عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۲
فدایت گردم آنوقت که بیدار وصل مژده احضار بودم، دیده عزیزت چون بخت شوخ چشم من در خواب بود و کنون که بخت بلندم را دیده از خواب غفلت برآمده مهیای دیدن یکی از دوستان بیدار بختم که تازه رخت بدین سامان کشیده.اگر نروم البته خواهد رنجید و یقین دارم سرکار خداوند را از تخلف این بنده غبار رنجش بر ساحت خاطر همایون نخواهد نشست، اگر حیاتی باشد فردا صبح سعادت اندوز محفل فیروز خواهم شد زیاده چه عرض شود.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
چنین کآشفته زآن شاهد زنخ و آن زلف فتانم
به چاهی بی رسن آماده زنجیر و زندانم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۵
چه رنگ بازم کآگه شود دل تو ز دردم
گواهی ار ندهد اشک سرخ و گونه زردم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۸
ذوق فتراک ترا گشته فراهم سر چندی
ای سرم خاک گذار تو برانگیز سمندی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - جهانبان ملک نبوّت
سحرگه ز مهر مهی روح افزا
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشکیبا
نگاهش ربود از کف جان مرا دل
چو مژگان چالاک هنگام یغما
نشستم به خاک رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
که جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش کلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیکر
که ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به کانون آتش
ز عارض بر او کردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم کرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس که دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به که از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یکتا
همایون جهانبان ملک نبوت
که حق از ظهورش بود آشکارا
شه لامکان و مکان سیر احمد
که از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حکمرانی که آلاف آلاف
جهان بود کردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت کرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
که در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب کز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاکت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه کلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوک و مگر نام نیکت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان کرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشکند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
کیم بنده طاغی سست طاعت
کیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم کش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناک ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - آفتاب برج فتوّت
چو گاه شام بدل شد عذار لاله حمرا
در این حدیقه ارزق به چشم نرگس شهلا
گشود دست قضا در زمانه طرّه غلمان
نمود شکل هلال از فلک چو ابروی حورا
دوباره یوسف خور، اوفتاد در چه مغرب
زهجر، دیده یعقوب روزگار شد اعمی
بساط خاک شد از تیرگی چو طالع مجنون
بسیط چرخ شد از روشنان چو طلعت لیلی
شبی دراز چو بالای شاهدان سمن بر
شبی سیاه چو گیسوی مهوشان سمن سا
فشاند پنجه نرّاد شب ز اختر رخشان
هزار مهره سیمین به روی تخته مینا
رواق چرخ شد از شمع ماه و مشعل انجم
همی منوّر چونان که کاخ خسرو والا
وصی دوده آدم ظهور سید خاتم
ممّد هستی عالم، علی عالی اعلی
منزهی که بود شخص اطهر او به دو عالم
ظهور ایزد بیچون ز کم و کیف مبرا
گشوده زال کهن سال چرخ از درماتم
سواد موی شبه گون ز شام تیره به سیما
به پیشگاه شبستان چرخ دست زمانه
فروخت مشعله ماه و شمعدان ثریا
بسان طلعت جانان ز تار طرّه مشکین
همی بتافت ز ظلمت فروغ زهره زهرا
فروغ طلعت او جلوه گر ز آدم خاکی
که گشت سجده گه ساکنان عالم بالا
ز تاب آتش قهرش، شرر در آذر و نیران
ز فیض نفخه لطفش صفا به جنت و طوبی
مراد چرخ نبود ار طواف کعبه کویش
نبود گردان زین سان به گرد مرکز غبرا
خدایگانا، ای آفتاب برج فتوت
بزرگوارا، ای زیب بخش طارم اعلی
بخود ببستی پیرایه تا ز عالم هستی
همی شکستی بازار لات و عزت عُزّی
فروغ روی تو شد جلوه گر ز طلعت یوسف
که بی خبر ز خود آمد برون ز پرده زلیخا
اگر به جلوه درآید رخ تو، خسرو انجم
به کاخ باختر اندر شود چو مرغ مسیحا
ز خاک کوی تو شد مشکبیز طرّه غلمان
ز گرد راه تو شد سرمه سای، دیده حورا
به نزد پایه قصرت حقیر گنبد گردون
به پیش رأی منیرت قصیر بیضه بیضا
غباری از ره کوی تو شد به ذروه گردون
در او به تارک انجم رسید تاج مطلا
ز ملک لا بگذشتی به گام اول و اینک
قدم ز جاه نهادی به کاخ کشور الاّ
بود ز شمسه کاخ تو، روی مهر منوّر
بود ز خاک سرای تو چهر قدس زمین سا
چنان منزه و صافی شدی ز رنگ چه و چون
که نور حضرت بیچون شد از جمال تو پیدا
مطار طایر فکرت نه در حضیض ثنایت
رسد، اگر چه برآید به بام عرش معلی
فروغ شمسه کاخ تو از کسوف منزه
بنای قصر جلال تو از قصور مبرا
تو را که آمده برتر صفات از چه و از چون
شود به مدح توام چون لسان ناطقه گویا
کنون که سر به رهت سودم و ثنای تو گفتم
گذشت سر ز ثریا مرا و شعر ز شعری
مرا سپاه حوادث هجوم کرده ز شش سو
چنان که هیچ ندانم، نه پا ز سر، نه سر از پا
مراست خاطری از اهل روزگار غم آگین
مراست سینه ای از خلق این دیار محن زا
به روزگار بود تا سخن ز کفر و ز ایمان
به کائنات بود تا اثر ز نور و ز ظلما
همی به کام عدویت فزون شرنگ مذلت
همی به جام مُحب تو باد شهد مصفا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رسوای عشق
بامدادان قاصدی از کوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی کردم فدا در راه آن فرخنده پیک
کز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از کف چه غم
زاشک چشم، آبی ز نو بر روی کار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا که در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
کاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن که در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی کش لاف مردی بود و کذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش که دارم دانه های اشک از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند کالای روان
خود جدا از یکدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی کو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم کنند،
کاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا که در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش که دامانم از او پر دانه هاست
وه که ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - سُلطانِ اوادنی قُباب
طره پر پیچ و تابت از دلم بربوده تاب
چشم مست نیم خوابت از دو چشمم برده خواب
خال مشکین بر جمالت یا که در آزر خلیل
زلف پرچین بر عذارت یا بچهر خور نقاب
از شرار شعله خوی تو جمعی سینه سوز
وز فروغ آتش روی تو قومی دل کباب
ای طراز قامتت در گلشن دل سر و بن
وای فروغ عارضت در کشور جان آفتاب
طره ات بربوده تاب از جان هرجا مرد و زن
چشم تو بگرفته خواب از چشم هرجا شیخ و شاب
در ره وصل تو غابی هست و شری اندر او
هرکه وصلت خواست باید بگذرد زین شر و غاب
آمد از رشحه، یم موّاج جودت آسمان
از عدم در ساحل امکان معلق چون حباب
در زمان راه عدم گیرند ذرات وجود
گر کنی بر شخص هستی اندکی ناز و عتاب
از زوایای خیام احتشامت پشه ای
حکمران بر پیل گردون لم یکن شیئی عجاب
دست قدرت بر کُمیت آسمان آویخته
بهر کمتر چاکر کویت ز مهر و مه رکاب
تا مکان کردی تو اندر خاک شد افلاک را
روز و شب ورد زبان یالیتنی کنت تراب
چاکر بزم تو باشد، داوری کیوان شکوه
خادم کوی تو آمد، خسروی مالک رقاب
چون بوهم آید مرا کاخ جلالت کاسمانش
بسته چون مسمار سیمینی است بر زرین طناب
قیرگون بودی چو جرم ماه مهر خاوری
گر نکردی از غبار درگهت نور اکتساب
چون توانم دم زد از توصیف مدحت کامده است
نقطه ای از صحف مدحت معنی ام الکتاب
جلوه گر روی تو بینم در غیاب و در شهود
پرده در حسن تو بینم در شهود و در غیاب
دوش پنهان با خرد گفتم که ای جبریل عشق
ای که از تأیید تو هستم به گیتی کامیاب
اندر این تاریک شب با خاطری زار و دژم
مرمرا بنمائی ار راهی،‌ نباشد بی ثواب
هست فردا گاه عید و بر در پیر مغان
هر مغنی راست در کف بربط و تار و رباب
هرکسی ار ارمغان و تحفه ای هست و مرا
نیست جز جسمی پر آذر، نیست جز چشمی پرآب
لختی از غیرت ابر رخساره من دید و گفت
بخ بخ از این بخت نافرجام و عقل ناصواب
خیز و در گنجینه فکرت درآ، با صد شعف
گوهر نظمی دو اندر مدح شه کن انتخاب
نفس احمد، حیدر صفدر امیرالمؤمنین
مالک دنیا و دین، سلطان اوادنی قباب
ای خداوندی که اندر عرصه ملک جهان
کس نیارد جز حسن آید تو را نایب مناب
ای فلک قدرت خداوندی که نبود بر درت
یک تهی دستی بغیر از حلقه زرین باب
خود محب و مبغضت را باد اندر روزگار
از نعیم خلد راحت، زآتش دوزخ عذاب
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - شعله دوزخ گُل آید
روی یارم، ای خجل از تابش نور، آفتابت
گر تو صبحی، از چه شام زلف او آمد نقابت
آفتاب ماهرویان،‌ ماهتاب عاشقانی
بی سحاب استی و روز و شب مه و خور در سحابت
جلوه ات را مهر دید و منکسف آمد، تو گفتی
خواند از رخساره، تفسیر توارت بالحجابت
نار عالم سوزی و این طرفه کامد رشحه رشحه
از حیا مانند شبنم بر گل سوری گلابت
رسته گرد آتشین آب تو خط این، یا سپرغم
یا بنفشه در گلستان یا که نیلوفر در آبت
حال دل پرسی در آتش باز گوید سوز جانم
مایل آمد بر سؤال و عاشق آمد بر جوابت
گر رخ آری دل دهم ور بازگردی جان سپارم
آفت جان و دل آمد، هم ایاب و هم ذهابت
طرفه قهرت مهرآمیز است با عشاق مفتون
بین مرگ و زندگی باشد مرا حال از عتابت
مهر را حرباستی گر مایل دیدار هر دم
هست ما را دل همی، حربا صفت در تاب تابت
آفت جان و دل آگاهی و از فتنه هردم
برده خواب مردم بیدار جزع نیم خوابت
ترک چشم آورده از مژگان، سپاه بی شمارت
خسرو فرس استی و لشکرکش است افراسیابت
کشور ضحاکی و آرد دمار از ما، دو مارت
آتش نمرودی و مرغِ دل گردون کبابت
داور اقلیم حسن استی و در دشت نکوئی
از سپهرت خیمه و از رشته دل ها طنابت
خسروا، مالک رقابا، ای که بیند از شرافت
شخص هستی خویش را از بندگان اندر حبابت
ای امیر منتظر آن شاه عیسی پاسبانی
کافرینش یک نفس شد از دم نایب منابت
عقل کل زآن جا به منبر می گرفت ای عرش خرگه
تا بنام نامی آرد خطبه فصل الخطابت
هستی کون و مکان از قطره دریای جودت
مستی پیر و جوان از رشحه جام شرابت
کلبه ایجاد از آن پرنور شد کز فرط رحمت
در میان ذره ها مهر ازل شد انتخابت
مهر تابد بر ثری و ماه کاهد در ثریا
آن ز شوق پای بوس و این یک از رشک رکابت
روزها در غاب حسرت شد نهان ضرغام گردون
دید گفتی میخ زرین پیکر طوق گلابت
آسمان گر امتناع از سجده کوی تو آرد
می بسوزد اهرمن سان ز آتش پرّان شهابت
گر به لب باشد کلام از شعله دوزخ ز مهرت
ور به لعل آید سخن نسبت به خلد از التهابت
شعله دوزخ گل آید ز التفات آب فیضت
خلد، آتش زا شود فرمان برد تا از خطابت
از چه از نه کاخ گردون برتر آمد نزد دانش
گر نباشد سجده گاه عرش فرش مستطابت
حیرتم ای مور درگاه سلیمانش که آمد
ریزه خوار خوان احسان انس و جن و شیخ و شابت
ای غبار مقدم شه، چشمه آب حیاتی
روزها خور بر طمع افتاده در نیلی سرابت
ای نم دریای جود شه، چه بحراستی که آمد،
قبه گردون در این امواج کوچک تر حبابت
دایه افکار افسر پرورد طفل مدیحت
مادح ای پروردگار آید اگر مشت ترابت
جز خدا نتوان ترا گوید ثنا زیرا که آمد
بر پیمبر مدح از دادار نازل در کتابت
تا زمین و آسمان آباد و دایر آمدندی
آن ز لطف بی شمار و این ز مهر بی حسابت
باد شاها دایمت، ویرانه یاران معمر
باد ویران سر بسر بنیاد اعدا از عذابت
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - جنت کوی او
زلف دلدار من، ای سلسله ها گشته اسیرت
هر شکن دام دلی چند ز برنا و ز پیرت
گر تو همخوابه آهوی تتاری ز چه دایم،
طوع طوق آمده همچون دل ما گردن شیرت
نیستی صبح که هم تیره بود روی و روانت
نیستی شام که همسایه بود مهر منیرت
مشک نابی و ز بن گشته عیان معدن سیمت
ظلماتی و ببر گشته روان جدول شیرت
عضو عضو تن عشاق، تو را تابع جنبش
دست جبریل مگر با گل دل کرده خمیرت
اژدهائی و به گنج گهرت آمده مسکن،
بی سبب نیست که مایل شده دل های فقیرت
شامگاهی و به خورشید منیر است مکانت
ور کمان دار نئی، از چه ز مژگان شده تیرت
شد قرارت به دل آتش سوزنده عارض
که جهان پر شده از رایحه دود عبیرت
بار بر دوش نگاری تو ز سنگینی دل ها
همچنان دل بری از ما که قلیل است کثیرت
مو به موی تو زبان آمد و خاموش نشینی
و این عجب تر که به آفاق رود بانگ صفیرت
دل دیوانه ما چند به زنجیر تو باشد
نیست بیمی مگر از تیغ سرافشان امیرت
ای امیری که ستایند تو را احمد مرسل
ممتنع همچو خداوند بود گرچه نظیرت
آسمان کامده این گونه بر از عالم غبرا
خود غباری است که پیدا شده از گرد مسیرت
ماسوی ممتنع آن حلقه نگشتند چگونه
بانگ کن گر نشنفتندی، از لفظ خبیرت
جز رخت هیچ نبیند نه به خورشید و نه ذره
آنکه در کون و مکان بیند، با چشم بصیرت
جای آن است که عیسی طلبد فیض دم از وی
گر ز لب کسب کند نیم نفس طفل صغیرت
از چه بر صفحه امکان نکشیدند قلم را
نشنیدند ز لوح ار اثر بانگ صریرت
تابع بنده امر تو اگر نیست پس از چه
محض تقدیر بود رشته تدبیر مشیرت
دو جهانت به کف راد کم آمد ز دو خردل
این صغیر است ندانم که کدام است کبیرت
ای نم دست شهنشاه ندانم به چه مانی
تو نمی بیش نباشی و خجل یم غزیرت
جا در اوهام نگیری تو که دریای محیطی
ممتنع آمده گنجایش در جوی صغیرت
هفت دریا نه بزرگ است بر قطره جودت
که به بازیگه اطفال بود چند غدیرت
گندم مزرع رویت چه نوال است که آمد
کافی رزق خلایق همگی نیم شعیرت
مهر گردون ازل تا به ابد روشن از آن شد
که بر او تافته یک ذره ز انوار ضمیرت
نه سما کامده بر کشته رزق همه ضامن
دانه ای چند بود ریخته از ابر مطیرت
افسر اردم زند از مدح تو جهلی است مجسم
که به قرآن بستوده است خداوند خبیرت
تا سما آمده سیار و سکون یافته غبرا
این یک از پای وقار، آن دگر از دست اثیرت
جنبش جان احبّا، همه در جنت کویت
جسم دشمن به جحیم، از غضب حی قدیرت
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - داور کشور جان
ای سهی سرو که هر سوی به نازت گذر است
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دل هاست به رخسار تو یا حلقه زلف
یا که مار سیه اندر بر گنج گهر است
سیم و زر کز پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سرکوی تو نه امری است شگفت
انگبین هرچه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قلزم خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت لیکن
برخ از خنده، تو را آیت شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل، واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت تو
چون یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو ولی نتواند
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو، خبرش از خود نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل فیض تو نزدیک تر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل،
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا
حالیت مصطبه کشور الاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر شخر تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه شخص تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آن
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هرکه به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
آن که درچنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم،
ای که از جان دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر ور خاره مرا زیر سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان،
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق بی پا و سر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - دامنی از اخترکان
ای سهی سرو، که هر سوی بنازت گذراست
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف
یا که مار سیه، اندر بر گنج گهر است
سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سر کوی تو نه امری است شگفت
انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،
به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم، که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت او
چو یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل، فیض تو نزدیکتر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال،
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،
حالیت مصطبه کشور اِلاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه ذات تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنک
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هر که به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
هر که را در دل و جان نائره عشق نیست،
هست پیدا که در این دایره چون گاو و خر است
آن که در چنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم
ای که از حال دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق، بی پا و سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - روضه خلد
جنت این، یا فضای گلزار است
کوثر این، یا زلال انهار است؟
عنبر این یا شمیم باد صبا،
لادن این، یا نسیم اسحار است؟
روضه خلد یا که ساحت باغ،
غرفه حور یا که گلزار است؟
گلستان یا که دکّه بزاز
بوستان یا که تخت عطار است؟
لاله، یا روی دلفریب صنم،
سبزه، یا زلف نازنین یار است؟
نسترن، یا که حقه کافور،
اسپرم، یا که درج زنگار است؟
ارغوان، یا که طلعت جانان،
ضیمران، یا که خط دلدار است؟
آب، یا جدولی سراسر سیم،
باد، یا کاروان تاتار است؟
بسدّین مجمر است یا لاله،
آذرین جام، یا که گلنار است؟
غنچه این، یا مغی سبو بر دوش،
چمن این، یا که کوی خمار است؟
صفحه مانوی است یا بستان،
کاخ ارژنگ یا که گلزار است؟
کان شنگرف، یا که لاله ستان
معدن سیم، یا سمن زار است؟
ورق لاله، یا فروزان شمع،
ارغوان یا که مشتعل نار است؟
چمن این، یا نگارخانه چین،
دمن این، یا سرای تجار است؟
باغ یا خرگه خدیو جهان
راغ یا درگه جهاندار است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - عدالت جاوید
دیده ام دوش غزالی و دلم با غزل است
چه غزالی که غزل خوان ز پی شیردل است
از کف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام
غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است
دل و دین می کندم هندوی خالش یغما
چه کنم شعبده باز آیت مکر و حیل است
سبب سختی میثاق دل مهجورم
سستی عهد مدام بت پیمان گسل است
آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است
وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است
همه کس طالب سیم اند به غیر از دل من
که ز اشک بصرم سیم به جیب و بغل است
گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس
بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است
کامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل
به خیال لب لعل تو چو جام عسل است
آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو
که ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است
تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال
بهر آماج دل و دیده گردان یل است
جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد
نکنم دعوی ایمان که خلل در ملل است
مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار
روزگاری است که این چشمه به دل متصل است
شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد
دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است
آب بر آتشم افشان که شکایت نبرم
از تو بر درگه شاهی که بری از مثل است
علی عالی اعلی، حق مطلق، که مدام
ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است
آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،
تا ابد زین حرکت دیده او را سبل است
تا مگر میل به افلاک کند گرد رهت
زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است
آنکه چیزی شود از فضل تو منکر گویم
فاش این نکته که در ذات خبیثش خلل است
آنکه جز روی تواش قبله گه جان باشد
رو به غُرّی کند و عابد لات و هبل است
چشم هستی که از او بزم جهان شد پرنور
سرمه امر تو را تا به ابد مکتحل است
تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاک
عرش را خاک شدن تا به قیامت امل است
پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس
اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است
کوی چون خلد تو و آدم خاکی، هیهات
او ز جان پاک تر و آدم از آب و گل است
مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،
که به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است
افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود
لب فرو بند که زاین مدح جهانی خجل است
تا شود عارض خورشید نهان در مغرب
تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است
شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز
روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - افسر سلیمان
ای مهر رویت از مه گردون گرفته باج
وی مور درگهت ز سلیمان ربوده تاج
زخمی که بر دل آمده از ناوک فراق
نبود به غیر مرهم وصل تواش علاج
چون سجده گاه دل شد محراب ابرویت
دیگر برهنمائی زاهد چه احتیاج
کی عکس مستقیم تو در او کند ظهور
مرآت قلب را بود، ار اندک اعوجاج
معنی است نور پاک تو و ماسوی صور
صهباست انعکاس تو و مابقی زجاج
وصل تو حج اکبر و راهش ره فنا
یاد رخ تو توشه و مهرت امیر حاج
در انتشار عدل تو ای خسرو وجود
گرگ آورد فرو سر تسلیم بر نعاج
مشتق تو را ز نام خدا نام شد علی
اوصاف ایزدی را در شخصت اندراج
شد آب خضر چشمه جاوید زندگی
افکندی از کرم چو در او قطره ای مجاج
گردید سم قاتل اندر جهان پدید
افشاند ابر خشم تو تا قطره اجاج
زیبد ز امر بنده حکمت که تا ابد
گیرد سما سکون و زمین یابد ارتجاج
از قهر اگر به جانب دریا نظر کنی
چون آتش آب گردد از گرمیش مزاج
در جان و دل نداشت نهان مهرت ار صفی
کی جسمش از عناصر می یافت امتزاج
از بهر حفظ سرّ تو ای سرّ کردگار
صدری چو صحن عالم باید بانفراج
از صوت دلفریب تو داود آفرین
مر کاینات را دل و جان است در هیاج
چون عکس نور روی تو گردید جلوه گر
ز آن جلوه دل ز آدم آمد به اختلاج
پنهان و لیک ظاهری ای خفیه ات ظهور
بر جلوه رخ تو چه حاجت به احتجاج
آن بد گهر که خصم تو را یار شد چه باک
گر تافته است روی ز مهر تو از لجاج
با یاد عارض تو بود خفتنم به خار
بهتر که بی خیال تو بر پرنیان دواج
ای کاش یک دم از تو نبودم جدا و دور
یا من الی اقرب من حبلة‌ الوداج
افسر ز گفتگوی زبان درکش و خموش
بر یار بین که گاه سرور است و ابتهاج
تا در جهان مرادف بیضاست آفتاب
تا در زمان مخالف هم شهد با اجاج
روشن دل محب تو بادا چو صبح وصل
تاریک روی خصم تو بادا چو شام داج
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دل‌ها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا،‌ زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار
رسید مژده که اینک صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - میرغضنفرفر
توئی ای عارض جانان، توئی ای طلعت دلبر
دل انگیز و فرح خیز و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم
سرشکی سرخ و رنگی زرد و کامی خشک و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت ای نگارستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرم و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خدّ و خوی و مویت آمد در درونم دل
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
از آن دیدن و ز آن بردن وز آن رفتن دلی دارم
ز غم خار و به تب یار و نگون سار و پر از اخگر
بود کز در درآئی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و نشاط آور
مرا جان باشد آتش در بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان، به کف ساغر
نپندارم که در جنت چو یار ما بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به عشق مه جبینان پری رخ چون من بیدل
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دل های ما ز آن رو
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
ز عشق جنگجوی آتش افروزی بود ما را
درون کانون خیال آزر نفس زوبین زبان خنجر
نهالانیم در بستانسرای عشقبازیها
که چون مجمر دخان عود و شرر شاخیم و آذربر
زهی ماهی که از کاخ جلال اخترانت شد
زحل دربان و خور رخشان و مه تابان و نجم ازهر
بود از ما قبول جان کنی کامد ثناخوانت
شه فرخ رخ عادل دل آن میر غضنفرفر
شه کون و مکان مهدی که حکمش را و کلکش را
فلک بنده، ملک برده، قضا پنهان، قدر چاکر
فلک صدر و زمان قدر و جنان قصر و جهان چاکر
علی علم و حسن حلم و رضا سلم و نبی منظر
زهی احسان که دارد زیر ابر گوهر افشانت
زمان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، ملک شهپر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
ز قهر و مهر و لطف و فیضت ای شاهنشه دین شد
طپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
به آتشخانه اسرار غیب عالم مطلق
توئی روشن چو چشم از تن توئی محرق، توئی مجمر
سوابق را، لواحق را، مشارق را، حقایق را
توئی اول، توئی آخر، توئی مُظهر، توئی مظهر
ختام آل پیغمبر مهیمن مهدی قائم
سلیل عسکری چشم و چراغ عترت اطهر
بهر نور و بهر خیر و بهر حسن و بهر فیضی
توئی مبدع، توئی مبدأ، توئی منبع، توئی مصدر
بهر صورت، بهر معنی، توئی معنی، توئی صورت
بهر ساغر بهر صهبا، توئی صهبا، توئی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و هم جبریل و عزرائیل
توئی آمر، توئی ناصر، توئی سید، توئی سرور
ز اطوارت ز دیدارت، به انوارت، به اقطارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
نباشد جان دشمن ایمنت از رمح و تیغ کین
گرش بر تن زمین جوشن، ورش بر سر فلک مغفر
کجا مدح تو را زیبد، زبان افسر ابکم
که از ایزد تو را باشد ثنای بی حدّ و بی مر
بود تا در سقر نیران، بود تا در جنان گلبن
دل یارت چو گل خرّم تن خصم تو در آذر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر