رضوان و آب سلسبیل
نیست از میخانه و می خوشترم
ساغر و مینا اگر خالی شود
از می ناب و شراب احمرم
می شود خون دل و خوناب چشم
باده ی مینا شراب ساغرم
من که بودم شاد با وی روز وصل
بود زیر پر جهان سر تا سرم
مانده در دام غم هجران کنون
طایر بی بال و مرغ بی پرم
بعد عمری کان جفاجو یار داد
جای در سلک سگان آن درم
ز سگان کوی او در کوی او
از وفا بیشم به عزت کمترم
گر چه رفت و شد نهان از من رفیق
نه شد از یاد و نه رفت از خاطرم
خاکم از خلد است و آب از کوثرم
روضهٔ رضوان و آب سلسبیل
نیست از میخانه و می خوشترم
ساغر و مینا اگر خالی شود
از می ناب و شراب احمرم
می شود خون دل و خوناب چشم
باده ی مینا شراب ساغرم
من که بودم شاد با وی روز وصل
بود زیر پر جهان سر تا سرم
مانده در دام غم هجران کنون
طایر بی بال و مرغ بی پرم
بعد عمری کان جفاجو یار داد
جای در سلک سگان آن درم
ز سگان کوی او در کوی او
از وفا بیشم به عزت کمترم
گر چه رفت و شد نهان از من رفیق
نه شد از یاد و نه رفت از خاطرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
همه از عشق من مات و من از عشق تو حیرانم
نمی دانم چه عشق است این چه حسن است این نمی دانم
عیان گر نیست حال این دل مجروح من باری
دلم بشکاف تا بینی جراحتهای پنهانم
چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو
برون ناید ز جانم گر برون آید ز تن جانم
طبیبا دردم از یار است از درمان من بگذر
که درمان توام درد است و درد تست درمانم
نمی گردد جدا از روزگارم تیرگی بی تو
ندارد صبح وصل از پی همانا شام هجرانم
جدا زان گل مگو چونی که دور از گلشن وصلش
رفیق آن عندلیبم من که محروم از گلستانم
نمی دانم چه عشق است این چه حسن است این نمی دانم
عیان گر نیست حال این دل مجروح من باری
دلم بشکاف تا بینی جراحتهای پنهانم
چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو
برون ناید ز جانم گر برون آید ز تن جانم
طبیبا دردم از یار است از درمان من بگذر
که درمان توام درد است و درد تست درمانم
نمی گردد جدا از روزگارم تیرگی بی تو
ندارد صبح وصل از پی همانا شام هجرانم
جدا زان گل مگو چونی که دور از گلشن وصلش
رفیق آن عندلیبم من که محروم از گلستانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نیاید تا به لب از ضعف جانم
نمی آید به لب از دل فغانم
به داغت سوختی جان من از هجر
چه می خواهی ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بی تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوی دیده اشک من روانست
که رفت از دیده آن سرو روانم
نمی بینی اگر خونین دلم را
نگاهی کن به چشم خون فشانم
نیاید غیر فکرت در ضمیرم
نباشد غیر ذکرت بر زبانم
رفیق از دوری آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
نمی آید به لب از دل فغانم
به داغت سوختی جان من از هجر
چه می خواهی ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بی تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوی دیده اشک من روانست
که رفت از دیده آن سرو روانم
نمی بینی اگر خونین دلم را
نگاهی کن به چشم خون فشانم
نیاید غیر فکرت در ضمیرم
نباشد غیر ذکرت بر زبانم
رفیق از دوری آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای کرده جوانی تو پیرم
مپسند که از غمت بمیرم
گر کار به جان رسد دل از جان
برگیرم و از تو برنگیرم
تا طور تو گشت دلپسندم
تا طرز تو گشت دلپذیرم
جز ذکر تو نیست بر زبانم
جز فکر تو نیست در ضمیرم
هر روز ز جان و هر شب از دل
بی روی تو ای مه منیرم
تا کی به ملک رسد خروشم
تا کی به فلک رسد نفیرم
ابروی تو می کشد به تیغم
مژگان تو می زند به تیرم
گوید کشمت به تیغ اما
ترسم بکشد رفیق دیرم
مپسند که از غمت بمیرم
گر کار به جان رسد دل از جان
برگیرم و از تو برنگیرم
تا طور تو گشت دلپسندم
تا طرز تو گشت دلپذیرم
جز ذکر تو نیست بر زبانم
جز فکر تو نیست در ضمیرم
هر روز ز جان و هر شب از دل
بی روی تو ای مه منیرم
تا کی به ملک رسد خروشم
تا کی به فلک رسد نفیرم
ابروی تو می کشد به تیغم
مژگان تو می زند به تیرم
گوید کشمت به تیغ اما
ترسم بکشد رفیق دیرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزگاری روز خوش از وصل یاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
به حسرت ای پری می دانی از کویت چسان رفتم
چسان آدم ز جنت رفته بیرون آنچنان رفتم
به کویت آمدم با جان شاد و خاطر خرم
وز آنجا با دل خونین و چشم خونفشان رفتم
نرفتم گر به من نامهربان بودی ولی چون تو
به من نامهربان، با غیر بودی مهربان رفتم
ز تیغ کینه و از خنجر بیداد تو هر گه
به سویت آمدم دلخسته و آزرده جان رفتم
نداری ز آمد و رفتم خبر کز بیم خوی تو
به کویت آمدم پنهان و از کویت نهان رفتم
نمی یابد کسی جایی نشان از من ز گمنامی
که بی نام آمدم اینجا وزینجا بی نشان رفتم
گلی چون روی و سروی چون قدت بینم مگر عمری
به طرف گلستان گشتم بگشت بوستان رفتم
ننالم از گرفتاری من آن مرغ گرفتارم
که خود بهر گرفتاری به دام از آشیان رفتم
جوان گشتم ز می پیرانه سر جائی نمی دانم
به از بتخانه کانجا آمدم پیر و جوان رفتم
نمی رفتم ز طعن دشمنان زان کو رفیق اما
ز کوی او اگر رفتم ز پند دوستان رفتم
چسان آدم ز جنت رفته بیرون آنچنان رفتم
به کویت آمدم با جان شاد و خاطر خرم
وز آنجا با دل خونین و چشم خونفشان رفتم
نرفتم گر به من نامهربان بودی ولی چون تو
به من نامهربان، با غیر بودی مهربان رفتم
ز تیغ کینه و از خنجر بیداد تو هر گه
به سویت آمدم دلخسته و آزرده جان رفتم
نداری ز آمد و رفتم خبر کز بیم خوی تو
به کویت آمدم پنهان و از کویت نهان رفتم
نمی یابد کسی جایی نشان از من ز گمنامی
که بی نام آمدم اینجا وزینجا بی نشان رفتم
گلی چون روی و سروی چون قدت بینم مگر عمری
به طرف گلستان گشتم بگشت بوستان رفتم
ننالم از گرفتاری من آن مرغ گرفتارم
که خود بهر گرفتاری به دام از آشیان رفتم
جوان گشتم ز می پیرانه سر جائی نمی دانم
به از بتخانه کانجا آمدم پیر و جوان رفتم
نمی رفتم ز طعن دشمنان زان کو رفیق اما
ز کوی او اگر رفتم ز پند دوستان رفتم