عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ
سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ
غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ
نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب
ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ
خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است
جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!
از شرر آتش، ز شبنم گل، عرق ریزد برش!
جز خجالت زآن گل عارض چه اندوزد چراغ؟!
بهر پاس گنج غم واعظ ز بیم دزد خواب
تا سحر در خانه چشم از نگه سوزد چراغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ
گویا که دیده است رخ یار من چراغ
افتد ز پای، بسکه خراب فتادن است
گر افگند فروغ بدیوار من چراغ
آید چو او ببزم، نماند ز من اثر
ز آن رو که ظلمتم من و، دلدار من چراغ
هرشب بود ز گریه خونبار و اضطراب
همچشم من پیاله و، همکار من چراغ
چون دیده یی که وا نتوان کرد در غبار
روشن نمیشود ز شب تار من چراغ
پیچد ز روز تیره من، بر خود آفتاب
سوزد بسوز سینه افگار من چراغ
واعظ ز فیض یاد رخ آتشین دوست
هرگز نخواسته است شب تار من چراغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
من با نگاه عجز و، تو دل سخت تر ز سنگ
هرگز نبسته طرف خدنگ نظر ز سنگ
سازی اگر حجاب خود آیینه را، بجاست
دارد ضرور باغ جمال تو در ز سنگ
از شوق خاک بوسی نعل سمند تو
با سر برون دوند گروه شرر ز سنگ
از بهر سیب آن ذقن، از خلق دیده ام
ظلمی که شاخ دیده برای ثمر ز سنگ
از تیغ موج حادثه آبگون سپهر
بر سر کشیده اند شررها سپر ز سنگ
نرمی بخلق، سخت پناهی است خلق را
هرگز ندیده پنبه چو مینا ضرر ز سنگ
نازک چو شیشه چون نشود دل ترا؟ که هست
خو گرم تر ز آتش و، دل سخت تر ز سنگ!
لطف از کسان بجوی و، شرارت ز ناکسان
آب از گهر طلب کن و، آتش ببر ز سنگ
واعظ مخواه پاکی گوهر ز بدگهر
هرگز کسی نخواسته آب گهر ز سنگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ای از عرق جبین تو صبح بهار دل
یاد قدت نهال لب جویبار دل
هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت
در پیش عاشقان نبود در شمار دل
فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار
غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل
چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است
تا دیده است یاد ترا در کنار دل
هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام
از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل
واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران
چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
چشم پیکانت، نگاهی کرده روزی سوی دل
زحم هرگز بر ندارد چشم خویش از روی دل
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تارها شد از زبانم، باز گردد سوی دل
یاد شوخی های مژگان تو بیدارش کند
گر شود بالین بخت خفته ام زانوی دل
استخوانم از فشار تنگنای روزگار
همچو نقش بوریا جا کرده در پهلوی دل
یک نفس واعظ برو شاگردی آیینه کن
نیک و بد را رو بسوی خود کن، از یکروی دل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم
سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
چنان کاول شناساند الف، استاد کودک را
من اول ناوک او را، به دل خاطر نشان کردم
شدم در مکتب دل تا گلستان خوان حسن او
چو قمری سطر سرو قامت او را روان کردم
گذار عمر پیرم کرد و، من هم از خرام او
به فکر سرو خود افتادم و، خود را جوان کردم
اگر در عاشقی بلبل نمود افغان بسی واعظ
میان عاشقان، در خامشی، من هم فغان کردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بشکند از ناتوانی استخوان در پیکرم
قطره اشکی اگر غلتد ز مژگان ترم
دور شد از آب وصلش تا چو ماهی پیکرم
چون زبان تشنه میچسبد بکام بسترم
گرچه تندم، خاطری هرگز نرنجانیده ام
در گلستان جهان خارم، ولی خارترم
آتش افسرده ام، اما ز سوز دل هنوز
میکند روشن چراغ آیینه از خاکسترم
رشته عمرم ندارد گوهری، غیر از سخن
نسخه برگشته بختی را تو گویی مسطرم
با گرانجانان بجز نرمی ندارم چاره یی
سرمه میگردم ز ضعف، ارکار افتد بر سرم
نیست واعظ شکوه از عریانیم، کز فیض عشق
جامه گوهر نگار اشک باشد در برم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
تا تیغ تو بگذاشته لب بر لب زخمم
باز است بشکر تو ستمگر لب زخمم
هرگز نگرفته است دهنها بزبانها
خویی که گرفته است بخنجر لب زخمم
جز شکوه بیمهریت از دل نتراود
گر تیر تو انگشت نهد بر لب زخمم
چندان نمکیده است لب گریه دلم را
کز آب دم تیغ، شود تر لب زخمم
حرف ستمش را، بدو لب باز توان گفت
یک لب، لب تیغ و، لب دیگر لب زخمم
از لذت شمشیر تو در خاک عجب نیست
گر مور چو خط جمع شود بر لب زخمم
بر آینه تیغ ستم پیشه قاتل
حیران شده چون دیده جوهر لب زخمم
تا چاک دلم بخیه تسلیم گرفته است
نگذشته دگر حرف بهی بر لب زخمم
واعظ دلم از درد بفریاد درآید
دندان خدنگی نگزد گر لب زخمم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
برآ ز خانه، که از خان و مان خویش برآیم
بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم
اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم
اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم
بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت
مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم
ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید
چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم
ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم
بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!
چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟
نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چهره بگشای، که از شوق بپرواز آیم
تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم
پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز
ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!
تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش
نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم
شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم
چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم
لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری
آن قدر باش که از خود روم و باز آیم
کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را
تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
ما بلبلان خار علایق گزیده ایم
در آشیان بال و پر خود خزیده ایم
دامن بدست خار علایق نداده ایم
چون باد اگر چه بر گل و ریحان وزیده ایم
از دامگاه بال هما کرده ایم رم
در خرقه چون کبوتر چاهی خزیده ایم
فیضی که برده ایم ز شیرینی لبت
حرف لب تو گفته، لب خود گزیده ایم
واعظ بچشم شوق ز بحرین هر دو کون
یکدانه گوهر غم او را گزیده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بنشین تا رخت از تاب نظر غازه کنیم
با لب لعل تو، یکدم نمکی تازه کنیم
نسخه صحبت ما زود ز هم میپاشد
مگرش از سخن زلف تو شیرازه کنیم
خواهد از گریه شادی شب وصل تو نثار
بعد ازین گریه ز هجر تو باندازه کنیم
نیست برنده تر از حق نمک، شمشیری
ما بخصمی که کشد تیغ، نمک تازه کنیم
واعظ از برگ جهان مقصد ما گمنامی است
پوست پوشی نه چو طبل از پی آوازه کنیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از ما گذشت عمر، بآیین مهوشان
گیسوی آه حسرت ما از قفا کشان
از خانه ماهروی من آمد چو شب برون
شد کوچه پر ز دیده حیران چو کهکشان
پیوسته سوی خود، رخ عاشق نگاه او
چشم مرا ز تار نگه برده موکشان
هر چند پای بر دلم افشرد کوه صبر
از خویش برد آن خم زلفم، کشان کشان
گفتی که: کیست واعظ ما؟ همچو زلف تو
سر حلقه جماعت خاطر مشوشان!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان
رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس
در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان
راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر
پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان
یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت
هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان
نام عنقا شد جهان پیما ز فیض نیستی
از وجود خویش بی نام و نشان ما همچنان
تا سحر بر گرد شمع خویشتن پروانه ام
میکنیم از دوری او، خود کشان ما همچنان
کاست از خط ماه رویش، مهر ما یک مو نکاست
پیر شد آن شوخ و، از عشقش جوان ما همچنان
همچو مه ز آن مهر تابان، گشته پر آغوش ما
از فراغش باز میکاهیم جان ما همچنان
تار زلف از سرگذشت و، رو بپای او نهاد
چون گره وامانده در موی میان ما همچنان
از طراوت بوستانی را گلش سیراب کرد
تشنه آن چهره آتش فشان ما همچنان
با دل او رحم و، با لب خنده، با چشمش نگاه
آشنا گشتند و، از بیگانگان ما همچنان
ابرسان واعظ بما غیر از عرق ریزی نماند
در طلب مانند برق آتش عنان ما همچنان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر بسیر گلشن، آن حیرت فزا خواهد شدن
عندلیب از رنگ گل، پا در حنا خواهد شدن
گر چنین خواهند کاهیدن ز رشک قامتش
طوق قمری سرو را خلخال پا خواهد شدن
تیر مژگان گر چنین جوشن شکافی میکند
حلقه های جوهر آیینه، وا خواهد شدن
مهر رخسارش گر از ابر نقاب آید برون
گریه ز اشکم خنده دندان نما خواهد شدن
گر ببیند پیچش زلف ترا، از حیرتش
در کف پا دود را آتش حنا خواهد شدن
کار کی ما را به آن کنج دهن افتاده است
کار ما را گر نسازی، کار ما خواهد شدن!
گر چنین، در خرج افغان، باددستی میکند
واعظ ما زود بی برگ و نوا خواهد شدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن
بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان
عشق برآورده است، سر ز گریبان حسن
کشتی دل، گو بکن فکر شکستن درست
کز عرق شرم اوست، شورش توفان حسن
آن گل سیراب را، چهره بسی نازکست
ای نظر پاک عشق، جان تو و، جان حسن
گرمی بازار حسن، هست ز سودای عشق
شورش سودای عشق، هم ز نمکدان حسن
بر رخش آخر نشست، گرد خط عنبرین
شد لب لعلش هم از، خاک نشینان حسن
واعظ اگر از رخش، چشم بپوشد رواست
خاسته گرد خط از رفتن دوران حسن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من
زین رو درین چمن تو همین واشدی و من
کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار
روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من
از فیض بیخودی تو که بایست او شوی
صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من!
پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر
مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من!
از من نبود نام و نشان بی تو در میان
چون آفتاب و ذره تو پیدا شدی ومن
این فیض بس که گاه خرامش تو ای سپند
سرگرم سیر عالم بالا شدی و من
واعظ، جهان ز مردم خودبین پرست، لیک
بینا بعیب خویش، تو تنها شدی و من!