عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
صبح گشاده روی بود در حجاب شب
چون باد، سرسری مگذر از نقاب شب
از صبح تا دو موی نگردیده، آب ده
چشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شب
هنگام صبح را به شکر خواب مگذران
کز روشنی است این دو نفس انتخاب شب
در پیش قهرمان خدا سجده واجب است
گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
خواهی شود شکار تو وحشی غزال فیض
چین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شب
از شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیست
جنس دگر ز عالم اسباب، باب شب
ابر سیاه، حامل باران رحمت است
تخمی به خاک کن به امید سحاب شب
از مشرق جگر نفس آتشین برآر
کز آه شعله بار بود آفتاب شب
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
هر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟
بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبح
تیغ جگر شکاف کشد از قراب شب
تا ره بری به حسن رقم های این کتاب
ز انجم نظاره کن رقم انتخاب شب
در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
ریحان خلد را نبود آب و تاب شب
در خواب هر شبی که به غفلت کنند روز
در چشم زنده دل نبود در حساب شب
در دیده ای که پرده غفلت حجاب بست
از صبح عید بیش بود فتح باب شب
بی آفتاب رو نبود زلف عنبرین
زنهار پشت دست مزن بر نقاب شب
از نور طاعتش ننمودی سفیدروی
فردای رستخیز چه گویی جواب شب
چون شب به خواب صرف مکن فیض صبح را
غافل مگرد از نفس انتخاب شب
هر کار را به وقت ادا کن که خواب روز
نگرفت پیش دیده وران جای خواب شب
در هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیست
چون خامه سرسری مگذر از کتاب شب
در شب مبین به چشم حقارت که آفتاب
باشد چو بیضه در ته بال غراب شب
گر در رکاب روز زند قطره آفتاب
انجم رود به خیل وحشم در رکاب شب
در بارگاه روز بود بار عام، عام
جز خاص نیست محرم عالی جناب شب
فرش است نور فیض درین قبه های نور
غافل مشو ز قلزم زرین حباب شب
تا باد صبح طی ننموده است این بساط
برخیز و همتی بطلب از جناب شب
بی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هست
از اشک تلخ سوخته جانان گلاب شب
خام است در شریعت روشندلان عشق
پروانه وار هر که نگردد کباب شب
بر فیض کیمیای شب تیره شاهدست
خون شفق که مشک شد از انقلاب شب
چشم ستاره می پرد از شوق آه تو
چشم سیه دل تو همان مست خواب شب
در دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقل
باشد سیاه خیمه لیلی، جناب شب
چندان که دل سیاه نماید شراب روز
زنگ از دل سیاه زداید شراب شب
شستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمع
تو وقت صبح روی نشستی ز خواب شب
در چشم نرم توست اگر پرده های خواب
ریزد نمک به دیده من ماهتاب شب
در دیده ستاره شناسان اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب شب
با یک جهان گشاده نظر چون ستارگان
بستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟
چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوست
مشکین نساختی نفس از مشک ناب شب
از شب به روی من در توفیق وا شده است
صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟
چون باد، سرسری مگذر از نقاب شب
از صبح تا دو موی نگردیده، آب ده
چشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شب
هنگام صبح را به شکر خواب مگذران
کز روشنی است این دو نفس انتخاب شب
در پیش قهرمان خدا سجده واجب است
گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
خواهی شود شکار تو وحشی غزال فیض
چین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شب
از شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیست
جنس دگر ز عالم اسباب، باب شب
ابر سیاه، حامل باران رحمت است
تخمی به خاک کن به امید سحاب شب
از مشرق جگر نفس آتشین برآر
کز آه شعله بار بود آفتاب شب
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
هر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟
بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبح
تیغ جگر شکاف کشد از قراب شب
تا ره بری به حسن رقم های این کتاب
ز انجم نظاره کن رقم انتخاب شب
در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
ریحان خلد را نبود آب و تاب شب
در خواب هر شبی که به غفلت کنند روز
در چشم زنده دل نبود در حساب شب
در دیده ای که پرده غفلت حجاب بست
از صبح عید بیش بود فتح باب شب
بی آفتاب رو نبود زلف عنبرین
زنهار پشت دست مزن بر نقاب شب
از نور طاعتش ننمودی سفیدروی
فردای رستخیز چه گویی جواب شب
چون شب به خواب صرف مکن فیض صبح را
غافل مگرد از نفس انتخاب شب
هر کار را به وقت ادا کن که خواب روز
نگرفت پیش دیده وران جای خواب شب
در هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیست
چون خامه سرسری مگذر از کتاب شب
در شب مبین به چشم حقارت که آفتاب
باشد چو بیضه در ته بال غراب شب
گر در رکاب روز زند قطره آفتاب
انجم رود به خیل وحشم در رکاب شب
در بارگاه روز بود بار عام، عام
جز خاص نیست محرم عالی جناب شب
فرش است نور فیض درین قبه های نور
غافل مشو ز قلزم زرین حباب شب
تا باد صبح طی ننموده است این بساط
برخیز و همتی بطلب از جناب شب
بی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هست
از اشک تلخ سوخته جانان گلاب شب
خام است در شریعت روشندلان عشق
پروانه وار هر که نگردد کباب شب
بر فیض کیمیای شب تیره شاهدست
خون شفق که مشک شد از انقلاب شب
چشم ستاره می پرد از شوق آه تو
چشم سیه دل تو همان مست خواب شب
در دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقل
باشد سیاه خیمه لیلی، جناب شب
چندان که دل سیاه نماید شراب روز
زنگ از دل سیاه زداید شراب شب
شستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمع
تو وقت صبح روی نشستی ز خواب شب
در چشم نرم توست اگر پرده های خواب
ریزد نمک به دیده من ماهتاب شب
در دیده ستاره شناسان اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب شب
با یک جهان گشاده نظر چون ستارگان
بستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟
چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوست
مشکین نساختی نفس از مشک ناب شب
از شب به روی من در توفیق وا شده است
صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
از لعل و گهر گرچه گرانسنگ شود آب
حیف است که آیینه نیرنگ شود آب
در دیده روشن گهران رنگ ندارد
هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
در کان بدخشان می گلرنگ شود آب
چون در دل شیرین نکند کار، چه حاصل
کز ناله فرهاد دل سنگ شود آب
شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
در سینه کهسار به آهنگ شود آب
از صحبت تن گوهر دل مهره گل شد
با سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آب
زینسان که کند آب، دل راهروان را
در بادیه عشق چرا تنگ شود آب
از جلوه مستانه آن سرو گل اندام
صائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟
حیف است که آیینه نیرنگ شود آب
در دیده روشن گهران رنگ ندارد
هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
در کان بدخشان می گلرنگ شود آب
چون در دل شیرین نکند کار، چه حاصل
کز ناله فرهاد دل سنگ شود آب
شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
در سینه کهسار به آهنگ شود آب
از صحبت تن گوهر دل مهره گل شد
با سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آب
زینسان که کند آب، دل راهروان را
در بادیه عشق چرا تنگ شود آب
از جلوه مستانه آن سرو گل اندام
صائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
در شب مهتاب می را آب و تاب دیگرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
گوش بی دردان گران از خواب باشد بهتر است
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
جان غافل را سفر در چار دیوار تن است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است