عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
چندی از کوی تو رفع دردسر خواهیم کرد
جای نان اندر بغل خواهیم لخت دل نهاد
جای آب اندر سبو خون جگر خواهیم کرد
هر کجا سنگی به دست افتد بدل خواهیم کوفت
هر کجا خاکی بچشم آید به سر خواهیم کرد
بی تو گر روزی به صد حسرت به سر خواهیم برد
خلق را بیدار از آه بی اثر خواهیم کرد
گر به گلشن بی گل رویت قدم خواهم نهاد
در چمن بی قد سروت گر گذر خواهیم کرد
همچو بلبل ناله در هر گام برخواهیم داشت
همچو قمری نوحه ای هر لحظه سر خواهیم کرد
اینقدر زین غصه خاک غم بر سر خواهیم ریخت
کز ته آن سر به روز محشر برخواهیم کرد
از فغان هر کس که منع ما کند بی او رفیق
ما به رغمش بیشتر از پیشتر خواهیم کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
به من هر روز آن پیمان گسل پیمان از آن بندد
که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد
بنوخط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد
ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این
که بر روی تماشائی همان در باغبان بندد
نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من یارب
مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد
دو روز دیگر ایدل آشکارا بشکند عهدش
مخور غم با رقیب امروز اگر عهد نهان بندد
نبندد ز آرزوی خویش طرفی غیر جان دادن
گر آن جائی که نرخ بوسه ی جانان به جان بندد
مران از محفلش گاهی اگر آید رفیق آنجا
نباشد میزبان را خوش که در بر میهمان بندد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
سوی آن کز تو دلش خوش به نگاهی باشد
سهل باشد که نگاهی ز تو گاهی باشد
مانع ای ابر کرم چیست که از رشحه ی تو
قطره ای قسمت لب تشنه گیاهی باشد
ارتو نسبت به من آن جور که باشد همه وقت
به ز لطفی که نباشد گه و گاهی باشد
ایخوش آن خسته که چون بر سرش آئی او را
قوه ناله نه و قدرت آهی باشد
تو که چشمت نگران نیست به راهی چه غمت
که به راهت نگران چشم به راهی باشد
گفتی آن دم که نباشی کنمت یاد رفیق
آندم این حرف بیاد تو الهی باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کی به من رحم دگر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
بینم اگر به جز تو زیانم بدیده باد
گویم اگر بجز تو زبانم بریده باد
گر جز به دام زلف تو گیرد دلم قرار
از دام جسم طایر روحم پریده باد
بندم اگر به دلبر دیگر بجز تو دل
خون دلم تمام ز مژگان چکیده باد
در سجده گر به پیش بتی جز تو خم شوم
در زیر بار هجر تو قدم خمیده باد
گر دامنت ز کف بگذارم به زندگی
از دست مرگ حبیب حیاتم دریده باد
باشد اگر نه خرمیش از غمت دلم
از خرمی رمیده به غم آرمیده باد
پوشم ز سیب غبغب او چشم اگر رفیق
چون نار دل مرا به کف غم کفیده باد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شوخی که آشنا بکسی غیر ما نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
شد بی وفا به طالع من ورنه یار من
تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود
جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم با ناتوانی پاس چشم یار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاه‌روزان ز قفا سحر ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند
شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند
خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من
تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند
غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند
بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من
یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند
از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش
خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند
گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
این ماه که جا به بام دارد
رویی چو مه تمام دارد
من نام ندانمش بگوئید
کاین ماه لقا چه نام دارد
از منظر دیده گر چه دور است
در خلوت دل مقام دارد
چون قامت او کجا بود سرو
نه جلوه و نه خرام دارد
سودای وصال می پزد دل
بیچاره خیال خام دارد
گر بنده سگ توام چرا غیر
در این سر کو مقام دارد
احوال رفیق می توان یافت
زین سوز که در کلام دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نه ضعف تن ز جانم سیر دارد
غم آن نو جوانم پیر دارد
نوید کشتنم دی داد، امروز
نمی دانم چرا تاخیر دارد
چونی از خود تهی گشتم به دل‌ها
چونی زان ناله ام تاثیر دارد
به قصد جان من آن چشم و ابرو
یکی تیر و یکی شمشیر دارد
رخ ماه من و رخساره ی ماه
زمین تا آسمان توفیر دارد
کسی را کش تو میری کی به عالم
سر و برگ بت کشمیر دارد
رفیق آماده ی هند است اما
صفاهان خاک دامنگیر دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعل جانان یارب از جان ساختند
یا که جان از لعل جانان ساختند
مرده را جان می دهد لعلش مگر
لعل جان از آب حیوان ساختند
یارب این حور است مثل آدمی
یا پری را شکل انسان ساختند
زان خط و خال آه، کاحوال مرا
همچو زلف خود پریشان ساختند
ساختند آنان که روی و موی تو
صبح وصل و شام هجران ساختند
در دلم دادند جا عشق تو را
گنج در ویرانه پنهان ساختند
جامه ی صبر مرا دور از تو چاک
از گریبان تا بدامان ساختند
عشق را نازم گر آن بر من رفیق
هر چه مشکل بود آسان ساختند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گر نسوزد دل دلدار به من جا دارد
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
درد و درمان چه بود از تو چه پروا دارد
دردمند تو به درمان مسیحا دارد (؟ )
هر چه گوید همه از عالم بالا گوید
هر که در دل هوس آن قد و بالا دارد
به گل گلشن فردوس فرو نارد سر
هر که خاری زسر کوی تو برپا دارد
می سزد بر سر خوبانش اگر شاه کنند
کانچه اسباب نکوئیست مهیا دارد
باید آن را که سر عاقبت اندیشی هست
خاطر امروز در اندیشه ی فردا دارد
بلبلی در همه گلزار جهان نیست رفیق
که نه خاری به جگر زان گل رعنا دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گر چنین دلبر من آفت جان خواهد شد
بس جهاندیده که رسوای جهان خواهد شد
ور چنین خون شودم دل دل خونگشته ی من
همره اشک به کوی تو روان خواهد شد
زان پری پیکر اگر کاهد از اینگونه تنم
چون پری پیکرم از دیده نهان خواهد شد
می کنم از تو نهان عشق خود و می دانم
کآخر این راز نهان بر تو عیان خواهد شد
شد کنون سینه سپر تیغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگین مشو از راحت و محنت که اگر
می شود گاه چنین گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پیر و ندانستم حیف
که اگر باده خورد پیر، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطانی عالم چو رفیق
از گدایان در پیر مغان خواهد شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر که را یاد تو در دل نفسی می آید
کی دگر در دل او یاد کسی می آید
آه از آن آتش سوزان که چنین گرم عنان
از پی سوختن مشت خسی می آید
بخت بد بین که مرا می کشد آن مه کو را
کار صد خضر و مسیح از نفسی می آید
گر به یک شعبده بردی دل او نیست عجب
که چنین شعبده ها از تو بسی می آید
شیوه ی عشق ندانند رقیبان آری
کار پروانه کجا از مگسی می آید
یاد تو تا به دلم جای گرفته است رفیق
ناکسم گر به دلم یاد کسی می آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوش آنکه مرا کشته به میدان تو یابند
چون گوی، سرم در خم چوگان تو یابند
گر زانکه بجویند شهیدان وفا را
صد کشته به هر گوشه ی میدان تو یابند
بر دیده نهند از سر تعظیم نکویان
خاری که ز دیوار گلستان تو یابند
عیسی نفسان چاشنی عمر ابد را
چون خضر ز سرچشمه ی حیوان تو یابند
بگشا گره از زلف گره گیر که عشاق
دلهای خود از زلف پریشان تو یابند
بخرام که شرمنده همه سرو قدان را
از جلوه ی شمشاد خرامان تو یابند
در عهد تو تنها نه رفیقست که هر جا
پیمانه کشی هست به پیمان تو یابند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
شاه من با خیل خوبان چون ز راهی بگذرد
راست پنداری که شاهی با سپاهی بگذرد
چون ز پیشم بگذرد سوزد ز سر تا پا مرا
همچو آن برقی که از پیش گیاهی بگذرد
چون نباشد عمر من کوته که از هجران به من
بی تو هر شب سالی و هر روز ماهی بگذرد
آنکه بی یادش دمی نگذشت بر من کاشکی
یاد من بر خاطر او گاهگاهی بگذرد
گر چه کار چشم شوخش بی گنه عاشق کشی است
چشم دارم کز گناه بی گناهی بگذرد
ما گدایان از کجا و بزم تو، بس جای ما
بر سر راهی کز آنجا چون تو شاهی بگذرد
آنکه سوزد جان خلق از آتش خویش رفیق
آه اگر ناگاه سویش برق آهی بگذرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گل به گلشن زان گل رخسار یادم می دهد
غنچه زان لبهای خوش گفتار یادم می دهد
پیش من تعریف سرو و گل به خوبی باغبان
چون کند زان سرو گلرخسار یادم می دهد
لطف یارم می کند آگاه از جور رقیب
راحت گل از جفای خار یادم می دهد
چو ز جانان یادم آید گر بیاساید دمی
از غم این دل که او دلدار یادم می دهد (؟ )
چون رود از یاد من تا این دل افگارباز
چشم خونبار از دل افگار یادم می دهد
می دهد یادم به عشق یار ناصح صبر و من
می کنم کم گوش و او بسیار یادم می دهد
از بهشت و حور چون گوید سخن زاهد رفیق
بی تکلف از دیار و یار یادم می دهد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد