عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
تا به کی خیمه چو گل بر گذر باد زنم
عهد خوبی گذران بینم و فریاد زنم
حاصل مزرع آفت زدگان است آن گنج
من غلط قرعه به ویرانه و آباد زنم
بیش ازین شور نمی گنجد اگر کان نمک
بر جگرسوختگی های خدا داد زنم
مست شوقم می و خون درنظرم یکسانست
سر ز ساقی کشم و چنگ به جلاد زنم
خار حسرت به دل و خنده شادی بر لب
جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باد زنم
شرح هجران تو بر مرغ گلستان خوانم
شانه زلف تو بر طره شمشاد زنم
گر مقیمان چمن از تو نشانم گویند
بوسه ها بر قدم بنده و آزاد زنم
قلم عقل ز بازیچه ساقی بشکست
خنده ها بر سبق و بر خط استاد زنم
منهدم گشت چو بنیاد وفا کعبه دل
حاکمی کو که ز بیداد بتان داد زنم
در گلستان چو حدیث قد آن سرو کنم
ناوکی بر دل صد پاره شمشاد زنم
من و ورد سحری نیست «نظیری » انصاف
راه میخانه روم، دوش به زهاد زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
سوزن به دل از بخیه و پیوند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
رضا به عشق کدام است و اختیار کدام
چو دل به عشق دهم دل کدام و یار کدام
در آن کمند که صد سر ز حلقه ای ریزد
بهای بسته چه و قیمت شکار کدام
دو نیم گشته دل از کفر و دین نمی دانم
کزین دوپاره دل آید تو را به کار کدام
چو چشم اعمیم از هجر نور گوییدم
که قرب ذره چه و نسبت شرار کدام
فلک ز عربده آسوده است حیرانم
که گشته خوی تو، یا طبع روزگار، کدام؟
ز بسکه مست رخ ساقیم نمی دانم
که تاب طره چه و چشم پر خمار کدام
قرار و صبر «نظیری » به چشم او دادیم
ز عهد ما و تو بینیم استوار کدام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
هرکجا ساخت غمی دایره مسمار شدم
هر کجا نقطه شد انده خط پرگار شدم
بوی یار من ازین سست وفا می آید
گلم از دست بگیرید که از کار شدم
بس کزو شد برم آسوده، دو دستم در خواب
همچنان زیر سرش بود که بیدار شدم
دل دیوانه من قابل زنجیر بود
به شکنج سر زلف از چه سزاوار شدم
من دگر قوت پرواز ندارم در دام
کاش صیاد بداند که گرفتار شدم
قیمت زخم بلا درد طلبکاری بود
نرخ کالا نشنیدم چه خریدار شدم
کس در آتش به دل خویش «نظیری » نرود
زان نگه سوخته بودم که خبردار شدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
همیشه تار و پود کار ناهموار می بستم
دل و دستم نبود و خویش را بر کار می بستم
برش چندان که می رفتم نبودش شفقتی با من
به افسون خویش را بر محرمان یار می بستم
در آن کو یک شبم گل گشت مهتابی نشد روزی
همیشه خویش را چون سایه بر دیوار می بستم
اگرچه پای تا سر عذر تقصیر و گنه بودم
ز خجلت های عصیان لب ز استغفار می بستم
کسی دیگر بجز من لذت نقصان نمی دانست
گر از اول ره سودا درین بازار می بستم
نمی افتاد چندین رخنه در بنیاد رسوایی
گر از آغاز دست عقل دعوی دار می بستم
کمر در خدمتت عمریست می بندم چه شد قدرم
برهمن می شدم گر این قدر زنار می بستم
نهال عمر پیوند تو کردم برنشد حاصل
ثمر می داد اگر این نخل را بر خار می بستم
«نظیری » این تمنا و طلب تا وقت مردن بود
متاع جان به غارت می شد و من بار می بستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
زین غم نه گریه آید و نی ناله برکشم
سخت است حال مشکل اگر تا سحر کشم
غایب نگشته از نظر از پا درآمدم
من آن نیم که رنج فراق سفر کشم
آن بلبل ندیده بهارم که انتظار
در آشیان ز کوتهی بال و پر کشم
بدخوی خانه زادم و مغرور خدمتم
معذورم ار ز امر تو یک بار سرکشم
پیدا شود که هرچه مرا هست زان تست
فردا که رخت خویش ازین کوبه درکشم
ما و سفال آن سگ کو زانکه این شراب
مستی نمی دهد چو ز جام دگر کشم
چندان مرو ز هوش «نظیری » به روز وصل
کین جان بی بهاش به پیش نظر کشم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات
گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدعی گر مژده وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
شب در بتخانه ای را با دو چشم تر زدم
کعبه در لبیک آمد حلقه تا بر در زدم
همچو مرغ تیزپر رفتم به سوی آفتاب
آنقدر کز گرمیش آتش به بال و پر زدم
ظرف من سربسته بود و سیل بخشش تندرو
پر نشد پیمانه ام هرچند در کوثر زدم
داشتم با صاحب منزل ره گستاخیی
نکته بر واعظ گرفتم، نعره بر منبر زدم
فیض صحبت تا سحر نگسست از دنبال هم
تا کواکب سبحه گرداندند من ساغر زدم
داشتم پر زنگ از اندوه حرمان خاطری
صیقلی آیینه را در پیش روشنگر زدم
شمع محفل خفته بود و شوق صحبت رفته بود
آتش افگندم به مجلس بال بر مجمر زدم
همچو خورشید آتش دل بیشتر شد موج زن
آب هرچند از نم مژگان بر آن اخگر زدم
در ره قاتل «نظیری » را فگندم غرق خون
آتشی آوردم و در عرصه محشر زدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
جز نسخه احوال کسان پیش ندارم
هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ
صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
روشن شود از کاوش احباب چراغم
زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
هر نوع که آید سخن عشق سرایم
صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
چون خامه آشفته دماغان شدم از دست
پروای نوشتن ز دل ریش ندارم
زان نیش که دی زد به رگ دست تو فصاد
در یک بن مو نیست که صد نیش ندارم
از من سخن عشق و جنون پرس «نظیری »
دیریست دل دین و سر کیش ندارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
بی روی تو پروانه ای امشب به چراغم
خود را به چنان بی خودیی سوخت که داغم
مطرب به کنایت غزلی دوش ادا کرد
کز گریه شدم مست و شد از دست ایاغم
دور از تو ز خود رفتگیی می دهدم دست
کز پیش نظر ناشده گیرند سراغم
بویی اگر از مهر و محبت نشنیدم
گل را گنهی نیست، گرفتست دماغم
ای گلبن طالع چه نهی روی به زردی
فصلی نگذشتست ز سرسبزی باغم
گو جیب گشا صبحم و پر کن ز سیاهی
شد روشنی روز رقم بر پر زاغم
مشغول به علم و ادبی باش «نظیری »
تا چند شوی شیفته لابه و لاغم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
خاک دیگر بر سر مژگان بی غم می کنم
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ضبط حرفی می کنم کز وی زبان می سوزدم
شکوه ای در دل گره دارم که جان می سوزدم
پاس تن از دور می دارد شب هجر تو جان
بسکه از داغ جدایی استخوان می سوزدم
جای شیون دود آهم از دهان سر می زند
بسکه از سوز درون بر لب فغان می سوزدم
خواستم شمعی که از وی خانه ام روشن شود
وه چه دانستم که رخت و خانمان می سوزدم
مهربانان زودتر بخشید خونم را به او
بی گناهم کشته و از بیم آن می سوزدم
کرده ام در بی خودی آهی که از وی دور باد
کرد لب تب خال و از دل تا زبان می سوزدم
از که می نالد «نظیری »؟ باز مرغ دام کیست؟
عیب گویی های آن آتش بیان می سوزدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
رخ نما تا رونما جان آوریم
عرضه کن ایمان که ایمان آوریم
پیش کفر زلف و روی بت شکن
حسن عهد و صدق پیمان آوریم
بوی درمان برده ایم از راه درد
هم ز راه درد درمان آوریم
جان جانان در میان جان بود
از دم جان بوی جانان آوریم
شاهد مضمون ما عنوان ماست
شرح احوال پریشان آوریم
قول ما آیینه اسرار ماست
حجتی بر ذوق عرفان آوریم
بلبلان هند ناخوش نغمه اند
عندلیبی از خراسان آوریم
هست نیشابور کان خوش نمک
این ملاحت زان نمکدان آوریم
یار اگر سامان کار ما کند
کار بی سامان به سامان آوریم
خاطری را کز پریشانی گریخت
از پشیمانی پشیمان آوریم
حسن بی اندازه و مقدار را
عشق بی آغاز و پایان آوریم
دفتر وحی «نظیری » در بغل
رشگ بستان و گلستان آوریم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
مبین به رد و قبولم که نیکخواه توام
اگر بد دو جهانم که در پناه توام
مپوش چشم ز حالم که از پریشانی
ز دیده تو گریزان تر از نگاه توام
به گرد کوی تو گردم نسیم درگاهم
به هیچ در ننشینم غبار راه توام
هزار زخم ستم خورده ام رسیده به تو
نمانده قوت رفتن ز صیدگاه توام
صور نگار صد افسانه پریشانم
که در سواد شب طره سیاه توام
کجاست هجر کزو انتقام خویش کشم
که در حمایت مژگان کینه خواه توام
«نظیری » از که گذشتی؟ دگر که را دیدی؟
که باز سوخته شعله های آه توام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما برق جای نور به کاشانه برده ایم
آتش به پاسبانی پروانه برده ایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعده های تو افسانه برده ایم
با ما اگر خدای کند دشمنی بجاست
کز آشنا پناه به بیگانه برده ایم
این گوشمال در خور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه برده ایم
مستیم، آن چنانکه به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه برده ایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه برده ایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری » چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه برده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
عشق تو شیرازه اجزای من
شوق تو فهرست سراپای من
بسمله گوشه ابروی تست
فاتحه شرح تمنای من
رابطه بند به بندم ز تست
ثبت به داغت شده اعضای من
کعبه کوی تو بود مرجعم
بر سر معراج بود پای من
مردمک چشم جهانی ز تست
روشنی دیده بینای من
از شکرستان تو اجری خورست
طوطی گویای شکرخای من
از چمن حسن تو بیرون مباد
زمزمه بلبل گویای من
این قدر ارزم که به هیچم خری
بیم زیان نیست ز سودای من
این شرفم بس که شوی مشتری
هیچ مده قیمت کالای من
پس ز رفیقان ره افتاده ام
گر نکنی رحم به من وای من
جای «نظیری » دگر اینجا کجاست؟
من شده نو آمده بر جای من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
نوش می ریزد حدیثت در گزند خویشتن
تلخ از آن گویی که داری پاس قند خویشتن
بس پریشان ساختی زلف دراز خویش را
گردنی نگذاشتی فارغ ز بند خویشتن
هیچ کاری پیش از عشقت به کام من نبود
چون پسندیدی مرا گشتم پسند خویشتن
دولت عشق توام هرگه به خاطر بگذرد
سجده آرم پیش بخت ارجمند خویشتن
با خیالی مونسم کز فکر خود در وحشتم
از عزیزی ناورم سر درکمند خویشتن
هرگه از مجلس عبیر و دود بیرون آورند
دفع چشم بد برم دود سپند خویشتن
رام دل زلف سیه مارت نشد شرمنده ام
از فسون و دعوت ناسودمند خویشتن
صلح و جنگت بر دلم میدان طاقت تنگ ساخت
عرصه ای جو در خور سیر سمند خویشتن
عشقبازی گرچه می گویم خطاکاری بود
برنگردم زین خطاکاری به پند خویشتن
پیش گفتارت «نظیری » جان به تحسین می دهد
ناز کن بر حسن ادراک بلند خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دیریست بیرون رفته ام از اختیار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دلم شد زودرنج آزار او کن
تغافل گونه ای در کار او کن
به کوشش درنمی گیرد چراغم
شررواری حرارت یار او کن
گلابی پاش بر دلق وجودم
چو گل آغشته پود و تار او کن
سخن کز پختگی رنگی ندارد
اگر معجز بود انکار او کن
کسی کز روی آگاهی زند حرف
به جان دست ار دهد ایثار او کن
نگه سرهنگ کم آزار حسن است
غضب را شحنه بازار او کن
اساس حسن داری ساده از مهر
مثال نقش بر دیوار او کن
نفس کز تفتگی تابی ندارد
گر از عیسی بود زنار او کن
«نظیری » را مسوز از داغ حرمان
ترحم بر دل افگار او کن