عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
که میگردد بگرد خاطرم، از خویش رفتنها
کدامین آفتاب امروز می آید برون یارب
که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
اگر خواهی برآید مطلب، اول ترک مطلب کن
گذشتن بیشتر باشد در این ره از رسیدنها
مهیای همان شو کز برای خلق میخواهی
گریبان چاکی مقراض باشد از بریدنها
نمیگردی ز حق پر، تا ز خود خالی نمیگردی
که پرنورند، تا از خود تهی گشتند روزنها
فشار تنگی احوال کیفیت دهد دل را
شود واعظ، شراب ناب، انگور از فشردنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
که میگردد بگرد خاطرم، از خویش رفتنها
کدامین آفتاب امروز می آید برون یارب
که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
اگر خواهی برآید مطلب، اول ترک مطلب کن
گذشتن بیشتر باشد در این ره از رسیدنها
مهیای همان شو کز برای خلق میخواهی
گریبان چاکی مقراض باشد از بریدنها
نمیگردی ز حق پر، تا ز خود خالی نمیگردی
که پرنورند، تا از خود تهی گشتند روزنها
فشار تنگی احوال کیفیت دهد دل را
شود واعظ، شراب ناب، انگور از فشردنها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
به پیری آنچنان گردیده ام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟لیک یار آید چو در گفتن
از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد
چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
دل خود را به فریاد خموشی میکنم خالی
بر یاری که میداند زبان بی زبانیها
دگر امروز از فیض نگاه گرم مه رویان
زبان واعظ ما میکند آتشفشانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟لیک یار آید چو در گفتن
از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد
چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
دل خود را به فریاد خموشی میکنم خالی
بر یاری که میداند زبان بی زبانیها
دگر امروز از فیض نگاه گرم مه رویان
زبان واعظ ما میکند آتشفشانیها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
با نازکی حسن تو، کی تاب حجاب است
برروی تو، افروختن چهره نقاب است!
از آتش آن چهره، دل سنگ گدازد
تا دیده ترا، خانه آیینه خراب است
لبریز طراوت شده از بس گل رویت
دیوار چمن تا مژه خار در آب است
سیلاب شود بسکه تراود ز تو خوبی
زین واقعه دارد خبر آن دل که خراب است
دیدن رخش و، چاک بدامن نرساندن
واعظ بده انصاف، که در بند نقاب است؟
برروی تو، افروختن چهره نقاب است!
از آتش آن چهره، دل سنگ گدازد
تا دیده ترا، خانه آیینه خراب است
لبریز طراوت شده از بس گل رویت
دیوار چمن تا مژه خار در آب است
سیلاب شود بسکه تراود ز تو خوبی
زین واقعه دارد خبر آن دل که خراب است
دیدن رخش و، چاک بدامن نرساندن
واعظ بده انصاف، که در بند نقاب است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
صفای چهره گلگون او سراب دل است
خیال لعل لبش، آتش کباب دل است
دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق
گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است
ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد
کمند وحدت ما، جدول کتاب دل است
ز رنج فقر مدان ناتوانی ما را
که رنگ کاهی ما، نور آفتاب دل است
غمت چنان دل خون گشته ام گرفته تمام
که قطره قطره از آن نیز در حساب دل است
توان ز ظاهر ما خواند حال باطن ما
شکسته رنگی ما فردی از کتاب دل است
نشانده بلهوسی های دل، بدین روزم
خراب، خانه دل، خانه ها خراب دل است
توان ز عشق رسیدن به کام دل واعظ
که دست و پای ره دوست، اضطراب دل است
خیال لعل لبش، آتش کباب دل است
دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق
گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است
ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد
کمند وحدت ما، جدول کتاب دل است
ز رنج فقر مدان ناتوانی ما را
که رنگ کاهی ما، نور آفتاب دل است
غمت چنان دل خون گشته ام گرفته تمام
که قطره قطره از آن نیز در حساب دل است
توان ز ظاهر ما خواند حال باطن ما
شکسته رنگی ما فردی از کتاب دل است
نشانده بلهوسی های دل، بدین روزم
خراب، خانه دل، خانه ها خراب دل است
توان ز عشق رسیدن به کام دل واعظ
که دست و پای ره دوست، اضطراب دل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم
چه رساییست که با قامت آن مژگان است
چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن
من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است
فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟
که چراغش ز صفای قدم یاران است
میکند ناله جانسوز تو آخر کاری
ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است
در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟
زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم
چه رساییست که با قامت آن مژگان است
چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن
من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است
فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟
که چراغش ز صفای قدم یاران است
میکند ناله جانسوز تو آخر کاری
ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است
در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟
زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
چون دو ابروی سیاهت که بهم پیوسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است
برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است
ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ
دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است
باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست
پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است
آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ!
از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است
دارد بزبان پند و، بدل بند علایق
واعظ ز جهان گوشه از این ننگ گرفته است
برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است
ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ
دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است
باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست
پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است
آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ!
از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است
دارد بزبان پند و، بدل بند علایق
واعظ ز جهان گوشه از این ننگ گرفته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است
در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف
رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک
مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام
باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست
میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند
تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
تندبادی ز آستین دست رد میبایدش
دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است
در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف
رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک
مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام
باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست
میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند
تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
تندبادی ز آستین دست رد میبایدش
دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است
لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است
خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست
گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است
هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش
هر نیش خار، لخت دلی را قناره است
آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است
جایی که یاد اوست، سویدا کناره است
آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان
پروانه هم ز سوختنی در شماره است
آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟
جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟
واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست
از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟
لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است
خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست
گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است
هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش
هر نیش خار، لخت دلی را قناره است
آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است
جایی که یاد اوست، سویدا کناره است
آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان
پروانه هم ز سوختنی در شماره است
آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟
جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟
واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست
از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
زآن شوخ دید تا دل ناسور پشت دست
زد از تپش به مرهم کافور پشت دست
از نازکی نگار شود روی دست او
گر تند بیندش کسی از دور پشت دست
پرخار حسرتیم، بما دست رد منه
سازی خدا نخواسته ناسور پشت دست
در محفلی که شعله حسن تو قد کشید
پیش تو شمع می نهد از دور پشت دست
گردیده است غنچه سراپا دهان و لب
زین آرزو، که بوسدش از دور پشت دست
گل گل شکفتن از تو و، تسلیم از بهشت
برقع گشودن از تو و، از حور پشت دست
واعظ بیاد شهد لبش بسکه میگزد
می گرددش چو خانه زنبور پشت دست
زد از تپش به مرهم کافور پشت دست
از نازکی نگار شود روی دست او
گر تند بیندش کسی از دور پشت دست
پرخار حسرتیم، بما دست رد منه
سازی خدا نخواسته ناسور پشت دست
در محفلی که شعله حسن تو قد کشید
پیش تو شمع می نهد از دور پشت دست
گردیده است غنچه سراپا دهان و لب
زین آرزو، که بوسدش از دور پشت دست
گل گل شکفتن از تو و، تسلیم از بهشت
برقع گشودن از تو و، از حور پشت دست
واعظ بیاد شهد لبش بسکه میگزد
می گرددش چو خانه زنبور پشت دست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خاطرت چون رم کند از هر دو عالم،رام اوست
تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست
تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم
هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست
یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست
بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست
عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد
این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست
بیقراری میرساند مژده او را بما
واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست
تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست
تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم
هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست
یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست
بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست
عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد
این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست
بیقراری میرساند مژده او را بما
واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
ز سجده در او سرفراز تا شده است
نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست
سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟
به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ
ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است
ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ
شده است از غم او تا فضای هستی پر
ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ
نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است
که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
ز سجده در او سرفراز تا شده است
نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست
سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟
به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ
ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است
ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ
شده است از غم او تا فضای هستی پر
ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ
نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است
که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ