عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱
این‌پیدا (‌است‌) که‌آذرپاد را فرزند تنی‌زاد نبود، و از آن پس آیستان «‌نیاز و دعا» به یزدان کرد، دیر برنیامد که اذرپاد را فرزندی ببود، هرآینه درست خیمی زرتشت سپینمان را زرتشت نام نهاد، وکفت که برخیز پسرم تا(‌ت‌) فرهنگ برآموزم‌.
شنیدم که دانا نبودش پسر
بنالید زی داور دادگر
به‌زودی یکی خوب فرزند یافت
یکی خوب فرزند دلبند یافت
بفرمود «‌زرتشت‌» نامش پدر
مگرخیم زرتشت گیرد پسر
چو هنگام فرهنگش آمد فراز
بدین گونه فرهنگ او کرد ساز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴
بخدای و سردار مرد، وستار وکستاخ مباش‌.
مشو تند وگستاخ و نااستوار
به پیش خدا و خداوندگار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹
باستان (‌آغاز و همواره‌) و همه گاه امید بر یزدان دار و دوست آن گیر که ترا سودمندتر بود.
امیدت به دادار دارنده بند
گزین دوستی کت بود سودمند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰
به چیز یزدان و امهرسپندان توخشا (‌توزنده - عمل کننده‌) و جان‌سپار باش.
به گیتی ره ایزدی توختن
بود مینوی توشه اندوختن
به راه خدا و امهرآسپند
به جان کوش تا وارهی ازگزند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۷
ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندان‌بان کن.
به زندان مکن آبرومند را
میفکن نهال برومند را
(‌جوان گنه کاره دربان مکن
به زندان مر او را نگهبان مکن‌)
کسی کاو ندارد ز یزدان هران
ندارد ترا بی گمان نیز پاس
به زندانت بگمار مردی گزین
بزرگ و هشیوار و پاکیزه‌دین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۰
راستگوی مرد، پیامبرکن‌.
بجو راستگو مرد، پیغامبر
کجا راست آید پیامت بسر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۶
اندر خدایان و پادشاهان ناآمرزیده مباش
به نزد خدا و خداوندگار
ز نامرزی خویشتن شرم دار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۸
از مرد دزد هیچ چیز مگیر و مده و ایشان را ستوه مکن.
مکن هیچ با دزد داد و ستد
کزین داد و استد ترا بد رسد
ز بیداد کوتاه کن دست دزد
چنین است فرمودهٔ اورمزد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۹
بیم و بادافراه دوزخ را به نگرش کن (‌در نظر بگیر).
تن از دوزخ و بیم روز بدی
نگهدار و بادافره ایزدی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۱
خوش فرمان باش که خوش بهر باشی
به فرمانبری راه نیکی سپار
که خوش بهره یابی ز پروردگار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۹
خوش بهر دین‌دوست باش که اهرو (‌اشو ـ مقدس‌) باشی
ز دین دوستی آسمانی شوی
ز داد و دهش جاودانی شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۸
آسان پای (‌ضد گرانجان‌) باش تا روشن چشم باشی.
گرانی مکن در بر مهتران
سبک‌پای بهتر ز مردگران
چو اندک‌روی زود خیزی ز جای
بری چشم روشن برکدخدای
به دیدار تو شادمانی کند
به خرم دلی میزبانی کند
چو اندر نشستن گرانی کنی
سر میزبان را به درد افکنی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۹
شب‌خیز باش که کار روا باشی.
به تاریکی از خواب بیدار شو
به نام خدا بر سر کار شو
که شب‌خیز را کار باشد روا
فزون خواب مردم شود بینوا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۲
به یزدان آفرین کن و دل به رامش دار کت از یزدان فزایش به نیکویی رسد.
به یزدان نخست آفرین بر شمار
پس آنگاه دل را به رامش سپار
کت افزایش آید ز یزدان پاک
ز رامش نگردد دلت دردناک
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۵
به استوانی و استواری دین کوشش کن چه مهمترین خرسندی دانایی (‌است‌) و بزرگتر از آن امید به مینو است‌.
بدین کوش‌و پیوسته‌خرسند باش
به دانش درختی برومند باش
چو دانا بود مرد امّیدوار
به مینو گراید سرانجام کار
که دانا که دارد امید، آن بهست
ز دانای نومید، نادان بهست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
سی‌روزهٔ آذرباد مارسپندان (از فقره ۱۱۹ تا فقرهٔ ۱۴۸)
هرمزد روز می خور و خرم باش.
بهمن رور جامه نو پوش.
اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.
شهریور روز، شاد باش‌.
سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.
خورداد روز، جوی کن
امرداد روز، دار و درخت نشان‌.
دی‌باذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.
آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.
آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.
خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.
ماه روز، شراب خور و با دوستان نیک‌پرسش (‌خوش‌صحبتی و به احوال‌پرسی رفتن‌) کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.
تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست‌.
گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.
دی‌بمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.
مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیده‌است پیش‌مهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش (‌ظ‌:‌گریه‌) کن‌.
سروش روز، بخناری (‌به ضم باء یعنی‌آزادی و آسایش‌) روان خود را از سروش اهرو (‌مقدس‌) آیفت بخواه.
رشن روز، روز کار سبک (‌یعنی‌: کار روزانهٔ مختصر) و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیش‌گیر.
فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند
بهرام روز، خان‌ومان بن‌ افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.
رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا به‌پیروزی‌ و بختگی (آزادی و کامروایی‌) ‌بازگردی.
باد روز درنگی (‌تامل‌) کن و کار نو می‌پیوند.
دی‌بدین روز، کارهای یزشنی وستایش‌گری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.
دین روز خرفسترکش (‌خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثواب‌هاست‌.)
ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.
اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن (‌لِقاح‌) افکن تا به درستی بارآورند.
آسمان روز، به‌راه دور شو تا به‌درستی بازآیی‌.
زمیاد روز، دارو مخور.
مارسفند روز، جامه افزای ‌و بدوز و بپوش‌ و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر (‌ویر: هوش و حافظه‌) نیک زاید.
انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید.
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عرس منن شو آرایه‌ پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم‌، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه‌، ته دِریایَه‌ْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ‌، رویِ چمن واوُ نیمه‌وا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْده‌اَن‌ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیش‌جدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر ‌نِگا بفلک‌، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُ‌و شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک‌ خوشه وِسْتَدَه‌، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب‌، نِصب تَن اَدِمَه‌ی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایه‌پندری
اُ‌و بوز‌غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُ‌وت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه‌هاش
حکم عرسچه‌های مقوایه پندری
اینا همش‌ درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیک‌اگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پنده‌ری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پنده‌ری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آه‌رکش دمین عالم بام‌فه پنده‌ری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابه‌پتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرت‌ها دمین پکتهایه پندری
فم‌برت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه ‌پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پند‌ری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه ه‌پندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ‌رِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین‌ اتل‌، شایه پنده‌ری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش‌ پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم به‌عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته‌، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی‌ امدن ما بذی بساط
تنها بری‌ نگا و تماشایه ‌پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پند‌ری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را
برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر
می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سینه من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقه بیرون در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
می کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک می سازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام
بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را
گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را