عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
شب تا سحرم فسانه خوان غم او
خوابم نبرد ز داستان غم او
تا بار امانتش به خائن ندهم
صد جای نشسته پاسبان غم او
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ذوق آمده رخت خوش دلی بر در نه
بنما در ناب و داغ بر کوثر نه
زان خنده شیرین و لب گلناری
لخت جگری بخای و بر اخگر نه
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
بدگوییی خود کنم مگر یار شوی
بستانمت از تو تا وفادار شوی
یک رنگان را ظریف طبعان نخرند
رنگی دگر آیم که خریدار شوی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
خورشید و مه دو قطره باران فیض تو
مدی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریده یی ز رخ لاله زارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خط سبز بر ورق کشتزارها
دیوانه خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو، طرح بهارها
جان داده اند راهروان بسکه در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتاده اند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و، رهروی نی سوارها؟!
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم بدوش از گنه خویش بارها!
گر بایدم کشید ندامت بقدر جرم
خوش کوتهست مدت این روزگارها
چون آوری بحشر من روسیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها!
واعظ اگر چه نیست امیدم بخویشتن
دست من است و، دامن امیدوارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز ناله باز ندارد کسی دل ما را
کسی نبسته زبان خروش دریا را
ز ما به دلبر ما بس که راه نزدیک است
توان به بال شرر بست نامه ی ما را
دوباره دیده ام امروز قد و بالایش
ببین ز مستی من نشأه دو بالا را
چنین که فشرده است یاد تمکینش
که می تواند بردن ز جا دل ما را!؟
کفن حریر و طلا مرده را از آن فکنند
که قدر نیست در آن نشأه مال دینار را
میان خلق کجا و جد و حال روی دهد
کسی به جام ندیده است جوش صهبا را
چو نخل شمع خزان کرده برگ ما سرزد
ز نوبهار جوانی خبر نشد ما را
به خاک می بردت آرزوی دنیا کاش
تو هم به خاک بری آرزوی دنیا را
گرفته اند شهان شهرها اگر واعظ
گرفته ناله من نیز کوه و صحرا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
در کف جلوه گری دامن رفتار ترا
تا ببالی بخود از خوبی خود در کار است
دامن آینه یی آتش رخسار ترا
گر چو خورشید رسد بر فلکم سر ندهم
بدو صد بال هما سایه دیوار ترا
واعظ ما نه ز خود این همه شیرین سخن است
دیده دلچسبی شیرینی گفتار ترا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟
سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را
پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را
جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است
کرده باطل شهد آن لب تلخی دشنام را
مدعا از دل برون کن، تا برآید مدعا
شد نگین با نام، تا افگند از خود نام را
میشود در قتلم آن بیرحم، آرام تر
میبرد هرچند از دل بیشتر آرام را
بسکه دارد بامن آن بیرحم دایم زهر چشم
جز ازین نسبت ندانم تلخی بادام را
گرچه بینایی بکار خود، ز حق روزی طلب
بهر ماهی چشم بر دریاست دایم دام را
پر ز ما ناهمدمان روز سیه را رنگ نیست
در غریبی هست واعظ بیشتر غم، شام را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا
ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود
چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا
هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم
دیده یی از بهر هر عضوش جدا باید مرا
چشم بستن از دو عالم، دیده را بینش فزاست
از غبار دیده خود توتیا باید مرا
آنچه من در راه او کردم، بسان گرد باد
خلعت از خاک درش سر تا به پا باید مرا
گر تنم واعظ ز هجرش خرج کاهیدن شود
روز وصلش جانی از بهر فدا باید مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است
باده پرزور نتواند برد هوش مرا
شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب
تندی این آتش آخر ریخت سر جوش مرا
در کشاکش از نهاد سخت خویشم سر بسر
نیست غیر از خویش باری چون کمان دوش مرا
بود و نابود مرا از بس به غارت برده دوست
می توان پرسید ازو حرف فراموش مرا
می چکد خون از دم تیغ زبانها خلق را
نیست واعظ هیچ پند از پنبه به، گوش مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا
مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم
عجب که پخته نسازد خیال خام مرا
بعدل دادرسم، حاجت تظلم نیست
که ظلم میکشد از ظالم انتقام مرا
کند چگونه دل رشک پیشه ام این شکر
که: نیست چشم جوابی ازو پیام مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا
پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا
در پی سودای زلفش، بسکه چشم من دوید
چشمه یی گردید زیر موی هر مژگان مرا
با وصالش سختی دوران بمن دشوار نیست
دادن جان پیش جانان، خوشتر است از جان مرا
بسکه کاهیدم زدرد عشق چون تار نگاه
مانم از رفتن، غباری گیرد ار دامان مرا؟
میر سامانی،چو بیسامانی من کس نداشت
فکر سامان کرد واعظ بی سر و سامان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا
نیست گوشی که بود لایق در سخنی
زان خریدار نباشد در مکنون مرا
نیست ممکن که باشد بحر بدولاب تهی
گریه خالی نکند این دل پرخون مرا
خانه خواه غم جانان بسر راه وفاست
چون رعایت نکند خاطر محزون مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم
شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش
بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را
با دیده بینا نتوان از تو گذشتن
عکس رخت آیینه کند آب روان را
گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان
تیر است ترازو، کشش زور کمان را
پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت
مشکل که بیابد سخنش راه زبان را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
مصور می نماید خال و خطش خانه زین را
مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری
مکن زنجیر هر دیوانه یی آن زلف پرچین را
چه همچشمی نماید جام می با گردش چشمی
که کیفیت دهد امروز یادش بزم دوشین را؟
دل بی لنگرم چون پا فشارد پیش دلداری
که شوخی های او از جا درآرد کوه تمکین را؟
غم او را به یادی دردمندان داده اند از کف
چرا دارد دریغ از وی کسی خود جان شیرین را
گذشتن نیست بر اهل نظر، آسان ازین گلشن
بود خار تعلق هر گلی دامان گلچین را
پر است از گرد بی انصافی، این کلفت سرا واعظ
همان بهتر که کس پوشد ز یاران چشم تحسین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را
که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
محبت طرفه صحرائیست، کز غیرت در آن وادی
گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بیتابی
چو موج باده لب بر لب گذارد آن پری رو را
هلاک خال آن پیشانی و چین جبین گردم
که دارد داغ از خوبی، هزاران چشم و ابرو را
نه تنها غنچه را در شاخ گل برده است فکر او
که این غم یاد دارد صدهزاران سر بزانو را
بعجز ناتوانی، دست و پای آن کمان دارم
که گیرد تیغ بیرحمی ز کف آن ترک بدخو را؟
بجرأت بردم تیغ نگاهت میدود واعظ
باین دیوانه سرده یک نظر آن چشم جادو را!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
تیغ سپرنماست فلک بهر جان ما
زینسان که ما زدیم بلب مهر خامشی
دشمن چگونه ساخت سخن از زبان ما؟
ایمن بود ز تفرقه، گنج از نهفتگی
گردیده بی نشانی ما، پاسبان ما
یکسو غم لباس و، دگر سوی فکر نان
سرداده زندگی چه بلاها بجان ما؟
واعظ مصاف ما چو به تیغ شکستگی است
هرگز نکرده پشت به دشمن کمان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن
نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است
ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما
در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند
گردیده یکی راهبر و راهزن ما
گشتیم سراپای جهان را همه واعظ
شهری چو سفر نیست برای وطن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
میرمد خواب از فسانه ما
لخت دل نامه و، ز داغش مهر
اشک ما، قاصد روانه ما
بس بود دود آه و آتش عشق
لاجورد و طلای خانه ما
دارد از اشک شمع سان پرچم
علم آه عاشقانه ما
خاکساریم و، همچو آب حیات
میخورد خاکمال دانه ما
میکند ترک مسجد و منبر
بشنود واعظ ار ترانه ما