عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۱ - از زبان یکی از دوستان به دیگری نگاشته
فدایت شوم قدری مترصد زیستم اثری از وصولت نشد، خود را به نگارش بیاض از لطمه دل نگرانی فریب شکیب دادم. خبری نیز از حصول مراد نشد، ضجرت جدائی و حرقت فرقت را زیاده بر این مهلت درنگ نیافتم، استیفای دیدار یاران کرده استسعاد ملاقات را به هنگام دیگر حوالت نمودم. بعد منزل نبود در سفر روحانی. مدعا از خدا خواستم، امروز در آن محفل دل نوازت مزیل غم های حضار انجمن شده باشد. من به قول شریف خان مرحوم نقلی نیست باز کی توفیق عبور ارک خواهم یافت و چشم و گوشم از دولت دیدار و نعمت گفتارت پیرایه ساز و برگ خواهد اندوخت. زیاده شرط کفایت نیست باقی داستان که به انشای روان حوالت است نه املای روان به درایت دوست موکول است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۵ - به دوستی نوشته
سر نامه بنام آن خداوند
که دل ها را به دل ها داده پیوند
اسیری کز غمت جان می فشاند
به عز عرض عالی می رساند
که حیران آن سنگینم، اگر قابل آنم که در خیل غلامان باشم چرا به مقدم شریفم سرافراز نمی فرمائی و گرهی که از زلف دلاویزت در جان پریشانم افتاده از لعل روان بخش خود نمی گشائی؟ عذر منزل امن و مکان خلوت کدام است این خود پیداست که هر کرا یاری چون تو در مجلس است و دلارامی چون تو مونس، احدی را راه عبور ندهد و پادشه تا پاسابان را بار حضور نبخشد، بیت:
در سرانگشایم چو با تو می نوشم
اگر فرشته رحمت ز آسمان آید
و اگر این اهار مرحمت که هنوز همه حکایت است و رسول و کتابت مراد آن است که زندگانی در رنج دلنگرانی گذارم، به امید ملاقات موهومی روز و هفته و ماه و سال شمارم گناهی غیر مغفور است و جهدی غیر مشکور، بیت:
چهره منما یا مکن منعم ز دیدن کی رواست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منبع آب
کشتن و سوختن چون من فقیری نیک خواه و اسیری بی گناه شما را چه سود خواهد داشت و کدام بهبود خواهد کرد؟ بیت:
مکش مرا که ترا خلق می کنند ملامت
وگرنه منکه نباشم سر تو باد سلامت
استدعا از لطف بنده نوازت آن است که پیش از آنکه باد حسرت و حرمان غبارم از آستان ارادت باز پردازد سایه بر این خاک افکنی اگر سر موئی و هوائی پرده دری دیدی، کشتنی سوختنی باشم و گردن زدنی. باقی فدایت.
که دل ها را به دل ها داده پیوند
اسیری کز غمت جان می فشاند
به عز عرض عالی می رساند
که حیران آن سنگینم، اگر قابل آنم که در خیل غلامان باشم چرا به مقدم شریفم سرافراز نمی فرمائی و گرهی که از زلف دلاویزت در جان پریشانم افتاده از لعل روان بخش خود نمی گشائی؟ عذر منزل امن و مکان خلوت کدام است این خود پیداست که هر کرا یاری چون تو در مجلس است و دلارامی چون تو مونس، احدی را راه عبور ندهد و پادشه تا پاسابان را بار حضور نبخشد، بیت:
در سرانگشایم چو با تو می نوشم
اگر فرشته رحمت ز آسمان آید
و اگر این اهار مرحمت که هنوز همه حکایت است و رسول و کتابت مراد آن است که زندگانی در رنج دلنگرانی گذارم، به امید ملاقات موهومی روز و هفته و ماه و سال شمارم گناهی غیر مغفور است و جهدی غیر مشکور، بیت:
چهره منما یا مکن منعم ز دیدن کی رواست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منبع آب
کشتن و سوختن چون من فقیری نیک خواه و اسیری بی گناه شما را چه سود خواهد داشت و کدام بهبود خواهد کرد؟ بیت:
مکش مرا که ترا خلق می کنند ملامت
وگرنه منکه نباشم سر تو باد سلامت
استدعا از لطف بنده نوازت آن است که پیش از آنکه باد حسرت و حرمان غبارم از آستان ارادت باز پردازد سایه بر این خاک افکنی اگر سر موئی و هوائی پرده دری دیدی، کشتنی سوختنی باشم و گردن زدنی. باقی فدایت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۴ - به دوستی نوشته شد
عبدالله و علی و حسن هر سه را بنده ام و از در یکتائی پرستنده، بیت:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
پنداشتم این هفته نیز به دستور معهود به صحرا رفته اید، به کیش ازمنه انتظار یک شبه داشتم، غلبات شوق و سلبات سکونم از ملت عیسی در بیعت موسی کشید. عید خود را در شنبه دیدم. جناب شیخ گذشته ها را اعادت کرد دردم زیادت شد خیلکی رجعت شما را از حمام مترصد زیستم. آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. خود را به این فرد آرام کردم وزحمت بردم، شعر:
هجر در امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران بود
تاکی پیوستگی خیزد از خودرستگی یابم.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
پنداشتم این هفته نیز به دستور معهود به صحرا رفته اید، به کیش ازمنه انتظار یک شبه داشتم، غلبات شوق و سلبات سکونم از ملت عیسی در بیعت موسی کشید. عید خود را در شنبه دیدم. جناب شیخ گذشته ها را اعادت کرد دردم زیادت شد خیلکی رجعت شما را از حمام مترصد زیستم. آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. خود را به این فرد آرام کردم وزحمت بردم، شعر:
هجر در امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران بود
تاکی پیوستگی خیزد از خودرستگی یابم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۸ - از زبان دوستی به دیگری نگاشته
قربانت شوم من که هرگز جز اندیشه وصالت خیال نداشتم. احوالی از اخلال محروم روی داده که حصول خیالت نیز به وجهی که باید میسر نیست، مصرع: چه کنم خط بخت من این است. با وجود فقدان شکیب همچنان حوصله خواهم کرد. از احدی هم گله ندارم، اول قاروره نیست که در اسلام شکسته باشد. همواره مشتاقان مهجورند و نزدیکان دور.در طی آن رقعه هائی که سابق ارسال خدمت شد استدعای نگارش شرح حالی کرده بودم، ندانم مجال مطالعت نیفتاد و یا اسعاف مسئول نیازمندان را مصلحت ندیدند. باری اگر دماغ و فراغی داری گاه بیگاه مختصر یا مجمل یا مفصل طرحی و شرحی از حقایق حالات شریف برنگاری خالی از التفاتی نخواهد بود، چنانچه این مایه توجه را نیز مضایقت خیزد مختارند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۳ - به دوستی نوشته شد
فدایت گردم، صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید، و نامه مرسله باز سپرد. چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست، جزای کردگار نیک و پاداش دلجوئی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم. اگر نه از چون من فقیری هیچ، کدام خدمت شایسته در وجود آید. ای انوریت بنده و چن انوری هزار. آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است، حق است این سخن، حق نشاید نهفت، ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی، مصرع: هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام.
اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:
من نیستم ار کسی دیگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:
من نیستم ار کسی دیگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۴ - به دو تن از دوستان نگاشته
فدای هر دو، روز آدینه است، به کیش دیرینه رخت به جائی آوردم، بیت:
کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.
کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۳ - به دوستی نگاشته
سید حسین نامی از خراسان بیش از گفت و شنید خوش آواز بوده و همواره در انجمن ها رزم نامه ماریه و سرگذشت لب تشنگان را داستان پرداز. شیفته چهر و فریفته مهر اختری رخشا دختری زیبا زینب نام افتاد و مرغ دلش سخت سخت گرفتار دام آمد. از آنجا که کشش های جان و دل است و جنبش های مهر و پیوند، اندیشه حسین نیز در نهاد زینب رخت افکند پنهان از دشمن و دوست بآن دو یک دل بی میانجی نامه و پیام راه راز و نیاز باز افتاد. هر جا بزم سوگواری فراهم شدی زینب روی در روی حسین نشسته و حسین نیز از در دل بستگی دیده بر دیدار زینب بستی. این آه سرد کشیدی آنرا اشک گرم دویدی، این مویه سرودی آن موی گشودی. زینب را برادری بود دیوانه خو تیره هش، بیگانه رو خیره کش، از سر پاسداری و ناسازگاری جای در پهلوی حسین گزید چشمی بر این و چشمی بر آن دیدی. حسین کام نادیده روی در زینب ستم رسیده آوردی و با جنبش دست و گردش چشم فریاد کردی: زینب جان زینب جان، جان حسین برخی لب خشک و چشم ترت باد، می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری اما از این شمر حرام زاده می ترسی، و آه از حسین بی زینب فریاد از زینب بی حسین، تاکی اشک تو و خون من این خرس چشم سفید و سگ روسیاه را دست دامن و رام گردن گردد.همچنین آغاز تا انجام در پرده راز و نیاز بداشت و بر آتش پنهان سوز و گدازی.
افسانه من بنده و سرکار نیز هنگامه حسین و زینب است و روز هر دو از دست پاسداران تیره تر از شب، اگر دریافت همایون دیدارت را کوتاهی اندیشم گمان تباهی مبر، تن را رستگی است و جان را پیوستگی، من جای ندارم مگر آنجا که تو داری، چکنم بار ندارم و جز پیام و نامه آنهم به صد هزار اندیشه و بیم راه گفت و گزاز.
افسانه من بنده و سرکار نیز هنگامه حسین و زینب است و روز هر دو از دست پاسداران تیره تر از شب، اگر دریافت همایون دیدارت را کوتاهی اندیشم گمان تباهی مبر، تن را رستگی است و جان را پیوستگی، من جای ندارم مگر آنجا که تو داری، چکنم بار ندارم و جز پیام و نامه آنهم به صد هزار اندیشه و بیم راه گفت و گزاز.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۶ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگاشته
قربان خجسته حضورت گردم نمیدانم سهیل یمانی که عزیزترین ستاره های آسمانی است، کی آغاز جلوه گری خواهد کرد و به تجلیات آن رخسار خورشید آثار زهره دیدار کی پرده بر طلعت مشتری خواهد کشید؟ فرد:
تا چند به حسرت در و دیوار تو بینم
از خانه برون آی که دیدار تو بینم
امروز روز پرده بستن در خلوت نشستن نیست، فرد:
آنرا که سر زلف تو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
وقت است که بر خاکساران مسکین سایه رحمت گستری و به گوشه چشم عنایت به بیماران شکسته و شکستگان دل خسته نگری، مثنوی:
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان باران کند ناید به کار
آسمان گل های خوش رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
کشته آن طرز نگاهم و بنده آن زلف سیاه، قربان آن زلفک های کوچک موچک که گوئی به خون کبوتر دل چنگل باز است یا ناف آهوی طراز، سبک آن قطع و اندامم و مملوک آن رفتار و خرام، فرد:
در چمن سرو چمان است و صنوبر خاموش
که اگر قامت موزون بنمائی نچمد
تصدقت گردم صبح بسیار زود به امید خاکبوس قدومت حلقه بر در زدم. گفت بخت بلند... جان افروزت در حجاب به صد هزار حسرت قدری بر سر خاک نشسته، آخر الامر چون مژگان تو وطالع خویش برگشتم، فرد:
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گرز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
تا چند به حسرت در و دیوار تو بینم
از خانه برون آی که دیدار تو بینم
امروز روز پرده بستن در خلوت نشستن نیست، فرد:
آنرا که سر زلف تو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
وقت است که بر خاکساران مسکین سایه رحمت گستری و به گوشه چشم عنایت به بیماران شکسته و شکستگان دل خسته نگری، مثنوی:
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان باران کند ناید به کار
آسمان گل های خوش رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
کشته آن طرز نگاهم و بنده آن زلف سیاه، قربان آن زلفک های کوچک موچک که گوئی به خون کبوتر دل چنگل باز است یا ناف آهوی طراز، سبک آن قطع و اندامم و مملوک آن رفتار و خرام، فرد:
در چمن سرو چمان است و صنوبر خاموش
که اگر قامت موزون بنمائی نچمد
تصدقت گردم صبح بسیار زود به امید خاکبوس قدومت حلقه بر در زدم. گفت بخت بلند... جان افروزت در حجاب به صد هزار حسرت قدری بر سر خاک نشسته، آخر الامر چون مژگان تو وطالع خویش برگشتم، فرد:
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گرز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگاشته
بلا گردان خاک پایت شوم، اول صبح دیده شب نخفته به دیدار همایون خطابت که غیرت جمشید بود و رشک افسر خورشید، زیارت حاصل شد. بدل زنده گشتم و به جان بنده. چهره به خاک سودم و تارک بر افلاک، مصرع: از بخت خود به شکرم و از روزگار هم. تصدق چشم آشنا نگاهت گردم، فرمودی چه دیدی و رفتی و از آواز دست چرا دیگری را فرستادی، فرد:
مگو آسان دل از جان بر گرفتم
که مشکل تر از آنم مشکلی بود
قربانت چشم آشنا نگاهت در یک نظر چیزها نمود، که مدت سی سال از هزار نرگس... فریب ندیده بودم، و لطف آمیز آوازی از آن گلوی صافی و لبان نازک به گوش آمد، که مدت العمر از هیچ روزن و پرده نشنیده. تیر مژگان گشادی و مرهم تبسم فرستادی، به نگاهی دل ربودی و به گفتاری جان فزودی، کشتی و زنده ساختی بستی و بنده کردی، فرد:
آنچه آمد غرض از خلقت زیبایی و لطف
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
دورت بگردم قربان سر تا پایت بروم مگر غیر از آنچه دیدم چیز دیگر هست اگر هم باشد مگر این فقیر حقیر مسکین را نصیب و کسیبی خواهد بود. الهی قربان این همه بنده نوازی شوم از چون تو وجودی این مایه رحمت وجود عجب نیست، من در خور گدائی و قابلیت خود طمع بستم و خدام خداوندی به اندازه همت امکان خود التفات می فرماید، فرد:
رنگ از گل و بو زمشک و نور از خورشید
رسمی است قدیم و عادتی معهود است
اینکه ازآواز دست پای پیش ننهادم و دیگری را فرستادم، اول از ترس جنس دو پا بود که از پس و پیش صف بسته اند و در کمین دل دادگان مسکین نشسته. دویم به جان عزیزت پاس ادب کردم، مبادا ابرام و بی شرمی من باعث ملال آن دل نازک و خاطر همایون باشد، تصدق جانت قربان تن و روانت، فرمودی... مستسقی از آن تشنه تر است که به جام و پیمانه سیراب آید، بلکه از سبو یا خم شادات گردد، فرد:
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم
هر چه بیشتر بهتر و هر چه مفصل تر خوشتر، اکنون که قربه الی الله رای مبارک قرار گرفته که این خاکسار را از خاک مذلت به اوج عزت رسانی و از تربیت حسن و عشق آدم کنی، فرو مگذار، و هر چه از مرحمت و خاکساران نوازی دانی بکار بر. من تا امروز آدم تمام عیار ندیده ام و به دل نوازی مثل تو نرسیده، فرد:
مگذار ضایعم که مرا عنف روزگار
بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است
تصدقت گردم فرموده ای نیاز خود را اظهار کن، مصرع: در حضرت کریم تقاضا چه حاجت است؟ نهفته میدانی و نگفته می خوانی. مصرع: من چگویم یک رگم هشیار نیست. حال که رای مبارک قرار گرفت چشم، می گویم و می سوزم، خطاب ثانی که سراپا مهربانی بود نیز زیارت شد. قربانت فراموش نکردم، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی. در کار عریضه نگاری بودم، مصرع: از یاد تو غافل نتوان بود زمانی. خاک بر سری که جز سرکار تو خیالی داشته باشد. بلی جای مبارکش بیش از آن خالی است که به گفتن راست آید یا به نوشتن درست نماید، از زبان شما و خود به لسان حال می گویم، فرد:
گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
عنقریب شکار از فتراک آویخته باز خواهد فرمود، قربان صیادی که در فکر شکار خود باشد. اینقدر هست که شکار یکی آهوی وحشی است و شکار دیگری سگ انسی، هر وقت عروس احضارم کند شرفیاب خاک آستان خواهم شد. به پا رفتم به سر می آیم، اینک تا امروز از سرکار مولا چه نصیب باشد.
مگو آسان دل از جان بر گرفتم
که مشکل تر از آنم مشکلی بود
قربانت چشم آشنا نگاهت در یک نظر چیزها نمود، که مدت سی سال از هزار نرگس... فریب ندیده بودم، و لطف آمیز آوازی از آن گلوی صافی و لبان نازک به گوش آمد، که مدت العمر از هیچ روزن و پرده نشنیده. تیر مژگان گشادی و مرهم تبسم فرستادی، به نگاهی دل ربودی و به گفتاری جان فزودی، کشتی و زنده ساختی بستی و بنده کردی، فرد:
آنچه آمد غرض از خلقت زیبایی و لطف
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
دورت بگردم قربان سر تا پایت بروم مگر غیر از آنچه دیدم چیز دیگر هست اگر هم باشد مگر این فقیر حقیر مسکین را نصیب و کسیبی خواهد بود. الهی قربان این همه بنده نوازی شوم از چون تو وجودی این مایه رحمت وجود عجب نیست، من در خور گدائی و قابلیت خود طمع بستم و خدام خداوندی به اندازه همت امکان خود التفات می فرماید، فرد:
رنگ از گل و بو زمشک و نور از خورشید
رسمی است قدیم و عادتی معهود است
اینکه ازآواز دست پای پیش ننهادم و دیگری را فرستادم، اول از ترس جنس دو پا بود که از پس و پیش صف بسته اند و در کمین دل دادگان مسکین نشسته. دویم به جان عزیزت پاس ادب کردم، مبادا ابرام و بی شرمی من باعث ملال آن دل نازک و خاطر همایون باشد، تصدق جانت قربان تن و روانت، فرمودی... مستسقی از آن تشنه تر است که به جام و پیمانه سیراب آید، بلکه از سبو یا خم شادات گردد، فرد:
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم
هر چه بیشتر بهتر و هر چه مفصل تر خوشتر، اکنون که قربه الی الله رای مبارک قرار گرفته که این خاکسار را از خاک مذلت به اوج عزت رسانی و از تربیت حسن و عشق آدم کنی، فرو مگذار، و هر چه از مرحمت و خاکساران نوازی دانی بکار بر. من تا امروز آدم تمام عیار ندیده ام و به دل نوازی مثل تو نرسیده، فرد:
مگذار ضایعم که مرا عنف روزگار
بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است
تصدقت گردم فرموده ای نیاز خود را اظهار کن، مصرع: در حضرت کریم تقاضا چه حاجت است؟ نهفته میدانی و نگفته می خوانی. مصرع: من چگویم یک رگم هشیار نیست. حال که رای مبارک قرار گرفت چشم، می گویم و می سوزم، خطاب ثانی که سراپا مهربانی بود نیز زیارت شد. قربانت فراموش نکردم، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی. در کار عریضه نگاری بودم، مصرع: از یاد تو غافل نتوان بود زمانی. خاک بر سری که جز سرکار تو خیالی داشته باشد. بلی جای مبارکش بیش از آن خالی است که به گفتن راست آید یا به نوشتن درست نماید، از زبان شما و خود به لسان حال می گویم، فرد:
گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
عنقریب شکار از فتراک آویخته باز خواهد فرمود، قربان صیادی که در فکر شکار خود باشد. اینقدر هست که شکار یکی آهوی وحشی است و شکار دیگری سگ انسی، هر وقت عروس احضارم کند شرفیاب خاک آستان خواهم شد. به پا رفتم به سر می آیم، اینک تا امروز از سرکار مولا چه نصیب باشد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۱ - از قول علی اکبر خان دامغانی به دختر شاهزاده نامزدش نگاشته
گشت مرا دل به نامه ای ز تو خشنود
از غم من کاست تا به درد که افزود
نامه نه بر جی پر از دراری رخشان
نامه نه درجی پر لآلی منقود
مرده بودم زنده شدم، آزاد بودم بنده، ذره بودم خورشید گشتم، بنده بودم جمشید، خدا را سپاس که سهائی مقبول ماهی افتاد و گدائی مملوک پادشاهی، گیاهی سرو نو خاسته گشت و کوکبی ماه ناکاسته، مرا شکرگزاری باید که از عالمی رستم و بدان جهان جهان پیوستم، فرد:
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم
من کیستم یا چیستم، همه تویی بلکه من نیستم، مصرع: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. فرموده ای نامه مرا از چشم بیگانه نگاه دار و پیش آشناکتمان کن، مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان. البته کسی نخواهد دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
کنون که دست وصال نیست و رفع ملال حرمان بر خیال است، نامه نگاری را اهمال مفرمای که بی زیارت دستخط مبارک جانم مجاور لب است، و روزم مقارن شب، فرد:
به پیغامی از آن لب شادمانم بخت آنم کو
که بنوازد به مکتوبی کسی امیدواری را
ارسال هل و گل که راحت جان و دل است و تلافی بسیار مشکل، و ای خدایا مشکل است.
از غم من کاست تا به درد که افزود
نامه نه بر جی پر از دراری رخشان
نامه نه درجی پر لآلی منقود
مرده بودم زنده شدم، آزاد بودم بنده، ذره بودم خورشید گشتم، بنده بودم جمشید، خدا را سپاس که سهائی مقبول ماهی افتاد و گدائی مملوک پادشاهی، گیاهی سرو نو خاسته گشت و کوکبی ماه ناکاسته، مرا شکرگزاری باید که از عالمی رستم و بدان جهان جهان پیوستم، فرد:
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم
من کیستم یا چیستم، همه تویی بلکه من نیستم، مصرع: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. فرموده ای نامه مرا از چشم بیگانه نگاه دار و پیش آشناکتمان کن، مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان. البته کسی نخواهد دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
کنون که دست وصال نیست و رفع ملال حرمان بر خیال است، نامه نگاری را اهمال مفرمای که بی زیارت دستخط مبارک جانم مجاور لب است، و روزم مقارن شب، فرد:
به پیغامی از آن لب شادمانم بخت آنم کو
که بنوازد به مکتوبی کسی امیدواری را
ارسال هل و گل که راحت جان و دل است و تلافی بسیار مشکل، و ای خدایا مشکل است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته
دل فدای تو چون توئی دلبر
جان نثار تو چون توئی جانان
نامه شیرین نگار رنگین اشعار که حلقه نجات بود و چشمه حیات روح عالم است و جان آدم، جمال صباحت بود و کمال فصاحت، کتاب منزل است و خطاب مرسل، تن را توان، جان را روان، دیده را بینائی، سینه را روشنائی، زبان را سپاس داری، بیان را تیاق گذاری داد، در مقابل آن خط خوش و ربط دلکش و نثر زیبا و نظم شیوا هر چه نگارم هدر و هباست، و هر چه شمارم خاک زمین و باد هوا، فرد:
معجز است این نامه یا سحر حلال
هاتف آورد این سخن یا جبرئیل
قربان خامه و بنان و فدای نامه و بیانت شوم، مرا قدرت نشر کتاب و دست تحریر جواب نیست، فرد:
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
فرد: طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
سودای وصالت نه چنانم آشفته ساخته که پای از سر دانم و طومار از دفتر، زبانم بسته ماند و دست از نگارش شکسته، فرد:
مائیم و تهیه خموشی
و آفاق همه به گفتگویت
فرد:
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
باری با هزار شرمساری خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده با ناتوانی و هیچ ندانی از باب عرض ارادت و فرض عبادت بدین ذریعت ساز ضراعت کردم، استغنای من زیاد است و حوصله عشق اندک، هوس عاشق افزون است و کبریای معشوق از حد بیرون، ندانم کار دل با دوست به کجا خواهد انجامید، فرد:
باغ را بسیار ره دور است و گلچین سست پای
سیب را بسیار رو سرخ است و کودک بوالهوس
مرمت حال خرابم کن و چاره دل کبابم فرمای. طاقت دوری وتاب صبوری ندارم، فرد:
یا من ناصبور را پیش خود از وفا طلب
یا تو که پاک دامنی صبر من از خدا طلب
جان نثار تو چون توئی جانان
نامه شیرین نگار رنگین اشعار که حلقه نجات بود و چشمه حیات روح عالم است و جان آدم، جمال صباحت بود و کمال فصاحت، کتاب منزل است و خطاب مرسل، تن را توان، جان را روان، دیده را بینائی، سینه را روشنائی، زبان را سپاس داری، بیان را تیاق گذاری داد، در مقابل آن خط خوش و ربط دلکش و نثر زیبا و نظم شیوا هر چه نگارم هدر و هباست، و هر چه شمارم خاک زمین و باد هوا، فرد:
معجز است این نامه یا سحر حلال
هاتف آورد این سخن یا جبرئیل
قربان خامه و بنان و فدای نامه و بیانت شوم، مرا قدرت نشر کتاب و دست تحریر جواب نیست، فرد:
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
فرد: طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
سودای وصالت نه چنانم آشفته ساخته که پای از سر دانم و طومار از دفتر، زبانم بسته ماند و دست از نگارش شکسته، فرد:
مائیم و تهیه خموشی
و آفاق همه به گفتگویت
فرد:
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
باری با هزار شرمساری خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده با ناتوانی و هیچ ندانی از باب عرض ارادت و فرض عبادت بدین ذریعت ساز ضراعت کردم، استغنای من زیاد است و حوصله عشق اندک، هوس عاشق افزون است و کبریای معشوق از حد بیرون، ندانم کار دل با دوست به کجا خواهد انجامید، فرد:
باغ را بسیار ره دور است و گلچین سست پای
سیب را بسیار رو سرخ است و کودک بوالهوس
مرمت حال خرابم کن و چاره دل کبابم فرمای. طاقت دوری وتاب صبوری ندارم، فرد:
یا من ناصبور را پیش خود از وفا طلب
یا تو که پاک دامنی صبر من از خدا طلب
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۴ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته
قربانت شوم؛
این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو
کو را دوباره باز فرستم به سوی تو
دستخط مبارک فرق افتخارم به اختر سود، جیب و کنارم کان لعل و گهر و معدن شهد و شکر ساخت. خواستم جوابی لایق خطاب آن جان جهان عرضه دارم کاغذهای ولایت و کارسازی روندگان مجال و مهلت نداد، روسیاهم و عذرخواه، فرد:
از کرمت دور نیست گر بپذیری
عذر گناهی که عذر خواه ندارد
اینک روانه اند، به خواست خدا فردا عریضتی نیاز آمیز معذرت آمیز فدای خاک راهت خواهم کرد، زیاده فضولی است.
این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو
کو را دوباره باز فرستم به سوی تو
دستخط مبارک فرق افتخارم به اختر سود، جیب و کنارم کان لعل و گهر و معدن شهد و شکر ساخت. خواستم جوابی لایق خطاب آن جان جهان عرضه دارم کاغذهای ولایت و کارسازی روندگان مجال و مهلت نداد، روسیاهم و عذرخواه، فرد:
از کرمت دور نیست گر بپذیری
عذر گناهی که عذر خواه ندارد
اینک روانه اند، به خواست خدا فردا عریضتی نیاز آمیز معذرت آمیز فدای خاک راهت خواهم کرد، زیاده فضولی است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۵ - از قول مادر جلال الدین میرزا به فخرالدوله نگاشته
گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:
می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست
نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است
عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:
چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش
خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:
تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور
سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:
می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست
نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است
عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:
چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش
خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:
تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور
سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۶ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته
قربان حضورت شوم، نگارش شیرین گزارش دیده جان را سرمه سائی کرد و نشاط بیگانه مشرب را با دل غم پرور آشنائی داد:
گشت کلاهم ز راه فخر فلک سای
گشت جبینم برای سجده زمین سود
التزام سجاده و اقتدای نماز را عذر تاخیر جواب فرموده اند، فرد:
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
بخت نا مهربانم بسوزد که از هر جهتم هزار حایل و حجاب است و مرد و زن و دوست و دشمن مانع قاصد و جواب، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم وصد باغبان دارد
در راه وصول دستخط مبارک تا پایان شب دیده در راه و گوش بر گذرگاه بود، فرد:
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نشد چشم من و پروین است
نه همین دیشب دیده پاس بیداری داشت و از درد تنهائی و آسیب ناشکیبائی روزم به آه و زاری رفت. شب و روز از سودای مواصلت چون زلفین دلاویزت در پیچ و تابم، و هفته و ماه دور از چهر آذرین و لعل کوثر خیزت در آتش و آب، غزل:
از تاب آتش دل وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
دارم جدا ز رویت، روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی
آرزومند وصال را با صبوری چه کار و تشنه زلال قربت را با زهر جان فرسای غربت چه بازار، فرد:
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
تاکنون شکایت از آن داشتم که نماز رقیب است و سجاده مانع التفات حبیب، غافل که یتیم غوره تاک هم حایل نامه و سلام است و عایق پیک و پیام، افغان از نماز آه از سجاده فریاد از غوره امان از باده، فرد:
با دست که فشاری و که مالیش به پای
بیچاره من که پیش تو از غوره کمترم
امید که پس از فراغت دلجوئی محرومان را تحریر مقالی فرمایند و اگر همه دروغ باشد مژده وصالی دهند.
گشت کلاهم ز راه فخر فلک سای
گشت جبینم برای سجده زمین سود
التزام سجاده و اقتدای نماز را عذر تاخیر جواب فرموده اند، فرد:
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
بخت نا مهربانم بسوزد که از هر جهتم هزار حایل و حجاب است و مرد و زن و دوست و دشمن مانع قاصد و جواب، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم وصد باغبان دارد
در راه وصول دستخط مبارک تا پایان شب دیده در راه و گوش بر گذرگاه بود، فرد:
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نشد چشم من و پروین است
نه همین دیشب دیده پاس بیداری داشت و از درد تنهائی و آسیب ناشکیبائی روزم به آه و زاری رفت. شب و روز از سودای مواصلت چون زلفین دلاویزت در پیچ و تابم، و هفته و ماه دور از چهر آذرین و لعل کوثر خیزت در آتش و آب، غزل:
از تاب آتش دل وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
دارم جدا ز رویت، روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی
آرزومند وصال را با صبوری چه کار و تشنه زلال قربت را با زهر جان فرسای غربت چه بازار، فرد:
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
تاکنون شکایت از آن داشتم که نماز رقیب است و سجاده مانع التفات حبیب، غافل که یتیم غوره تاک هم حایل نامه و سلام است و عایق پیک و پیام، افغان از نماز آه از سجاده فریاد از غوره امان از باده، فرد:
با دست که فشاری و که مالیش به پای
بیچاره من که پیش تو از غوره کمترم
امید که پس از فراغت دلجوئی محرومان را تحریر مقالی فرمایند و اگر همه دروغ باشد مژده وصالی دهند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته
خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کارنامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش گزار افتد وصورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود، فرد:
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۴ - ایضا از قول علی اکبر خان دامغانی نگاشته
قربانت شوم، دستخط مبارک که آورده آن شیرین بیان بود وپرورده آن رنگین بنان زیارت شد. تعویذ تب های کربت کردم و چراغ شب های غربت. دلم از درد آسوده ساخت و گردم از چهره باز پرداخت، فرد:
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که گیتی معطر است
فرموده اند رنج شتاب دیدی و زحمت آفتاب، از آن روز که درنگ اندیش کوی توام و در سایه جعد مشکین موی تو، نه از شتابم کلال است نه از آفتاب ملال، فرد:
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
اگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
خاصه این سفر که قصدم دعای وجود فرخ فال بود و در خواست وصال سعادت اتصال، آن دولت از کجا که مرا در کنار نشانی، و به آستین عنایتم از چهره غبار فشانی. مرا غبار راه تو پیرایه جمال است و کاهش طریق طلب سرمایه کمال، فرد:
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
باری این ها همه حرف و حکایت است، و افسانه و روایت چاره وصال است نه مقال و درمان دیدار است نه خیال، فرد:
یا بر شکر خویش مرا مهمان خواه
یا بر جگر ریش به مهمان من آی
باقی فدایت.
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که گیتی معطر است
فرموده اند رنج شتاب دیدی و زحمت آفتاب، از آن روز که درنگ اندیش کوی توام و در سایه جعد مشکین موی تو، نه از شتابم کلال است نه از آفتاب ملال، فرد:
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
اگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
خاصه این سفر که قصدم دعای وجود فرخ فال بود و در خواست وصال سعادت اتصال، آن دولت از کجا که مرا در کنار نشانی، و به آستین عنایتم از چهره غبار فشانی. مرا غبار راه تو پیرایه جمال است و کاهش طریق طلب سرمایه کمال، فرد:
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
باری این ها همه حرف و حکایت است، و افسانه و روایت چاره وصال است نه مقال و درمان دیدار است نه خیال، فرد:
یا بر شکر خویش مرا مهمان خواه
یا بر جگر ریش به مهمان من آی
باقی فدایت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۶ - به نواب نیرالدوله نگاشته
از تو دورم و ای من این زندگی
نیست الا مایه شرمندگی
قربانت شوم، تا حال دو مرتبه قرب اندیش گشته، نقصان سعادت بخت و فقدان حضور اشرف مایه محرومی شد، فرد:
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر
هر نفسی میرود هزار غرامت
باری میل امثال ما به ملاقات والا همان قصه تشنه به فرات است و حکایت اسکندر به آب حیات، اینک منتظر اشارتیم، اگر مجالی هست دولت دستبوس حاصل و الا رفع زحمت کرده سر خویش گیریم. باقی فدایت.
نیست الا مایه شرمندگی
قربانت شوم، تا حال دو مرتبه قرب اندیش گشته، نقصان سعادت بخت و فقدان حضور اشرف مایه محرومی شد، فرد:
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر
هر نفسی میرود هزار غرامت
باری میل امثال ما به ملاقات والا همان قصه تشنه به فرات است و حکایت اسکندر به آب حیات، اینک منتظر اشارتیم، اگر مجالی هست دولت دستبوس حاصل و الا رفع زحمت کرده سر خویش گیریم. باقی فدایت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۱ - به میرزا رضای نواب اصفهانی از ری نگاشته است
همه در خورد وصال تو و ما از همه کم
همه حیران جمال تو و ما از همه بیش
شب هشتم در خدمت سرکار امید گاهی میرزا عبدالحسین از شین جنس دو پا آسوده بودیم، و از حرمان حضورت بیش از گنجائی املا و انشا فرسوده. دو طغرا نامه که به سرکار میرزا و گرامی سرور نیاز افتاده بود فراز آمد و ساحت انجمن از نافه مداد و نکهت سوداش شرم صحرای تبت و رشک شهربند طراز آمد. در نامه آقا از من نیز نامی رانده اند، و با بی خوانده. سپاس سلامت و امان تقدیم رفت. تا کی بند امتناع گسسته و آن رم زده صید که زندان ها شکسته و کمندها دریده ازین قید جسته و ما را نیز به دولت پیوندش دل از دام هزار گرفتاری رسته گردد. بار خدا را گواه می آرم که پس از غیبت سرکار دم آبی بی دریا دریا خون جگر نگماشتم، و دستم بر خوان دوست ودشمن لب نانی بی آنکه کوه کوه استخوان کاهد و دشت دشت تن و جان فرساید نشکستم.
روانی که پرورش اندوز دیدار است از شام و چاشت چه فزایش گیرد؟ مذاقی که گمارش از لعل کوثر گوار دوست همی برد کی و کجا از کیفیت کدام می آسایش اندوز، و خالی از مغازلات زنانه و معاملات زمانه دور از تو مرغی پر ریخته ام و اسیری به حلق آویخته. با آن بسط معاشرت و نشر آمیزش که دیده و دانی به دستی پای از همه کشیدم و پیوند از همه بریدم که با آن حسن عقیدت و پیمان دیرین سرکار میرزا محمد علی را سالی فزون رفت تا ملاقات نخاسته دیدار دیگران را از این مراودت کاستگی ها پیداست، اگر بار خدا مقدر کرده باشد و مرا میسر گردد، در این پایان پیری و آغاز نیری تاکنون صدباره پیوند از همه حتی زن و فرزند باز گسسته بودم.
همه حیران جمال تو و ما از همه بیش
شب هشتم در خدمت سرکار امید گاهی میرزا عبدالحسین از شین جنس دو پا آسوده بودیم، و از حرمان حضورت بیش از گنجائی املا و انشا فرسوده. دو طغرا نامه که به سرکار میرزا و گرامی سرور نیاز افتاده بود فراز آمد و ساحت انجمن از نافه مداد و نکهت سوداش شرم صحرای تبت و رشک شهربند طراز آمد. در نامه آقا از من نیز نامی رانده اند، و با بی خوانده. سپاس سلامت و امان تقدیم رفت. تا کی بند امتناع گسسته و آن رم زده صید که زندان ها شکسته و کمندها دریده ازین قید جسته و ما را نیز به دولت پیوندش دل از دام هزار گرفتاری رسته گردد. بار خدا را گواه می آرم که پس از غیبت سرکار دم آبی بی دریا دریا خون جگر نگماشتم، و دستم بر خوان دوست ودشمن لب نانی بی آنکه کوه کوه استخوان کاهد و دشت دشت تن و جان فرساید نشکستم.
روانی که پرورش اندوز دیدار است از شام و چاشت چه فزایش گیرد؟ مذاقی که گمارش از لعل کوثر گوار دوست همی برد کی و کجا از کیفیت کدام می آسایش اندوز، و خالی از مغازلات زنانه و معاملات زمانه دور از تو مرغی پر ریخته ام و اسیری به حلق آویخته. با آن بسط معاشرت و نشر آمیزش که دیده و دانی به دستی پای از همه کشیدم و پیوند از همه بریدم که با آن حسن عقیدت و پیمان دیرین سرکار میرزا محمد علی را سالی فزون رفت تا ملاقات نخاسته دیدار دیگران را از این مراودت کاستگی ها پیداست، اگر بار خدا مقدر کرده باشد و مرا میسر گردد، در این پایان پیری و آغاز نیری تاکنون صدباره پیوند از همه حتی زن و فرزند باز گسسته بودم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۷ - به مرحوم میرزا عبدالوهاب نگاشته
دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم
خود از کمند جستی و کمترین بنده خویش را که به دولت غلامیت از خواجگی آزاد بود، به قید هزار سلسله غم و اندوه بستی.اگر خواهم از شدت آلام حرمانت حرفی بر زبان آرم، از آتش دل و سوز درون، مصرع: زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم. نه چنانم به نایره حرمان سوختی که جز کف خاکستری از هستیم اثری ماند و از وجود نابودم الا خبری.
باری سرکار با اختیار یا اضطرار خودی از غرقاب عمو ضیائی به ساحل نجات کشیدی، و مصلحت من بیچاره را در غرق این بحر طوفان خیز دیدی. ما هم خدائی داریم و استخلاص را به قدر وسع دست و پائی. اگر توانم به طوریکه موجب نقص و کسر عزت سرکار نباشد به صوب حضور حرکت کرد، روانه خدمت سرکار خواهم شد و چنانچه به این استیصال و استهلاک باقی باشم تن و تارک را به کسوت و تاج فقر طراز داده مجرد روانه سمت شیراز خواهم شد، باری حال پیغامی که در تعلیقه آخر که کاش کور بودم و نمی دیدم داده بودند به ضمیمه چیزهای دیگر، به سرکار خان گفتم ثمر و اثرش ظاهر خواهد شد.
در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم
خود از کمند جستی و کمترین بنده خویش را که به دولت غلامیت از خواجگی آزاد بود، به قید هزار سلسله غم و اندوه بستی.اگر خواهم از شدت آلام حرمانت حرفی بر زبان آرم، از آتش دل و سوز درون، مصرع: زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم. نه چنانم به نایره حرمان سوختی که جز کف خاکستری از هستیم اثری ماند و از وجود نابودم الا خبری.
باری سرکار با اختیار یا اضطرار خودی از غرقاب عمو ضیائی به ساحل نجات کشیدی، و مصلحت من بیچاره را در غرق این بحر طوفان خیز دیدی. ما هم خدائی داریم و استخلاص را به قدر وسع دست و پائی. اگر توانم به طوریکه موجب نقص و کسر عزت سرکار نباشد به صوب حضور حرکت کرد، روانه خدمت سرکار خواهم شد و چنانچه به این استیصال و استهلاک باقی باشم تن و تارک را به کسوت و تاج فقر طراز داده مجرد روانه سمت شیراز خواهم شد، باری حال پیغامی که در تعلیقه آخر که کاش کور بودم و نمی دیدم داده بودند به ضمیمه چیزهای دیگر، به سرکار خان گفتم ثمر و اثرش ظاهر خواهد شد.