عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟
تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است
نبرد حرف سر از جاده آواز برون
بربایندگی نسبت رخسار تو کبک
برده گیرندگی از چنگل شهباز برون
نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا
مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون
آن چنان عالم از آوازه عیبم شده پر
که نیاید نگه از دیده غماز برون
نه چنان پای کشیده است بدامن واعظ
که رود ناله اش از پرده آواز برون
تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است
نبرد حرف سر از جاده آواز برون
بربایندگی نسبت رخسار تو کبک
برده گیرندگی از چنگل شهباز برون
نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا
مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون
آن چنان عالم از آوازه عیبم شده پر
که نیاید نگه از دیده غماز برون
نه چنان پای کشیده است بدامن واعظ
که رود ناله اش از پرده آواز برون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چهره آرایی بود از نشأه می ننگ او
از می کیفیت خود می فروزد رنگ او
گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است
جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او
در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر
ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او
بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا
گر چه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او
نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ
خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او
از می کیفیت خود می فروزد رنگ او
گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است
جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او
در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر
ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او
بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا
گر چه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او
نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ
خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
میتراود التفات از جبهه پر چین او
جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او
بسکه دارد نازکی، کار مکیدن میکند
چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او
خضر را عمر ابد از یکدم آب زندگیست
تا قیامت زنده ایم از صحبت دوشین او
میتواند دشت را از گریه گلریزان کند
چشم پاک من شود گر یک نظر گلچین او
صورت آیینه زانوی خویشم تا سحر
نیست گر واعظ شبی زانوی من بالین او
جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او
بسکه دارد نازکی، کار مکیدن میکند
چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او
خضر را عمر ابد از یکدم آب زندگیست
تا قیامت زنده ایم از صحبت دوشین او
میتواند دشت را از گریه گلریزان کند
چشم پاک من شود گر یک نظر گلچین او
صورت آیینه زانوی خویشم تا سحر
نیست گر واعظ شبی زانوی من بالین او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از آنم کم، که گویم شکر احسان زیاد تو
همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو
تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من
منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو
جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری
بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو
ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی
تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو
بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم
کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو
خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را
که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو
همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو
تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من
منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو
جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری
بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو
ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی
تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو
بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم
کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو
خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را
که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
میکند گرمی بما هر بیوفائی غیر تو
میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو
زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم
ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو
برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون
خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو
یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای
این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو
خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت
عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو
تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال
این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو
میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو
زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم
ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو
برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون
خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو
یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای
این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو
خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت
عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو
تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال
این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
نیست بلبل چو من و، گل نه چنانست که تو؛
بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو
آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،
چمن از دیده نرگس نگرانست که تو
بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،
لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو
نتوانی نظری چشم ز خود برداری
گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو
هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن
داغها در جگر لاله، ستانست که تو
بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،
نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو
نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،
باز گلها همه را چشم بر آنست که تو
باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،
با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو
برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،
دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو
آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛
لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!
بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو
آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،
چمن از دیده نرگس نگرانست که تو
بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،
لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو
نتوانی نظری چشم ز خود برداری
گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو
هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن
داغها در جگر لاله، ستانست که تو
بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،
نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو
نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،
باز گلها همه را چشم بر آنست که تو
باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،
با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو
برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،
دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو
آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛
لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
غیر محرومی رویت نبود کار نگاه
نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه
هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری
چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!
بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل
نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه
چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست
چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه
بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد
بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه
زور سر پنجه خورشید رخش را نازم
که برون برده ز دست نظرم تار نگاه
غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش
شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه
نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه
هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری
چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!
بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل
نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه
چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست
چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه
بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد
بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه
زور سر پنجه خورشید رخش را نازم
که برون برده ز دست نظرم تار نگاه
غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش
شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
چشمش در ستم باز بر خلق کرده
مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده
برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست
هر کس بقبله ما یکره نماز کرده
سرچشمه حیات است لعل تو، لیک ما را
زلف تو بی نیاز از عمر دراز کرده
تا سیم درد بیغش سازد در آتش عشق
تیغش دو نیم دل را، مانند گاز کرده
هست از خرام نازش، کوتاه دست خوبان
در نیکوی همین سرو، قدی دراز کرده
از بسکه گشته حیران آیینه بر جمالش
دیگر بهم نیاید چشمی که باز کرده
فکر بلند واعظ از طبع پست خود نیست
گویا که یاد قد آن سرو ناز کرده
مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده
برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست
هر کس بقبله ما یکره نماز کرده
سرچشمه حیات است لعل تو، لیک ما را
زلف تو بی نیاز از عمر دراز کرده
تا سیم درد بیغش سازد در آتش عشق
تیغش دو نیم دل را، مانند گاز کرده
هست از خرام نازش، کوتاه دست خوبان
در نیکوی همین سرو، قدی دراز کرده
از بسکه گشته حیران آیینه بر جمالش
دیگر بهم نیاید چشمی که باز کرده
فکر بلند واعظ از طبع پست خود نیست
گویا که یاد قد آن سرو ناز کرده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
کشد رشکم، اگر دانم کس احوال مرا دیده
که هرکس بیندم احوال، پندارم ترا دیده
گر از نادیدنش سوزد، جزای این ستم باشد
که افگند از گل آن چهره در آتش مرا دیده
چرا چون دل نباشد خون چکان پیوست چشم من
زهر تار نگاه خویش میدانی چها دیده
گل نظاره یی نتواند از باغ رخش چیدن
ز بس گم کرده در بزم وصالش دست و پا دیده
نباشد فیض مژگانی که چشم از غیر خواباند
کم از فیضی که شاهنشاه از بال هما دیده
ز بس گردیده پر، ویرانه دل از غبار غم
کند خونابه دل را خیال توتیا دیده
ز هر نقش قدم واعظ بره چاهی است، چون نرگس
مده از کف عصا و، بر مدار از پیش پا دیده
که هرکس بیندم احوال، پندارم ترا دیده
گر از نادیدنش سوزد، جزای این ستم باشد
که افگند از گل آن چهره در آتش مرا دیده
چرا چون دل نباشد خون چکان پیوست چشم من
زهر تار نگاه خویش میدانی چها دیده
گل نظاره یی نتواند از باغ رخش چیدن
ز بس گم کرده در بزم وصالش دست و پا دیده
نباشد فیض مژگانی که چشم از غیر خواباند
کم از فیضی که شاهنشاه از بال هما دیده
ز بس گردیده پر، ویرانه دل از غبار غم
کند خونابه دل را خیال توتیا دیده
ز هر نقش قدم واعظ بره چاهی است، چون نرگس
مده از کف عصا و، بر مدار از پیش پا دیده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
ز حیرت تو، کسی گردش از کباب ندیده
به پیش لعل لبت، رنگ در شراب ندیده
دلم ز دوست بجز تندی و عتاب ندیده
بغیر سیل کس این خانه خراب ندیده
ز بیم شحنه خوی تو در دیار محبت
کسی جز از غم هجر تو بیحساب ندیده
ز پای تا بسرت آنچنان پر سا ز خوبی
که سرمه جای در آن چشم نیم خواب ندیده
چه اعتماد بحرفی، که آن ز فکر نخیزد
که زود میگسلد، رشته یی که تاب ندیده
چو نو نیاز به دولت رسید، شور برآرد
چو آب دید، خروشد سفال آب دیده
بغیر آن قد شمشاد، نیست در دل واعظ
چو شانه غیر الف، کس درین کتاب ندیده
به پیش لعل لبت، رنگ در شراب ندیده
دلم ز دوست بجز تندی و عتاب ندیده
بغیر سیل کس این خانه خراب ندیده
ز بیم شحنه خوی تو در دیار محبت
کسی جز از غم هجر تو بیحساب ندیده
ز پای تا بسرت آنچنان پر سا ز خوبی
که سرمه جای در آن چشم نیم خواب ندیده
چه اعتماد بحرفی، که آن ز فکر نخیزد
که زود میگسلد، رشته یی که تاب ندیده
چو نو نیاز به دولت رسید، شور برآرد
چو آب دید، خروشد سفال آب دیده
بغیر آن قد شمشاد، نیست در دل واعظ
چو شانه غیر الف، کس درین کتاب ندیده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ویرمه، چوق رنگ گل عارض جانانمزه
گیرمه ای باده گلرنگ بیزیم قانمزه
اول نه رخ دور نه طراوت که او ننک فیضندین
گل اولور خار اگرال ووره دامانمزه
اول نه لب دور، نه دهان دور،نه حلاوت دوربو
که شکر سوزلری اودسالدی بیزوم جانمزه
نیجه کیم غنچه سیراب گولر شبنمدین
اول گولر، یوزلی گولر دیده گریانمزه
گون کبی سیره قلج دون گجه بیزدین گیجدونک
نه بیلور سنک که نه گون گیچدی یا زوق جانمزه
خار راه اولدی مسیحا کبیه بیر سوزن
ولی اگر بخیه الی یتسه گریبانمزه
سایلور دادودهش خلق جهان ایجره بوگون
ویره فتوی اگر اول خصم بیزوم قانمزه
رزقمز غصه دین از بسکه بوقازده دوگولور
نه عجب سایسلر آبمزی دانمزه
مدعی بیرله سوزم وار سخنور لوقده
قانی بیر حاکم عادل یته دیوانمزه
تا نی بیردیللی فغان عرض ایده واعظ سوزمی
بیزه ترکی دیان اول یار سخندانمزه
گیرمه ای باده گلرنگ بیزیم قانمزه
اول نه رخ دور نه طراوت که او ننک فیضندین
گل اولور خار اگرال ووره دامانمزه
اول نه لب دور، نه دهان دور،نه حلاوت دوربو
که شکر سوزلری اودسالدی بیزوم جانمزه
نیجه کیم غنچه سیراب گولر شبنمدین
اول گولر، یوزلی گولر دیده گریانمزه
گون کبی سیره قلج دون گجه بیزدین گیجدونک
نه بیلور سنک که نه گون گیچدی یا زوق جانمزه
خار راه اولدی مسیحا کبیه بیر سوزن
ولی اگر بخیه الی یتسه گریبانمزه
سایلور دادودهش خلق جهان ایجره بوگون
ویره فتوی اگر اول خصم بیزوم قانمزه
رزقمز غصه دین از بسکه بوقازده دوگولور
نه عجب سایسلر آبمزی دانمزه
مدعی بیرله سوزم وار سخنور لوقده
قانی بیر حاکم عادل یته دیوانمزه
تا نی بیردیللی فغان عرض ایده واعظ سوزمی
بیزه ترکی دیان اول یار سخندانمزه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نگذاشت جان غم تو برای شهادتی
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
با من همیشه درد تو دارد عنایتی
صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی
افتاده اند، از ره افتادگی بدور
یارب بخویش گمشدگان را هدایتی
از مال و جاه، هست سخن پایدار تر
از ملک جم چه مانده بغیر از حکایتی؟!
شوق جمال دوست مرا در دل حزین
چون نعمت بهشت ندارد نهایتی
ما را ز طره تو پریشانتر است حال
داریم از نگاه تو چشم رعایتی
دزدیده میتوان ز رخش دیدنی ربود
ترسم شکست رنگ نماید سعایتی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحمی
گشتیم سرمه، گوشه چشم عنایتی
با خویش، ما حساب بوصل تو میکنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
انجام هست شکوه ما را ز هجر تو
دارد شب فراق تو هم گر نهایتی
عمرم کجا بشکر همین میکند وفا
کز من کسی نداشته هرگز شکایتی
شد پای سوده صندل درد سر وطن
خوشتر ندیده ام ز غریبی ولایتی
هرجا که یار ماست، بود آن دیار ما
واعظ چرا کنیم ز غربت شکایتی؟!
صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی
افتاده اند، از ره افتادگی بدور
یارب بخویش گمشدگان را هدایتی
از مال و جاه، هست سخن پایدار تر
از ملک جم چه مانده بغیر از حکایتی؟!
شوق جمال دوست مرا در دل حزین
چون نعمت بهشت ندارد نهایتی
ما را ز طره تو پریشانتر است حال
داریم از نگاه تو چشم رعایتی
دزدیده میتوان ز رخش دیدنی ربود
ترسم شکست رنگ نماید سعایتی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحمی
گشتیم سرمه، گوشه چشم عنایتی
با خویش، ما حساب بوصل تو میکنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
انجام هست شکوه ما را ز هجر تو
دارد شب فراق تو هم گر نهایتی
عمرم کجا بشکر همین میکند وفا
کز من کسی نداشته هرگز شکایتی
شد پای سوده صندل درد سر وطن
خوشتر ندیده ام ز غریبی ولایتی
هرجا که یار ماست، بود آن دیار ما
واعظ چرا کنیم ز غربت شکایتی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
در دلها برویت میگشاید نرم گفتاری
کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری
نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر
ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری
چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد
برای صید دلها دانه و دامیست پنداری
دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟
نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری
چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم
که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری
کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری
نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر
ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری
چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد
برای صید دلها دانه و دامیست پنداری
دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟
نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری
چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم
که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دلم از گرد کلفت، شام دیجور است پنداری!
در او یاد جمالت، آتش طور است پنداری!
نظر بر خرمن جمعیت ما همدمان دارد
جهان تنگ بر ما دیده مور است پنداری
شود پر باد چون از عجب، سوی خویشت بیند
نگاه چشم خودبین، نیش زنبور است پنداری!
خموشست و، ازو در هر رگ جانیست فریادی
زبان عاشقان مضراب طنبور است پنداری
بچشم زنده دل، مرگست واعظ خواب آسایش
به پیش عاشقان، بستر لب گور است پنداری
در او یاد جمالت، آتش طور است پنداری!
نظر بر خرمن جمعیت ما همدمان دارد
جهان تنگ بر ما دیده مور است پنداری
شود پر باد چون از عجب، سوی خویشت بیند
نگاه چشم خودبین، نیش زنبور است پنداری!
خموشست و، ازو در هر رگ جانیست فریادی
زبان عاشقان مضراب طنبور است پنداری
بچشم زنده دل، مرگست واعظ خواب آسایش
به پیش عاشقان، بستر لب گور است پنداری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
کیم من؟ بیدلی، بیچاره یی، از خویش دلگیری!
بآب تیغ خوبان تشنه یی، از جان خود سیری!
(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری
ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)
نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم
که ایمائی رسد از گوشه ابروی شمشیری
دلم میرفت و، می نالید هر عضوم ز دنبالش
بآهنگی که، نالد از پی دیوانه زنجیری
زبان خامه اش، گر بشکند در هم، عجب نبود
مصور گر کند از رنگ من پرداز تصویری!
حیات تازه یی از هر خرامش یافتم واعظ
بپای سرو بالایش نکردم مردن سیری!
بآب تیغ خوبان تشنه یی، از جان خود سیری!
(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری
ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)
نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم
که ایمائی رسد از گوشه ابروی شمشیری
دلم میرفت و، می نالید هر عضوم ز دنبالش
بآهنگی که، نالد از پی دیوانه زنجیری
زبان خامه اش، گر بشکند در هم، عجب نبود
مصور گر کند از رنگ من پرداز تصویری!
حیات تازه یی از هر خرامش یافتم واعظ
بپای سرو بالایش نکردم مردن سیری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بهرجا میفروزی چهره،آتشخانه میسازی
بهر جانب نظر می افگنی، میخانه میسازی
نگار من برنگ شعله، خشک وتر نمیدانی
بهار من، بهر کس میرسی، دیوانه میسازی
نگه می دارد از دور، آتش حسنت اسیران را
تو ان شمعی که فانوس از پر پروانه میسازی
به بیداری هم آن، چشم سیه در خواب میباشد
مگر احوال بختم، پیش او افسانه میسازی؟!
نمی آمیزد آن زلف سیه از سرکشی باما
گرش از استخوان سینه ما شانه میسازی
ندانم آتش سوزنده یا سیل بهارانی
که هر سو میخرامی، عالمی ویرانه میسازی
تو ای گنج روان عاشقان، از بس گرانقدری
بهر ویرانه یی پا میگذاری، خانه میسازی
من از بهر تو، با ناسازی ایام میسازم
تو ای ناساز، میسازی به واعظ، یا نمیسازی؟!
بهر جانب نظر می افگنی، میخانه میسازی
نگار من برنگ شعله، خشک وتر نمیدانی
بهار من، بهر کس میرسی، دیوانه میسازی
نگه می دارد از دور، آتش حسنت اسیران را
تو ان شمعی که فانوس از پر پروانه میسازی
به بیداری هم آن، چشم سیه در خواب میباشد
مگر احوال بختم، پیش او افسانه میسازی؟!
نمی آمیزد آن زلف سیه از سرکشی باما
گرش از استخوان سینه ما شانه میسازی
ندانم آتش سوزنده یا سیل بهارانی
که هر سو میخرامی، عالمی ویرانه میسازی
تو ای گنج روان عاشقان، از بس گرانقدری
بهر ویرانه یی پا میگذاری، خانه میسازی
من از بهر تو، با ناسازی ایام میسازم
تو ای ناساز، میسازی به واعظ، یا نمیسازی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی
شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی
سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی
از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی
بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش
میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی
بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت
شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی
خشک میماند بجا از شورش توفان من
سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی
شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی
سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی
از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی
بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش
میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی
بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت
شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی
خشک میماند بجا از شورش توفان من
سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی
نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی
بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید
از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی
چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید
هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی
سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع
که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی
فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم
ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!
عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن!
که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!
غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان
که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی
مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم
نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!
نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی
بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید
از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی
چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید
هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی
سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع
که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی
فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم
ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!
عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن!
که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!
غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان
که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی
مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم
نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!