عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
به گریه در دل تو گر اثر توان کردن
تو را ز ذوق محبت خبر توان کردن
اگر به مهر من آب و گلت سرشته شود
دل و زبان تو شیر و شکر توان کردن
قبول سلطنت هر دو کون چندان نیست
که با محبت تو سر به سر توان کردن
به پند مردم ازین راه برنمی گردم
به جستجوی تو سر در خطر توان کردن
بیان شوق به تقریر در نمی گنجد
نمی شود که سخن مختصر توان کردن
به نامه گر صفت اشتیاق بنویسم
ز کاغذ و قلمم بال و پر توان کردن
ز دیده تا به دلم رفت گریه طوفان کرد
گذر عجب گر ازین رهگذر توان کردن
علاج نیست که خصم از درون جان برخاست
ز کید دشمن بیرون حذر توان کردن
تو را ز ذوق محبت خبر توان کردن
اگر به مهر من آب و گلت سرشته شود
دل و زبان تو شیر و شکر توان کردن
قبول سلطنت هر دو کون چندان نیست
که با محبت تو سر به سر توان کردن
به پند مردم ازین راه برنمی گردم
به جستجوی تو سر در خطر توان کردن
بیان شوق به تقریر در نمی گنجد
نمی شود که سخن مختصر توان کردن
به نامه گر صفت اشتیاق بنویسم
ز کاغذ و قلمم بال و پر توان کردن
ز دیده تا به دلم رفت گریه طوفان کرد
گذر عجب گر ازین رهگذر توان کردن
علاج نیست که خصم از درون جان برخاست
ز کید دشمن بیرون حذر توان کردن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چه خوشست از دو یکدل سر حرف باز کردن
سخن گذشته گفتن گله را دراز کردن
گهی از نیاز پنهان نظری به مهر دیدن
گهی از عتاب ظاهر نگهی به ناز کردن
اثر عتاب بردن ز دل هم اندک اندک
به بدیهه آفریدن، به بهانه ساز کردن
تو اگر به جور سوزی ز جفاکشان نیاید
بجز از دعای جانت ز سر نیاز کردن
نه چنان گرفته ای جا به میان جان شیرین
که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
ز خمار می ندارم سر و برگ سجده بت
دل و خاطر پریشان نتوان نماز کردن
تو به خویشتن چه کردی؟ که به ما کنی «نظیری »
بخدا که واجب آمد ز تو احتراز کردن
سخن گذشته گفتن گله را دراز کردن
گهی از نیاز پنهان نظری به مهر دیدن
گهی از عتاب ظاهر نگهی به ناز کردن
اثر عتاب بردن ز دل هم اندک اندک
به بدیهه آفریدن، به بهانه ساز کردن
تو اگر به جور سوزی ز جفاکشان نیاید
بجز از دعای جانت ز سر نیاز کردن
نه چنان گرفته ای جا به میان جان شیرین
که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
ز خمار می ندارم سر و برگ سجده بت
دل و خاطر پریشان نتوان نماز کردن
تو به خویشتن چه کردی؟ که به ما کنی «نظیری »
بخدا که واجب آمد ز تو احتراز کردن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ساقی صلای عام است کاری به کام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مردانه قماری کن دستی به دو عالم زن
خصلی که نهی پر نه نقشی که زنی کم زن
هر دم چو فلک لعبی از پرده برون آری
این شعبده یک سو نه وین معرکه برهم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه
ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارک زن
آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی کز هیچ نیندیشی
من پاس گهر دارم غواص نیی دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هر چه به شک باشی
در آتش حرمان بین یا بر محکم غم زن
مؤمن نتوان گفتن عاشق که مجاهد نیست
رو بوسه چو سربازان بر طره پرچم زن
شادی و غم عاشق توام به زمین آیند
تخت از پی سور ما در حلقه ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم درین گلشن
بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی بهشتی را
خالی دگر از عصیان بر جبهه آدم زن
گر کعبه هوس دارد احرام رخت بندد
چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
شرع آخر سنگین است پابند طبیعت را
از کعبه گل برکن در کعبه اعظم زن
جانیست «نظیری » را بیمار لب و چشمت
یا شربت نافع ده یا ضربت محکم زن
خصلی که نهی پر نه نقشی که زنی کم زن
هر دم چو فلک لعبی از پرده برون آری
این شعبده یک سو نه وین معرکه برهم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه
ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارک زن
آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی کز هیچ نیندیشی
من پاس گهر دارم غواص نیی دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هر چه به شک باشی
در آتش حرمان بین یا بر محکم غم زن
مؤمن نتوان گفتن عاشق که مجاهد نیست
رو بوسه چو سربازان بر طره پرچم زن
شادی و غم عاشق توام به زمین آیند
تخت از پی سور ما در حلقه ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم درین گلشن
بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی بهشتی را
خالی دگر از عصیان بر جبهه آدم زن
گر کعبه هوس دارد احرام رخت بندد
چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
شرع آخر سنگین است پابند طبیعت را
از کعبه گل برکن در کعبه اعظم زن
جانیست «نظیری » را بیمار لب و چشمت
یا شربت نافع ده یا ضربت محکم زن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دلا رو زان خم ابرو بگردان
بدل کردیم قبله رو بگردان
رخ از هندوی خطش سومناتست
مسلمانی رخ از هندو بگردان
نبینم غره آن رو مبارک
عنان طره بر یک سو بگردان
بهار حسن عالم بی خزان نیست
رخ از اصلاح این جادو بگردان
به هر فصل این جهان طبعی پذیرد
تو را هم رفت فصلی خو بگردان
ز دست انداز زلف از کار رفتم
شکنجی بر خم بازو بگردان
به عشقت پارسایی پیشه کردم
به رسواییم در هر کو بگردان
زلالت تیره گشت از ناروایی
«نظیری » آب خود زین جو بگردان
بدل کردیم قبله رو بگردان
رخ از هندوی خطش سومناتست
مسلمانی رخ از هندو بگردان
نبینم غره آن رو مبارک
عنان طره بر یک سو بگردان
بهار حسن عالم بی خزان نیست
رخ از اصلاح این جادو بگردان
به هر فصل این جهان طبعی پذیرد
تو را هم رفت فصلی خو بگردان
ز دست انداز زلف از کار رفتم
شکنجی بر خم بازو بگردان
به عشقت پارسایی پیشه کردم
به رسواییم در هر کو بگردان
زلالت تیره گشت از ناروایی
«نظیری » آب خود زین جو بگردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دوش کردیم دل و دیده به دیدار گرو
سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف
سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت
دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
چون برآریم سر از دایره مشکینش؟
چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
آبروی من اگر برد جمالش چه عجب
برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو
بندم از صومعه زنار که در دیر مغان
مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو
مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند
به پر و بال کند چنگل و منقار گرو
گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم
کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو
می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی
دلق درویش که کردست به عیار گرو
سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف
سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت
دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
چون برآریم سر از دایره مشکینش؟
چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
آبروی من اگر برد جمالش چه عجب
برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو
بندم از صومعه زنار که در دیر مغان
مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو
مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند
به پر و بال کند چنگل و منقار گرو
گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم
کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو
می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی
دلق درویش که کردست به عیار گرو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
به دوریت نتوان بود نیز دور از تو
حسد به خویش برد عاشق غیور از تو
مرا کرشمه حسن تو کرده سرگردان
نه غیبتم به حضور است و نی حضور از تو
فکندی آینه را از نظر ز بی قیدی
به جز دل تو ندیدم دلی صبور از تو
به تلخی از نظر خشمگینت افتادم
لبی چو پسته نکردم به خنده شور از تو
امید بود که شمع مزار من گردی
بر آستان سرایم نتافت نور از تو
تو گر مرا بکشی و به تعزیت آیی
میان حلقه ماتم کنند سور از تو
وگر به فاتحه بر تربتم نفس رانی
ته لحد شودم عرصه نشور از تو
کرامت عجبی داده اند حسن تو را
که سر زند به دل ماتمی سرور از تو
«نظیری » انده این خون فسرده چند خوری
بگیر، کس نگرفتست دل به زور از تو
حسد به خویش برد عاشق غیور از تو
مرا کرشمه حسن تو کرده سرگردان
نه غیبتم به حضور است و نی حضور از تو
فکندی آینه را از نظر ز بی قیدی
به جز دل تو ندیدم دلی صبور از تو
به تلخی از نظر خشمگینت افتادم
لبی چو پسته نکردم به خنده شور از تو
امید بود که شمع مزار من گردی
بر آستان سرایم نتافت نور از تو
تو گر مرا بکشی و به تعزیت آیی
میان حلقه ماتم کنند سور از تو
وگر به فاتحه بر تربتم نفس رانی
ته لحد شودم عرصه نشور از تو
کرامت عجبی داده اند حسن تو را
که سر زند به دل ماتمی سرور از تو
«نظیری » انده این خون فسرده چند خوری
بگیر، کس نگرفتست دل به زور از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
از صبح روزگار گشاد جبین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
از نصیحت برفروزد روی تو
از شکر گردد ترش ابروی تو
چند گرم خشم و بی باکی شدن
روی تو در آتشست از خوی تو
با می ما مشگ تو آمیختند
رنگ ما نگرفتی و ما بوی تو
تا که پا از خانه بیرون می نهم
در بیابان می رمد آهوی تو
گریم و خاک رهت شویم به اشک
جای خود گم کرده ام در کوی تو
گه گهم از رشحه ای سیراب کن
آب خوبی نیست کم در جوی تو
تحفه ای زان حقه مرهم فرست
تا دلم بگشاید از پهلوی تو
بهر دفع مرگ حرز جان کنم
گر خدنگی یابم از بازوی تو
دوستان را پشت بر صحبت مکن
روی دل دارد «نظیری » سوی تو
از شکر گردد ترش ابروی تو
چند گرم خشم و بی باکی شدن
روی تو در آتشست از خوی تو
با می ما مشگ تو آمیختند
رنگ ما نگرفتی و ما بوی تو
تا که پا از خانه بیرون می نهم
در بیابان می رمد آهوی تو
گریم و خاک رهت شویم به اشک
جای خود گم کرده ام در کوی تو
گه گهم از رشحه ای سیراب کن
آب خوبی نیست کم در جوی تو
تحفه ای زان حقه مرهم فرست
تا دلم بگشاید از پهلوی تو
بهر دفع مرگ حرز جان کنم
گر خدنگی یابم از بازوی تو
دوستان را پشت بر صحبت مکن
روی دل دارد «نظیری » سوی تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
حسن از خط شود قوی بازو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
پرده بردار و صلای می به شیخ و شاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
آنی که به جان ناز تو را حور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
گویی عرق از عنبر و کافور کشیده
از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک
یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده
بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار
خمار که این شیره انگور کشیده
کوی تو کنون وعده گه منتظران است
دیریست که موسی قدم از طور کشیده
محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم
مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده
بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر
بینیم به صبح این شب دیجور کشیده
ایوب مگر چاره رنجوری ما را
داند که ازین علت ناسور کشیده
آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد
دیوانه که آزار ز معمور کشیده
افغان که به منزل نرساندیم ز مستی
باری که دوچندان کمر مور کشیده
دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست
رنجور نفس از دل رنجور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
گویی عرق از عنبر و کافور کشیده
از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک
یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده
بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار
خمار که این شیره انگور کشیده
کوی تو کنون وعده گه منتظران است
دیریست که موسی قدم از طور کشیده
محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم
مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده
بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر
بینیم به صبح این شب دیجور کشیده
ایوب مگر چاره رنجوری ما را
داند که ازین علت ناسور کشیده
آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد
دیوانه که آزار ز معمور کشیده
افغان که به منزل نرساندیم ز مستی
باری که دوچندان کمر مور کشیده
دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست
رنجور نفس از دل رنجور کشیده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
روندگان ملولیم روبهم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده
به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم
همه حوالی آفاق را قدم کرده
به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو
قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده
زبان عقل به می لال کرده چون لاله
علاج غم به قدح های دمبدم کرده
اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر
ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده
به اشتیاق اجل راه عمر پیموده
مقام بر در دروازه عدم کرده
ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما
کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده
حکایت لب او مرده زنده می سازد
مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟
ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را
که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده
به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم
همه حوالی آفاق را قدم کرده
به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو
قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده
زبان عقل به می لال کرده چون لاله
علاج غم به قدح های دمبدم کرده
اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر
ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده
به اشتیاق اجل راه عمر پیموده
مقام بر در دروازه عدم کرده
ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما
کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده
حکایت لب او مرده زنده می سازد
مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟
ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را
که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
تو بر سر کودکان نهاده
ما بر کف دست جان نهاده
بس سنگ گران به بیع جان ها
در پله ابروان نهاده
یک سود نموده زیر زلفت
در هر شکنی زیان نهاده
در قند تو خنده رخنه کرده
ما جان به قصور آن نهاده
لب داده به مشتری شکر چش
پس نرخ شکر گران نهاده
ما پست گرفته نرخ نازت
تو پای بر آسمان نهاده
بگرفته دلی چو خاره در بر
بس پشت به پرنیان نهاده
شب ناشده بسته ای دکان را
سنگی به کلید آن نهاده
شهری پی یک نظر به بامت
زر بر کف پاسبان نهاده
وز شوق تو جان در آستین ها
رخ خلق بر آستان نهاده
بس خاک ز بیم تو «نظیری »
برداشته در دهان نهاده
ما بر کف دست جان نهاده
بس سنگ گران به بیع جان ها
در پله ابروان نهاده
یک سود نموده زیر زلفت
در هر شکنی زیان نهاده
در قند تو خنده رخنه کرده
ما جان به قصور آن نهاده
لب داده به مشتری شکر چش
پس نرخ شکر گران نهاده
ما پست گرفته نرخ نازت
تو پای بر آسمان نهاده
بگرفته دلی چو خاره در بر
بس پشت به پرنیان نهاده
شب ناشده بسته ای دکان را
سنگی به کلید آن نهاده
شهری پی یک نظر به بامت
زر بر کف پاسبان نهاده
وز شوق تو جان در آستین ها
رخ خلق بر آستان نهاده
بس خاک ز بیم تو «نظیری »
برداشته در دهان نهاده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کیست این از روی رعنایی به جولان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
چشم قربانیست بر دیدار حیران آمده
دوستان را می خراشد دل، خروش گریه ام
من خودم در اشگ گرم خویش پنهان آمده
خلق در نظاره حورند از اوقات خویش
روزگار ما ز سر تا پا پریشان آمده
همچو ابر از گوش ها رعدم ز سر بیرون شده
همچو کوه از چشم ها سیلم به دامان آمده
سوی جور از راه بخشش یار می گرداندم
کین دیرینم به یادش بعد نسیان آمده
کوششم بی مزد و منت صنعتم بی نرخ و قدر
کار خویشم از زبان بر خویش تاوان آمده
شکر لله شد «نظیری » یار در غربت دچار
زین سفر نازم که سودست آنچه نقصان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
چشم قربانیست بر دیدار حیران آمده
دوستان را می خراشد دل، خروش گریه ام
من خودم در اشگ گرم خویش پنهان آمده
خلق در نظاره حورند از اوقات خویش
روزگار ما ز سر تا پا پریشان آمده
همچو ابر از گوش ها رعدم ز سر بیرون شده
همچو کوه از چشم ها سیلم به دامان آمده
سوی جور از راه بخشش یار می گرداندم
کین دیرینم به یادش بعد نسیان آمده
کوششم بی مزد و منت صنعتم بی نرخ و قدر
کار خویشم از زبان بر خویش تاوان آمده
شکر لله شد «نظیری » یار در غربت دچار
زین سفر نازم که سودست آنچه نقصان آمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
کجایی ای گل و مل را به رنگ و بو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
به نشئه تو نبودست در سبو کرده
سپاس خلق تو بر جان عاشقان فرضست
پری وشان جهان را فرشته خو کرده
لب از حلاوت حرفت نمی توانم بست
که همچو نیشکرم شهد در گلو کرده
چگونه مردمک شب پرست ما بیند
تو را که ذره و خورشید جستجو کرده
تو را به قول و غزل رام خویش نتوان کرد
عبث خیال توام گرم گفتگو کرده
تو گل به جیب دگر کن که عشق چاره شناس
نصیب سینه من مرهم و رفو کرده
«نظیری » از ته دل خارخار غیر بکن
که عشق آب نوی دیده را به جو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
به نشئه تو نبودست در سبو کرده
سپاس خلق تو بر جان عاشقان فرضست
پری وشان جهان را فرشته خو کرده
لب از حلاوت حرفت نمی توانم بست
که همچو نیشکرم شهد در گلو کرده
چگونه مردمک شب پرست ما بیند
تو را که ذره و خورشید جستجو کرده
تو را به قول و غزل رام خویش نتوان کرد
عبث خیال توام گرم گفتگو کرده
تو گل به جیب دگر کن که عشق چاره شناس
نصیب سینه من مرهم و رفو کرده
«نظیری » از ته دل خارخار غیر بکن
که عشق آب نوی دیده را به جو کرده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
غم به سزا داده یی دل به نوا کرده یی
از تو پذیرفته ام هرچه عطا کرده یی
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کنده یی قطع جفا کرده یی
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
شهره به داغ توایم گرچه رها کرده یی
جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست
ما که بلی گفته ایم فهم بلا کرده یی
هر که تو ردش کنی مفت نگیرد کسی
هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده یی
عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد
بر در میخانه ام از چه گدا کرده یی
هر که جمال تو دید دولت جاوید یافت
سایه زلف سیه پر هما کرده یی
ما ز قصور ادب غرق گنه گشته ایم
تو ز علوی حیا ستر خطا کرده یی
غایب و حاضر به ما در همه جا بوده ای
پشت به تو کرده ایم روی به ما کرده یی
گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟
مردمک دیده را لعل قبال کرده یی
قطع مودت نمای یار «نظیری » مباش
سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده یی
از تو پذیرفته ام هرچه عطا کرده یی
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کنده یی قطع جفا کرده یی
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
شهره به داغ توایم گرچه رها کرده یی
جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست
ما که بلی گفته ایم فهم بلا کرده یی
هر که تو ردش کنی مفت نگیرد کسی
هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده یی
عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد
بر در میخانه ام از چه گدا کرده یی
هر که جمال تو دید دولت جاوید یافت
سایه زلف سیه پر هما کرده یی
ما ز قصور ادب غرق گنه گشته ایم
تو ز علوی حیا ستر خطا کرده یی
غایب و حاضر به ما در همه جا بوده ای
پشت به تو کرده ایم روی به ما کرده یی
گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟
مردمک دیده را لعل قبال کرده یی
قطع مودت نمای یار «نظیری » مباش
سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامه ها بهر تماشا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی