عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
به دل هر کس غم جانان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کین از مهوشان، حیف
که این دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چین فرق اینست
که تو جان بخشی و او جان ندارد
کسی کان عارض و خط دید دیگر
سر سیر گل و ریحان ندارد
دلم آن چاشنی دارد از آن لب
که خضر از چشمه ی حیوان ندارد
طبیبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزایش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پای از سر کن که پایان
رفیق این راه بی پایان ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
مرا دیوانه آن جانانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقی میم چون مست بی می
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفیق از بهر صید مرغ دل، یار
ز خط و خال دام و دانه دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا خاطر از آن بی غم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از برم ای نگار حور نژاد
می روی و نمی روی از یاد
بی تو ای سرو گلشن ایجاد
بی تو ای سرو بوستان مراد
شغل من نیست جز به شب ناله
کار من نیست روز جز فریاد
ای ز تو خطه ی وفا ویران
ای ز تو کشور جفا آباد
از وفا چند، از جفا تا کی
مدعی از تو شاد و من ناشاد
هست تا هست هستی من و تو
کار من عجز و کار تو بیداد
که تویی لیلی و منم مجنون
که تو شیرینی و منم فرهاد
گر بود لایق تو جان رفیق
جان من، عمر من فدای تو باد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کی ای زیبا صنم تا چند ای حوری نژاد
من ز هجران تو غمگین غیر از وصل تو شاد
جر جفا با من زمانی، جز وفا با تو دمی
نه ترا آید به خاطر نه مرا آید به یاد
از وفا گر خواهیم یار از جفا گردانیم
گردن تسلیم دارم در کمند انقیاد
روز از اشک پیاپی شب ز آه دم بدم
خاروش بر روی آبم کاه سان بر روی باد
از وفای من نگشت ای بی وفا کین تو کم
از جفای تو ولیکن گشت مهر من زیاد
سایه ی سروت مبادا از سر من کم، که هست
هم نهال آرزوی ما و هم نخل مراد
گر چه بر جان رفیق از تست هر ساعت غمی
بر دلت یارب زمانی از غم او غم مباد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هر که یک لحظه حدیث غم من گوش کند
هر حدیثی که شنیده است فراموش کند
که درآرد به نظر سرو چمن را دیگر
هر که نظاره ی آن سرو قباپوش کند
تا به کی دردسر عقل کنم ساقی کو
که به یک جرعه مرا بی خود و مدهوش کند
یادش آید من خون جگر نوش ای کاش
در بر غیر چو بنشیند و می نوش کند
تا به کی از توام آغوش تهی باشد و غیر
با تو ای سرو روان دست در آغوش کند
ناصحا منع من از عشق مکن کاین دم سرد
آتش من نه چراغیست که خاموش کند
دوش گفتا نکنم از تو فراموش مباد
که فراموش رفیق آن سخن دوش کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نمی خواهی دلم چون شاد [و] می خواهی غمین باشد
نباشد آنچنان یارب الهی اینچنین باشد
برم جورت که بردن جور نیکویان بود نیکو
کشم نازت که ناز نازنینان نازنین باشد
گر از دست تو باشد زخم باشد بهتر از مرهم
ور از جام تو باشد شهد خوشتر ز انگبین باشد
قدی داری و رخساری که چون رخسار و قد تو
نه ماهی بر فلک تابد نه سروی بر زمین باشد
تو و اندیشه ی این روز و شب کز هجر و وصل تو
دل اغیار شاد و جان من اندوهگین باشد
من و شام و سحر این فکر کآیا این زمان با او
که یارب هم زبان گردد که آیا همنشین باشد
نبودی گر غرض محرومی عاشق نکویان را
چه بایستی که تن سیمین بود، دل آهنین باشد
رفیق آرام چون گیرد به کنج عافیت حالی
که در هر گوشه ای ابرو کمانی در کمین باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
زین پریشانان مکش دامن که حیران تواند
کاین پریشان خاطران، خاطر پریشان تواند
هر طرف شاهی و هر سو عالمی حیران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسی
از خدنگ غمزه و از تیغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ی ناز توام کز عاشقان
عالمی چون من به تیغ غمزه قربان تواند
چون دهی جلوه سمند ناز خلقی هر طرف
کشته ی ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گویی آنچه فرمایی به جان و دل همه
بنده ی حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائی چون رفیق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ترک تو چون ز دل کسی ای دلستان کند
جانی تو جان، چگونه کسی ترک جان کند
نالد به یاد سرو قد دلکشت همان
مرغ دلم بسدره اگر آشیان کند
من آدمی بجز تو ندیدم که چون پری
از خلق دل عیان برد و رخ نهان کند
با صد زبان غمت نتوان گفت پیش خلق
شرح غم تو دل به کدامین زبان کند
جان و دلست منزل و مأوای او که او
منزل به دل نماید و مأوا به جان کند
گفتی دلت چه خواهد از آن، لطف یا ستم
خواهد دلم که آنچه دلش خواهد آن کند
از پیریم چه باک که صد پیر چون مرا
پیر مغان به یک قدح می جوان کند
پیران جوان شوند به میخانه به رفیق
چندی به صدق خدمت پیر مغان کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گر چرخ فلک با همه کس جور و جفا کرد
با هیچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد
تا بود فلک با من غمدیده به کین بود
تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد
نومید مرا از در دلدار جدا ساخت
ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد
این است اگر درد جدائی ز غمش کشت
صیاد من آن صید که از قید رها کرد
ابروی تو دل را سپر تیغ ستم ساخت
مژگان تو جان را هدف تیر بلا کرد
شاها نظری سوی گدا کن که زمانه
بسیار گدا شاه و بسی شاه گدا کرد
تا یافت رفیق از لب تو لذت دشنام
هر چند که دشنام شنید از تو دعا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
خوش آنکه شب غمم سر آید
خورشید من از درم درآید
خوش آنکه ستاره ی مرادم
از مشرق آرزو برآید
خوش آنکه به محفل من از مهر
آن ماه چو مهر انور آید
خوش آنکه دلیل کعبه ی وصل
در وادی هجر رهبر آید
خوش آنکه سپاه شادمانی
بر لشکر غم مظفر آید
خوش آنکه رفیق از برم یار
دیگر، نرود چو دیگر آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
فغان که مدعیان از منت جدا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلم به وصل تو روزی که شادمان باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پای تو جانا قسم که در پایت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کی بود غمگین
دل رقیب ز تو چند شادمان باشد
روا مدار ازین بیش و بیش ازین مپسند
که عاشق از تو چنین، بلهوس چنان باشد
گلی چو آن گل عارض مهی چو آن مه رخ
نه بر زمین بود و نه بر آسمان باشد
بود چو دشمن یاران، رفیق یار آن به
که یار من نبود یار دیگران باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
کی جز تو در دل من دلدار دیگر آید
بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید
با من مگو که بگذار از دست دامن یار
این کار نیست کاری کز دست من برآید
از صنع کلک آید بس نقش نیک اما
مشکل ز نقش رویت نقش نکوتر آید
هر جا که حور و طوبی گویند پیش چشمم
قدت شود مجسم، رویت مصور آید
گرد سر خیالت گردم که در دل من
صد بار بیش آید آن دم که کمتر آید
گفتم به بر کی آیی ای رشک سرو و مه، گفت
کی سرو آورد بر، کی ماه دربر آید
گیرم رفیق گوید ترک هوای جانان
آن کیست کز وی او را این حرف باور آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنچنان از تب عشق تو تنم می‌سوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم می‌سوزد
شعله‌خویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم می‌سوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
می‌کند گرمی و در انجمنم می‌سوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم می‌سوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
می‌روم نالهٔ مرغ چمنم می‌سوزد
می‌شود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم می‌سوزد
طُرفه حالی‌ست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم می‌سوزد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خوشا کسی که کباب و شراب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش
اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار
شبی شراب کسی گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بی تو خون دل روزی
به عمر خویش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعی یارب
دگر محال نیابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسیحا دمی که می خواهد
مسیح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفیق چه باک
اگر شبی قدح بی حساب با تو خورد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دانی که از هجران تو بر ما چه شب‌ها بگذرد
یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد
هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد
هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد
هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او
شاید که روزی یا شبی زان راه تنها بگذرد
او نگذرد سوی من و هر روز من در راه او
کامروز سوی من اگر نگذشت فردا بگذرد
ناصح ز کوی آن پسر منعم تواند کرد اگر
او را فتد روزی گذر آنجا وز آنجا بگذرد
از سختی جان کندنم آگه کنید آن شوخ را
طفلست شاید بر سرم بهر تماشا بگذرد
درمان دردم کن کنون ورنه پشیمان می شوی
وقتی که بیمار تو را کار از مداوا بگذرد
با ما بساز ای بی وفا روز و شبی کز بعد ما
بسیار آید روزها، بسیار شب‌ها بگذرد
نالد چو قمری هر طرف مرغ دلم از شوق او
دامن کشان هر جا رفیق آن سرو رعنا بگذرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گر ناله ی زارم اثری داشته باشد
شام شب تارم سحری داشته باشد
جایی نکند غیر سر کوی تو پرواز
گر مرغ دلم بال و پری داشته باشد
گر داد ز من داشته باشد عجبی نیست
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
ای محرم خلوت مکنش منع غریبی
گر دیده به دیوار و دری داشته باشد
باشد به منش لطفی و ترسم که مبادا
این لطف نهان با دگری داشته باشد
در رهگذر او بسپارید به خاکم
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد
آن کز خبرش حال رفیق است پریشان
ای کاش ز حالش خبری داشته باشد