عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
دل از خیال زنخدانت اوفتاد به راهی
که اولین قدمم باید اوفتاد به چاهی
چو آورد ببر لب، کمند زلف معقرب
فسون گری است تو گوئی گرفته مار سیاهی
نیاز ما اگر این است و بی نیازی خوبان
چه لابه ای و چه عجزی چه ناله ای و چه آهی
به خاک کوی توام از سحاب دیده چه حاصل
که غیر خار ملامت نپرورید گیاهی
ز خنده های تو ای باده بزم شد چو بهشتم
ثواب گریه زاهد فدای چون تو گناهی
ز بار ضعف فرو مانده ام ز قافله افغان
اگر سرشک نگیرد به محملش سر راهی
به شرع غمزه مکن داوری که قاضی ترکش
به یک محاکمه صد خون کند بدون گواهی
کسی ز حال دلم آگه است و آن صف مژگان
که صید مضطر بی دیده در میان سپاهی
هزار سال نروید به صد لطیفه نیارد
زمین به قد تو سروی فلک به روی تو ماهی
به حکم تجربه از فتنه سپهر ندیدم
جز آستان خرابات ملجای و پناهی
حکایت از دل یغما و از چه زنخی کن
حدیث غیر فروهل چه یوسفی و چه چاهی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
زاهدم می دهد از سلسله زلف تو پندی
کاش می داشتم از سلسله زلف تو بندی
سر به پای تو تن انداخت برانگیز سمندی
تن به فتراک تو سر داد بینداز کمندی
گرچه بی پرده خوشی روی فرو پوش که ترسم
بیند از دیده بد روی نکوی تو گزندی
جان بها دادم و کامم نشد از وصل تو حاصل
آخر ای جان چه متاعی مگر ای بوسه به چندی
دل دیوانه به زنجیر ادب می نپذیرد
مگرش بر نهم از سلسله زلف تو بندی
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که به فتراک نبندی
پست کردی به رهش عاقبتم عذر چه گویم
تا بدین پایه ندانستمت ای بخت بلندی
دوده خال تو آخر ز جهان دود بر آورد
وه عجب آتشی افتاد به عالم ز سپندی
آشنا شد به تو بیگانه و در خویش نگنجد
زین نشاطم دل غمگین که تو بیگانه پسندی
نالدم دل چو جرس از غم محرومی محمل
ورنه ای خار حریری تو و ای خاره پرندی
یک قلم خاصه به وصف لب شیرین نکویان
شهد باری مگر ای خامه یغما نی قندی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
صدنامه نوشتیم وز صدر تو خطابی
صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی
یاد آیدم احوال دل و سینه ویران
هر گه شنوم ناله جغدی ز خرابی
ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند
غافل مشو از حرمت خود درد شرابی
در اشک من و دیده من بین که بینی
بحری که در او موج برآید ز حبابی
در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم
بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی
آید مگرم روی تو در واقعه دارم
در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی
یک آیه قرآن که در او حرمت می کو
انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی
در طره پرتاب مپیچ ای دل شیدا
بیم است که روزی شود این موی طنابی
یغما اگرت آرزوی علم فقیه است
جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
شد فاش در آفاقم آوازه شیدائی
معروف جهان گشتم از دولت رسوائی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می گردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشائی
وقت است که خون گردد بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهائی
تا چند به دورانت می خواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینائی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمی گوئی لب از چه نمی خائی
گفتی که شوم سرمست، گیرم بدو بوست دست
از بهر چه خواهی بست، عهدی که نمی پائی
یار من و یار تو آن غایب و این حاضر
یغما من و خاموشی، بلبل تو و گویائی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از تاب سینه گرم وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
گر ملک نشاتینم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی، رهن شراب نیمی
دارم ز دست رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
یعنی ز جان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم آن قیامت روز حساب نیمی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صوفیان را دگر امروز نه های است و نه هوئی
آسمان باز همانا زده سنگی به سبوئی
نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت
گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی
بر سرم چون گذری دسته گل بر سر خاری
پا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی
من که صد سلسله چون حلقه موئی بگسستم
حلقه سلسله زلف توام بست به موئی
زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم
جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی
زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل
رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی
ای خوش آن دل که ز ترکان پری چهر چو یغما
نشود شیفته رنگی و آشفته موئی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
ببرد شوق رخت صبر از دلم یارا
خراب کرد غمت خانه شکیبا را
چوآفتاب ز مطلع طلوع کرد و گرفت
شعاع پرتو حسنت تمام دنیا را
اگر ز دست تو نوشم ایاغ از زهری
کند معالجه درد جمله اعضا را
اگر تو عارض زیبای خویش را بینی
تو خود به شرح دهی حال خسته ما را
مگر به کشتن من بسته ای دریغ مدار
بریز خون مرا، دارم این تمنا را
به زیر تیغ تو گویم که دی مبارک باد
به خون من که حنا بسته‌ای کف پا را
نوشت کلک قضا نامه رخ یوسف
به شهر مصر که رسوا کند زلیخا را
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
به ناله تا نفسم آه صبحگاه گرفت
زمین به ناله درآمد زمانه آه گرفت
فتوح مملکت دل که صد سپاه نکرد
هجوم نرگس مستت به یک نگاه گرفت
از آن زمان که خطت گرد بدر هاله کشید
به سینه طشت همی می زنم که ماه گرفت
فقیه گفت که یغما پیاله می گیرد
بلی گرفت و به فرمان پادشاه گرفت
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
ماه چاه نخشب خم در نقاب ساغر است
یا به چینی پرده در خاقان چین را دختر است
بس که شب‌ها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کاین منم یا تودهٔ خاکستر است
زلف آن بر روی او یا مجمر اندر آذر است
روی او در موی او یا آذر اندر مجمر است
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
ساقی من و صهبا مثل ماهی و آب است
پیش آر شط باده که بغداد خراب است
تلخ است مرا عیش که اندر پی یک بوس
امروز میان من و ساقی شکرآب است
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷
سوی غیری چو خدنگش ز کمان می‌گذرد
ناوک غیرتم از جوشن جان می‌گذرد
کس ز زحمت نبرد بهره که از غایت ناز
تا تو شمشیر برآری ز میان می‌گذرد
یار در بزم و نمی‌آرمش از بیم نگاه
فصل گل بین که بهارم به خزان می‌گذرد
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
صبا گر عقده‌ای زآن زلف عنبربار بگشاید
دل دیوانه‌ام را صد گره از کار بگشاید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
تا خاست ز خط آتش رخسار ترا دود
آفاق سیه ساخت به خورشید گل آلود
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
سوی غیری چو خدنگش ز کمان می‌گذرد
ناوک غیرتم از جوشن جان می‌گذرد
کس ز زحمت نبرد بهره که از غایت ناز
تا تو شمشیر برآری ز میان می‌گذرد
یار در بزم و نمی‌آرمش از بیم نگاه
فصل گل بین که بهارم به خزان می‌گذرد
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
به تعب می کشدم چرخ چه شد غمزه یار
که به یک چشم زدن بگذردم کار از کار
بیش و کم عشق کشنده است چه دجله چه محیط
آب یک نی چو همی بگذرد از سر چه هزار
نو به نو تختگه خسرو دوری است دلم
طرح یارب به چه طالع شده این کهنه حصار
تا شد آن زلف معقرب زکفم نیش زند
بر تنم هر سر مو چون دم عقرب سر مار
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
چون سرایی به لب دجله مرا یاد بیار
ساقیا ساغر می تا خط بغداد بیار
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
ای پیکر تو کاخی و کاخی همه نگار
وای طلعت تو باغی و باغی همه بهار