عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
آشنایی بتو عیب است که بیگانه کند!
کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!
بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند
عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند
آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند
میتواند مه من زلف بآن شانه کند
آن زمان عاشق سودازده غم نشناسد
کآشنایی تواش از همه بیگانه کند
روز گردد، باسیران تو چون شام سیاه
پنجه مهر اگر زلف ترا شانه کند
میتواند به نگاهت سر راهی گیرد
عشق اگر تربیت جرأت دیوانه کند
غیر شمشاد که دارد بقدت نسبت دور
که تواند که سر زلف ترا شانه کند؟!
همچو دندان بلب از حیرت رویت ما را
قدم اشک بهر جا که رسد خانه کند
شاهی کشور آسودگی از واعظ ماست
این نه کاریست که هر عاقل و فرزانه کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گفت و گوی آن دهن، اندیشه بیجا میکند
گر تواند کرد، او را بوسه پیدا میکند
خنده در عین سخن یارم نه بیجا میکند
گفت و گو در میفشاند، لب بغل وا میکند
کس ندارد ره به دل از دورباش غمزه اش
ورنه افغانم اثر در سنگ خارا میکند
کار ما را میکند کوتاه آن زلف دراز
کوتهی در حق ما آن چشم شهلا میکند
خود بخود آیینه هم چشم دل زارم نشد
چشم حسن او ز زیر سنگ پیدا میکند
میتوان واعظ لب از حرف شکایت بست، لیک
استخوانم در شکستن سخت غوغا میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همچنان کز خطش آن خال نهان پیدا شود
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رویش چو آتشین ز می ناب میشود
بر جبهه اش گره چو عرق آب میشود
چون بیندت کسی و نگردد بگرد تو؟
بر عکست آب آینه گرداب میشود!
خوش پیشه ایست عشق، که پیوسته در نمواست
در وی ز بسکه زهره شیر آب میشود
بی عارض تو رنگ ندارد جمال ماه
عکس تو غازه رخ مهتاب میشود
پیچیده ام به دل ز غمش بسکه گریه را
دریای اشک من همه گرداب میشود
افتادگیست راهبر کاروان فیض
پستی دلیل قافله آب میشود
گر میکنی تهیه اسباب بهر عمر
کو عمر تا تهیه اسباب میشود؟!
واعظ سفید پیش رخش گردد آفتاب
کتان سفید اگر بر مهتاب میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
سنبل از تاب خم موی تو، درهم میشود
غنچه از شرم گل روی تو، شبنم میشود
گشت داغم دلنشین تر، در هوای نو بهار
ز آنکه بهتر مهر گیرد، صفحه، چون نم میشود
لطف میگردد بما، تا میرسد بیداد تو
زخم ما را آب شمشیر تو، مرهم میشود
از پی همدرد میگردد، دل بیتاب من؛
موم من گر شمع گردد، شمع ماتم میشود!
کی شوی بر نفس خود فرمانروا بیداغ عشق!
بر سر دیوان سلیمانی بخاتم میشود
میشود محروم، هرکس میکند کسب هنر
میرود بیرون ز جنت، هر که آدم میشود!
شیخ پیری میرسد اینک، بصد عز و وقار
از تواضع قامت ما پیش او خم میشود
ما سیه روزان غم پرور، به محنت زنده ایم
سبز برگ عیش ما از نخل ماتم میشود
جز دل بیغم نباشد سنگ راه بندگی
میشوم غمگین دل واعظ چو خرم میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
عشق او جان خسته میخواهد
از دو عالم گسسته میخواهد
هست چندانکه حسن غازه طلب
عشق رنگ شکسته میخواهد
هوسش زان دو لب شکر خندیست
دل مربای پسته میخواهد
پر مشو در بدر، که درگه دوست
عاشق پا شکسته میخواهد
دل نبیند گشاد کار، از آن
که ز درهای بسته میخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عجب دانم، از زخم بسمل برآید!
خدنگی، که از شست قاتل برآید!
نگه جانب غیرم از دیده تر
چو تیریست کز زخم مشکل برآید
چنان نیست باریک، راه خیالش
که از عهده رفتن دل برآید
چنان تنگ بندد، به شوخی میان را
که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید
ز آهم نشد آنچنان تنگ محفل
که حرفی از آن مه شمایل برآید
ستم آن قدر رفته بر من ز هجرش
که از عهده اش رحم مشکل برآید
تو از جای خیزی و، من از سر جان
تو از خانه و، واعظ از دل برآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
ز عکست آینه، چون آب در خروش آید
ز چهره تو قدح، همچو می بجوش آید
ز شوق اینکه خرامی چو سرو در بازار
گل از بهشت بدکان گل فروش آید
ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست:
که ناله ام نتواند ترا بگوش آید!
بود سلام وداعم یکی، که پیش تو کس
چنان زخود نرود، کو دگر بهوش آید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خیر باشد، نگهش سخت بتک میآید
زلفش آشوب جهانی بیدک میآید
در شکست صف غم، زلف چه کوتاهی کرد؟
که ز پی فوج خطش هم بکومک میآید
چه شتابست به تسخیر حصار دل ما؟
که سپاه خطش از راه نمک میآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی
جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید
پر فتنه بود از نگهت روزگار ما
طاقت چه خوب کرد که پا از میان کشید!
در عشق لازم است توانایی آن قدر
کز چشم نیم مست تو نازی توان کشید
در گلشنی که آن گل رخسار وا شود
واعظ توان گلاب ز برگ خزان کشید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
گر نپرسد حالم آن نامهربان غمخوار وار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
الینده ساغر گل مفلسونک ایاغینه بنزر
یوزینده غازه ترگوندوزنک چراغینه بنزر
نظر که باغ جمالینه تو شدی چیقماقی یوخدور
بعینه اول رخ زیبا بهشت باغینه بنزر
گوزایچره مردمکی جای ویرمشم نه عجب کیم
منیم گیلودگی اول گلعذار داغینه بنزر
جدا بولوب سر زلفی یوزیندن اولدی پریشان
یوزیندن آیری دوشنک عاشقون دماغینه بنزر
آقاردی باش توکی واعظ نه ایش گلورداخی سندن
دماغ بوقو جا لوقدا سحر چراغینه بنزر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
اوزگه عالمده مگر تو کسم غمیندن یاشلر
یوخسه بدسیلا به دوزمزلر بود اغلر تاشلر
گیجسه گر لعل لبندن آدمز بوشوقدن
داشلنور اشکم کبی خاتم گوزیندن قاشلر
نوبهار حسن فیضندن که من مجنونیم
غنچه تک اطفال الینده آچلوللر تاشلر
تا قلج چقمز قنندن ظاهر اولمز جوهری
نور چشمم، وسمنی نیلر اول اگری قاشلر
لاله و گل دامننده هر سحر شبنم دگول
گیجه لر روز سیاهمدن تو کللر یاشلر
پادشاه ملک فقرک تختمز دور پشت پا
تاج دولت دوست یولینده و یرلمیش یاشلر
قوجه لق حرصی کنون فکر سر و سامان ایدر
ایندی دو تمیش باشدن بویا شه گلمیش یاشلر
تن قوجلدی واعظ ایشدن دوشد یلر عقل و حواس
عمر از بس تند گیچدی قالدیلر یولداشلر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
شمشاد چیست تا کند آن زلف شانه اش؟!
آیینه کیست؟ تا تو نهی پا به خانه اش
آن رنگ دلفروز که من دیده ام ز تو
هرکس تو را برد، فتد آتش به خانه اش
گر بگذری ز کشت، به آن خال عنبرین
بیرون چو مور، می‌دود از خاک دانه اش
جز بخت من، کسی ز دیار تو برنگشت
هر قاصدی که سوی تو کردم روانه اش
از بس که زنگ از دل و دیوار و در بری
هر جا که پا نهی، کنی آیینه به خانه اش
واعظ ز یمن فقر، به هر محفلی که رفت
بالانشین صدر شود آستانه اش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
نگین خاتم دلهاست در دندانش
چکیده جگر خون ماست مرجانش
کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم
نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش
بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم
ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش
از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم
که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!
ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل
که بوده است چنین سرنوشت مرجانش
کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم
که دست خون شهیدی رسد بدامانش
نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را
که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش
نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش
بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن
کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش
قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم
که رنگ نشأه می میگذارد روی بر رویش
چه سان با غیر بینم، همنشینش، من که از غیرت
کنم فریاد تا خیزد قیامت از سر کویش
مکن آزرده از خود واعظ آن شوخ جفا جو را
مبادا غیر خشمی واکشد از تندی خویش