عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بدل اندیشه جانانم از شوکت نمی گنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد
از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زبان حال عاشق، آن زمان غماز میگردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل برسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
که همراه نفس از لب بخاطر باز میگردد
گرفتم سرمه را با چشم او یکجا توان دید
نگاه شوخ چشم او، چرا با ناز میگردد
ز بس خاک دیار عشق دامنگیر میباشد
نمیدانم صدا از بیستون چون باز میگردد
چه سوز است اینکه پنداری شرار از شعله می ریزد
زبان واعظ ما چون سخن پرداز می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون بهله بصید دلم آن مست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
در خانه آن چشم نگاهش متواریست
این خونی دل را که از آن بست برآرد
هردم که ز راهش برد آیینه بخانه
از باده دیدار، سیه مست برآرد
چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید
هر راز که در پرده دل هست برآرد
ظالم بستم دست برآورده نترسد
مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟
واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر
زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بسرمه نرگس او الفت دگر دارد
دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن
ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد
برحم خویش بگو تا کناره بگزیند
که ابر دود دلم بارش اثر دارد
نه ناله سرسنگ است اشک گلرنگم
که ریشه همچو رگ لعل در جگر دارد
نگه نکردن او سوی ما، بس است دلیل
که با شکسته دلان گوشه نظر دارد
رود بدیدن خود از دل چو آینه اش
چو دوست واعظ ما را ز خاک بردارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
چشم شوخم در رخ او خیرگی بسیار کرد
خط از آن رو خار بستی گرد آن گلزار کرد
مو بمو برداشت، انگشت، از خط مشکین رخش
با دل ما آنچه نازش کرده بود، اقرار کرد
خوش تماشائی است درگلزار حسن نو خطی
خار هرجا گل کند، اینجا ولی گل خار کرد
نیست برگرد عذارش خط، که از طومار حسن
حلقه نام خویشتن را آن گل رخسار کرد
سر زلفش در میان بود، آمد آن خط سر زده
عیش را بر واعظ بیچاره زهر مار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد
ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب
دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش
ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد
عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش
از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد
هزار معنی نازک ز هیچ میسازم
سخن از آن کمر اما نمیتوانم کرد
نظر بهر که کنم جلوه گاه جانانست
بغیر او نظر اما نمیتوانم کرد
نظر به غیر گرفتم کنم، نگاه ز شرم
بروی کس، دگر اما نمیتوانم کرد
اگر به دامن پاک رخش نگاه کنم
باین دو چشم تر اما نمیتوانم کرد
چه سود خاک شدم گر به راه وعده او؟
ز دست او به سر اما نمیتوانم کرد
توانم از همه کس بهر خاطر تو گذشت
ز خاطرت گذر اما نمیتوانم کرد
پرم چو غنچه، ز اشک و، ز تاب آن گل رو
رخی بگریه تر اما نمی توانم کرد
خیال سرو تو خواهد بلند پروازی
به این شکسته پر اما نمی توانم کرد
تلاش شور من از بهر سنگ طفلانست
تلاش سیم و زر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه توانم تلاش روزی کرد
بیاری هنر اما نمیتوانم کرد
ز ناز گفت که یک چشم صبر کن ز رخم
به چشم، این قدر اما نمیتوانم کرد
گرفتم اینکه کنم سیر گلشن رویش
غمش ز دل بدر اما نمیتوانم کرد
تو جمله دلبری و، من تمام دل شده ام
بدادنش جگر اما نمیتوانم کرد
سر از محیط عدم بر زدم بسان حباب
زخویش سر بدر اما نمیتوانم کرد
چو سنگ ز آتش من گشته خانه ها روشن
چراغ خویش بر اما نمیتوانم کرد
سراغ کعبه مقصود کرده ام واعظ
سراغ همسفر اما نمیتوانم کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بی نیازی ساقی از مینا برون میآورد
کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
فجر پیچد بسکه برخود از طلوع صبح ها
رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون
کوچه زلفش سر از صحرا برون میآورد
پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب
چون سر از پیراهن گلها برون میآورد
میکند چون صبح خود را روشناس عالمی
هرکه سر از عالم سودا برون میآورد
چون حباب از سرکشی بادی که داری در دماغ
صرصر مرگ از سرت فردا برون میآورد
عارفان، بی پرده کی گویند راز دل بهم؟
با صدف گوهر سر از دریا برون میآورد
سیر گلزار جهان واعظ بچشم اعتبار
اهل دل را از غم دنیا برون میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
میرود فکر جهانم، که ز کار اندازد
مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد
دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود
مرده را موجه دریا، بکنار اندازد
نتوانم نفسی زنده بمانم بی او
اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد
کار خورشید جهانتاب کند با شبنم
بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد
نیست آسایش تن، در سفر رفتن دل
عشق را قافله یی نیست که بار اندازد
دل سیه مست جوانی شده واعظ، شاید
صبح پیریش ازین می بخمار اندازد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
مرا ذکر تو با این کهنگی ها تازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
با دل خسته، چو بیرحمی او بستیزد
اثر ناله بهمراهی دل برخیزد
رم چنان داده ز هم عشق سراپای مرا
که بخون جگرم رنگ نمی آمیزد
شکر از زهر کجا صرفه تواند بردن؟
عیش را گو که عبث باغم ما نستیزد!
لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس
خورش اره نگر کز بن دندان ریزد
در ره عشق رسی زود بجایی واعظ
گر ز پای دلت این بند علایق خیزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد
نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری
از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد
غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره
که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد
تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را
فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد
بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ
که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
با دست او چو رنگ حنا دستیار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
از حرف نقطه دهنت آشکار شد
پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را
تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
آزاد نیستند بدولت رسیدگان
گردید پای بند نگین تا سوار شد
واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار
در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم
که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم
مرا طول امل بر سطر هستی، خط بطلان شد
اگر آزاده یی، افگندگی میکن درین بستان
که آخر بید مجنون، از سرافرازی پشیمان شد
ندارد میمنت آزار دلهای حزین کردن
که در پیچید تا زلف تا با دلها، پریشان شد
نگنجد گرچه در ظرف سخن تعریف خاموشی
برای مدح خاموشیست، گر واعظ سخندان شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
ساغر بطاق ابروی محراب میزند
تابد چو ماه عارض او از نقاب شب
آتش رخش بخرمن مهتاب میزند
از بار درد بسکه گران است کشتی ام
دریا گر بجبهه ز گرداب میزند
بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار
شبنم کنون بر آتش گل آب میزند
افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند
طعن صفا ولی به در ناب میزند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز بس نگار من از خویش هم حجاب کند
نظر در آینه مشکل که بی نقاب کند!
تراست چهره به کیفیتی که می ترسم
که باده رنگ ترا آب در شراب کند!
چگونه تاب نظر بازی نگاه آرد
رخی که از عرق شرم خود حجاب کند؟!
ز پرادائی چشم سیاه او، چه عجب
نگاه را به تکلم اگر حساب کند؟!
نداندم دل، اگر قدر نعمت دردت
خدا بآتش بیدردی اش عذاب کند
من از درازی مژگانت این گمان دارم
ترا بسایه خود فارغ از نقاب کند
ز بسکه ذوق خود آرایی اش برای من است
چه سوی آینه بیند، به من حساب کند!
ز بسکه برده فراق رخت ز من آرام
فسانه ام نتواند ترا بخواب کند
گذشت عمر و، ز هم ریخت قصر تن واعظ
گذار سیل بهر جا فتد، خراب کند