عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یوسف مصری اگر جمال تو بیند
خویش به بازار پیر زال تو بیند
ذوق خیال تو برده از دلم آرام
تا چه کند باز اگر جمال تو بیند
یوسفش آید به دیده گرگ زلیخا
دیده به خوابش اگر خیال تو بیند
سهل نگیرد خلاص مرغ دل من
در شکن طره هر که خال تو بیند
هیزم دوزخ کند ز سدره طوبی
خازن جنت اگر نهال تو بیند
خون که حرام است ریختن به همه کیش
گر همه صید حرم حلال تو بیند
هر که مه نو بر آفتاب ندیده است
گو به رخ ابروی چون هلال تو بیند
غنچه شود گل اگر تو رخ بگشائی
سرو خم آرد گر اعتدال تو بیند
نیست دریغ ار ز دست شد سریغما
منزلت این بس که پایمال تو بیند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ترک چشمت چو به خونریزی عشاق آید
نظری کاش نصیب دل مشتاق آید
همه شب سر شکند بر سر سودای جنون
بحث زلف تو چو در حلقه عشاق آید
رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام
چون غریبی که سوی شهر ز رستاق آید
بت بلا فتنه چمن ماه ملک حور پری
هر چه گویم همه نسبت به تو اغراق آید
گفتی این سلسله بر پای تو از چیست بپرس
سر این نکته از آن طره که تا ساق آید
چمن روی تو چون باز کند دفتر حسن
گل مهیای بهم بستن اوراق آید
بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند
تا قیامت شرف دوده اسحاق آید
جز دو ابروی کجت راست به زیبائی و لطف
جفت هرگز نشنیده است کسی طاق آید
زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید
دولتی باشد اگر در خور احراق آید
تو پری یا ملکی زانکه تصور نتوان
کآدمیزاد بدین صورت و اخلاق آید
پی آن گندم خال ار نفروشد یغما
به دو جو روضه رضوان به پدر عاق آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر سرو که طوبیش ز قد منفعل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو
کاین خانه مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خون ریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَه‌ْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسله‌ام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
هدف تیر نظر چون دل اغیار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید
که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید
مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند
که کار جلوه طاوس از این غراب برآید
ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد
سبیل خاک کنم تا زدیده آب بر آید
به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم
عمارتی که از این خانمان خراب بر آید
هزار بار تفال زدم به الفت زاهد
ورق چو باز کنم آیه عذاب بر آید
گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی
زخاکبوس در او به هیچ باب بر آید
کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم
دگر زچاه تعلق به صد طناب بر آید
بیا و بوالعجبی ها در اشک ودیده من بین
که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید
رسد به کامی از آن چشمه دهان لب یغما
اگر تمنی لب تشنه از سراب برآید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه من کوره حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه صیاد توان کرد
بس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجر تو روزی که از اویاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما ز چه آب و گلی آخر که ز خاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آنچه با من سوز عشق وی کند
آتش سوزان کجا با نی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
فکر کار ما ندانم کی کند
گرد برخیزد ز واپس ماندگان
تا مه محمل نگاه از پی کند
راه لیلی بر سر مجنون فتاد
ساربان کو تا شتر را پی کند
کعبه نبود قبله عشاق کیست
تا رخ مجنون به سوی حی کند
کلک یغما با لب شیرین دوست
تنگ شکر را به ناخن نی کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل با صف غمزه ای در افتاد
صیدی به میان لشکر افتاد
ماهی بدمید کز طلوعش
از دیده مردم اختر افتاد
آن سوخته طایرم که بر گل
بالی نفشانده از پر افتاد
در پنجه طره تو دل کیست
مسلم که به دست کافر افتاد
از عیش ز ما نشان مجوئید
کاین قرعه بنام دیگر افتاد
از لعل تو با مسیح گفتم
تب کرد و به روی بستر افتاد
مستم ز مئی که هر که جامی
زان خورد ز پا نه کز سر افتاد
رندی که به دورها نشد مست
بنگر که به نیم ساغر افتاد
یغما به ره سمند او کیست
خاکی که به دست صرصر افتاد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
تا یار شکر خنده ز در بند نیاید
از مصر به ری قافله قند نیاید
شیرین نشود کام من از تلخی هجران
تا بوسی از آن لعل شکر خند نیاید
گفتی که ز شیرین دهنش دیده فرودوز
خاموش که در گوش من این پند نیاید
گر پیر فلک تازه کند عهد جوانی
از مادر گیتی چو تو فرزند نیاید
خرسندی وغم هر که زهم باز شناسد
الا به غم عشق تو خرسند نیاید
آب رخت از دامن البرز نخیزد
کار دلت از قله الوند نیاید
همچون زنخ و غبغب تو سیب و ترنجی
یک بار ز ساری و دماوند نیاید
شمشاد و سمن با همه زیبائی و کشی
با طلعت و بالای تو مانند نیاید
ترکی چو تو دلبند ودلاویز و دلارام
ز ایران چه که از خلخ و خوقند نیاید
نقاش که یا نقش چه کاین صورت مطبوع
غیر از قلم صنع خداوند نیاید
تا پسته نوشین تو را قند ثمر شد
در هیچ دهن نام سمرقند نیاید
بیم است که مجنون صفت آفاق بگردم
زان طره به پای دلم ار بند نیاید
طاقی به هنر از همه خوبان و ترا جفت
صد دور بدین شیوه هنرمند نیاید
یغما به دهن خاکت اگر زین غزل ازیار
جز بوسه همت جایزه ای چند نیاید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
فرق است زنخشب که مه از چاه بر آید
با خلخ رویت که چه از ماه بر آید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه بر آید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه بر آید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید
با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست
باریم خطاب سگ در گاه بر آید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه بر آید
زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد
از شیر کجا شیوه روباه بر آید
گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید
یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جز آفتاب تو و آن غنچه شراب آلود
که دیده باده بی درد و آتش بی دود
فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال
هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود
سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار
چه جای بزم سلیمان و نغمه داود
بیار منطق شیرین بتاب نافه زلف
بساز پرده بربط، بسوز مجمر عود
ترا میان و دهان هم نهفته هم پیداست
زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود
سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر
مخواه خوشتر از این از ستاره بست و گشود
بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید
نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود
سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز
به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود
نه زان میان ودهان من شدم بباد که ریخت
به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود
به خاکپای غلامانت ساید ار رخ زلف
سر ایاز ببرم به دامن محمود
جز آن دهان و دل و اشک چشم والیه نیست
ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آنکه در پرده دل خلق جهانی بر باید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید
بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید
بگشا ناوک مژگان و به خون کش پر و بالم
تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید
اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم
ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید
آسمان سفله نهاده است ملامت نکنیمش
چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید
حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما
بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
همه تاب رخت از رشحه ساغر خیزد
ما خود از آب ندیدیم که آذر خیزد
آن نه پیشانی و ابروی و خط آن خود فلکی است
کآفتابش همه از برج دو پیکر خیزد
شاه حسنت بچه روی از سپه خط برگشت
فتح شاهان همه از پشتی لشکر خیزد
خال کنج لب و ابروی تو برهان بسم آنک
ماهی از آتش و از آب سمندر خیزد
غیر آن چهر و بر او زلف دل آویز که دید
باغ طاوس کز آن برج کبوتر خیزد
به دل و ابروی و مژگان همه از باغ رخش
چشم بد دور کمان روید و خنجر خیزد
جز بر آن پیکر نغز آن لب نوشین که شنید
شاخ طوبی که از او چشمه کوثر خیزد
گو ببین لعل وی و اشک مرا هر که ندید
بسد از پسته و عناب ز شکر خیزد
آن دو حال ار نگرد شسته بر آن چشمه نوش
از سر آب بقا خضر و سکندر خیزد
غیر یغماست میان من و تو خود نفسی
در کنارش بنشین تا ز میان برخیزد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید
بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
بارها رفت ولی کار به جولان نرسید
بر جهان گوشه دامان مرا منت هاست
که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید
بارها برد دل از طره به چشمش فریاد
شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید
دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد
طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید
از چه آب و گلی ای میکده یا رب که سرم
تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید
با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است
هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید
منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما
کآشین ماند و شد از دام به بستان نرسید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چرا خورشید و ماهش بر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد ار آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که میگفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر و ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مژگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سر و اگر پستی به راهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز پر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شد دلم شیفته زلف گره گیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر
ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست
جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر
عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه
زهرها خورده به یاد عسل و شیر دگر
گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا
واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر
خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی
به جز از خاک در میکده اکسیر دگر
دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی
هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر
کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست
خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر