عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
طغیان چو کرد عشق به دل فکر خانه نیست
بلبل چو مست شد، به غم آشیانه نیست
آن مرغ را که غیر قفس آشیانه نیست
خوشتر ز آه و ناله به رود و ترانه نیست
جائی ز حسن و عشق فسون و فسانه نیست
کانجا فسانه من و تو در میانه نیست
بنمای خال و خط که پی صید مرغ دل
خوشتر ازین و بهتر از آن دام و دانه نیست
جز داستان عشق مخوان، کاهل درد را
زان خوبتر حکایت و زین به فسانه نیست
در بَر و بحر عشق منه بی دلیل پا
کانرا کناره ای نه واین را کرانه نیست
مستی بریز، خونم اگر می کشی مرا
کز بهر قتل من به ازاینت بهانه نیست
بر آستان تست نه تنها سر رفیق
سر نیست در جهان که براین آستانه نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
نگار من عجب زیبا نگاری است
نگار سرو قد گلعذاری است
به شهرآشوب رخ، آشوب شهریست
بشور انگیز قد، شور دیاری است
به قید زلف طرفه صید بند است
بدام خط عجب عاشق شکاری است
گدای اوست هر جا پادشاهی است
غلام اوست هرجا شهریاری است
بهر کوئی ز دردش دردمندیست
بهر سوئی ز داغش داغداری است
نه محرومان کویش را حسابیست
نه مشتاقان رویش را شماری است
رفیق و شغل عشق او که این شغل
خجسته پیشه و فرخنده کاری است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو را میخانه ای بت تا مقام است
مرا بیت الصنم، بیت الحرام است
مرا دور از تو آسایش کدام است
به من دور از تو آسایش حرام است
نمی دانم که راحت را چه اسم است
نمی دانم که عشرت را چه نام است
ملال من که در زندان مقیمم
چه داند آنکه بستانش مقام است
هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت
هنوزم بوی آن گل در مشام است
ندارد دورش آخر این چه ساقیست
نگردد خالی از می این چه جام است
چه صیادی که از یکدانه ی خال
هزارت مرغ دل اکنون بدام است
نسوزد تا تمام از سوز دل مرد
نشاید گفت کاین مرد تمام است
رفیق از باده جامت گر تهی نیست
سپهرت بنده و گیتی غلام است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
نه ماه من ز پری رسم دلبری آموخت
که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
این چین فکنده در جبین کیست
این غیرت لعبتان چین کیست
این کیست به دست تیغ بیداد
این توسن کین بزیر زین کیست
این گشته به قصد جان کمان کش
این کرده به صید دل کمین کیست
این رشک سهی قدان کدامست
این غیرت سرو راستین کیست
نه دل بکسی گذاشت نه دین
این آفت دل بلای دین کیست
آهم ز غمش به چرخ شد، آه
این کیست ندانم آه، این کیست
تنها نه منم از او چنین زار
آن کس که از او نه این چنین، کیست
هر جا که رفیق وصف او گفت
آنکس که نگفت آفرین کیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بعد عمری کاری پسر می بینمت
همچو عمری در گذر می بینمت
چون ترا با غیر بینم؟ من که رشک
می برم گر با پدر می بینمت
هست شوق دیدنم هر لحظه بیش
گر چه هر دم بیشتر می بینمت
حسرت یکبار نا دیدن بجاست
گر چه صد بار دگر می بینمت
بسکه شوق دیدنت دارم یکی است
گر نمی بینم و گر می بینمت
خوشتر از سرو و سمن می یابمت
بهتر از شمس و قمر می بینمت
روزت آنجا گر نمی بینم رفیق
شب در آن کو تا سحر می بینمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
مرا تا جان بجسم ناتوان است
غم و درد توأم در جسم و جان است
ز لیلی نام و از مجنون نشانیست
ز تو تا نام و از من تا نشان است
مدامم امتحان کردی و بازت
گمان بد بمن ای بدگمان است
چنان در دیده ام گل بی تو خار است
که پندارم نه گل نه گلستان است
چه غم از کینه ی دوران کسی را
که او را چون تو ماه مهربان است
صبوری چون بود آن را که بی تو
به در تن تاب و نه در دل توان است
رفیق از جور و لطف اوست ما را
به این دلخوش اگر این نیست، آن است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به من هر کار آن پرکار کرده است
ز کار آموزی - اغیار - کرده است
نه کارم بود عشق و این عجب نیست
که عشق این کارها بسیار کرده است
چنین آتش به جان از آتش عشق
مرا آن آتشین رخسار کرده است
به چشم تر بنازم کان گل اشک
سر کوی ترا گلزار کرده است
مکش دامن ز من ای گل که هر کو
ترا گل کرده ما را خار کرده است
خضر را حسرت لب تشنگانت
ز آب زندگی بیزار کرده است
به کویش توبه کن زاهد که عمریست
رفیق از توبه استغفار کرده است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
به تن تا جان غم فرسود من هست
غم و درد توام در جان و تن هست
تو آن لیلی شیرینی که هر سو
صدت مجنون هزارت کوهکن هست
نه چون رخسار و نه چون قامت تو
گلی در باغ و سروی در چمن هست
ز یعقوب و زلیخا گر به عالم
حدیث یوسف گل پیرهن هست
عزیز من چو یعقوب و زلیخا
تو را عاشق بسی از مرد و زن هست
به بزمی نیست حاجت پرتو شمع
که آن چشم و چراغ انجمن هست
نگوید تا سخن آن غنچه لب نیست
کسی را این گمان کان را دهن هست
مرا با یار، یارای سخن نیست
رفیق ارنه به یارم صد سخن هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر رفت جان و جسمم شد خاک آستانت
جسمم فدای جسمت جانم فدای جانت
در باغبانی تو عمرم گذشت، لیکن
در عمر خود نچیدم یک گل ز گلستانت
ای گلبن نزاکت تا چند یابد از تو
گلچین نصیب و ماند بی بهره باغبانت
زینسان که رشک دارم بر آشنایی تو
پرسم چگونه نامت جویم چه سان نشانت
نامهربان به خویشم غم نیست گر ببینم
آنست غم که بینم با غیر مهربانت
کرده است در دل و جان صد رخنه مردمان را
مژگان چون خدنگت ابروی چون کمانت
پامال کرده سرها وز دست برده دلها
پای گران رکابت دست سبک عنانت
در کوی یار افغان کم کن رفیق ترسم
رنجد لطیف طبعش از ناله و فغانت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درد من از تو دوا گشت؟ نگشت
کام من از تو روا گشت؟ نگشت
یار ما یار بما گشت؟ نگشت
یا به ما اهل وفا گشت؟ نگشت
آنکه یک لحظه نشد همدم من
یکدم از غیر جدا گشت؟ نگشت
دوست با من ز وفا بود؟ نبود
دشمن او ز جفا گشت؟ نگشت
یکدم آن عقده گشای دل من
از دلم عقده گشا گشت؟ نگشت
زیر بار غم او چون قد من
قامت غیر دو تا گشت؟ نگشت
کس چو مجنون به ره عشق، رفیق
عاشق سر به هوا گشت؟ نگشت
او چو من سر به هوا بود؟ نبود
او چو من بی سر و پا گشت؟ نگشت
عشق خوبان آفت جان و دل است
عشق ورزیدن به خوبان مشکل است
جان سپردم در غم خوبان و باز
همچنانم دل به ایشان مایل است
کاش داند حال من در عشق خویش
آن تغافل پیشه کز من غافل است
نیست از جور توام پای گریز
بر سر کوی توام پا در گل است
در دل من آرزوی وصل یار
فکر بی حاصل خیال باطل است
دوری از یاران و مهجور از دیار
بر تو آسانست بر من مشکل است
خواجه اش را نیست لطف ارنه، رفیق
بنده ی قابل غلام مقبل است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا دست می دهد می و معشوق می پرست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت
که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت
مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت
توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت
فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر
چو اینچنین نگذارد چو آنچنان نگذاشت
به آستان تو نگذاردش فلک که رقیب
مرا ز رشک بر آن خاک آستان نگذاشت
نکرد جان مرا تا نشانه از ره کین
زمانه ناوک بیداد در کمان نگذاشت
ز بی وفایی گل بلبلی که داشت خبر
ز باغ رفت و به شاخ گل آشیان نگذاشت
گذاشت نام نکو در جهان رفیق، کسی
که غیر نام نکو هیچ در جهان نگذاشت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
یار اگر بیگانه از اغیار باشد خوشتر است
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زاهد به جرم مستی عشقم، شتاب چیست
عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چیست
چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا
اندیشه ی حساب به روز حساب چیست
هر کس که محو روی تو باشد به روز و شب
کی آگه است ماه چه و آفتاب چیست
ساقی مده شراب که از چشم مست تو
مستم من آنچنان که ندانم شراب چیست
یک بوسه بیش نیست سؤال من از درت
با من به تلخی از لب شیرین جواب چیست
بردار پرده از رخ خود ماه من کسی
چون تاب دیدن تو ندارد نقاب چیست
ساغر به عزم توبه منه بر زمین، رفیق
در فصل گل ز باده ی ناب اجتناب چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تو گر خون ریزیم ممنونم ای دوست
مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست
مرا هم بر سر کویت سگی دان
مکن از کوی خود بیرونم ای دوست
به حسن از لیلی افزونی تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم ای دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم ای دوست
تو تا از لطف با من مهربانی
چه غم از کینه ی گردونم ای دوست
مده جام می گلگون به دستم
که مست آن لب می گونم ای دوست
چه می گوئی رفیق از هجر چونی
چه می گویم ز هجرت چونم ای دوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بی قرارم از فراق یار یار من کجاست
مایه ی آرام جان بی قرار من کجاست
روزگاری شد که روز من سیاه است آن کزاو
تیره شد هم روز من هم روزگار من کجاست
بود از شمع رخ ماهی فروزان محفلم
آن چراغ محفل شبهای تار من کجاست
هر که غمگین است او را غمگساری هست و، من
مردم از بی غمگساری، غمگسار من کجاست
هر کجا رفتم ندیدم نشان زان نازنین
یارب امید دل امیدوار من کجاست
نیست در دستم عنان دل خدا را دوستان
آنکه برد از کف عنان اختیار من کجاست
شد گل عشقم ز غم پژمرده آن کزوی، رفیق
موسم دی گشت ایام بهار من کجاست
در کشوری که آن بت عاشق فریب است
هر سو هزار عاشق حسرت نصیب است
هر درد را طبیب کند چاره، چاره چیست
این درد را که بر دل من از طبیب هست
بر جان و دل نه جور حبیب است بس مرا
جور حبیب هست و جفای رقیب هست
در کوی تو غریبم و بی کس گهی بپرس
احوالم از سگان درت کان غریب هست؟
بازآ که تا تو رفته ای از دیده و دلم
نه طاقت [ و ] قرار و نه صبر [ و ] شکیب هست
مشمار سهل قطع بیابان عشق را
کش هر قدم هزار فراز و نشیب هست
باشد رفیق گر به تو آن بی وفا مرنج
با سرو گل نه فاخته و عندلیب هست (؟ )