عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
نوبهار آیینه طبع سخنساز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست
باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست
آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست
طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست
باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست
آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست
طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
کوه را پای ادب در دامن تمکین ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست
گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست
در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند
آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست
تا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب ما
برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست
دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست
در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است
آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست
آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست
آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست
نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار
آن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست
گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست
در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند
آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست
تا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب ما
برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست
دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست
در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است
آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست
آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست
آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست
نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار
آن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟
تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟
با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او
آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟
از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم
باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟
این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود
شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟
دیده هر قطره ای آیینه دریانماست
این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟
عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت
ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟
نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان
این قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟
تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش
این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟
تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟
با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او
آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟
از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم
باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟
این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود
شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟
دیده هر قطره ای آیینه دریانماست
این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟
عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت
ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟
نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان
این قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟
تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش
این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
در بهاران بزم عیش میکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است
سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است
صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است
سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است
صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نه همین سرگشته ما را دور گردون کرده است
خضر را خون در جگر این نعل وارون کرده است
مهره مومی است در سر پنجه او آسمان
آن که حال ما اسیران را دگرگون کرده است
قمری ما از پریشان ناله های دلفریب
سرو را آشفته تر از بید مجنون کرده است
گر چه ما چون سرو آزادیم از قید لباس
همت ما دست ازین نه خرقه بیرون کرده است
دامن معنی به آسانی نمی آید به دست
سرو یک مصرع تمام عمر موزون کرده است
در ته گرد کسادی، گوهر شهوار من
خاک عالم را سبک در چشم قارون کرده است
می کنم در کوچه گردی سیر صحرای جنون
وسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده است
برنمی آرند سر از زیر بال بلبلان
بس که گلها را خجل آن روی گلگون کرده است
هر چه با ما می کند، تدبیر ناقص می کند
درد ما را این طبیب خام افزون کرده است
بس که تشریف بهاران نارسا افتاده است
تاک از یک آستین، صد دست بیرون کرده است
آنچه در دامان کهسارست صائب لاله نیست
سنگ را محرومی فرهاد دلخون کرده است
خضر را خون در جگر این نعل وارون کرده است
مهره مومی است در سر پنجه او آسمان
آن که حال ما اسیران را دگرگون کرده است
قمری ما از پریشان ناله های دلفریب
سرو را آشفته تر از بید مجنون کرده است
گر چه ما چون سرو آزادیم از قید لباس
همت ما دست ازین نه خرقه بیرون کرده است
دامن معنی به آسانی نمی آید به دست
سرو یک مصرع تمام عمر موزون کرده است
در ته گرد کسادی، گوهر شهوار من
خاک عالم را سبک در چشم قارون کرده است
می کنم در کوچه گردی سیر صحرای جنون
وسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده است
برنمی آرند سر از زیر بال بلبلان
بس که گلها را خجل آن روی گلگون کرده است
هر چه با ما می کند، تدبیر ناقص می کند
درد ما را این طبیب خام افزون کرده است
بس که تشریف بهاران نارسا افتاده است
تاک از یک آستین، صد دست بیرون کرده است
آنچه در دامان کهسارست صائب لاله نیست
سنگ را محرومی فرهاد دلخون کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است
می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است
در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است
بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است
رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است
از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است
از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است
بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است
سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است
سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است
از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است
از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است
از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است
خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است
کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است
می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است
در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است
بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است
رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است
از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است
از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است
بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است
سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است
سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است
از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است
از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است
از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است
خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است
کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
هر غباری گرده چابک سواری بوده است
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است