عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دایم به تو این گرمی بازار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ندانستی گرم شاد از نگاه گاه گاه خود
چرا یکباره ام محروم کردی از نگاه خود
رقیبم در بهشت وصل و من در دوزخ هجران
نمی دانم ثواب او نمی یابم گناه خود
کشم گر آه گرمی سوزد آهم چرخ را دانم
نمی دانم چرا من خود نمی سوزم ز آه خود
تو بر من می کنی بیداد و من داد از تو می خواهم
مکن بیداد ای بیدادگر بر دادخواه خود
عیان کن قد و رخ تا هم خجل هم منفعل گردد
چمن از سرو و شمشاد و سپهر از مهر و ماه خود
شب و روزی که یکسال است در عالم رفیق آن را
شب تاریک خود می دانم و روز سیاه خود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
قاتل من ترک قتل بی گناهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز ما ترک سهی‌قدان رعنا برنمی‌آید
اگر از غیر برمی‌آید از ما برنمی‌آید
تنم شد خاک و در دل خارخار گل‌رخان باقی
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمی‌آید
به ناکامی نمودم عمر صرف وی ندانستم
که برمی‌آید از وی کام من یا برنمی‌آید
مکن چندین تمنای محل وصل او ای دل
که این گوهر ز کان وین در ز دریا برنمی‌آید
رفیق از جسم برمی‌آیدم این جان غم‌پیشه
خلاصم می‌کند زین غصه اما برنمی‌آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گر مصور مه من نقش تو دلخواه کشد
نکشد همچو تو دلخواه، مگر ماه کشد
تن من کاهی و بار غم تو کوهی، چون
بار چون کوه کسی با تن چون کاه کشد
تا به کی ای مه بی مهر ز هجرت شب و روز
چشم من اشک نشاند، دل من آه کشد
هفته ی هجر تو ای ماه نماید سالی
آه ای ماه اگر هجر تو یک ماه کشد
محتسب گوید اگر می نکشم در همه عمر
مشنو از وی که اگر گه نکشد گاه کشد
ای خوش آن بزم که از اول شب تا دم صبح
با تو من می کشم و غیر ز من آه کشد
جز ز دست تو بت حور لقا گرچه رفیق
از کف حور کشد باده به اکراه کشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوشا بادی که با آن باد گرد کوی یار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
بی وفائی که علاج دل پرخونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن که لطفش گره از خاطر ما بگشاید
گره خاطر او لطف خدا بگشاید
کس برای دل ما دست عطایی نگشود
هم مگر اهل دلی دست عطا بگشاید
از خدا جوی گشایش که نگردد هرگز
بسته آنکار که از کارگشا بگشاید
جز به کوی تو دل ما نگشاید آری
دل که آنجا نگشاید بکجا بگشاید؟
در ریاضی که سر و کار گلش با خار است
کی دل بلبل بی برگ و نوا بگشاید؟
طالعی کو که برم مست شبی یا روزی
کله از سر بنهد بند قبا بگشاید
دو جهان جان و دل از هر شکن آید بیرون
گرهی کز سر آن زلف دو تا بگشاید
اشک و آه شب و روز آب و هوا نیست رفیق
که گل دولت از آن آب و هوا بگشاید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جلوه که آن تازه جوان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان می‌برد چون می‌کند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمه‌پرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکته‌ای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بی وفا یار من از یاری من عار مدار
عار از یاری یاران وفادار مدار
گاهی از لطف فکن جانب من هم نظری
نظر لطف همین جانب اغیار مدار
خسته زین بیش ز بیماری هجرم مپسند
شربت وصل دریغ از من بیمار مدار
از پرستاری ما پای به یک بار مکش
از نگهداری من دست به یک بار مدار
من خود آزار تو را راحت خود می‌دانم
لطف کن دست ز آزار من زار مدار
مکن از مطرب و می منع من ای شیخ برو
من بتو کار ندارم تو به من کار مدار
بخت یاری کند و یار شود یار رفیق
غم بسیار مخور انده بسیار مدار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دیدن قاصد خوش و خوشتر از آن پیغام یار
خاصه بعد از مدتی هجران و عمری انتظار
از جهان رسم سفر یارب برافتد چند ازو
این بود مهجور از یار، آن بود دور از دیار
سخت باشد دوری احباب در ایام گل
صعب باشد فرقت اصحاب در فصل بهار
دیده ی بی نور را از لاله و از گل چه فیض
عاشق مهجور را با باغ و با بستان چه کار
سالم آن رنجور کش بر سر گذارد پا طبیب
خرم آن غمگین که در بر باشد او را غمگسار
قسمت اغیار سازد داغ مهجوری فلک
روزی دشمن کند درد جدایی روزگار
از غم بسیار هجران اندکی گوید رفیق
گر شمارد بر تو درد خویش تا روز شمار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ما را چو تو نیست یار دیگر
یار تو چو من هزار دیگر
جز کویت و جز سگت نداریم
یار دگر و دیار دیگر
تا بگذری از رهی بسویم
هر دم من و رهگذار دیگر
صد بارم اگر چو سگ برانی
آیم به در تو بار دیگر
ور از بر من کناره گیری
آیم برت از کنار دیگر
مثل تو به روزگار من نیست
گو باش به روزگار دیگر
آن چشم شکار پیشه گیرد
هر چشم زدن شکار دیگر
جز روی و خطت رفیق را نیست
باغ دگر و بهار دیگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
روی تو یا آفتابست ای پسر
موی تو یا مشک نابست ای پسر
بر بیاض عارضت آن خالهاست
یا نشان انتخابست ای پسر
بر رخت خوی یا گلابست ای جوان
بر کفت خون یا خضا بست ای پسر
بردی از چشم تمام خلق خواب
این چه چشم نیم خوابست ای پسر
بی گناهی می کشی، آخر که گفت
بی گنه کشتن ثوابست ای پسر؟
پرسشی دارد جفای بی حساب
گر همه روز حسابست ای پسر
با رقیبانت همه آمیزش است
از رفیقت اجتنابست ای پسر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زان نور دو دیده تا شوم دور
شد دور زهر دو دیده ام نور
ای کشور مهر از تو ویران
ای خطه ی جور از تو معمور
تا چند من و رقیب باشیم
بی تو مغموم و با تو مسرور
فرهاد که کند کوه در دهر
شیرین که فکند در جهان شور
در عشق چو من نبود شهره
در حسن چو تو نبود مشهور
جز حرف تو جز شمائل تو
یارب من خسته جان مهجور
گر بشنوم و ببینم ای ماه
گوشم کر باد و دیده ام کور
منعم کند ار ز عشق زاهد
منعش نکنم که هست معذور
داند شب و روزم آنکه دیده
روزان سیه شبان دیجور
از سیمبران چسان خورد بر
نه زر دارد رفیق و نه زور
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
از جان بهر صد بار اگر گویند جانی ای پسر
جان را اگر جان دگر باشد تو آنی ای پسر
نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان
دل می ربائی ای جوان جان می ستانی ای پسر
می ریزم از چشم تر لخت دل و خون جگر
از حق نمی رنجی اگر نامهربانی ای پسر
هر دم به هر خودکامه ای فرسایی از نو خامه ای
ورمن نویسم نامه ای هرگز نخوانی ای پسر
نه نخل را هست ای تری نه سرو را این دلبری
نخل جوانی ای پری سرو روانی ای پسر
این است اگر بیداد و بس ترسم نماند زنده کس
روزی که از اهل هوس عاشق بدانی ای پسر
عشق رفیق از راستان بشنو که باشد راست آن
نشنیده ای زین داستان به داستانی ای پسر