عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
اگر گللر غمیندینک دور چمنده بلبل افغانی
کیمونگ عشقیندینک آیا چاک دور گللر گریبانی
سننک گل تک جمالنک بیر نظر تا پرده سیز گوردی
گوزوم هر لاله سیرابه تو شدی قیندی قانی
گیچه سیلاب تک گرداغه دورماز طاش طاش اوسته
قیامت قامتی تانیلسونک بو اپریمیش جانی
اونینچون سرنگون بخت سیاهم تک مشوش دور
که اول یوزین اوزاق توشمیش سر زلف پریشانی
حسد دین چاخنشوللر بیر بیره داغده قراطاشلر
یوزین عکسی اوله گر بیر نفس آیینه مهمانی
سراسر بو نیاز و عجز دور، اول ناز و استغنا
دگر حسنونک سراپا سینه عشقونک چشم گریانی
جهانده گورمدوک واعظ بیزوم مجنون تکی عاقل
که ال دین ویرمدی بیر لحظه هرگز دشت دامانی
کیمونگ عشقیندینک آیا چاک دور گللر گریبانی
سننک گل تک جمالنک بیر نظر تا پرده سیز گوردی
گوزوم هر لاله سیرابه تو شدی قیندی قانی
گیچه سیلاب تک گرداغه دورماز طاش طاش اوسته
قیامت قامتی تانیلسونک بو اپریمیش جانی
اونینچون سرنگون بخت سیاهم تک مشوش دور
که اول یوزین اوزاق توشمیش سر زلف پریشانی
حسد دین چاخنشوللر بیر بیره داغده قراطاشلر
یوزین عکسی اوله گر بیر نفس آیینه مهمانی
سراسر بو نیاز و عجز دور، اول ناز و استغنا
دگر حسنونک سراپا سینه عشقونک چشم گریانی
جهانده گورمدوک واعظ بیزوم مجنون تکی عاقل
که ال دین ویرمدی بیر لحظه هرگز دشت دامانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
با من نگاه او کرد، هر چند پهلوانی
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
کام حاصل ای دل از آه سحر گاهی کنی
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست
ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!
هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند
لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!
دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک
باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی
تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب
از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!
تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود
چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی
تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه
در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست
ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!
هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند
لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!
دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک
باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی
تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب
از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!
تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود
چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی
تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه
در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
برگی از باغ تو، هر رنگ گل زیبایی
گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی
بهر نظاره گلزار تو، هر غنچه تلی
پیش مجنون تو هر برگ گلی، صحرائی
هفت چرخست، ز گلزار تو یک غنچه تنگ
دو جهانست ز باغ تو، گل رعنائی
بر درت وسعت صحراست، رخی سوده بخاک
بتو موج سرابی است، لب گویایی
نسخه صنع ترا مد زمان یک الف است
گوی چرخ است از آن، نقطه ناپیدایی
روز، یک شعله ز عشق تو فلک را در دل
شب، زمین راست ز فکر تو بسر سودایی
تا مگر یک دو قدم همره خویشتن سازند
سر هر خار، براه تو بود در پایی
در بیابان تمنای تو چون خامه مو
هست در هر سر خاری، ز غمت سودایی
بسیه روییم از درگه خود، دور مکن
که مرا غیر درت نیست دگر مأوائی
عمرها شد که مرا جای تو در دل خالیست
با وجودی که نباشد ز تو خالی جایی
نشنود واعظ ما گر سخن خود، چه عجب؟
کز خموشان تو، هر سوی بود غوغائی!
تو مگر رحم کنی، ورنه چو واعظ نبود
عمر ضایع کن دیوانه بی پروایی
گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی
بهر نظاره گلزار تو، هر غنچه تلی
پیش مجنون تو هر برگ گلی، صحرائی
هفت چرخست، ز گلزار تو یک غنچه تنگ
دو جهانست ز باغ تو، گل رعنائی
بر درت وسعت صحراست، رخی سوده بخاک
بتو موج سرابی است، لب گویایی
نسخه صنع ترا مد زمان یک الف است
گوی چرخ است از آن، نقطه ناپیدایی
روز، یک شعله ز عشق تو فلک را در دل
شب، زمین راست ز فکر تو بسر سودایی
تا مگر یک دو قدم همره خویشتن سازند
سر هر خار، براه تو بود در پایی
در بیابان تمنای تو چون خامه مو
هست در هر سر خاری، ز غمت سودایی
بسیه روییم از درگه خود، دور مکن
که مرا غیر درت نیست دگر مأوائی
عمرها شد که مرا جای تو در دل خالیست
با وجودی که نباشد ز تو خالی جایی
نشنود واعظ ما گر سخن خود، چه عجب؟
کز خموشان تو، هر سوی بود غوغائی!
تو مگر رحم کنی، ورنه چو واعظ نبود
عمر ضایع کن دیوانه بی پروایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بسویت جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲ - تجدید مطلع
ای نگاهت دیده آیینه دل را ضیا
گوشه ابروی لطفت، صیقل زنگ خطا
پیشت از خجلت بهم پیچید، زبان گفتگو
با زبان حال گویم، حال خود سر تا بپا
حالم این، کز درگه قربت بدور افتاده ام
حالم این، کز آستانت گشته ام عمری جدا
حالم این، کز نامه من میگریزد خط عفو
حالم این، کز طاعت من عار میدارد ریا
همچو برگ بید میلرزد زبان بر خویشتن
گر کند از ناتوانیهای من حرفی ادا
در کشاکشهای چرخ، از ناتوانی میگسست
گر نمیشد قامت چون رشته ام از غم دوتا
از غبار دیده خود مانده ام در زیر بار
گر شود گوشم گران، هرگز نمیخیزم ز جا
لرزشم از ناتوانیها، تواند راه برد
ریزش اشکم، ز ضعف تن تواند شد عصا
در گداز لاغری، از بسکه گردیدم سبک
درگه رفتار، نتواند خلد خارم بپا
میتوان خواند از جبین من، خط سرگشتگی
میتوان دیدن ز جسمم حال دل سر تا بپا
. . .
قامتم را کرده بار چین پیشانی دوتا
خامه ام، پیچیده طوماری است، از مضمون غم
نامه ام، افشانده دامانی، ز نقد مدعا
بهر آن از پا درافتادم، که از روی کرم
از نگاه التفاتی، بخشیم شاید عصا
پای آزادی مرا فرسود، در بند خودی
جذبه یی دارم طمع، کز من مرا سازی رها
گر مرا دست زبان عذر خواهی کوته است
دامن عفو تو اما، از کرم باشد رسا
بس کن ای واعظ، که گفتن پا زحد بیرون نهاد
پیش اهل جود، خاموشی است عرض مدعا
داری از درگاه شیر حق چو روی تازه یی
رو بسوی قبله حاجات کن روی دعا
تا بود بازوی «حیدر» خانه دین را ستون
تا بود در دست او سر رشته راه خدا
دوستانش را بود آباد، قصر زندگی
گردد از کف رشته عمری عدوی او رها
گوشه ابروی لطفت، صیقل زنگ خطا
پیشت از خجلت بهم پیچید، زبان گفتگو
با زبان حال گویم، حال خود سر تا بپا
حالم این، کز درگه قربت بدور افتاده ام
حالم این، کز آستانت گشته ام عمری جدا
حالم این، کز نامه من میگریزد خط عفو
حالم این، کز طاعت من عار میدارد ریا
همچو برگ بید میلرزد زبان بر خویشتن
گر کند از ناتوانیهای من حرفی ادا
در کشاکشهای چرخ، از ناتوانی میگسست
گر نمیشد قامت چون رشته ام از غم دوتا
از غبار دیده خود مانده ام در زیر بار
گر شود گوشم گران، هرگز نمیخیزم ز جا
لرزشم از ناتوانیها، تواند راه برد
ریزش اشکم، ز ضعف تن تواند شد عصا
در گداز لاغری، از بسکه گردیدم سبک
درگه رفتار، نتواند خلد خارم بپا
میتوان خواند از جبین من، خط سرگشتگی
میتوان دیدن ز جسمم حال دل سر تا بپا
. . .
قامتم را کرده بار چین پیشانی دوتا
خامه ام، پیچیده طوماری است، از مضمون غم
نامه ام، افشانده دامانی، ز نقد مدعا
بهر آن از پا درافتادم، که از روی کرم
از نگاه التفاتی، بخشیم شاید عصا
پای آزادی مرا فرسود، در بند خودی
جذبه یی دارم طمع، کز من مرا سازی رها
گر مرا دست زبان عذر خواهی کوته است
دامن عفو تو اما، از کرم باشد رسا
بس کن ای واعظ، که گفتن پا زحد بیرون نهاد
پیش اهل جود، خاموشی است عرض مدعا
داری از درگاه شیر حق چو روی تازه یی
رو بسوی قبله حاجات کن روی دعا
تا بود بازوی «حیدر» خانه دین را ستون
تا بود در دست او سر رشته راه خدا
دوستانش را بود آباد، قصر زندگی
گردد از کف رشته عمری عدوی او رها
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۱
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۲
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۳
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱