عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست
لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست
به طبیب من بیمار که گوید که تو را
جان به لب آمده، دل خون شده، بیماری هست
بر دل آزار تو ای یار بود خوش ورنه
چون تو در هر طرفی یار دلازاری هست
سوی صحرا ز پی صید چه تازی که به شهر
همچو من هر طرفت صید گرفتاری هست
پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخویش
هر که را زان گل روی تو به دل خاری هست
منم آن مرغ که از بیضه چو آمد بیرون
به قفس رفت و ندانست که گلزاری هست
از که یاری طلبم وز که مدد جویم آه
در دیاری که نه یاری نه مددکاری هست
آمد آن دلبر و دل برد ز من لیک، رفیق
گر دلی نیست مرا شکر که دلداری هست
لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست
به طبیب من بیمار که گوید که تو را
جان به لب آمده، دل خون شده، بیماری هست
بر دل آزار تو ای یار بود خوش ورنه
چون تو در هر طرفی یار دلازاری هست
سوی صحرا ز پی صید چه تازی که به شهر
همچو من هر طرفت صید گرفتاری هست
پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخویش
هر که را زان گل روی تو به دل خاری هست
منم آن مرغ که از بیضه چو آمد بیرون
به قفس رفت و ندانست که گلزاری هست
از که یاری طلبم وز که مدد جویم آه
در دیاری که نه یاری نه مددکاری هست
آمد آن دلبر و دل برد ز من لیک، رفیق
گر دلی نیست مرا شکر که دلداری هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
آنکه از عار به یاران نشود یار اینست
وانکه دارد ز من و یاری من عار اینست
آن جفاکار که کارش ز جفاکاری نیست
جز جفاکاری یاران وفادار اینست
آن ستمکار که از تیغ ستم می ریزد
خون یار از پی دلجویی اغیار اینست
آن شکر لب که چو فرهاد مدامم دارد
تلخکام از لب شیرین شکربار اینست
دل بیمار مرا از لب شکربارت
شربتی ده که دوای دل بیمار اینست
گفت از سینه فغان من و دل هرکه شنید
در قفس ناله ی مرغان گرفتار اینست
ز اشک خونین خبر حال دلم پرس، رفیق
که ز حال دل خون گشته خبردار اینست
وانکه دارد ز من و یاری من عار اینست
آن جفاکار که کارش ز جفاکاری نیست
جز جفاکاری یاران وفادار اینست
آن ستمکار که از تیغ ستم می ریزد
خون یار از پی دلجویی اغیار اینست
آن شکر لب که چو فرهاد مدامم دارد
تلخکام از لب شیرین شکربار اینست
دل بیمار مرا از لب شکربارت
شربتی ده که دوای دل بیمار اینست
گفت از سینه فغان من و دل هرکه شنید
در قفس ناله ی مرغان گرفتار اینست
ز اشک خونین خبر حال دلم پرس، رفیق
که ز حال دل خون گشته خبردار اینست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه روی گل چو روی دل آرای دلبر است
نه قد سرو چو قد رعنای دلبر است
عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن
دولت بر آن سر است که بر پای دلبر است
سودای دلبر از سر من کی رود چنین
کاندر دلم همیشه تمنای دلبر است
تا جای دلبر است دلم خرمست و شاد
ای شاد آن دلی که در آن جای دلبر است
در خلد اگر رود نگشاید به حور چشم
آن را که دیده محو تماشای دلبر است
بس کوته است جامه ی خوبی به قد سرو
این خوب جامه راست به بالای دلبر است
از جام دیگران می عشرت مجو رفیق
کاین باده ی نشاط به مینای دلبر است
نه قد سرو چو قد رعنای دلبر است
عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن
دولت بر آن سر است که بر پای دلبر است
سودای دلبر از سر من کی رود چنین
کاندر دلم همیشه تمنای دلبر است
تا جای دلبر است دلم خرمست و شاد
ای شاد آن دلی که در آن جای دلبر است
در خلد اگر رود نگشاید به حور چشم
آن را که دیده محو تماشای دلبر است
بس کوته است جامه ی خوبی به قد سرو
این خوب جامه راست به بالای دلبر است
از جام دیگران می عشرت مجو رفیق
کاین باده ی نشاط به مینای دلبر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست
دل من و دل یارند متحد چه غمست
اگر میان من و یار اتحادی نیست
مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست
دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست
به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ
به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست
مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق
به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست
رفیق معتقد کیش می پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست
دل من و دل یارند متحد چه غمست
اگر میان من و یار اتحادی نیست
مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست
دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست
به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ
به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست
مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق
به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست
رفیق معتقد کیش می پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دیدن آن سرو نازم آرزوست
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
کار من مهر تو و پیشه تو کین منست
کین من رسم تو و مهر تو آئین منست
تا مرا هست وفا پیشه، ترا هست جفا
تا ترا هست جفا کیش، وفا دین منست
شادی من غم و اندوه دل خرم تست
غم تو عیش و نشاط دل غمگین منست
آنکه تشویش ندانسته، دل ساکن تو
وانکه تسکین نشناسد، دل مسکین منست
زان ننالم ز غم درد که درد غم تو
باعث صبر من و موجب تسکین منست
روی نیکوی تو روزی که نبینم آن روز
تیره عالم همه بر چشم جهان بین منست
نیست از سوز نهانم کسی آگاه رفیق
مگر آن شمع که شب بر سر بالین منست
کین من رسم تو و مهر تو آئین منست
تا مرا هست وفا پیشه، ترا هست جفا
تا ترا هست جفا کیش، وفا دین منست
شادی من غم و اندوه دل خرم تست
غم تو عیش و نشاط دل غمگین منست
آنکه تشویش ندانسته، دل ساکن تو
وانکه تسکین نشناسد، دل مسکین منست
زان ننالم ز غم درد که درد غم تو
باعث صبر من و موجب تسکین منست
روی نیکوی تو روزی که نبینم آن روز
تیره عالم همه بر چشم جهان بین منست
نیست از سوز نهانم کسی آگاه رفیق
مگر آن شمع که شب بر سر بالین منست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
با کوی یار روضه ی دارالقرار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر تو مرا پیشکشی جز دل و جان نیست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فصل گل شد، سیر باغ و بوستانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دریغ یار عزیزم که از وفا عاری است
تمام دلبری و ناتمام دلداری است
مکن به زاری ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست
رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست
به عشق کوش که کارآزمودگان گویند
که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست
ز دوش بار علایق بنه که سالک را
بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست
رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما
نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست
تمام دلبری و ناتمام دلداری است
مکن به زاری ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست
رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست
به عشق کوش که کارآزمودگان گویند
که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست
ز دوش بار علایق بنه که سالک را
بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست
رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما
نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کی به حسن آن که پریچهره و مهوش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کی از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
دیده پر آب بود، سینه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
کانچه از دست تو آید به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفیق
سرش این بس که ترا بر سم ابرش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کی از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
دیده پر آب بود، سینه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
کانچه از دست تو آید به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفیق
سرش این بس که ترا بر سم ابرش باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
مرا در جسم تا جان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
هر کس به ره وفا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلدار من به زاری اگر یار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
بیند خجل ز دیده ی خونبار من شود
بسیار شد غم من و ترسم که غیر، شاد
از شادی کم و غم بسیار من شود
در بیع من به غیر زیان هیچ سود نیست
بی سود خواجه کو که خریدار من شود
هر شب چراغ محفل اغیار شد، نشد
یک شب رفیق شمع شب تار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
بیند خجل ز دیده ی خونبار من شود
بسیار شد غم من و ترسم که غیر، شاد
از شادی کم و غم بسیار من شود
در بیع من به غیر زیان هیچ سود نیست
بی سود خواجه کو که خریدار من شود
هر شب چراغ محفل اغیار شد، نشد
یک شب رفیق شمع شب تار من شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
با غیر یار ترسم اگر یار من شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
نه خود با من جفا آن بی وفا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بیگانه با بیگانه این جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هیچ کس زین پس به او دل
به جان من بگویم گر چها کرد
به تیغ جور خونم بی گنه ریخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بین کان طبیعت بی وفا چون
به درد و داغ خویشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمی به
نه دردم را به درمانی دوا کرد
جدا گردد رفیق از یار هر کس
من و یار مرا از هم جدا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بیگانه با بیگانه این جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هیچ کس زین پس به او دل
به جان من بگویم گر چها کرد
به تیغ جور خونم بی گنه ریخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بین کان طبیعت بی وفا چون
به درد و داغ خویشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمی به
نه دردم را به درمانی دوا کرد
جدا گردد رفیق از یار هر کس
من و یار مرا از هم جدا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به من یارم سر یاری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد