عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد
به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز
ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی
که از غرور نبیند به پشت پا هرگز
به بزم او نبود راه هرگزم آری
به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز
چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام
به او اگرچه نگویم بجز دعا هرگز
وصال خویش که داری روا همیشه به غیر
چه کرده ام که نداری به من روا هرگز
بهای خون طلبم هرگز از تو من حاشا
شهید عشق ندانست خونبها هرگز
همیشه قبله ی حاجات من تویی اما
نمی شود ز تو یک حاجتم روا هرگز
گذاشت زنده مرا گر جداییت زین پس
نمی شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز
رفیق از تو نه هرگز وفا نمی بیند
وفا ندیده کسی از تو بی وفا هرگز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
روزم سیاه شد ز نگاه کلاه دوز
آه از نگاه چشم سیاه کلاه دوز
گاهی ز دیدگاه ز دل خون چکاندم
طرز نگاه گاه بگاه کلاه دوز
از قد سر و روی مهم کرده بی نیاز
قد چو سرو و روی چو ماه کلاه دوز
از سر بصد کلاه کیانی نمی نهم
گر بر سرم نهند کلاه کلاه دوز
خوش باشد ار بسوزن مژگان رفو کنم
چاک دلم ز تار نگاه کلاه دوز
بر سر کله چو کج نهد از ناز سر نهند
خوبان کج کلاه به راه کلاه دوز
دعوی اگر کند که ز خوبان نکوترم
روی نکو بس است گواه کلاه دوز
سر زد گیاه مهر وی از سینه، زد چو سر
از باغ حسن مهر گیاه کلاه دوز
از بی زری رفیق بود بی کلاه سیم
نه جرم من بود نه گناه کلاه دوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
بوده است ترا داغ نگاری نه و هرگز
دل برده ز تو لاله عذاری نه و هرگز
تا زلف تو شد دام به دام تو فتاده
لاغرتر از این صید شکاری نه و هرگز
با آنکه به راهش سر من خاک شد آن شوخ
هرگز به سرم کرد گذاری نه و هرگز
هر کس نگرد کوی تو و روی تو آن را
آید بنظر باغ و بهاری نه و هرگز
غیر از سگ کوی و سر کوی تو به عالم
بوده است مرا یار و دیاری نه و هرگز
زین طایفه خانه برانداز نشسته است
در خانه ی زین چون تو سواری نه و هرگز
در کارگه دهر رفیق ار کسی آموخت
جز کار غم عشق تو کاری نه و هرگز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد سبزه ی خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گر دهد بلبل ز شوق روی گل جان در قفس
به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس
نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس
گل مرا روی تو کافی گلستان کوی تو بس
قد غیر و من چه می داند نمی داند چو او
خویش از بیگانه یار از مدعی عشق از هوس
نقد جان ریزم به پای او ندانم چون کنم
غیر نقد جان به چیزی چون ندارم دسترس
روز و شب در کنج تنهائی در این فکرم که تو
با که باشی هم زبان یا با که باشی هم نفس
داد و فریاد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست
داد من از دادگر، فریادم از فریادرس
فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفیق
نه کسی کاری بمن دارد نه من کاری بکس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
غیر از سگ درش ز کسی حال ما مپرس
احوال آشنا بجز از آشنا مپرس
اسرار عشق را خبر از بلهوس مگیر
از مدعی حقیقت این مدعا مپرس
ما جز زبور عشق کتابی نخوانده ایم
غیر از زبور مهر و محبت ز ما مپرس
شبهای تار و حالت بیمار را ببین
در زلف یار حال دل مبتلا مپرس
دانی اگر چگونه بود تن جدا ز جان
حال مرا ز صحبت جانان جدا مپرس
چندین بهانه چیست پی قتل من اگر
رای تو کشتن است بکش وز خطا مپرس
جان ده به راه عشق به جور و جفا رفیق
وز دلبران شهر طریق وفا مپرس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس
ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای همه جای تو خوش ای همه اعضای تو خوش
رخ زیبای تو نیکو قد رعنای تو خوش
سرو خوش باشد و گل لیک نباشد گل و سرو
چون رخ دلکش و چون قد دلارای تو خوش
نیست رخسار گلی چون گل رخسار تو خوب
نیست سیمای مهی چون مه سیمای تو خوش
خوش کن از وصل دل غیر که باشد دل من
به تمنای تو خرم بتولای تو خوش
دایم از شادی ایام دلش ناخوش بود
آنکه روزی دل او بود به غمهای تو خوش
تا گرفتی به دلم جای خوشست از تو دلم
ای غم عشق بود تا به ابد جای تو خوش
شود امروز خوش از لطف تو گر روز رفیق
شود امروز تو یارب خوش و فردای تو خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دل هر کس به کاری خوش من و عشق نگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
مهی دارم ندیده کس مثالش
فزون از مهر و بیش از حد جمالش
به قد سرو چمن در شرمساریش
برخ ماه فلک در انفعالش
به دور ماه رخ از هاله خطش
به کنج لعل لب از مشک، خالش
ندیده دیده ی گردون نظیرش
نزاده مادر دوران همالش
ز ماه چارده بگذشته در حسن
هنوز از چارده نگذشته سالش
پریشان خاطران آشفته حالان
پریشان خاطر و آشفته حالش
کم از عمری و بیش از ساعتی نیست
شب هجرانش و روز وصالش
دمی خوش، لحظه ای خرم نگردد
دلم بی یاد و جانم بی خیالش
رفیق از هجر او گر من ملولم
مبادا از ملال من ملالش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش
چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم
روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش
بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه
دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش
اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش
به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید
که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش
دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت
چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دلارامی که غافل نیستم یک لحظه از یادش
مباد از یاد من هرگز غمی در خاطر شادش
به هر گلشن که گردد جلوه گر قد چو شمشادش
به صد دل چون صنوبر بنده گردد سرو آزادش
مگو ای همنشین بهر چه دادی دل به دست او
که گر گوید به پای من بده جان می توان دادش
به تعمیر دلم اکنون چه می کوشی که از اول
خرابش کرده ای زانسان که نتوان کرد آبادش
نمی داند ره و رسم وفا دلدار من گویا
همین تعلیم بیداد و جفا داده است استادش
تو را دی گفت فردا می کشم اما نمی دانم
پشیمان گشته است امروز یا رفته است از یادش
رفیق از هجر فریادش به گردون می رسد شبها
بود کز روی مهر ای مه رسی روزی به فریادش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش
وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش
به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر
به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش
من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم
رقیب سنگدل زینسان که جا کرده است پهلویش
به پهلویش نشیند مدعی تا چند و من یارب
نشینم گوشه ای از چشم حسرت بنگرم سویش
کند گل پیرهن صد چاک و بلبل در فغان آید
اگر باد صبا روزی سوی گلشن بود بویش
بهشتی عاشقان را نیست چون بوی بتان زاهد
به باغ جنتم چندین مخوان از گلشن کویش
کسی کز یک نگه دل از بر خلقی برد بیرون
چسان جان می توان برد از فریب چشم جادویش
ز بس گرمست خوی او رفیق از یاد او امشب
متاع عقل و دینم سوخت، آه از گرمی خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ترا یک بار اگر گیرم در آغوش
کنم یکبارگی خود را فراموش
چو گل پیراهنم چاکست چون نیست
در آغوش من آن سرو قباپوش
دهد از خضر و آب زندگی یاد
خط سبزش به گرد چشمه ی نوش
شب قدر است و روز عید با هم
سیه شام خط و صبح بناگوش
فراموشش مکن آن را که دانی
نخواهی گشتنش هرگز فراموش
من از غم سر به روی دوش دارم
نشسته با رقیبان دوش بر دوش
خورم خون من رفیق از رشک و باشد
به بزم مدعی یارم قدح نوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش
تا سرش خاک نشد یار نیامد به سرش
هست زرین کمر و سیم تن آن شوخ مرا
بی زر و سیم کجا دست رود در کمرش
می کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کی
کند از حال من آگاه نسیم سحرش
نظری کرد نهان سوی من و پنداری
که نهانی نظری هست به اهل نظرش
سر برآرند ز شوق رخش از خاک اگر
روزی افتد به سر خاک شهیدان گذرش
چون سگ کوی تو گردید رفیق از در خویش
مکنش دور و مگردان چو سگان دربدرش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
از عشق تو در ملالتم کاش
این راز نهان نمی شدی فاش
با غیر جفا و صلح تا چند
با من تا کی ستیز و پرخاش
تا چشم بدان نبیندت روی
از دیده مردمان نهان باش
خجلت نکشید چون ز رویت
نقش تو چو می کشید نقاش؟
مشکل که به سر برند باهم
او محتشم و رفیق، اوباش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به گلشن بگذرد گر با چنین قد و چنان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض
به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگویم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زیبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پیش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفیق آن سرو گلرخ می دهد می خیز و در پیری
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبر کردم بر جفای او، غلط کردم، غلط
دل نهادم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم دل در هوای او، عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
سو به سو کردم سراغ او، خطا کردم، خطا
کو به کو گشتم برای او، غلط کردم، غلط
بی بها گشتم غلام او، زیان کردم، زیان
بی عطا گشتم گدای او، غلط کردم، غلط
رفتمش صد بار بر دنبال، رو واپس نکرد
باز رفتم در قفای او، غلط کردم، غلط
از لبش هرگز به دشنامی نگشتم سرفراز
سالها گفتم دعای او، غلط کردم، غلط
آن که با بیگانه بهتر ز آشنا باشد رفیق
از چه گشتم آشنای او، غلط کردم، غلط
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بی تو ای رخشنده اختر زاختر رخشان چه حظ
بی تو ای تابنده انجم ز انجم تابان چه حظ
جان غم پرورده را با عیش و با عشرت چکار
با قفس خو کرده را از باغ و از بستان چه حظ
تشنه ی لعل لب یارم من لب تشنه را
بی لب جانبخش یار از چشمه حیوان چه حظ
ذوق داغ و درد اگر دارد دلت دانی که من
می برم از این چه فیض و می کنم از جان چه حظ
گر به جان داغی نباشد باشد از مرهم چه فیض
ور به دل دردی نباشد باشد از درمان چه حظ
وصل خوش باشد نباشد گر ز پی هجران رفیق
ورنه از وصلی که دارد در عقب هجران چه حظ