عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا ابر خطت محیط ماه است
روز من و عالمی سیاه است
گفتم به مهت شبیه دانند
گفتا مشنو که اشتباه است
ره بر زنخش فتادت ای دل
کورانه قدم منه که چاه است
با بار غم تو و دل من
دیگر چه مقام کوه و کاه است
ای دل مزنش به خیل مژگان
یک تن نه حریف یک سپاه است
گفتم صنما به زلف هندو
دل بردی و عالمی گواه است
گفتا دل خویشتن نگه دار
دزد نگرفته پادشاه است
این داد به آتش آن به آبم
اینم ثمر سرشک و آه است
ای ابر عطا تن ضعیفم
در دشت تو کمترین گیاه است
بگذار قدم به دیده من
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما
جور دگر تو عذرخواه است
روز من و عالمی سیاه است
گفتم به مهت شبیه دانند
گفتا مشنو که اشتباه است
ره بر زنخش فتادت ای دل
کورانه قدم منه که چاه است
با بار غم تو و دل من
دیگر چه مقام کوه و کاه است
ای دل مزنش به خیل مژگان
یک تن نه حریف یک سپاه است
گفتم صنما به زلف هندو
دل بردی و عالمی گواه است
گفتا دل خویشتن نگه دار
دزد نگرفته پادشاه است
این داد به آتش آن به آبم
اینم ثمر سرشک و آه است
ای ابر عطا تن ضعیفم
در دشت تو کمترین گیاه است
بگذار قدم به دیده من
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما
جور دگر تو عذرخواه است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
باده ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
تا به کف پای خمم گردن مینائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به بزم یار همدم گر چه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
اگر آن سنگ که داری ببر اندر دل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کرده در آیینه حسن رخ خود شیدایت
طره ز آن سلسلهها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
که به طوفان دهد این قطره دریا زایت
گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون
بر نتابید به رسوائی ما صحرایت
نخل نوخیز نه بر چوب کند تکیه به پا
تا در آغوش کشم سر و قد رعنایت
ز آه شب عالمی آسوده زید خون دلم
گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت
بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما
جز پریشانی دل سودی از این سودایت
طره ز آن سلسلهها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
که به طوفان دهد این قطره دریا زایت
گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون
بر نتابید به رسوائی ما صحرایت
نخل نوخیز نه بر چوب کند تکیه به پا
تا در آغوش کشم سر و قد رعنایت
ز آه شب عالمی آسوده زید خون دلم
گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت
بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما
جز پریشانی دل سودی از این سودایت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانفشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گرنه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گرنه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در دهانش نه ره بوسه نه جای سخن است
سخن از بوسه در او لقمه بیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی بر تارک و در گردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریک تر از مو چه کند حکم طناب
طره کافر او گردن اسلام من است
سر و بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است
کافرم گر نه خطا هر کش از آن جبهه و خال
چشم بر بیضه اسلام و سواد ختن است
من به سر پنجه گرگان و توئی یوسف مصر
تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر
روی بر تاب که آن راهنما راهزن است
سخن از بوسه در او لقمه بیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی بر تارک و در گردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریک تر از مو چه کند حکم طناب
طره کافر او گردن اسلام من است
سر و بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است
کافرم گر نه خطا هر کش از آن جبهه و خال
چشم بر بیضه اسلام و سواد ختن است
من به سر پنجه گرگان و توئی یوسف مصر
تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر
روی بر تاب که آن راهنما راهزن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز عشق ار شد دلی دیوانه غم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
اما خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که می دانم بر آورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده نم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
اما خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که می دانم بر آورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده نم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
انجمن از سمن و سوری ونسرین چمن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
شبها به کشف سر دهانت به تاب و پیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ز زلف و خال داری لشکری چند
صفی بر بند و بگشا کشوری چند
به چوگان اندرش گویا فتاده است
به پای بادپای او سری چند
بر آن رخ خال ها بینم خطرهاست
به برج مه قران اختری چند
بد گردون مگو چون می توان ساخت
از این جام مرصع ساغری چند
عرق آب لطافت نوش گفتار
به یک جنت روان بین کوثری چند
در میخانه بگشا تا ببندد
خدا از فتنه بر عالم دری چند
طلسمی ساخت از خط چشمش افسوس
بماندم در خط از جادوگری چند
هوس شد درس سالوسم بیارید
ز تحقیقات مفتی دفتری چند
نمودم زاهدان را نکته عشق
نهادم بار عیسی بر خری چند
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
خدابینی ز خودبینان مجوئید
که ناید فربهی از لاغری چند
میان خرقه پوشان کیست یغما
مسلمانی اسیر کافری چند
صفی بر بند و بگشا کشوری چند
به چوگان اندرش گویا فتاده است
به پای بادپای او سری چند
بر آن رخ خال ها بینم خطرهاست
به برج مه قران اختری چند
بد گردون مگو چون می توان ساخت
از این جام مرصع ساغری چند
عرق آب لطافت نوش گفتار
به یک جنت روان بین کوثری چند
در میخانه بگشا تا ببندد
خدا از فتنه بر عالم دری چند
طلسمی ساخت از خط چشمش افسوس
بماندم در خط از جادوگری چند
هوس شد درس سالوسم بیارید
ز تحقیقات مفتی دفتری چند
نمودم زاهدان را نکته عشق
نهادم بار عیسی بر خری چند
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
خدابینی ز خودبینان مجوئید
که ناید فربهی از لاغری چند
میان خرقه پوشان کیست یغما
مسلمانی اسیر کافری چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به جز به روی تو کآن طرهای سیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جزع یمانش شد از شبه گهر آمود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسهٔ زر گو مباش و کاخ زر اندود
جز ز خط جام و لوح جبههٔ ساقی
راه نبردم به گنجنامهٔ مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و به رسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیرگیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستارهٔ مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطرهٔ خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شد ز تو خشنود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسهٔ زر گو مباش و کاخ زر اندود
جز ز خط جام و لوح جبههٔ ساقی
راه نبردم به گنجنامهٔ مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و به رسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیرگیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستارهٔ مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطرهٔ خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شد ز تو خشنود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هردم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد